هم‌قافیه با باران

۲۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا
ورنه شهبازی ز چنگت می‌کشد بیرون مرا

زود می‌بینی رگ جانم به چنگ دیگری
گر نوازش می‌کنی زین پس به این قانون مرا

آن که دی بر من کشید از غمزه صد شمشیر تیز
تا تو واقف می‌شود می‌افکند در خون مرا

آن که دوش از پیش چشم ساحرش بگریختم
تا تو می‌یابی خبر می‌بندد از افسون مرا

آن که در دل خیل وسواسش پیاپی می‌رسد
تا تو خود را می‌رسانی می‌کند مجنون مرا

آن که از یک حرف مستم کرد اگر گوید دو حرف
می‌تواند کرد مدهوش از لب میگون مرا

آن گران تمکین که من دیدم همانا قادر است
کز تو بار عاشقی بر دل نهد افزون مرا

گر به آن خورشیدرو یک ذره خود را می‌دهم
می‌برد در عزت از رغم تو بر گردون مرا

چون گریزم محتشم گر آن بت زنجیر موی
پای دل بندد پس از تحقیق این مضمون مرا


محتشم کاشانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را

نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن
کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را

گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس
ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را

بی‌بها جنس وفا ماند هزاران افسوس
که ندانست کسی قیمت این کالا را

حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش
که نخورده‌ست کس امروز غم فردا را

کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر
کز چه رو سوخته پروانهٔ بی‌پروا را

عشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کرد
که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را

سیلی از گریهٔ من خاست ولی می‌ترسم
که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را

به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد
قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را


فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

صدشکر گو‌یم هر زمان هم‌ چنگ را هم‌ جام را
کاین هر دو بردند از میان هم ننگ را هم نام را

دلتنگم از فرزانگی دارم سر دیوانگی
کز خود دهم بیگانگی هم خاص را هم عام را

خواهم جنونی صف شکن آشوب جان مرد و زن
آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را

چون مرغ پرد از قفس دیگر نیندیشد ز کس
بیند مدام از پیش و پس هم دانه را هم دام را

قاآنی ار همت کنی دل از دو عالم برکنی
یکباره درهم بشکنی هم شیشه را هم جام را


قاآنی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران

کنون که برگ و نوا نیست باغ و بستان را
بساز برگ و نوای دی و زمستان را

گلوی بلبله و راح ارغوانی گیر
بدل گل سحر و بلبل خوش الحان را

چو آفتاب می و صبح روی ساقی هست
چراغ و شمع چه حاجت بود شبستان را

از آن فروخته گوهر که سوی نور جمال
دلیل شد به شب تیره پور عمران را

قرین شکر و عود و شراب و شمع کنید
طیور بابزن و برّه‌های بریان را

چو جمع‌ شد همه‌ اسباب عیش موی به ‌موی
به حلقه آر سر و زلفکی پریشان را

شو آستین بتی درکش و ز زلف و رخش
پر از بنفشه و گل کن کنار و دامان را

عبیر و عود بر آتش منه بگیر و بده
به باد طرهٔ مشکین عنبرافشان را

به ار نماند درختان و بوستان را بر
درخت قامت گیر و به زنخدان را

گهی به گاز فراگیر سیب غبغب را
گهی به مشت بیفشار نار پستان را

مفتحی نه از آن زلف عنبرین دل را
مفرحی ده ازین لعل شکرین جان را

بگیر زلفش و از روی لعل یکسو کن
به دست دیو منه خاتم سلیمان را

به‌ پیچ جعدش و از روی خوب یک جانه
به روی گنج ممان اژدهای پیچان را

ازین دو گوهر جانی نکوتر ار خواهی
به رشته کش گهر مدحت جهانبان را

قاآنی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

ﺷﺘﮏ ﺯﺩﻩﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ، ﺧﻮﻥِ ﺑﺴﯿﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ؟

ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺖ، ﺑﻪ ﺟﺰ ﮐُﻨﺪ ﻭ ﺑﻨﺪ، ﺧﻮﺍﻫﺪﺳﻮﺧﺖ
ﺯ ﺁﺗﺸﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﺍﻥ

ﺯ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ، ﺷﻮﺭﯼ ﭼﻨﺎﻥ ﻧﻤﯽﺷﻨﻮﻧﺪ
ﮐﻪ ﺭﻃﻞﻫﺎﯼ ﮔﺮﺍﻥﺗﺮ ﮐﺸﻨﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺭﺍﻥ

ﺩﺭﯾﺪﻩﺷﺪ ﮔﻠﻮﯼ ﻧﯽﺯﻧﺎﻥ ﻋﺸﻖﻧﻮﺍﺯ
ﺑﻪ ﻧﯿﺰﻩﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪﺷﺎﻥ ﺯ ﻧﯿﺰﺍﺭﺍﻥ

ﺯُﺑﺎﻟﻪﻫﺎﯼ ﺑﻼ ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ ﺟﻮﯼ ﺑﻪ ﺟﻮﯼ
ﻣﮕﻮ ﮐﻪ ﺁﯾﻨﺔ ﺟﺎﺭﯼﺍﻧﺪ ﺟﻮﺑﺎﺭﺍﻥ

ﻧﺴﯿﻢ ﻧﯿﺴﺖ، نه ! ﺑﯿﻢ ﺍﺳﺖ، ﺑﯿﻢِ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻥ
ﮐﻪ ﻟﺮﺯﻩ ﻣﯽﻓﮑﻨﺪ ﺑﺮ ﺗﻦ ﺳﭙﯿﺪﺍﺭﺍﻥ

ﺳﺮﺍﺏ ﺍﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ، ﻧﻪ ﺍﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﺎﻥ
ﮐﻪ ﺭﻩ ﺯﺩﻩﺍﺳﺖ ﻓﺮﯾﺒﺶ ﺑﻪ ﺑﺎﻭﺭِ ﯾﺎﺭﺍﻥ

ﮐﺠﺎ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﺮﺱ ﺩﯾﻮ ﻭ ﺳﻨﮕﺒﺎﺭﺍﻧﺶ
ﺩﺭ ﺁﺑﮕﯿﻨﻪ ﺣﺼﺎﺭﯼ ﺷﻮﻧﺪ ﻫﺸﯿﺎﺭﺍﻥ؟

ﭼﻮ ﭼﺎﻩِ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﺑﺮ ﺧﻮﯾﺶ
ﮐﻪ ﺷﺐ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﻭﯾﺮﺍﻥﺗﺮﻧﺪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ

ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﭼﻨﺪﺵﺁﻭﺭ ﻭ ﺳﺮﺥ
ﭘُﺮ ﺍﺳﺖ ﭼﻨﺒﺮِ ﮐﺎﺑﻮﺱﻫﺎﯾﻢ ﺍﺯ ﻣﺎﺭﺍﻥ

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺳﺨﻦ ﺍﺯ ‏«ﻣﻦ ‏» ﻣﮕﻮ ﺑﻪ ﺩﻟﺠﻮﯾﯽ
ﻣﮕﯿﺮ ﺁﯾﻨﻪ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﯿﺰﺍﺭﺍﻥ

ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻋﺸﻖِ ﺗﻮ ﺑﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺩﻧﯽ، ﺍﻣّﺎ
ﺑﻪ ﻏﺒﻄﻪ ﻣﯽﻧﮕﺮﻡ ﺩﺭ ﺻﻒ ﺳﺒﮑﺒﺎﺭﺍﻥ


حسین منزوی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران

حیران کند جمال تو ماه دو هفته را
خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را

دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی
تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را

باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر
رسمی نکوست آب زدن راه رفته را

بینم به خواب روی تو آری به غیر آب
ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را

هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق
از روی و زلف خویش شب و روز رفته را

خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد
گرمی فزود آتش عشق نهفته را

طوفان به ‌چشم من نگر از آن و این مپرس
با دیده اعتبار نباشد شنفته را

سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی
کآ ‌بست چاره خانهٔ آتش گرفته را

بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ
در زیر پرگرفته گل نوشکفته را

وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود
بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را

قاآنیا شه از سخن آبدار خویش
بر خاک ریخت آب سخن‌های گفته را

دیریست تا ز غیرت الماس فکر شاه
سوراخ گشته است جگر در سفته را

قاآنی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

هشدار که هر ذره حسابست در اینجا
دیوان حسابست و کتابست در اینجا

حشرست و نشورست و صراطست و قیامت
میزان ثوابست و عقابست در اینجا

فردوس برین است یکی را و یکی را
انکال و جحیمست و عذابست در اینچا

آنرا که حساب عملش لحظه بلحظه است
با دوست خطابست و عتابست در اینجا

آنرا که گشوده است ز دل چشم بصیرت
بیند چه حساب و چه کتابست در اینجا

بیند همه پاداش عمل تازه بتازه
باخویش مرآنرا که حسابست در اینجا

با زاهدش ارهست خطائی بقیامت
باماش هم امروز خطابست در اینجا

امروز بپاداش شهیدان محبت
زآن روی برافکنده نقابست دراینجا

زاهد نکشد باده مگر دردی و آنجا
صوفیست که اورامی نابست در اینجا

آن را که قیامت خوش و نزدیک نماید
از گرمی تعجیل دل آبست در اینجا

دوری که نبیند مگر از دور قیامت
در دیدهٔ تنگش چو سرابست در اینجا

بیدار نگردد مگر از صور سرافیل
مستغرق غفلت که بخوابست در اینجا

هشیار که سنجد عمل خویشتن ای فیض
سرسوی حق و پا برکابست در اینجا

صد شکر که دلهای عزیزان همه آنجا
معمور بود گرچه خرابست در اینجا


فیض کاشانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۱
هم قافیه با باران

هر دمم نیشی ز خویشی میرسد با آشنا
عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا

کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد
آشنایان در پی گنجینه های عمرها

هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانهٔ
هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا

بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد
میزند بر دل بگد چون آشنا کرد آشنا

خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین
تا بریزد روزی آن بر سر این از سما

چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد
بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها

راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد
نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا

شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر
تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا

گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو
با خدای خویش میباش آشنا و آشنا


فیض کاشانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۱
هم قافیه با باران

به جان تا شوق جانان است ما را
چه آتش‌ها که بر جان است ما را

بلای سختی و برگشته بختی
از آن برگشته مژگان است ما را

از آن آلوده دامانیم در عشق
که خون دل به دامان است ما را

حدیث زلف جانان در میان است
سخن زان رو پریشان است ما را

چنان از درد خوبان زار گشتیم
که بیزاری ز درمان است ما را

ز ما ای ناصح فرزانه بگذر
که با پیمانه پیمان است ما را

ز بس خو با خیال او گرفتیم
وصال و هجر یکسان است ما را

سر کوی نگاری جان سپردیم
که خاکش آب حیوان است ما را

شبی بی روی آن مه روز کردن
برون از حد امکان است ما را

گریبان تو تا از دست دادیم
اجل دست و گریبان است ما را

به غیر از مشکل عشقش فروغی
چه مشکل‌ها که آسان است ما را

فرغی بسطامی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۵
هم قافیه با باران

چو از دفتر این داستانها بسی
همی خواند خواننده بر هر کسی

جهان دل نهاده بدین داستان
همان بخردان نیز و هم راستان

جوانی بیامد گشاده زبان
سخن گفتن خوب و طبع روان

به شعر آرم این نامه را گفت من
ازو شادمان شد دل انجمن

جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود

برو تاختن کرد ناگاه مرگ
نهادش به سر بر یکی تیره ترگ

بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبد از جوانیش یک روز شاد

یکایک ازو بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد

برفت او و این نامه ناگفته ماند
چنان بخت بیدار او خفته ماند

الهی عفو کن گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا


فردوسی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
هم قافیه با باران

چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ

چو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشنا

پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد

چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان او شود ناپدید

دگر شب نمایش کند بیشتر
ترا روشنایی دهد بیشتر

به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست

بود هر شبانگاه باریکتر
به خورشید تابنده نزدیکتر

بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد

فردوسی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران

تفسیر عاشقانه دنیای من تویی
تشریح شاعرانه رؤیای من تویی

در روزگارِ غربت و سردِ پَسامُدِرن
بی کس نوازِ اهلِ مدارای من تویی

آنجا که پایِ مَنْ منِ ما باز میشود
منشورِ عارفانه والایِ من تویی

اینجا کنار عادتِ آدم به قطره ها
تصویر باطراوت دریای من تویی

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۹
هم قافیه با باران

نگاه می‌کنم از غم به‌غم که بیش‌تر است
 به خیسیِ چمدانی که عازم سفر است

 من از نگاه کلاغی که رفت، فهمیدم
 که سرنوشت درختان باغ‌مان تبر است

 به کودکانه‌ترین خواب‌های توی تن‌ات
 به عشق‌بازی من با ادامه‌ی بدن‌ات

 به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
 به بچّه‌ای که توام! در میان جاری خون

 به آخرین فریادی که توی حنجره است
 صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

 به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
 به خوردن ِ دم‌پایی بر آخرین حشره

 به «هرگز»ات که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
 به دست‌های تو در آخرین تشنّج‌هام

 به گریه کردن یک مرد آن‌ور ِ گوشی
 به شعر خواندن ِ تا صبح بی هم‌آغوشی

 به بوسه‌های تو در خواب احتمالی من
 به فیلم‌های ندیده، به مبل خالی من

 به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی‌ام…
 به خستگی تو از حرف‌های فلسفی‌ام

 به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
 به چای خوردن تو پیش آدم بعدی

 قسم به این‌همه که در سَرم مُدام شده
 قسم به من! به همین شاعر تمام شده

 قسم به این شب و این شعرهای خط خطی‌ام
 دوباره برمی‌گردم به شهر لعنتی‌ام

 به بحث علمی بی مزّه‌ام در ِ گوش‌ات
 دوباره برمی‌گردم به امن ِ آغوش‌ات

 به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …
 دوباره برمی‌گردم، به آخرین بوسه

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۱
هم قافیه با باران

ﺍﺗّﻔﺎﻕ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺷﻌﺮ، ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺯﻝ ﺑﻪ «ﭼﺸﻢ» ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ... ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ «ﺳﯿﺎﻩ» ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
 
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺣﻮﺽ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﭘﺎﯾﯽ ﻓﮑﺮﻫﺎﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﺮﺣﯽ ﺩﺍﺷﺖ
ﺣﺎﻝ ﺭﻭﯼ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﯼ ﺳﻨﮕﯿﺶ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ!
 
ﻫﻮﺱ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺍﺯﻝ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺁﻣﺪﯼ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﯾﺪ: ﻋﺸﻖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
 
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻏﻢ ﺑﺎﺷﯽ، ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﺎﺷﯽ
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ: ﭼﺎﻫﮑﻦ ﺗﻮﯼ ﭼﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ!
 
ﻋﺸﻖ ﻣﺜﻞ ﺩﻭﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﮔﯿﺞ ﺍﺳﺖ، ﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺑﺎﺯﺩ
ﮔﺎﻩ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺧﻂّ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
 
ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﺍﺯ... ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ! ﻋﻘﻞ ﺷﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥِ ﺧﻮﯾﺶ
ﻣﻦ ﻣﻨﻢ! ﺗﻮ ﺗﻮﯾﯽ! ﺗﻮ، ﻣﻦ، ﻣﻦ، ﺗﻮ... ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ!!
 
ﻣﺜﻞ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﺩﺭﺩﻧﺎﮐﯽ ﮐﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺳﻤﺖ ِ ... ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ، ﻣﯽ ﺩﻭﺩ ﺳﻮﯼ ِ ... ﺁﻩ! ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
 
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ ﺳﺖ ﺍﻭّﻝ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺲ ﺟﻬﺎﻥ
ﭼﻤﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ...
 
سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۱
هم قافیه با باران

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح

سواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات
بیاض روی چو ماه تو فالق الاصباح

ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح

ز دیده‌ام شده یک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در میان آن ملاح

لب چو آب حیات تو هست قوت جان
وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح

بداد لعل لبت بوسه‌ای به صد زاری
گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح

دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
همیشه تا که بود متصل مسا و صباح

صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح


حافظ

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۷:۵۰
هم قافیه با باران

یک شعر بخوان شعر سپهری و پری را
ترویج بده لهجه ی زیبای دری را

سرگشته و عاشق که نه دیوانه نماید
تفسیر تماشای تو شیخ طبری را

یک دور بزن تا که تماشای تو امشب
آغاز کند ماه جدید قمری را

لبخند تو در برزخ دربار و سلاطین
شیرین بکند قهوه ی تلخ قجری را

باخنده ی خود لطف کن و نرم بگردان
این جسم به جا مانده ی عصر حجری را


محمد شیخی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۳
هم قافیه با باران

ای نگارین چون تو از خوبان کجاست
نیست کس را آنچه از گیتی تراست

قد و روی و زلف سرو و ماه مشک
مشک پیچان ماه تابان سرو راست

تا مرا مهر تو اندر دل نشست
از دل من بیش مهر کس نخاست

ای نگار از طاعت تو چاره نیست
راست گویی خدمت خسرو علاست

شاه مسعود آفتاب داد و دین
آنکه بر شاهان گیتی پادشاست

از نهیبش ماه با رخسار زرد
وز شکوهش چرخ با پشت دوتاست

خسروان را آب حوضش زمزم است
سرکشان را خاک قصرش کیمیاست

شاه گردون همت گردون محل
خسرو دریا دل دریا عطاست

از بقا و عز و دولت شاد باد
تا به گیتی دولت و عز و بقاست

مسعود سعد سلمان

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۰
هم قافیه با باران

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا

از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی
آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را

از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا

گر چشم تو بربست او چون مهره‌ای در دست او
گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

بانگ شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا

جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا

گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی

ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا

روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا

گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

مولانا

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۰
هم قافیه با باران
چه استراحت خوبی است در جوار خودم
خودم برای خودم با خودم کنار خودم

همین دقیقه که این شعر را تمام کنم
از این شلوغ ِ شما می روم به غار خودم

به سمت هیچ تنم را اشاعه خواهم داد
به گوش او برسانید رهسپار خودم

چه لذتی است که یک صبح سرد پاییزی
کنار پنجره باشم در انتظار خودم

گلی نزد به سرم زندگی اجازه دهید
خودم گلی بگُذارم سر مزار خودم

اگرچه این همه سخت است نازنین بپذیر
دلم به کار تو باشد سرم بکار خودم

احسان افشاری
۱ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران

راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را

سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را

مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند
شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را

فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را

هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیدهٔ ما را

ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را

ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را

با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیدهٔ ما را

وحشی بافقی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران