دلتنگ کسی هستم
که برای بوسیدنم
لب ندارد
برای در آغوش کشیدنم، دست
و نه حتی صدا
که بگوید:
رویا!
از وقتی مرده ام
عاشقترت شده ام.
رویا شاه حسین زاده
دلتنگ کسی هستم
که برای بوسیدنم
لب ندارد
برای در آغوش کشیدنم، دست
و نه حتی صدا
که بگوید:
رویا!
از وقتی مرده ام
عاشقترت شده ام.
رویا شاه حسین زاده
محبوب من
از دوست داشتنم می ترسد
از داشتنم می ترسد
از نداشتنم هم می ترسد!
با این همه اما
مبادا گمان کنید مرد شجاعی نیست
وطنش بودم اگر
به خاطر من می جنگید
و مادرش اگر
بخاطر من جان ...
من اما
هیچ کسش نیستم
من
هیچ کسش هستم!
رویا شاه حسین زاده
ای شهریار شهر سنگستان!
آن روزها، آن روزهای دور
آن روزهای دیر
آن روزهای زخمی زنجیر یادت هست؟
آن پاسخ و پژواک تلخاهنگ
از حنجر سنگ
از گلوی سنگی تقدیر یادت هست؟
اما......اگر...... شاید
چه می دانم
هرگز من وتو لحظه ای از خود نپرسیدیم:
شاید گناه از دیدن ما بود
شاید خطا از شیوه ی پرسیدن ما بود
ای شهریار شهر سنگستان
اینک منم
در امتداد تو
که رویاروی با تقدیر
در گوش غار اینگونه می خوانم :
با من بگو آیا امید رستگاری هست؟
حالی شنیدی پاسخش را؟ گفت :
" آری هست؟ "
اکنون در این تاریکی روشن
تو شهریار شهر سنگستان
من پرسه گرد شهر آیینه
از کوچه های خواب من بگذر
مرا بشکن!
محمدرضا روزبه
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از آن جهانی دگرم...
شهریار
تو نیستی و به تردید ماندهام که چطور
به عهدها که نبستیم، پشت ِپا بزنم؟
سجاد رشیدی پور
خالی کن از این آینه ها دور و برت را
تا فاش نسازد غم چشمان ترت را
پرهیز کن از این که ببینند شکستی
در خویش و نگفتی چه کسانی کمرت را
دشوار ترین مرحله ی باختن این است
وارونه کنی پیش حسودان سپرت را
یک بار به تنهایی من خیره شو از دور
شاید نسپردی به خدا همسفرت را
با آن همه دلدادگی، از خویش عزیزم
سخت است به یکباره ببینم حذرت را
ای کاش جهانی به تماشا بنشینند
وقتی به سر شانه ی من باز سرت را
قاسم قاسمی اصل
مفسران همه مات از حدیث لبخندت
و خط کوفی ابروی مست پیوندت
حدیث قدسی نابی که کفر و ایمان را
به یُمن شان نزولش نشانده در بندت
نوشته عمر دوباره به خط نستعلیق
به گِرد چشمه ی لب های مملّوازقندت
که خضر نبی جاودانه گشت و اسکندر
برای خوردن یک جرعه داده سوگندت
قسم که دوچشمان توعریضه ی کوفی ست
که خون به پا کند از مکر و کین و ترفندت
برای هرکه بخواهد به تو خورد پیوند
نوشته ذکر توسل به زلف و سربندت
خلیل عشقی و هرکس که دل نهد برتو
به نازو غمزه به مسلخ کِشی چوفرزندت
تورا به خال وملاحت پیمبری دادند
مدینه گشته به هر لحظه ای سمرقندت
مرتضی برخورداری
همریشه با ترنم آن روزهای سبز
می رویم از تلاطم آن روزهای سبز
در قاب چشم شعله ورم نقش بسته است
شیوا ترین تجسم آن روزهای سبز
یکشب به میهمانی چشمان من بیا
ای از تبار مردم آن روزهای سبز
در ساغر نگاه عطشناک من بریز
یک جرعه از تبسم آن روزهای سبز
برگی - اگر چه زرد- به سویم روانه کن
از جنگل تفاهم آن روزهای سبز
امشب کنار دفتر خونین خاطرات
من ماندم و توهم آن روزهای سبز
محمد رضا روزبه
چنان یکی شده با جان من، که آینه حتی
بعید نیست مرا با غم اشتباه بگیرد..
سجاد رشیدی پور
با تو در جنگل و یک کلبه یِ پنهان ... چه شود
نورِ مهتاب و غزل های فراوان ... چه شود
رو به رو شعله یِ شومینه یِ تب دار به پا
پشتِ سر پنجره ای رو به گلستان ... چه شود
قهوه یِ تلخ و کمی قندِ لبانت ، به به
من و هی بوسه یِ از گونه یِ خندان ... چه شود
چه کسی گفته که بیداری یِ شب بیهوده ست
من بخواهم ببرم زیره به کرمان ... چه شود
مستِ انگور شدن ، کارِ هوس بازان ست
من و انگورِ گلویی شده عریان ... چه شود
آن قَدَر مست که انگار زمین میرقصد
دستِ من دورِ کمر ، حالِ پریشان ... چه شود
چشم در چشمُ ، نفس حبسُ ، لبانی در هم
رقص و آوازِ دو تا قُمری یِ شیطان ... چه شود
کلبه ای غرقِ سکوتَست و فقط ما هستیم
لمسِ آغوش تو بی ترسِ نگهبان ... چه شود
وای اگر صبح بفهمد که تو همراهِ منی
میرسد زودتر از جنّ ِ سلیمان ... چه شود
در خیالاتِ خودم ، خوابِ خوشی میبینم
خوابِ خوبم نرسد باز به پایان ... چه شود
آرش مهدی پور
مشکل است این که کسی را به کسی دل برود
مهرش آسان به درون آید و مشکل برود
دل من مهر تو را گرچه به خود زود گرفت
دیر باید که مرا نقش تو از دل برود
سیف فرغانی
شباهت من و تو هرچه بود، ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی ست
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سرِ من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست…
فاضل نظری
عمری میان بیشه کمین کرد و عاقبت
دست از «شکار ِآمده در تیررس» کشید...
#سجاد_رشیدی_پور
در دست گلی دارم، این بار که می آیم
کان را به تو بسپارم، این بار که می آیم
در بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم این بار که می آیم
هم هر کس و هم هر چیز، جز عشق تو پالوده است
از صفحه ی پندارم، این بار که می آیم
خواهی اگرم سنجی، می سنج که جز مهرت
از هرچه سبکبارم، این بار که می آیم
سقفم ندهی باری، جایی بسپار، آری
در سایه ی دیوارم، این بار که می آیم
باور کن از آن تصویر -آن خستگی، آن تخدیر
بیزارم و بیزارم، این بار که می آیم
دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم، این بار که می آیم.
حسین منزوی
چشم ها را بر «نمیدانم کجا» آویختی
نا کجایی ژرف را بر چشمها آویختی
در حریم سایه روشن های مرگ و زندگی
زندگی را در امیدی مرگ زا آویختی
ای تو ناقوسِ «مزارآبادِ شهر بی تپش »
روح خود را بر صلیب هر صدا آویختی
سر درون چاهِ دل با ریسمان سرد آه
ژرفنا، تا ژرفنا، تا ژرفنا آویختی
ای اسیر خوابهای تلخ هذیانی، بگو
از کدامین روزنی بر روشنا آویختی
آمدی در معبد دلهای سرد و سوت و کور
هر قدم قندیلی از اشک خدا آویختی
در پریشانگردیِ بی انتهای بادها
همچو فانوسی دلت را در هوا آویختی
ای طلوعِ تا همیشه، ای شروعِ ِ تا هنوز
عقربک وار از تمام لحظه ها آویختی
آه ای« نیما » به این شبگرد تنها هم بگو
آن قبای ژندهٔ ی خود را کجا آویختی؟
محمد رضا روزبه
مثل یک ساعت از رونق و کار افتاده
هرکه در عشق رکب خورده کنار افتاده
فصل تا فصل خدا بی تو هوا یک نفرست
از سرم میل به پاییز و بهار افتاده
هر دو سرخیم ولی فاصله ما از هم
پرده هایی است که در قلب انار افتاده
پیش هم بودن و هم جنس نبودن درد است
آه از آن سیب که در پای چنار افتاده
حس من بی تو به خود نفرت دانشجویی است
از همان درس که در آن دو سه بار افتاده
سهمم از عشق تو عکسی است که دیدم آن هم
دستم آنقدر تکان خورده که تار افتاده
سید سعید صاحب علم