هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

«بیا ای دل که راهِ خویش گیریم
رهِ شهری دگر در پیش گیریم»

من و تو دو برادرخواندهٔ عشق
در این‌ماتمسرا واماندهٔ عشق

بیا که دست با دستِ‌غمِ خویش
کناری سوز و سازِ محرمِ خویش

به پابوسیِّ تنهایی برآییم
به دنبالِ‌دل‌آسایی برآییم

سراغِ گورِ مجنونی بگیریم
کنارِ نعشِ فرهادی بمیریم

بیا ای دل که با هم یار باشیم
ز هم دلبر،‌به هم دلدار باشیم

من و تو با جدایی هم‌طرازیم
بیا ای دل به همدیگر بسازیم

عبدالقهار عاصی
۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

چشم هایت، خنده هایت، «تِلکَ آیاتٌ مُبین»
بر وجودِ آن خدای چون تو زیبا آفرین

چادر مشکی به سر کردی و جذابی هنوز
مثل سروی پاک و آزاده «تَسِرُّ الناظِرین»

اِنَنْی «وَجَّهْتُ وَجْهی» لِلَتی با حُجْبِ خود
کافران را می نشاند در کنار مسلمین

آنکه در آغوش تو باشد نمی خواهد بهشت
دعوتم کن «اُدْخُلوها بِسلامٍ آمِنین»

همسرم در این جهان باش و قرینم در بهشت
کل حوری های جنت هم «لِاصحابِ الیَمین»

مهدی ذوالقدر

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

از خبرهای تازه می‌پرسی، از خبرهای شهر بی‌خبری
گَرد اموات بر سر شهر است، کوچه‌ها پرسه‌گردِ در به دری

خاطراتی هنوز مانده که باز گاه گاهی مرا به هم بزند
کوچه‌ی پیر کودکی‌هامان، کودکی‌های خانه‌ی پدری

خانه‌ای شکل توپ بازی من با تو از دیدِ «دوستت دارم»
محو چشمت شوم، تو گل بزنی... مثل دل بردنت مرا ببری

خانه‌ای شکل آب‌بازی‌مان، شکل موی طلایی خیس‌ت
تو پریدی به سمت ماهی‌ها، سر زد از آب حوض خانه پری!

شب بی ماه، روز بی خورشید، سال‌ها رفته است از آن روز
رو به رویم نشسته‌ای بعد از عمر تاریک شمسی و قمری

خبر رفتن است در بغضت، گر چه با خنده باز می‌گویی
مثل اخبار تلخ تلویزیون... مثل لبخند واحد خبری

شعر غمگین دوباره می‌خوانی، امپراتور غرق گریه شده
باز اشک من است و رفتن تو بین اشعار فاضل نظری

ردپای خطوط انگشتت می‌کند حکم مرگ را امضا
فال تو توی قهوه‌ی من بود، فال من توی قهوه‌ی قجری...

محمدهادی علی بابایی

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

ای که گفتی بی قراری‌های من بازیگری ست

بی‌قرارم کرده‌ای اما دلت با دیگری ست

حسین دهلوی

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران
چون گذشته راه می افتند در بازارها
تا بگویند این خبر را جارچی ها بارها :

"قلعه ای افسانه ای از خاک سر بر کرده است
می پرد با دیدنش هوش از سر معمارها

خلوتی فیروزه ای دارد که غیر ممکن است
چشم بردارند از آن یک لحظه کاشی کارها

قدمتش آن گونه که تاریخ دانان گفته اند
باز می گردد به قبل از حمله ی تاتارها

بر سر فتحش اگرچه جنگ ها رخ داده است
ایستاده با دلاورمردی سردارها..."

من همان بودم که شرحم رفت اما ممکن است
ناگهان ویران شود محکم ترین دیوارها

برق چشمان تو ویرانگرتر از چنگیز بود
آن چنان که پرشدند از اشک ، آب انبارها

آمدی و رفتی و می گریم و در گردش است
آسیاب آبی آن سوی گندم زارها

کبری موسوی قهفرخی
۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران

از ضعف،به هر جا که نشستیم وطن شد
وز گریه،به هر سو که گذشتیم چمن شد

جان دگرم بخش که آن جان که تو دادی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد

پیراهنی از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد

هر سنگ که بر سینه زدم،نقش تو بگرفت
آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد

عشاق تو هر یک به نوایی ز تو خشنود
گر شد ستمی بر سر کوی تو،به من شد

طالب آملی

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
دور از تو به جان هست مرا انده آونگ

تن خوار و روان زار و اجل یار و امل خصم
جان تفته و دل‌کفته و قد جفته و سر دنگ

با این همه از دور دهد چهر توام نور
چون مهر که از چرخ به یاقوت دهد رنگ

گر قرب عیان نیست ولی قرب نهان هست
با قرب نهان قرب عیان را نبود سنگ

دوریت ز من دوری معنی بود از لفظ
کز دیدهٔ سر دوری وز دیدهٔ سِرّ تنگ

هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز
هم در منی آنگه‌ که به وصلت‌ کنم آهنگ

جانی تو و من جسم‌که با دوری صوری
هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ

قاآنی

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم

غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم

ز محرمان سراپرده وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم

چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی
که روز واقعه پیش نگار خود باشم

ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان
گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم

همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

حافظ
۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران
بیار باره که امشب سوار خواهم شد
به دور دستِ گمان رهسپار خواهم شد

بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند، که باید عنان گسسته رویم

بسوز بستر ما را که وقتِ خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجالِ گفتن نیست

ببین به جاده ی رنج آورِ رفاقت سوز
ببین به جاده ی تابوت سازِ طاقت سوز

ببین مصیبت این راه کاروان کُش را
مزن صلای سفر، خفتگان سرخوش را

بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجال گفتن نیست

همین ره است که آن مرد، با صلیب گذشت
همین ره است که آن تشنه لب، غریب گذشت

همین ره است که پیر قریش، قافله برد
همین ره است که آن زخمدارِ کوفه، سپرد

هزار باره در این جاده نعل ساییده است
هزار خاره در آن خون تازه نوشیده است

حکایتی است ز نیل و عصا به پیچ و خَمَش
روایتی است ز اجداد ما به هر قدمش

ببین که بیرق آن رهروان به شانه ی ماست
بیار باره که هنگام تازیانه ی ماست

ز دوش ما نَبَرد گردباد، بیرق را
به عبدود ندهیم اختیار خندق را

بیار باره و زین کن، شتاب باید کرد
و قلعه بر سر مرحب خراب باید کرد

سپاه خصم، نمک خوردگان شیطان اند
سیاهکار و سیه رو، یزید را مانند

سپاه خصم ندانم شمارشان چند است
سرِ شمار ندارم که دست من بند است

پس از مقابله، وقتی که گاه رفتن بود
ز تیغ خویش بپرسم که چند گردن بود

بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند که باید عنان گسسته رویم

بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجال گفتن نیست

مدوز در پی ما چشم انتظار به دشت
که باره تند رکاب است و راه، بی برگشت

در این کویر نبینی دگر نشانم را
مگر دمی که بیارند استخوانم را

ز بس فتاده به هر دشت و در غبار من است
به هر کجا که گذر می کنی، مزار من است

من از مدینه سخن های تلخ می گویم
ز بی نوایی نی های بلخ می گویم

ز دشتِ تشنه ی قرآن و نیزه آمده ام
ز کوچه های غریب هویزه آمده ام

فسانه سازی مصر و دمشق نشناسم
که عشق زاده ام و غیر عشق نشناسم

بده به وارث من تیغ بی نیام مرا
به کودکان پس از من بگو پیام مرا

که مشت خاک مرا بعد مرگ، خشت زنند
به فرق خصم سیه کار بدسرشت زنند

بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند، که باید عنان گسسته رویم

بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
بیار باره که دیگر مجال گفتن نیست

کاظم کاظمی
۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۵
هم قافیه با باران

عجب که شمع شبی در سرای من سوزد
من آن نی ام که کسی از برای من سوزد

مجال خواب چو شمعم به هیچ پهلو نیست
ز بس که داغ تو سر تا به پای من سوزد

چنین که آتش آهم زبانه زد ترسم
که آه من دگری را بجای من سوزد

اگر فرو نخورم ناله در جگر بیم است
که همدمان مرا ناله های من سوزد

شرار سینه نه تنها بلای من اهلی است
که هر که مینگرم در بلای من سوزد

اهلی شیرازی

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

سر زلفت به کناری‌ زن و، رخسار گشا!
تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی‌ فنا

به سر کوی‌ تو ای‌ قبله‌ی‌ دل! راهی‌ نیست
ورنه هرگز نشوم راهی‌ وادی‌ّ «مِنا»

از صفای‌ گل روی‌ تو هر آن کس برخورد
بَر کَنَدْ دل ز حریم و، نکُند رو به «صفا»

طاق ابروی‌ تو محرابِ دل و جان من است
من کجا و تو کجا؟ زاهد و محراب کجا؟

ملحد و، عارف و، درویش و، خراباتی‌ و، مست
همه در امْرِ تو هستند و، تو فرمانفرما

خرقه‌ی‌ صوفی‌ و، جامِ می‌ و، شمشیر جهاد
قبله‌گاهی‌ تو و، این جمله همه قبله‌نما

رَسَم آیا به وصالِ تو که در جان منی‌؟
هجر روی‌ تو که در جان منی‌، نیست روا!

ما همه موج و، تو دریای‌ جمالی‌، ای‌ دوست!
موجْ دریاست، عجب آن که نباشد دریا!

امام خمینی

۱ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۲۳
هم قافیه با باران

ما نقد عافیت به می ناب داده ایم
خار و خس وجود به سیلاب داده ایم

رخسار یار گونه آتش از آن گرفت
کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم

آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم

در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم

کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم

رهی معیری 

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۰
هم قافیه با باران

لبت زین سان که بی پروا به مهمانیم می خواند

سیاوش نیز اگر باشم زکف رفته است پرهیزم...

حسین منزوی

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

امشب که دم گرفته غزلخوانی دلم
می آید آن عزیز به مهمانی دلم

آنک صدای پای صمیمی ترین بهار
آشفته کرده خواب زمستانی دلم

هی آسمان، به شادی این لحظه ‌های سبز
انبــوه اختـران تو ارزانی دلم

در شهربند سینه، نمی گنجد ای عزیز
با یاد تو جنون بیابانی دلم

بازآ که تا سحر، شب شعر خیال تو
برپاست در ضیافت نورانی دلم

ابری تر از همیشه کنار دریچه ها
بر راه مانده دیده ى بارانی دلم

خورشید را به عرصه حیرت کشانده است
در مقدم تو آینه گردانی دلم

از آتش نیایش شب ها نشانه اند
این داغ ها که رُسته به پیشانی دلم

آغوش خسته باز کن ای هفت آسمان
اینـک رسیـده فصـل پَرافشــانی دلم

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران

آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان می سوزد

یارب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشود؟
که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد

دود برخاست ازین تیر که در سینه نشست
مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد

مگر این دشت شقایق دل خونین من است؟
که چنین در غم آن سرو روان می سوزد

آتشی در دلم انداخت و عالم بو برد
خام پنداشت که این عود نهان می سوزد

لذت عشق و وفا بین که سپند دل من
بر سر آتش غم رقص کنان می سوزد

گریه ی ابر بهارش چه مدد خواهد کرد؟
دل سرگشته که چون برگ خزان می سوزد

سایه خاموش کزین جان پر آتش که مراست
آه را گر بدهم راه جهان می سوزد


ابتهاج

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران

مرا حیات ابد از لبت هوس باشد
که می گر آب حیات است یکنفس باشد

به زیر تیغ تو ای شوخ در صف عشاق
کسی که پیش نیامد همیشه پس باشد

تو آفتابی و با ذره کی شوی نزدیک
مرا ز دور همین دیدن تو بس باشد

دلم به سینه ی صد چاک بی تو محزون است
حزین بود دل مرغی که در قفس باشد

ببخش ساقی اگر جرعه ای دهد دستت
که غایت کرم است آنچه دسترس باشد

اهلی شیرازی

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

سمت هیچ راهی نمیروم

مگر راه ِچشم های تو

هرچه تاریکی 

به فروغ ِلهجه ی نورت 

روشن ست 

وهرچه انبوه اندوه

به شکوه خنده ات 

انارستان

من در تماشای ِ نقطه های مبهم ِیک مسیرم

که جاودان میشود

به عبور ِبی تکرار تو 

من حیران ِخواب های تشبیهم

که هربار معطر میشود

به نام تو

سمت هیچ راهی نمیروم

مگر دست های تو 

که سر براورم از هرچه بی راهی

باز برمیگردم به مسیر تو 


نیلوفرثانی

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۸
هم قافیه با باران

پا به پای غم من پیر شد و حرف نزد
داغ دید از من و تبخیر شد و حرف نزد

غصه می‌خورد که من حال خرابی دارم
از همین غصه‌ی من سیر شد و حرف نزد

شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب
شب به شب آمدنم دیر شد و حرف نزد

وای از آن لحظه که حرفم دل او را سوزاند
خیس شد چشمش و دلگیر شد و حرف نزد

صورت پر شده از چین و چروکش یعنی
مادرم خسته شد و پیر شد و حرف نزد

محمد شیخی

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

کاروان غنچه های سرخ، روزی می رسد

قیمت لب های سرخت روزگاری بشکند !

فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

بردن چهره و لبخند تو از یاد هنر می‌خواهد
همچو آیینه فراموشی افراد هنر می‌خواهد

هر که با فکر شکار تو کمین کرد شبی عاشق شد
دلبری کردن در پنجه‌ی صیاد هنر می‌خواهد

قاصدک آمده شاید که رقیب تو شود اما نه
دادن زلف پریشان شده بر باد هنر می‌خواهد

بر سر خنده‌ی تو جنگ شد و عاقبتم ویرانی است
روی پا ماندن در حومه‌ی بغداد هنر می‌خواهد

قهوه‌ی تلخ تماشای تو با دوست دو فنجان کافی است
سبک شیرین شدن قصه‌ی فرهاد هنر می‌خواهد

محمد شیخی

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران