هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی
دل به زبان نمیرسد،لب به فغان نمیر سد
کس به نشان نمیر سد تیر خطاست زندگی
یکدو نفس خیال باز رشتهء شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیم
هر چه بود غنیمتیم سوت وصداست زندگی
شور جنون ما ومن جوش فسون وهم و زنّ
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
بیدل از این سراب وهم جام فریب خورده ای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی


بیدل دهلوی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

تاکی افسردن دمی از فکر خود وارسته باش
سر برونآر ازگریبان معنی برجسته باش
گر نداری جرات از خانمان بر هم زدن
همچو میخون در جگر زین شیشهٔ بشکسته باش
تا بفهمی ربط استعداد هستی و عدم
زین دو مصرع دور مگذر اندکی پیوسته باش
روزی اینجا در خور آدم دهن آماده است
محرم منقار ساز آن نهال پسته باش
عزم صادق میرهاند چون تنت از بند طبع
شاید از پستی برون آیی کمر می بسته باش
دخل بیجایت ز درد اهل معنی غافل است
ناخنی تا هست دور از سینههای خسته باش
چند باشی از فراموشان ایام وصال
رنگهای رفته یادت میدهم گلدسته باش
خواستم از دل برون آرم غبار حیرتی
تا به لب آمد نفس خونگشت وگفت: آهسته باش
از اقامت شرم دارد بیدل استعداد شمع
هر قدر باشی درین محفل ز پا ننشسته باش


بیدل دهلوی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش
گذشت از قامت خم گوش بر آواز خلخالش
ز پرواز نفس آگه نیام لیک اینقدر دانم
که آخر تا شکستن میرسد سعی پر و بالش
به خواب وهم تعبیر بلندیکردهام انشا
بهگردون میتند هرکس بقدر گردش حالش
وداع ساز هستی کن که اینجا هر چه پیدا شد
نفس گردید بر آیینهٔ تحقیق تمثالش
مزاج ناتوان عشق چون آتش تبی دارد
که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش
شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم
چراغان گر نمیبود از شرار سنگ اطفالش
گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در این گلشن
همان آیینهدار وحشت پار است امسالش
به ضبط نالهٔ دل میگدازم پیکر خود را
مگر در سرمه غلتم تا کنم یک خامشی لالش
غنا و فقر هستی آنقدر فرصت نمیخواهد
نفس هر دم زدن بیپرده است ادبار و اقبالش
به هر کلکی که پردازند احوال من بیدل
چو تار ساز بالد تا قیامت ناله از نالش


بیدل دهلوی


۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

زندگی محروم تکرارست و بس
چون شرر این جلوه یک بارست و بس
از عدم جویید صبح ای عاقلان
عالمی اینجا شب تارست و بس
از ضعیفی بر رخ تصویر ما
رنگ اگر گل میکند بارست و بس
غفلت ما پردهٔ بیگانگیست
محرمان را غیر هم بارست و بس
کیست تا فهمد زبان عجز ما
ناله اینجا نبض بیمارست و بس
نیست آفاق از دل سنگین تهی
هرکجا رفتیم کهسارست و بس
از شکست شیشهٔ دلها مپرس
ششجهت یک نیشتر زارست و بس
در تحیر لذت دیدار کو
دیدهٔ آیینه بیدارست و بس
اختلاط خلق نبود بیگزند
بزم صحبت حلقهٔ مارست و بس
چون حباب از شیخی زاهد مپرس
این سر بیمغز دستارست و بس
ای سرت چون شعله پر باد غرور
اینکه گردن میکشی، دارست و بس
بیدل از زندانیان الفتیم
بوی گل را رنگ، دیوارست و بس


بیدل دهلوی

۱ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست

میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست

باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد

باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست

آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین

آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست

حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس

روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست

رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری

ذره ذره خاک را از خالق جبار مست

تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند

مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست

بیخ‌های آن درختان می نهانی می‌خورند

روزکی دو صبر می‌کن تا شود بیدار مست

گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج

با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست

ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده

دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست

باد را افزون بده تا برگشاید این گره

باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست

بخل ساقی باشد آن جا یا فساد باده‌ها

هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست

روی‌های زرد بین و باده گلگون بده

زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست

باده‌ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف

زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست

شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست

کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمار مست


مولوی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما

اوج دولت، طاق نسیان است در ایام ما

می‌خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه

باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما

در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی

چون شرر در نقطهٔ آغاز بود انجام ما

طفل بازیگوش، آرام از معلم می‌برد

تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما

نیست جام عیش ما صائب چو گل پا در رکاب

تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا

از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است

آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی

در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا

جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست

پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟

هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست

وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا

زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل

از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا

نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای

چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا

عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور

برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را

تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را

نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم

چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را

ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم

نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را

ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم

چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را

چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم

چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را

چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را

چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را

چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی

خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را

ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی

چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را

جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق

چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را

به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو

همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را

ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان

دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را

منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را

منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را

غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن

هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را

بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را

بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را


مولوی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من

بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر

هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک

دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا

خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز

زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست


حافظ

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا

گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا

ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا

ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا

این باد اندر هر سری سودای دیگر می‌پزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما

دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
امروز می در می‌دهد تا برکند از ما قبا

ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا

هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا

عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را

یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود
یک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا

ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای که چه باد خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا

ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ای
گر برده‌ایم انگور تو تو برده‌ای انبان ما


مولوی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نگشادست

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصیحت همه عالم به گوش من بادست

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست

دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست


حافظ

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه
نی عید کهن گشته آدینه دیگینه

عیدانه بپوشیده همچون مه عید ای جان
از نور جمال خود نی خرقه پشمینه

ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین
نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه

درپوش چنین خرقه می‌گرد در این حلقه
مانند دل روشن در پیشگه سینه

در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید
در جان و روان ای جان چون خانه کند کینه

در دیده قدس این دم شاخی است تر و تازه
در دیده حس این دم افسانه دیرینه


مولوی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۹
هم قافیه با باران

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد


حافظ شیرازی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۷
هم قافیه با باران

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی

روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی

روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی

گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی

یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی

آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی


حافظ

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند
گوییا باور نمی‌دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند
حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند
صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند


حافظ

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم

ده سال دور و تنها تنها به جرم این که:
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم

ده سال می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد:
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران

گر چشم دل بر آن مه آیینه رو کنی

سیر جهان در آینه ی روی او کنی
خاک سیه مباش که کس برنگیردت

آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی

جان تو جلوه گاه جمال آن گهی شود

کایینه اش به اشک صفا شست و شو کنی

خواب و خیال من همه با یاد روی توست

تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی

درمان درد عشق صبوری بود ولی
با من چرا حکایت سنگ و سبو کنی

خون می چکد ز ناله ی بلبل درین چمن

فریاد از تو گل، که به هر خار خو کنی

دل بسته ام به باد، به بوی شبی که زلف

بگشایی و مشام مرا مشکبو کنی

اینجاست یار گم شده گرد جهان مگرد

خود را به جوی سایه اگر جست و جو کنی


امیر هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۸
هم قافیه با باران

صبح که می شود
تکرار می شوم
در حلقه ی هرروزم
زندگی که نه . . .
جان کندنی ست به قیمت بودن،
 بس که ارزان شده ام
*
صبح که می شود
گاهی بیدار می شوم
چون رهگذر، از خاطره ها می گذرم.
شب
آرزوهایم را در گوش باد زمزمه میکنم
تا وقت سحر . . .
برای خدا بخواند.


آرزوهایم،  لاغر شده اند


پویا جمشیدی

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۶
هم قافیه با باران

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد

گو بروید، یا نروید، هر چه در هر کجا که خواهد
یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی‌برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز


اخوان ثالث

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۷
هم قافیه با باران

در برگ ریز درد لگدکوب می شوی
سروی ولی، تکیده تر از چوب می شوی...

با گیسوانِ سربی و آن چهره ی صبور
داری شبیهِ حضرتِ ایّوب می شوی

قیصر نبود آن که برآمد به جلجتا
تو کیستی که یک سره مصلوب می شوی؟

لبخند بر لبانِ تو پرپر نمی شود
از موجِ درد، گرچه پر آشوب می شوی

قانونِ عشق سوختن است و به قدرِ درد
محبوبِ آستانه ی محبوب می شوی

مانندِ آفتاب دلم سخت روشن است
من خواب دیده‌ام: به خدا خوب می شوی


محمدرضا ترکی
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۹:۵۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران