هم‌قافیه با باران

۲۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

منتظر نباش که شبی بشنوی،
از این دلبستگی های ساده دل بریده ام
که روسری تو را،
در آن جامه دان ِ قدیمی جا گذاشته ام
یا در آسمان،
به ستاره یِ دیگری سلام کرده ام
توقعی از تو ندارم
اگر دوست نداری،
در همان دامنه دور ِ دریا بمان
هر جور تو راحتی بی بی باران
همین سوسوی تو
از آنسوی پرده دوری،
برای روشن کردن ِ اتاق تنهائیم کافی ست
من که اینجا کاری نمی کنم
فقط، گهکاه
گمان آمدن ِ تو را در دفترم ثبت می کنم
همین
این کار هم که نور نمی خواهد
می دانم که مثل ِ همیشه،
به این حرفهای من می خندی
با چالهای مهربان ِ گونه ات...
حالا، هنوز هم
وقتی به آن روزهای زلالمان نزدیک می شوم،
باران می آید
صدای باران را می شنوی؟

یغما گلرویی
۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می‌روم الله معک

تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک

در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک

بگشا پسته خندان و شکرریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز به شک

چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

چون بر حافظ خویشش نگذاری باری
ای رقیب از بر او یک دو قدم دورترک


حافظ

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

یه پاییز زرد و زمستون سرد و
یه زندون تنگ و یه زخم قشنگ و
غم جمعه عصر و غریبی حصر و
یه دنیا سوالو تو سینم گذاشتی

جهانی دروغ و یه دنیا غروب و
یه درد عمیق و یه تیزی تیغ و
یه قلب مریض و یه آه غلیض و
یه دنیا محالو تو سینم گذاشتی

رفیقم کجایی؟ دقیقا کجایی؟
کجایی تو بی من، تو بی من کجایی؟

یه دنیا غریبم
کجایی عزیزم
بیا تا چشامو تو چشمات بریزم

نگو دل بریدی
خدایی نکرده
ببین خواب چشمات با چشمام چه کرده

همه جا رو گشتم
کجایی عزیزم
بیا تا رگامو تو خونت بریزم

بیا روتو رو کن
منو زیر و رو کن
بیا زخمامو یه جوری رفو کن

عزیزم کجایی؟ دقیقا کجایی؟
کجایی تو بی من، تو بی من کجایی؟

 

 

 

 

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

سعدی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

لبخند مزن بی سر و سامان شدنم را
ابرم که خــدا خواسته باران شدنم را

آرامش من بی تو فقط مایه ی ترس است
بنشین و ببین لحظه ی طوفان شدنم را

از بعد تو سهم من از این فاصله قحطی ست
تعبیــــر مکن خواب بیابان شدنم را

یک ارگ قدیمی شده ام در وسط شهر
اما تو مکش نقشه ی ویران شدنم را

چون ماهی افتاده به قلاب شدم که
صیاد نفهمیده پشیمان شدنم را

محمد شیخی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران

ای که به حسن قامتت سرو ندیده‌ام سهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی

جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی

از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رها نمی‌کنی آمد و ره نمی‌دهی

شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی

سعدی و عمر و زید را هیچ محل نمی‌نهی
وین همه لاف می‌زنیم از دهل میان تهی


سعدی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشت مشوش
چراگاهی ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بیکسان یار غریبان

مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید

مگر وقت وفا پروردن آمد
که فالم لا تذرنی فردا آمد

چنینم هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد، هرگز همانا

که روزی رهروی در سرزمینی
به لطفش گفت رندی ره‌نشینی

که ای سالک چه در انبانه داری
بیا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم
ولی سیمرغ می‌باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش
که از ما بی‌نشان است آشیانش

چو آن سرو روان شد کاروانی
چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی

مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست

لب سر چشمه‌ای و طرف جویی
نم اشکی و با خود گفت و گویی

نیاز من چه وزن آرد بدین ساز
که خورشید غنی شد کیسه پرداز

به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران

چنان بیرحم زد تیغ جدایی
که گویی خود نبوده‌ست آشنایی

چو نالان آمدت آب روان پیش
مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش

نکرد آن همدم دیرین مدارا
مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضر مبارک‌پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند

تو گوهر بین و از خر مهره بگذر
ز طرزی کن نگردد شهره بگذر

چو من ماهی کلک آرم به تحریر
تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر

روان را با خرد درهم سرشتم
وز آن تخمی که حاصل بود کشتم

فرحبخشی در این ترکیب پیداست
که نغز شعر و مغز جان اجزاست

بیا وز نکهت این طیب امید
مشام جان معطر ساز جاوید

که این نافه ز چین جیب حور است
نه آن آهو که از مردم نفور است

رفیقان قدر یکدیگر بدانید
چو معلوم است شرح از بر مخوانید

مقالات نصیحت گو همین است
که سنگ‌انداز هجران در کمین است

حافظ

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف

ابروی دوست کی شود دست کش خیال من
کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل
یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف

من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف

بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می‌خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف


حافظ
۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا
دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا

ای اجل چون گشته‌ام بار دل آن نازنین
جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا

ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار
گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا

ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش
شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا

ای سپهر اکنون که جز در خواب کم می‌بینمش
منت از خواب عدم به چشم بیدار مرا

ای زمین چون او نمی‌خواهد که دیگر بیندم
از برون جا در درون ده جسم افکار مرا

محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد
بر سر میدان عبرت نصب کن دار مرا


محتشم کاشانی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۱
هم قافیه با باران

ظهر بود و داغ بر تکرار خود اصرار داشت

نیزه ای خشکیده لب، ناگفته ها بسیار داشت

هاتفی روی لبش این جمله را تکرار داشت...

«بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

 و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت»

 *

نیزه ای پرّان به  درسِ برگِ گل می داد بیست

برگ گل لبخند می زد، بلبل اما می گریست

:آه دلبندم کمی آرام، این که آب نیست؟!...

«گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست

گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت»

*

حرمله برخاست با حال و هوای اعتراض

گفت باید پاره گردد حلق و نای اعتراض

گوئیا برخواست از  عرش این صدای اعتراض:

«یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت»

 *

ذبح شد قربانی و افتاد سر بر روی پوست

صورتش چون برگ زردی شد که خون بر روی اوست

بلبل اما گفت: وقتی او بخواهد پس نکوست

«در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست

 خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت»

*

شانه می زد  زلف خون آلوده را دست نسیم

قامت افرای بلبل گوئیا خم شد چو میم

روی شن زانو زد و فرمود ای ذبح عظیم!

«خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

 کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت»

­­­*

گفت: بابا!  التماس از کوفی و شامی مکن

خواهش آب گوارا،  جرعه ای- جامی، مکن!

تا جهان باقیست با اغیار همگامی مکن

 «گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

 شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت»

 *

گفت بعد از این تو و لبخند تو یادش بخیر

تنگ در آغوش خود بوسید دور از چشم غیر

ضجه می زد مثل آن زاهد که در محرابِ دیر...

«وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

 ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت»

 *

گفت که: راحت بخواب ای غنچه ی حوری سرشت

ظهر نزدیک است، مهمان تو هستم در بهشت

این من و این یک بیابان نیزه و این سرنوشت

«چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت

شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت»


ابراهیم قبله آرباطان

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۳
هم قافیه با باران

زخم آن‌چنان بزن که به «رستم»، «شغاد» زد
زخمی که کینه بر جگر اعتماد زد

باور نمی‌کنم به من این زخم بسته را
با چشم باز آن نگهِ خانه‌زاد زد

با اینکه در زمانه‌ی بی‌داد می‌توان
سر را به چاه صبر  فرو برد و داد زد

یا می‌توان که سیلیِ فریاد خویش را
با کینه‌ای گداخته بر گوش باد زد :

گاهی نمی‌توان به خدا حرف درد را
با خود نگاه داشت و روز معاد زد


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۱
هم قافیه با باران

با تو از خویش نخواندم- که مجابت نکنم
خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن
تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم
 
دستی از دور به هُرم غزلم داشته باش
که در این کوره ی احساس, مذابت نکنم

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست
سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم
 
فصلها حوصله سوزند -بپرهیز- که تا
فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم...

 محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

من و دیدن رقیبان هوسناک تو را
رو که تا دم زده‌ام سوخته‌ام پاک تو را

من که از دست تو صد تیغ به دل خواهم زد
به که بیرون فکنم از دل صد چاک تو را

تا به غایت من گمراه نمیدانستنم
اینقدر کم حذر و خود سر و بی‌باک تو را

ترک چشمت که دم از شیر شکاری میزد
این چه سر بود که بربست به فتراک تو را

قلب ما صاف کن ای شعلهٔ اکسیر اثر
چه شود نقد به جز دود ز خاشاک تو را

هیچت ای چشم سیه روی ازو سیری نیست
در تو گور مگر سیر کند خاک تو را

محتشم آنچه تو دیدی و تو فهمیدی از او
کور بهتر پر ازین دیده ادراک تو را


محتشم کاشانی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۴
هم قافیه با باران

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز
نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را

خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را

 

هاتف اصفهانی

۱ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۶
هم قافیه با باران

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان! به نیکی خوهم دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

سیف فرغانی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۵
هم قافیه با باران

مثل گاوی که زمین خورد خودم را خوردم
تو در اندیشه آن پیله به خود چسبیدی

قصه از کوه به این گاو رسیده تو بگو
غیر پروانه شدن خواب چه چیزی دیدی

پای در کفش جهان رفته زمین خواهد خورد
قد پاهای خودت کفش به پا کن گل من

فکر هم زیستیی با من بیگانه نباش
جا برای خود من باز نکرد آغل من

نره گاوی که در اندیشه ی نوشخار خود است
پای بشقاب هزاران زن هندو خوابید

گاو کف کرده_و خورناز کش قصه شدم
تا دهانو شکمی هست مرا در یابید

شقه هایم سر میخ است به آتش بکشید
زیر خاکستر این شعر کبابش بکنید

این بطی را که به دستان خودم ساخته ام
مفصل از هم به درآریدو خرابش بکنید

زیر خاکستر این شعر کبابم بکنید
مابقی را بگزارید که سگها ببرند

مردهایی که به دل  حسرت دختر دارند
شاخ ها را بفروشندو عروسک بخرند

نره گاوی که منم پای خودم مسلخ من
گوشه ی لیز همین ذهن زمین خواهم خورد

ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد
مرگ بی حوصله از یاد مرا خواهد برد

ترسم این بود همان بر سر شعرم آمد
سینه ی کوه و تن باغ خیابان شده بود

کوه و حیوانو درختان همه خاموش شدند
وقت سوسو زدن حسرت انسان شده بود

قدسیان بر سر هم صحبتی ام چانه زندند
بوسه بر قامت این نوبر بیگانه زده اند

ریسه از تاک کشیدندو به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
گم شدم پرت شدم تار تنیدم به سکوت

تشنه کف کرده_و تف دیده در عمق برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت

ساکنان حرم سترو عفاف ملکوت
با من راه نشین باده ی مستانه زدند

من بد آورده دنیای پر از بیمو امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید

سیب ممنوعه به چنگ آمدو دستانت چید
آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه ی کار به نام منه دیووانه زدند
وقت لب بستن خود هم همه را عذر بنه

سگ که با گرگ بجوشد رمه را عذر بده
حقو ناحق شدن محکمه را عذر بنه

جنگ هفتادو دو ملت  همه را عذر بنه
چون ندیده اند حقیقت ره افسانه زدند

آخ اگر زودتر از من به زمین می افتاد
برگ همزاد من او بود که در مسلخ باد

دست بردم که نجاتش بدهم دست نداد
شکر آنرا که میان من او صلح افتاد

حوریان رقص کنان ساقر شکرانه زدند
گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع

بی حضور نفس نور نمیگندد شمع
پای دل را به دلی سوخته میبندد شمع

آتش آن نیست که از شعله ی آن خندد شمع
آتش آن است که در خرمنه پروانه زدند

من سوالم پر پرسیدن بی هیچ جواب
مرده شور شبو روز منو این حال خراب

دل به دریاچه ی حافظ زدم از ترس سراب
کس چو حافظ نه کشید از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلبم شانه زدند
مثل من چشم به قلاب جهانت داری

ماهی کوچک گندیده دریاچه ی شور
مثل من منتظر تلخ ترین ثانیه ای

جغد ویرانه نشین بوف زمین خورده ی کور
گرچه دستان تو سیب از وسط خاطره چید

گرچه از خون خودم خوردیو فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدیو شکستم دادی

هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی
گرجه داغم زده ای باز زنیت داری

پرچم عشق همین گوشه ی پیراهن توست
من که آبستن دنیای پر از تشویشم

خوشبحال تو که آسودگی آبستن توست

علیرضا آذر

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۳
هم قافیه با باران
آه اگر دوران شیرین وفا خواهد گذشت
روزهای هم‌نشینی‌های ما خواهد گذشت

بعد من تنها نخواهی ماند، اما بعد تو
بر من تنها نمی‌دانی چه‌ها خواهد گذشت …

عاشقان تازه‌ات اهل کدام آبادی‌اند؟
عطر گیسوی تو این بار از کجا خواهد گذشت؟

تاب دورافتادنم از تاب گیسوی تو نیست
کی دل آشفته از موی رها خواهد گذشت؟

ای دعای عاشقان پشت و پناهت! بازگرد
بی تو کار دوستداران از دعا خواهد گذشت …


سجاد سامانی
۲ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۷
هم قافیه با باران

بگــیر از من این هـردو فرمانده را
"دل عاشق" و "عقل درمانده" را

اگر عشق با ماست ؛ این عقل چیست ؟
بکُش! هم پــدر هم پــدر خوانده را

تو کاری کن ای مـرگ ! اکنون که خلق
نخــواهند مهمان ناخوانده را

در آغــوش خود "بار دیـگر" بگیر
من این مـوج از هر طرف رانده را

شب عاشـقی رفت و گم کرده ام
در ِ شیشه ی عطر وامانده را ...

فاضل نظری

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران
گر راه بود بر سر کوی تو صبا را
در بندگیت عرضه کند قصه ما را

ما را به سرا پردهٔ قربت که دهد راه
برصدر سلاطین نتوان یافت گدا را

چون لاله عذاران چمن جلوه نمایند
سر کوفته باید که بدارند گیا را

گر ره بدواخانهٔ مقصود نیابیم
در رنج بمیریم و نخواهیم دوا را

مرهم ز چه سازیم که این درد که ما راست
دانیم که از درد توان جست دوا را

فریاد که دستم نگرفتند و به یکبار
از پای فکندند من بی سر و پا را

از تیغ بلا هر که بود روی بتابد
جز من که به جان میطلبم تیغ بلا را

هنگام صبوحی نکشد بی گل و بلبل
خاطر بگلستان من بی برگ و نوا را

روی از تو نپیچم وگر از شست تو آید
همچون مژه در دیده کشم تیغ بلا را

بیرون نرود یک سر مو از دل خواجو
نقش خط و رخسار تو لیلا و نهارا

 خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۶
هم قافیه با باران

پلک بر هم بزن این چشم اذان پخش کند
اشهَدُ انّ " تو" در کل جهان پخش کند 
 
خنده بر لب بنشان حالت لبخند تو را
بدهم "حاج حسین و پسران" پخش کند  

بغلم کن همه جا ! شهر حسودی بکند
چشم تو بین زنان تیر و کمان پخش کند
 
باد با موی تو هر لحظه تبانی کرده 
راز دیوانگی ام را به جهان پخش کند
 
بشود فاشِ همه راز اشارات نظر!
قصه عشق مرا نامه رسان پخش کند
 
شعر من خوبترین شعر جهان است اگر
آنچه از روی تو دیده ست زبان پخش کند  

وصف زیبایی تو در همه ابیاتم
آب دریاشده تا قطره چکان پخش کند  

...
درد یعنی تو نباشی بغلم ناز کنی 
رادیو لحظه ای آواز بنان پخش کند  


علی صفری

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران