هم‌قافیه با باران

۲۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

روزی رسد که شرح دهم داغ دیده را
آری عیان کنم غم بر دل رسیده را

درد دلی کنم ز غمم پیش مَحرمی
تا مرهمی شود دل محنت کشیده را

گریه که نه ، ز سوز دلم جان دهد فقط
با هر کسی بگویم اگر ناشنیده را

دست خزان رسیده به باغ بهار من
پژمرده کرده لاله ی در خون تپیده را

رنگین ز خون یار کنم چهره را مگر
دشمن مبیند این غم و رنگ پریده را

محمد شیخی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۲
هم قافیه با باران

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا

در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا

این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا

تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی
و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری

می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا

خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

مولانا

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۴۹
هم قافیه با باران

ای طایران قدس را عشقت فزوده بال‌ها
در حلقه سودای تو روحانیان را حال‌ها

در لا احب الافلین پاکی ز صورت‌ها یقین
در دیده‌های غیب بین هر دم ز تو تمثال‌ها

افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون
ماهت نخوانم ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها

کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته
یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال‌ها

ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد
دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال‌ها

سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی
با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مال‌ها

آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او
آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خال‌ها

گیرم که خارم خار بد خار از پی گل می‌زهد
صراف زر هم می‌نهد جو بر سر مثقال‌ها

فکری بدست افعال‌ها خاکی بدست این مال‌ها
قالی بدست این حال‌ها حالی بدست این قال‌ها

آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله
عشقی و شکری با گله آرام با زلزال‌ها

توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فال‌ها

از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین
چون مه منور خرقه‌ها چون گل معطر شال‌ها

عشق امر کل ما رقعه‌ای او قلزم و ما جرعه‌ای
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلال‌ها

از عشق گردون متلف بی‌عشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف بی‌عشق الف چون دال‌ها

آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن
جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمال‌ها

بر اهل معنی شد سخن اجمال‌ها تفصیل‌ها
بر اهل صورت شد سخن تفصیل‌ها اجمال‌ها

گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در
کز ذوق شعر آخر شتر خوش می‌کشد ترحال‌ها

مولانا

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۹
هم قافیه با باران

مه من، به جلوه‌گاهی که تو را شنودم آن‌جا
جگرم ز غصه خون شد، که چرا نبودم آن‌جا؟

گه سجده خاک راهت به سرشک می‌کنم گل
غرض آن‌که دیر ماند اثر سجودم آن‌جا

من و خاک آستانت، که همیشه سرخ‌رویم
به همین قدر که روزی رخ زرد سودم آن‌جا

به طواف کویت آیم، همه شب، به یاد روزی
که نیازمندی خود به تو می‌نمودم آن‌جا

پس ازین جفای خوبان ز کسی وفا نجویم
که دگر کسی نمانده که نیازمودم آن‌جا

به سر رهش، هلالی، ز هلاک من که را غم؟
چو تفاوتی ندارد عدم و وجودم آن‌جا


هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۸
هم قافیه با باران

سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا
آن نشد عاقبت و من شدم از یار جدا

از من امروز جدا می‌شود آن یار عزیز
همچو جانی که شود از تن بیمار جدا

گر جدا مانم از او خون مرا خواهد ریخت
دل خون‌گشته جدا، دیدهٔ خون‌بار جدا

زیر دیوار سرایش تن کاهیدهٔ من
همچو کاهیست که افتاده ز دیوار جدا

من که یک بار به وصل تو رسیدم همه عمر
کی توانم که شوم از تو به یک بار جدا؟

دوستان، قیمت صحبت بشناسید، که چرخ
دوستان را ز هم انداخته بسیار جدا

غیر آن مه، که هلالی به وصالش نرسید
ما درین باغ ندیدم گل از خار جدا


هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۹:۴۸
هم قافیه با باران

ای نور خدا در نظر از روی تو ما را
بگذار که در روی تو ببینیم خدا را

تا نکهت جان‌بخش تو همراه صبا شد
خاصیت عیسی‌ست دم باد صبا را

هر چند که در راه تو خوبان همه خاکند
حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را

پیش تو دعا گفتم و دشنام شنیدم
هرگز اثری بهتر از این نیست دعا را

می‌خواستم آسوده به کنجی بنشینم
بالای تو ناگاه برانگیخت بلا را

آن روز که تعلیم تو می‌کرد معلم
بر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را؟

گر یار کند میل، هلالی، عجبی نیست
شاهان چه عجب گر بنوازند گدار را؟


هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۸:۴۷
هم قافیه با باران

تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج

دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج

بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج

دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج

از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت
که از تو درد دل ای جان نمی‌رسد به علاج

چرا همی‌شکنی جان من ز سنگ دلی
دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج

لب تو خضر و دهان تو آب حیوان است
قد تو سرو و میان موی و بر به هیئت عاج

فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذره خاک در تو بودی کاج


حافظ

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۷:۴۶
هم قافیه با باران

خاک عالم بر سرت ای دل که عاقل نیستی!
من گمان کردم تو دانایی وُ جاهل نیستی!

فکر کردی او وفادارست، از بس کودکی!
زهرِ تنهایی بِچش بیچاره، قابل نیستی!

هرکه آمد زود کس شد زود ناکس شد پرید
نوش جانت بیکسی! هر چند مایل نیستی!

هرکسی را بعد از این دیدی سلامت میکند
زود، از او بازجویی کن: "تو قاتل نیستی؟!"

عشق را بازیچه کردن رسم بی انصافهاست
دل که سرقت شد تو دیگر صاحبِ دل نیستی!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران

اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی

به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی

تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمی‌تواند که ببیندت که ماهی

من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی

به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی

منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی

و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی

غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی

خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی

سعدی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران

مرد آنست که در عشق صداقت دارد
در رهِ منزلِ لیلاش، شهامت دارد

مرد آنست که در قهر وُ جدایی حتّی
از عزیزش همه جا قصدِ حمایت دارد

مرد آنست که وقتی دلِ او درگیر است
در نه گفتن به هوس، دستِ صراحت دارد

مرد آنست که وقتی گُلِ او غمگین است
در به رقص آورِیَش، سازِ درایت دارد

مرد آنست که حتّی جسدِ بی جانش
با رقیبان سرِ معشوق، رقابت دارد!

"ای که از کوچه معشوقه ما میگذری"
چشم درویش بکن! عشق، قداست دارد


محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران

قهوه ست چشمهای تو، خوابم نمی بَرَد!
هی قهوه میدهی تو وُ دل قهوه میخَرد!

وقتی به چشمهای تو من پیله میکنم
پروانه وار، چشم تو از پیله می پَرَد!

از بس حیا وُ حُجب تو داری که این مرا
لب های با خُدات به معراج می بَرَد!

اخموست دستهای تو تا دست میدهم
رؤیای دست های مرا، پرده میدَرَد!

با من کمی، فقط کمی اَی عشق، خوب باش
بی مهریَت برای دلم، قبر می خَرد!


محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۸
هم قافیه با باران

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم.. با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر ساده‌ای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خون درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود دانه‌های اشک کاشت.


عرفان نظرآهاری

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۶
هم قافیه با باران

تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست

بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست

درون خاک، دلم می تپد هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیست

نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست

دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست

سفر به مقصد سر در گمی رسید چه خوب
که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست

فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۶
هم قافیه با باران
دیر کردی نازنینم کم کم آذر میرسد
عمر آبان ماه هم دارد به آخر میرسد

فرصت از کف میرود، امروز و فردا تا به کی؟
فصل عشق و عاشقی هم عاقبت سر میرسد

برگهای دفتر پاییز سرخ و زرد شد
آخرین برگ سفیدِ کهنه دفتر میرسد

زودتر برگرد تا وقتی بجا مانده هنوز
میرود پاییزِ عاشق، فصل دیگر میرسد

مهر و آبان طی شدند و نوبت آذر رسید
نازنینم زودتر، سرما سراسر میرسد

این هوا با عاشقان چندی مدارا میکند
فصل سرما، زوزه ی باد ستمگر میرسد

یک نفر با یک خبر ای کاش امشب میرسید
مژده می آورد برخیزید، دلبر میرسد...

فرهاد شریفی 
۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۵
هم قافیه با باران

برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگی‌ست این ایام

راه شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخواری‌است می‌چکد در جام

اشکواری‌ست می‌کشد لبخند
ننگواری‌ست می‌تراشد نام

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار
نقش هم رنگ می‌زند رسام

مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام

ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که برنیاید گام

تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می‌کند پیغام

کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته‌ایم از کام

خامسوزیم الغرض بدرود
تو فرود آی برف تازه سلام!

احمد شاملو

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۴
هم قافیه با باران

نشد سلام دهم - عشق را جواب بگیرم
غـــرور یـــخ زده را ، رو بــــه آفتاب بگیرم

نشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت را
بـــه یادگار ، برای همیشه قاب بگیــــرم

نشد تقاص همه عمــر تشنه جانـــــی خود را
به جرعه ای ز تو - از خنده ی سراب -  بگیرم

چرا همیشه تو را ، ای همه حقیقتم از تو
من از خیال بخواهــــم و یا ز خواب بگیــرم

چقدر می شود آیا در این کرامت آبی
شبانــه تـــور بیاندازم و حباب بگیــرم

حصــــار دغدغه نگذاشت تا دقیقـه ای از عمـــر
به قول چشم تو : « حالی هم از شراب بگیرم »

خلاصه مثل مترسک گذشت زندگی من
نشد که عرصه ی پروازی از عقاب بگیرم
 
محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران

قلمو  وقتی  رو کــــــــــاغذ  میذارم
به تــــو که فک می  کنم کم  میارم

آخه اون حسّی کـــــه  تـــوی دلمه
نمی  گنــجه  تـــوی  چن تـــا کلمه

برای وصف چشـــــات واژه  کــــمه
چرا  هر چی لغته مثل  هــــــــــمه؟

پیش موهای تو سنبل چیزی نیست
پیش  روی ماه تو گل چیزی نیست

لغت عــــاشقی  نخ نمـــــــا شده
مشت واژه هـــــــای کهنه وا شده

وسطای قـصه رشته پــــــاره شد
شعر عاشقانـه نیمه کـــــــاره شد

یــــــا بــــاید بشینم و نگـــــا کــنم
یـــــــا هزار تـــا واژه اخترا کــــــنم
  
خلیل جوادی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۴
هم قافیه با باران

ای دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها
تفصیلها پنهان شده، در پردهٔ اجمالها

پیشانی عفو ترا، پرچین نسازد جرم ما
آیینه کی برهم خورد، از زشتی تمثالها؟

با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلالها

هر شب کواکب کم کنند، از روزی ما پاره‌ای
هر روز گردد تنگتر، سوراخ این غربالها

حیران اطوار خودم، درماندهٔ کار خودم
هر لحظه دارم نیتی، چون قرعهٔ رمالها

هر چند صائب می‌روم، سامان نومیدی کنم
زلفش به دستم می‌دهد، سررشتهٔ آمالها

صائب تبریزی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۱
هم قافیه با باران

به نینوای حسین از "شفق" سلام برید
سلام خسته دلی را به آن امام برید

"ز تربت شهدا بوی سیب می آید"
مرا به یدن آن روضة السلام برید

شکسته بسته دعای من از اثر افتاد
خبر به حضرت مولا از این غلام برید

معاشران! دل من، جای مانده در حرمش
مرا دوباره به آن مسجدالحرام برید

در آن حریم که هفتاد رنگ، گل دارد
به خون نشسته نگاهی بنفشه فام برید

در آن حریم مقدس، دوباره شیعه شوید
به شهر نور رسیدید، فیض عام برید

اگر که علقمه در موج خیز اشک شماست
برای ساقی لب تشنه یک دو جام برید

به دست های علمدار کربلا سوگند
مرا دوباره به پابوس آن "مقام" برید

به یک اشاره ی او کارها درست شود
در آن "مقام" از این دل شکسته نام برید

زبان حال "شفق" شعر "شمس تبریز" است
"به روح های مقدس ز من پیام برید"


محمدجواد غفورزاده
۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۲
هم قافیه با باران

ای سلسله مشک فکنده به قمر بر
خندیده لب پر شکر تو به شکر بر

چون قامت تو نیست سهی سرو خرامان
چون چهره تو نیست گل لعل به بر بر

تا تو کمری بستی باریک میان را
گویی که عیان بستی ویحک به خبر بر

مانا که رخم زرین کردی ز فراقت
کردی ز رخم طرف و نشاندی به کمر بر

چندان غم و اندوه فراز آمده در دل
کاندوده شده انده و غم یک بدگر بر

دل شد سپر جان ز نهیب مژه تو
تا چون مژه زخمی زند آخر به جگر بر

جان و تن بیچاره درمانده نمانند
گر زخم جگردوز تو آمد به جگر بر

تا هجر نشسته ست به نزدیک تو ساکن
این وصل سراسیمه بماند دست به در بر

بر تو گذرم روی بتابی همی از من
گویی که ندیدی تو مرا جز به گذر بر

من بر تو همی هر چه کنم دست نیابم
ای رشک قمر دست که باید به قمر بر

مسعود سعد سلمان

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران