هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خط دمید از رخ او کار بلا بالا شد
یا رب این فتنه پنهان ز کجا پیدا شد

وه که دی غمزه زنان شوخ کمان ابروی من
نگهی کرد که مرغ دل من از جا شد

عاشق روی تو آلوده نگردید به هیچ
غرقه ی بحر غمت تشنه لب از دریا شد

حالتی داشتم از عشق نهان با مه خود
ناله ای کردم و احوال درون گویا شد

اهلی آن خرقه که بر عیب نهان میپوشید
عاقبت چاک شد از بیخودی و پیدا شد

اهلی شیرازی

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب
در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس
آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

سعدی
۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۴
هم قافیه با باران

زخم بر دل دارم و سخت است پنهان کردنش
مثل هابیلی که گیجم کرده فکر مدفنش

پیش من لبخند تلخی زد که حتی هیچکس
انتظارش را ندارد لحظه‌ای از دشمنش

آن قدر دور است از من که شب ویرانی‌ام
گرد و خاکی هم نمی‌شیند به روی دامنش

رفت اما یادگاری بین ما جامانده است
حسرت او بر دل ما، حق ما بر گردنش

هم غم کنعانیان شد، هم عزیز مصریان
لطف‌ها کرده به یوسف قصه‌ی پیراهنش

محمد شیخی

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۱
هم قافیه با باران

این منم غمگین‌ترین دیوانه‌ی غمگین شهر
مثل فرهادی که تلخی دیده از شیرین شهر

بی تو حتی مرگ من هم قصه‌ی پیچیده‌ای‌ست
خانه‌ی من می‌شود یک روز باغ فین شهر

دل شکستن بعد تو در شهر ما مرسوم شد
کاش می‌دیدی چه کرده رفتنت با دین شهر

بعد تو باران نیامد چون دعاهای مرا
بی‌اثر کرده طلسم مردم بدبین شهر

از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شده
برف تجریش است و سوزش می‌رسد پایین شهر

محمد شیخی

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۱
هم قافیه با باران

خسته میان بسترم فکر بتی است در سرم
ذوق و خیال یکطرف حاجت خواب یکطرف


مستی اگر مدام به مستی ام ازکدام به ؟!
چشم نگار یکطرف جام شراب یکطرف


ابوالقاسم حالت

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

رفیق یک دله غمخوار و یار باید و نیست

فغان چه ها که در این روزگار باید و نیست

فریدون توللی

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

مست از مِی تواند رقیبان و غافلند

خون ِدل ِمن است که در شیشه می کنی...

 سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

زحمت ما می‌دهی، زاهد تو را با ما چه کار
عقل و دین و زهد را با عاشق شیدا چه کار؟

می‌خورد صوفی غم فردا و ما می‌خوریم
مرد امروزیم، ما را با غم فردا چه کار؟

جای عیاران سرباز است کوی عاشقی
ای سلامتجوی برو بنشین، تو را با ما چه کار؟

راز لعل شاهدان بر زاهدان پوشیده است
متقی را در میان مجلس صهبا چه کار

ما ز سودای دو چشم آهویی سر گشته‌ایم
ورنه این سرگشته را در کوه و در صحرا چه کار؟

دل برای گوهری از راه چشمم رفته است
هر که را گوهر نیاید، در دل دریا چه کار؟

دین و دنیا هر دو باید باخت در بازار عشق
مردم کم مایه را خود با چنین سودا چه کار؟

ما شراب و شاهد و کوی مغان دانیم و بس
با صلاح توبه و حج و حرم ما را چه کار؟

تا نپنداری که سلمان را نظر بر شاهدست
مست جام عشق را با شاهد رعنا چه کار؟

عشق اگر زیبا بود، معشوقه گو زیبا مباش
عشق را با صورت زیبا و نا زیبا چه کار؟

ساوجی

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

گفتم آهن‌دلی کنم چندی
 ندهم دل به هیچ دلبندی 

وان که را دیده در دهان تو رفت   
هرگزش گوش نشنود پندی 

خاصه ما را که در ازل بوده‌ست   
با تو آمیزشی و پیوندی 

به دلت کز دلت به درنکنم   
سختتر زین مخواه سوگندی 

یک دم آخر حجاب یک سو نِه   
تا برآساید آرزومندی

همچنان پیر نیست مادر دهر   
که بیاورد چون تو فرزندی 

ریش فرهاد بهترک می‌بود   
گر نه شیرین نمک پراکندی

کاشکی خاک بودمی در راه   
تا مگر سایه بر من افکندی 

چه کند بنده‌ای که از دل و جان   
نکند خدمت خداوندی 

سعدیا دور نیک نامی رفت   
نوبت عاشقیست یک چندی

سعدی

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

گفتند که جان را زمن خسته ستانند
گر حرف نگفته ست بگویم که بدانند

گفتم چو رسیدند به هنگامه تلقین

در گوش من از عشق بگویند و بخوانند

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

خوش آن باشد که در هنگام وصل او سپارم جان 

معاذ الله!از آن ساعت که بینم روی هجران را 


هلالی جغتایی

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

آن نوجوان ز جور پشیمان نمیشود
وین پیر بت پرست مسلمان نمیشود

کارم ز دست عشق به مردن کشید دل
از کار خود هنوز پشیمان نمیشود

یک شب نمیشود که ز غم دست یاربم
با جیب صبح دست و گریبان نمیشود

حیران آن جمال نه تنها منم که عقل
حیران آنکسی است که حیران نمیشود

ای گریه میل در نظرم کش به اشک گرم
کز دست دیده کار من آسان نمیشود

گفتی که گنج عشق نهان دار و عیش کن
گنجی است عشق یار که پنهان نمیشود

آن آتشی که در دل اهلی ز لعل اوست
تسکین به آب چشمه ی حیوان نمیشود

اهلی شیرازی

۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

چو مغروران بى منطق نگو از عشق بیزارم

که ناگه مى زند بردل، شگرد او شبیخون است

صائب

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۰
هم قافیه با باران

هر بار که با دلم می جنگم

تو برنده می شوی،

جهان

جای خوبی 

برای عاشقانه زیستن نیست

این حرف را اما

با هیچ گلوله ای نمی شود 

در مغز این دل فرو کرد!

می میرد اما

باور نمی کند!

رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۱
هم قافیه با باران

چه پیراهن قشنگی پشت ویترین بود

که کس دیگری باید

برای کس دیگری می‌پوشید.

تو رفته بودی و دیگر

قشنگی هیچ پیراهنی  به درد تنم نمی خورد.

رویا شاه حسین زاده

۱ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید
گذر به سوی تو کردن

ز کوچه کلمات
به راستی که چه صعب است و مایه آفات

چه دیر و دور و دریغ!
خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

برای این که به زخم دلم دوا بزنم
شبی کنار تو باید به کوچه ها بزنم

به نام کوچکم آنشب مرا صدا بزنی
به نام کوچکت آنشب تو را صدا بزنم..

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

هر یک از زنانی

که زمانی

بی تفاوت از کنارشان گذشته ای

تمام دنیای مردی بوده اند...

 همین زن که از اتوبوس پیاده شد،

با چشم های معمولی

و کیفی معمولی تر

و تو معصومش پنداشتی

روزی

جایی

کسی را آتش زده،

با همان ساق های معمولی

و انگشت های کشیده ...

شک ندارم

مردی هست

که هنوز

در جایی از جهان

منتظر است آن زن

خوشبختی را در همان کیف چرم معمولی

به خانه اش ببرد...!

رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۱
هم قافیه با باران

بعد از تو ما 

باز هم 

خندیدیم اما

یک پای خنده های مان 

همیشه می لنگید


بعد از تو

همواره

یک پای همه چیز می لنگد

یک پای زندگی

حتی مرگ


وقتی قرار نیست

بر شانه های تو تشییع شود روزی

زخم بزرگی که منم...

رویا شاه حسین زاده


۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۲
هم قافیه با باران

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

حافظ

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران