هم‌قافیه با باران

۲۶۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

چشم ِ مست ِ تو به غارتگـری اش می نازد
 به سر ِ گردنه کبک ِ دری اش می نــــــازد

مژه ابریشـــــم ِ صف بسته ی ِ بازیگوشت
 به دو بدپیله ی ِ شیطان پری اش می نـازد

 فرش ِ تبریـز نشسته ست به برف ِ سبلان؟
 یا بلوزت به تن ِ آذری اش می نـــــــازد؟

هر کسی جای ِ تو با عشــق تراشیده شود
 به کش و قوس ِ چنین مرمری اش می نازد

حسرت ِ کشــــف ِ حجابت به دل ِ آینه ماند
 بس که مویت به گُل ِ روسری اش می نازد

زنگ ِ لبخند ِ تو هوش از سر ِ این خاب پراند
 مثل ِ ساعت که به یادآوری اش می نـــازد

موج بر دامن ِ ایرانی ِ رقصت زیبــــــــاست
 چون خلیجی که به پهنــاوری اش می نازد

در خودم باز به رقـــــص ِ تو فرو میریـــــزم
 لرزه هـــای ِ تو به ویرانگـــری اش می نازد

میزنم بوسه به عکس ِ تو و گُُر میگیــــــرم
 لب ِ داغ ِ تو به شهریوری اش می نــــــازد

هیچ عجب نیست مرا جــا بگــــذاری بروی
 بره آهــــو به همین دلبــــری اش می نازد

گرچه ناچیــــــز گرفتی دل ِ من را امـــــــا
 شعر روزی به همین "میدری" اش می نازد

شهراد میدری

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۱
هم قافیه با باران

سر را ز خاک حجره اگر بر نداشتی
تو رو به قبله بودی و خواهر نداشتی

خواهر نداشتی که اگر بود میشکست
وقتی که بال میزدی و پر نداشتی

از طوس آمدم که بگِریَم در این غمت
یاری به غیر چند کبوتر نداشتی

وقتی که زهر بر جگرت چنگ میکشید
جز یا حسین ناله ی دیگر نداشتی

ختمی گرفته اند برایت کبوتران
لبخند میزدند و تو باور نداشتی

تو تشنه کام و آب زمین ریخت قاتلت
چشمت به آب بود و از آن بر نداشتی

کف میزدند دور و برت تا که جان دهی
کف میزدند و تاب به پیکر نداشتی

کف میزدند ولیکن به روی دست
دست ز تن جدای برادر نداشتی

شکر خدا که پیرهنی بود بر تنت
یا زیر نیزه ها تن بی سر نداشتی

شکر خدا که لحظه ی از هوش رفتنت
خواهر نداشتی ، غم معجر نداشتی

حسن لطفی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۹
هم قافیه با باران

پس غریبی در وطن تکرار شد
شمع بودن سوختن تکرار شد

یک حسین تشنه در هنگام زهر
بعد از آن صدها حسن تکرار شد

چونکه ام الفضل ام الرّذل گشت
باز نامردی زن تکرار شد

چون که مثل طوس در بغداد هم
زهر و انگور و دهن تکرار شد

پس غریب بی کفن در دشت...نه
پس غریب با کفن تکرار شد

با دهان و با گلو و با جگر
یک نبرد تن به تن تکرار شد

اربا اربا...نه ولی سرخ و کبود
ماه زیر پیرهن تکرار شد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۹
هم قافیه با باران

عده ای بی سر و پا دور و برش خندیدند
پاسخ ناله و سوز و جگرش خندیدند

مادری بود و جوان مرگ شد و آخر کار
همچنان فاطمه بر چشم ترش خندیدند

همچو بسمل شده ای دور خودش می پیچید
به پریشان شدن بال و پرش خندیدند

درد پیچیده به پهلویش و از هر دو طرف
دست میبرد به سوی کمرش،خندیدند

آمده بر سرش اینجا کمی از داغ حسین
همگی جمع شدند دور سرش خندیدند

یک نفر نیست که از خاک سرش بردارد
بر نفسهای بدون اثرش خندیدند

زهر اثر کرده و رویش به کبودی زده است
بدنظرها به خسوف قمرش خندیدند

دست پا می زند و نیست کنارش پدری
تا ببیند به عزای پسرش خندیدند

کربلا جسم علی پخش به صحرا شده بود
لشگری دور تن مختصرش خندیدند

هر چه می گفت حسین یاولدی یاولدی..
عده ای بی سر و پا دور و برش خندیدند

قاسم نعمتی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۷
هم قافیه با باران

از پشت درب بسته کسی آه می کشد
یوسف دوباره ناله ز یک چاه می کشد

در زیر پای هلهله ها این صدای کیست؟
این پای کوب و دست فشانی برای کیست؟

از ظرفِ آبِ ریخته بر این زمین بپرس
از یک کنیز یا که از آن یا از این بپرس

زرد است از چه گندمِ رویِ دلِ رضا
بر باد رفته است چرا حاصل رضا

زلف مجعد پسرش را نگاه کن
آنگاه یاد یوسف غمگین چاه کن

ای کاش دست کاسه­­ی انگور می شکست
تا چهره جواد به زردی نمی نشست

ای کاش زهر قاتل و مسموم خویش بود
ای کاش کشته اثر شوم خویش بود

دیدند چند طایفه ای از کبوتران
با بال روی بام کسی سایه گستران

رضا جعفری

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم
کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم

جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد
گر غم خوریم خوش نبود به که می‌خوریم

تا بو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم

واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست
با خاک آستانه این در به سر بریم

حافظ

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران
هر که جز من بود از دیدارمان مأیوس بود
همتم را رود اگر می‌داشت اقیانوس بود

رد شدی از بین ما دیوانگان و مدتی‌ ست
بحثمان این است: آهو بود یا طاووس بود؟

خواب دیدم دستهایم خالی از گیسوی توست
خوب شد با عطر مویت پا شدم، کابوس بود

عطر گیسوی رهایی آمد و آزاد کرد
پادشاهی را که در زندان خود محبوس بود

هر زمان از عشق پرسیدند، گفتم آه، عشق...
خاطرات بی‌شماری پشت این افسوس بود ...

سجاد سامانی
۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۳
هم قافیه با باران

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینهٔ چشم من ببین
تا با خبر زعالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۳
هم قافیه با باران

ای ریخته نسیم تو گل های یاد را
سرمست کرده نفخه ی یاد تو باد را

افراشته ولای تو در هشت سالگی
بر بام آسمان علم دین و داد را

خورشید فخر از آن بفروشد که هر سحر
بوسیده آستان امام جواد(ع) را

خورشید بی غروب امامت که جود او
آراسته است کوکبه ی بامداد را

جود و سخا جواز تداوم از او ستاند
تقوا از او گرفت ره امتداد را

آن سر خط سخا که به جود و کرم زده
بر لوح آسمان رقم اعتماد را

بیرنگ کرده بددلی دشمنان او
افسانه ی سیاه دلی های «عاد» را

*

تنگ است دل به یاد امام زمان، مگر
بوییم از امام نُهم عطر یاد را

وقتی که نیست گل ز که جوییم جز نسیم
عطر بهارِ وحدت و باغِ وداد را؟
*
جز آستان جود و سخایت کجا برم
این نامه ی سیاهِ گناه، این سواد را؟

بی یاری شفاعت تو چون کشم به دوش
بار ثواب اندک و جرم زیاد را؟
*
خط امان خویش به ما ده که بشکنیم
دیوارِ امتحانِ غلاظ و شداد را

ای آنکه هرگز از درِ جودت نرانده ای
دلدادگان خسته دلِ نامُراد را

بگذار تا به نزد تو سازم شفیع خود
جدت امام ساجد زین العباد را

تا روز حشر یار غریبی شوی که بست
از توشه ی ولای تو زادالمعاد را

حسین منزوی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۳۲
هم قافیه با باران

ماه باشی، روز وشب در آسمان باشی اگر
لحظه لحظه، روشنی بخش جهان باشی اگر

روضه ات یکجور دیگر می شود، در حجره ات
خود ولیِ عهد سلطان زمان باشی اگر

روضه ات حتما علیِ اکبری هم می شود
موقع رفتن از این دنیا جوان باشی اگر

بر مشامت می رسد از کوچه بوی دود و یاس
درجوانی ات خصوصا قد کمان باشی اگر

زهر ده تا اسب خواهد گشت و خواهی شد حسین
شمر وقتی رفت و در دست سنان باشی اگر

تازه بعدش روضه در ناحیه ی انگشتر است
درمسیر چشم های ساربان باشی اگر

روضه دارد می رود ازکربلا سمت دمشق
با سر ماهت دلیل کاروان باشی اگر

مادرت شد «خیزران» و بیشتر حق با شماست
اشک ریز روضه های خیزران باشی اگر

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران

در دست تو عیار کرم می شود زیاد
در سایه سار اسم تو کم می شود زیاد

نوبت به گفتن از سر زلفت که می شود
بی شک شهید اهل قلم می شود زیاد

مثل نَفَس برای رضایی که بی گمان
در بازدم علاقه به دم می شود زیاد

در مسلک جواد اگر قول جود رفت
وقت وفای وعده رقم می شود زیاد

باب الجواد چیست که در بین زائران
آن جا که می رسند قسم می شود زیاد

باب الجواد چیست که هر کس از آن گذشت
در چشم هاش شوق حرم می شود زیاد

من مانده ام که مثل تو در بین اهل بیت
از زن چرا به مرد ستم می شود زیاد؟

در چشم سرمه ایِ  گُهَرشاد دم به دم
شادی افول کرده و غم می شود زیاد

وقتی که اُمِّ رذل تأسّی به جعده کرد
در فکر او علاقه به سم می شود زیاد

حالا مسیر روضه به جایی رسیده که؛
پیش امام چار قدم می شود زیاد

گودال نیست حجره اش اما به پیکرش
از ضرب تیر و نیزه وَرَم می شود زیاد

گاهی شبیه اکبر و چون قاسم اینچنین؛
هم می شود خلاصه و هم می شود زیاد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران

در حقیقت رنگ غم تغییر کرد
آخرین انگور هم تغییر کرد

در میان چشم انگور سیاه
جای آب و جای سَم تغییر کرد

در زد آقا از صدای در زدن
زود رنگ متّهم تغییر کرد

پس به روی زن نیاورد و نشست
اینچنین نوع کرم تغییر کرد

دانه ی انگور را برداشت و...
گفت شاید که "زنم" تغییر کرد

زن ولی وقت تعارف هم که شد
"یا جوادی" گفت و کم تغییر کرد

دم که پایین رفت آقا خوب بود
حال او در باز دم تغییر کرد

چون حسن مثل حسین و مثل خویش
حالتش در هر قدم تغییر کرد

مهدی رحیمی

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران
طائر عرشم ولى پر بسته‏ام
یاد دلدارم ولى دلخسته‏ام

آسمانم بى ستاره مانده است
درد، من را سوى غربت رانده است

ناله‏ها مانده است در چاه دلم
قاتلى دارم درون منزلم

من رضا را همچو روحى بر تنم
هستى و دار و ندار او منم

ضامن آهو مرا بوسیده است
خنده‏ام را دیده و خندیده است

بر رضا هرکس دهد من را قسم
حاجتش را مى‏دهد بى بیش و کم

لاله‏اى در گلشن مولا منم
غصه دار صورت زهرا منم

زهر کین کرده اثر رویم ببین
همچو مادر دست بر پهلو، غمین

در میان حجره‏اى در بسته‏ام
بى قرارم، داغدارم، خسته‏ام

این طرف با فاطمه باشد جواد
آن طرف دشمن ز حالش گشته شاد

این طرف درد و غم و آه و فغان
آن طرف هم دخترانِ کف زنان

کس نباشد بین حجره یاورم
من جوانمرگم، شبیه مادرم

ریشه‏ها را کینه‏ها سوزانده است
جاى آن سیلى به جسمم مانده است

حال که رو بر اجل آورده‏ام
یاد باباى غریبم کرده‏ام

نیست یک درد آشنا اندر برم
خواهرى نبود کنار پیکرم

تشنه لب در شور و شینم اى خدا
یاد جدّ خود حسینم اى خدا

جواد محمد زمانی
۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۲
هم قافیه با باران

این­ها به جای اینکه برایت دعا کنند
کف می زنند تا نفست را فدا کنند

یا جای اینکه آب برایت بیاورند
همراه ناله­ی تو چه رقصی به پا کنند

باید فرشته ها، همه با بال­های خود
فکری برای چشمِ پر اشک رضا کنند

هر چند تشنه ای ولی آبت نمی دهند
تا زودتر تو را ز سر خویش وا کنند

این قدر پیش چشم همه دست و پا مزن
اینها قرار نیست به تو اعتنا کنند

بال فرشته های خدا هست پس چرا؟
این چند تا کنیز تو را جابجا کنند

حالا که می­برند تو را روی پشت بام
آیا نمی­شود که کمی هم حیا کنند

تا بام می­برند که شاید سر تو را
در بین راه، با لبه­ای آشنا کنند

حالا کبوتران پر خود را گشوده اند
یک سایبان برای تنت دست و پا کنند

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۱
هم قافیه با باران

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

 حافظ

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۲۲
هم قافیه با باران

گریه به صف شد خط دریادلان
وردِ زبان مرثیه‌ی «کاروان»
خونِ دلش پُر شده در استکان
گم شده در خاطره‌ی پادگان
چکمه‌ی سرباز و کمی استخوان

هق هقِ این هَروَله را گوش کن

باز درختان ثمر آورده‌اند
خنجری از شاخه برآورده‌اند
فصل شهید است سر آورده‌اند
آی پسرها! پدر آورده‌اند
جان پدر را که درآورده‌اند

جسمی اگر هست کفن‌پوش کن

خون که نخورده‌ست سرِ بی‌گلو!
شبنمِ خون ریخته بر روی او
لاله ندارد به جز این، آب رو
آه از این جنگل بی‌گفتگو
یوزپلنگانه در این جستجو

گوش به آوازه‌ی خرگوش کن

آتش سوزنده‌ی زیبا و زشت
جنگ، همان دیوِ جهنّمْ‌‌سرشت
تن به تن آوار کند، خشتْ خشت
مرگ، بُنَکدارِ همین کار و کشت
ذایقه‌اش بسته به بوی بهشت

بزمِ مرا سوگِ سیاووش کن

نامه‌ای از مادر... جا مانده بود
آن شب چشمی تر... جا مانده بود
رازش در دفتر... جا مانده بود
پایی در سنگر... جا مانده بود
پشت سرش یک سر... جا مانده بود

خاطره‌ای نیست فراموش کن

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۳
هم قافیه با باران

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی است
که آن‌چه در سر من نیست، ترس رسوایی است

چه غم که خلق به حُسن تو عیب می‌گیرند؟
همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی است

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی است

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی است

کنون اگر چه کویرم هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ‌های دریایی است


فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۳
هم قافیه با باران
نه دل‌سپرده ام نه سرسپرده‌ام
به آتش تو خشک و تَر سپرده‌ام

قنوت نیمه‌شب اثر نمی‌کند
تو را به گریه‌ی سحر سپرده‌ام

رسیدن تو را به خواب دیده‌ام
به کوچه گفته‌ام به در، سپرده‌ام

نشانی تو را به کاروانیان
به شهرهای دُور و بر سپرده‌ام

چه نامه‌ها به هر طرف نوشته‌ام
به قاصدان معتبر سپرده‌ام

به آشنا سفارش تو کرده‌ام
به هر غریب رهگذر سپرده‌ام

تو نیستی و بُت درست می‌کنند
به صیقلی‌ترین تبر سپرده‌ام

بت بزرگ را نصیب من کند!
که جان به آخرین خبر سپرده‌ام

به راهی آمدم که بر نگشتنی است
به کاسه آب پشت سر سپرده‌ام

مهدی جهاندار
۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران
این که تنها نه روی درختان، روی احساس من هم نشسته
برنگشتم... که بیرون کافه: برفِ لج‌باز نم نم نشسته

عکسِ خوش‌بختیِ من که عمری‌ست هی قرار است فردا بیاید
تا هوس می‌کنم ـ بی‌افاده ـ قهوه‌ی تلخ در دم نشسته

مردِ برفی کنار خیابان، آب شد در ترافیکِ زن‌ها
 انتظارم زنِ بی‌قراری‌ست؛ پا به پا کرده کم کم نشسته

از زمان انتظاری ندارم با کسی هم قراری ندارم
پس شروعش کنم درد دل را؛ صندلی مثل آدم نشسته

مریم جعفری آذرمانی
۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بی‌دل خبر دریغ مدار

به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار

حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار

کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار

مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار

چو ذکر خیر طلب می‌کنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار

غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار

حافظ

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران