هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه‌ی تست
همه آفاق پر از نعره‌ی مستانه‌ی تست

در دکّان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه‌ی تست

دست مشّاطه‌ی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانه‌ی تست

دور پیوند تسلسل به تو دادند، آری
دست غیبی است که با گردش پیمانه‌ی تست

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشه‌ی من همه در گوشه‌ی انبانه‌ی تست

همّت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانه‌ی تست

ای کلید در گنجینه‌ی اسرار ازل
عقل دیوانه‌ی گنجی که به ویرانه‌ی تست

شمع من دور تو گردم که به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانه‌ی تست

در خرابات تو سر نیست که ماند دستار
وای از آن سِرکه شرابی که به خمخانه‌ی تست

همه غواص ادب بودم و هر جا صدفی است
همه بازش دهن از حیرت دُردانه‌ی تست

تخت جم دیدم و سرمایه‌ی شاهان عجم
که نه با سرمدی شوکت شاهانه‌ی تست

در یکی آینه عکس همه آفاق ای جان
این چه جادوست که در جلوه‌‌ی جانانه‌ی تست

زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانه‌ی تست

ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانه‌ی تست

شهریار

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران
گفتی تو هم به مجلس اغیار می‌روی
اغیار خود منم تو پی یار می‌روی

بی خار نیست گرچه گلی در جهان ولی
حیف از تو گل که خود عقب خار می‌روی

ای نو عروس پرده‌نشین خم شراب
گفتم که خود به‌خانه‌ی خمّار می‌روی

احرام بسته‌ای و حرامت نمی‌کنم
دل داری و به کعبه‌ی دلدار می‌روی

باری خیال خود به پرستاریم گذار
ای ناطبیب کز سر بیمار می‌روی

یعقوب بینوا نه چو جانت عزیز داشت؟
آخر چه یوسفی که به بازار می‌روی

این بار غم کمرشکن است، ای دل از خدا
یاری طلب که زیر چنین بار می‌روی

گیرم مسیح آیت و منصور رایتی
ای دل نگفتمت که سر دار می‌روی

این آخرین عزل به خداحافظی بخوان
ای بلبل خزان که ز گلزار می‌روی

دیگر میا که وعده‌ی دیدار ما به حشر
آن هم اگر به وعده‌ی دیدار می‌روی

دنبال توست آه دل زار شهریار
آهسته رو که سخت دل آزار می‌روی

شهریار
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

بیـــا کــه در پــس دیــوارها دلم پوسید
از ایـن تـوالـی و تکـــرارها دلـم پوسید

بیــا و پنجـــره هـای همیشـه را وا کن
به سمت کوچه ی دیـدارها، دلم پوسید

مرا بـه آبــی پـروازهـا ببـــر یک صبح
که در سکـوت شب غــارها دلـم پوسید

نگاه صیقلی ات کو در این تکدّر سرد
ز بـس تـراکــم زنگــارهـا، دلـم پوسـید

به چارگوشه ی این عنکبوتخانه ی کور
میــان کشمکــش تـــارهـا دلـم پـوسید

ببـار بر عطش زخـم های تشنه ى من
کــه در عقیــــم نمکـزارهـا دلـم پوسید

مــرا ببـــر به تماشـــای آسمــانی ها
کــه در تلاقــی دیــــوارهـا دلـم پوسید

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

شراب نیز به دردم نمی دهد تسکین

مگر که زهر بریزم به استکان خودم

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

نویسم چون به وصف رخ، رخ آن دلبر مه رو
 شود محشر همی بر پا کشد از رخ چو تار مو

 چه رخ منظومه ی حیرت جمیع و جمع و مستجمع
 گهی مظهر گهی مظهر، گهی قبله گهی ابرو

هلالی ابروی ان رخ بود سینا به صد موسی
 مگر موسا شود موسی چو بیند آن رخ نیکو

 به عزلت خانه ی آن رخ، دو چشم بی قرارش مه
 درخشنده فروزنده میان ظلمت گیسو

 لبش نوش شراب از خم چنان پیمانه ای بر رخ
 ز نوش رخ نما زان می گرفته گل به بستان بو

 هزاران سلسله ساقی از آن رخ رخ نما گشته
 که در آن رخ رخ ساقی شده جام حقیقت جو

 چه رخساری کز آن رخ رخ عیان گردیده بر هر رخ
 که رخ را رخ نما باشد چو آن رخ رخ کشد هر سو

 چه رخ رخ مه چه رخ رخ شه کز آن رخ رخ نماید ره
 که خور گیرد از آن رخ رخ چو آن رخ رخ دهد بر ضو

 چه رخ رخساره ی جنت چه رخ رخساره ی رحمت
 که هردم عاشق بی دل شکار آن رخ است آهو

 چو آن رخ رخ نما گردد نماند از رخی جلوه
 که بر هر رخ دهد آن رخ به سیرت قدرت بازو

 چو میپرسی تو از آن رخ بود آن رخ رخ قایم
 که افسون از رخش دیده هزاران شیوه در جادو

 چه رخ لعیا چه رخ حورا چه رخ یکتا چه رخ زهرا
 به طوفش کشتی هستی به ساحل میزند پهلو

 چه رخ محشر چه رخ دلبر چه رخ آذر چه رخ حیدر
 کز آن رخ جلوه گر گشته رخ از رخساره ی یا هو

 زشهلا چشمی آن رخ خمیده در شفق لاله
 که بر دلها رخ آن رخ زند زنجیر تو در تو

 چه رخ با طره ی مهوش چه رخ با خامه ی دلکش
 کشیده طرح شیدایی به چشم طره کو در کو

طره اصفهانی

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران
این جشن ها برای من آقا نمی شود
با این چراغ ها شب من پا نمی شود

من بیشتر برای خودم گریه می کنم
این جشن ها برای تو بر پا نمی شود

خورشیدی و نگاه مرا می کنی سفید
می خواستم ببینمت اما نمی شود

شمشیرتان کجاست؟ بزن گردن مرا
وقتی که کور شد گرهی، وا نمی شود

این زندگی بدون تو تلخ است مثل زهر
با زهر ما، آب گوارا نمی شود

آقا! جسارت است ولی زودتر بیا
این کارها به صبر و مدارا نمی شود

باور مکن تو را به هوای تو خواستم
با این قدی که پیش شما تا نمی شود

رضا جعفری
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هااش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای
زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود

آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست

#مولانا

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

آمد بهار خرم، آمد نگار ما
چون صد هزار تنگ شکر در کنار ما

آمد مهی که مجلس جان زو منورست
تا بشکند ز باده گلگون خمار ما

شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی
ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما

پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش
در بیشه جهان ز برای شکار ما

دریا به جوش از تو که بی‌مثل گوهری
کهسار در خروش که ای یار غار ما

در روز بزم ساقی دریاعطای ما
در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما

چونی در این غریبی و چونی در این سفر
برخیز تا رویم به سوی دیار ما

ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست
ما را کشان کنید سوی جویبار ما

سوی پری رخی که بر آن چشم‌ها نشست
آرام عقل مست و دل بی‌قرار ما

شد ماه در گدازش سوداش همچو ما
شد آفتاب از رخ او یادگار ما

ای رونق صباح و صبوح ظریف ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما

هر چند سخت مستی سستی مکن بگیر
کارزد به هر چه گویی خمر و خمار ما

جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
درکش به روی چون قمر شهریار ما

این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد
کار او کند که هست خداوندگار ما

مولانا

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

زهی در کوی عشقت مسکن دل
چه می‌خواهی ازین خون خوردن دل

چکیده خون دل بر دامن جان  
گرفته جان پرخون دامن دل

از آن روزی که دل دیوانهٔ توست  
به صد جان من شدم در شیون دل

منادی می‌کنند در شهر امروز
که خون عاشقان در گردن دل

چو رسوا کرد ما را درد عشقت
همی کوشم به رسوا کردن دل

چو عشقت آتشی در جان من زد
برآمد دود عشق از روزن دل

مکن جانا دل ما را نگه‌دار
که آسان است بر تو بردن دل

چو گل اندر هوای روی خوبت
به خون درمی‌کشم پیراهن دل

بیا جانا دل عطار کن شاد  
که نزدیک است وقت رفتن دل

عطار

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۷
هم قافیه با باران

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد

دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد


حافظ

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۹
هم قافیه با باران

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل
که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
 سعدی

۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۷
هم قافیه با باران

بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب

دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب

همه چیزم زیادی می‌کند، حیف!
که یار از این میان کم دارم امشب

چو عصری آمد از در، گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب

ندانستم که بوم شام رنگین
به بام روز خرم دارم امشب

به‌رفت و کوره‌ام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب

به‌دل جشن عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب

در آمد یار و گفتم دم گرفتیم
دمم رفت و همه غم دارم امشب

به‌امیدی که گل تا صبحدم هست
به‌مژگان اشک شبنم دارم امشب

مگر آبستن عیسی است طبعم
که بر دل بار مریم دارم امشب

سر دل کندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب

اگر روئین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب

غم دل با که گویم شهریارا
که محرومش ز محرم دارم امشب

شهریار

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۵
هم قافیه با باران

حلقه بستند سر تربت من نوحه‌گران
دلبران زهره وشان گل برنان سیم بران

در چمن قافله‌ی لاله و گل رخت گشود
از کجا آمده‌اند این همه خونین جگران

ای که در مدرسه جوئی ادب و دانش و ذوق
نخرد باده کس از کارگه شیشه‌گران

خرد افزود مرا درس حکیمان فرنگ
سینه افروخت مرا صحبت صاحب نظران

بر کش آن نغمه که سرمایه آب و گل تست
ای ز خود رفته تهی شو ز نوای دگران

کس ندانست که من نیز بهائی دارم
آن متاعم که شود دست زد بی‌بصران

اقبال لاهوری

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران