خط دمید از رخ او کار بلا بالا شد
یا رب این فتنه پنهان ز کجا پیدا شد
وه که دی غمزه زنان شوخ کمان ابروی من
نگهی کرد که مرغ دل من از جا شد
عاشق روی تو آلوده نگردید به هیچ
غرقه ی بحر غمت تشنه لب از دریا شد
حالتی داشتم از عشق نهان با مه خود
ناله ای کردم و احوال درون گویا شد
اهلی آن خرقه که بر عیب نهان میپوشید
عاقبت چاک شد از بیخودی و پیدا شد
اهلی شیرازی
این منم غمگینترین دیوانهی غمگین شهر
مثل فرهادی که تلخی دیده از شیرین شهر
بی تو حتی مرگ من هم قصهی پیچیدهایست
خانهی من میشود یک روز باغ فین شهر
دل شکستن بعد تو در شهر ما مرسوم شد
کاش میدیدی چه کرده رفتنت با دین شهر
بعد تو باران نیامد چون دعاهای مرا
بیاثر کرده طلسم مردم بدبین شهر
از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شده
برف تجریش است و سوزش میرسد پایین شهر
محمد شیخی