هم‌قافیه با باران

۲۶۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

وقتى که پشت پنجره لبخند مى زنى
با هر نگاه، طعنه تو بر قند مى زنى

من یک پرنده میشوم اندر خیال خود
بر من کنار پنجره، پابند مى زنى!

محمدصادق زمانى

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۱۴
هم قافیه با باران

چشمان من شبیهِ تو هرگز ندیده است
قُربانِ آن کسی که تو را آفریده است !

تو مثلِ آن بلورِ روانی که آسمان
از شهد وشیرو شعر تورا پروریده است

یا آن که دستِ معجزه سازِ خدا تو را
از روی کاردستیِ ِ شیطان کشیده است!

گویی ازآب و آتش و باد و خیال و خاک
یک قطره روی بومِ حقیقت چکیده است

شاید خدا برای تمام فرشتگان
پیغمبری به نامِ شما برگزیده است

شیرین که ماهپاره ی زیبای قصه هاست
پیشِ طلوعِ روی تو حیرت دمیده است

یوسف که دست بسته ی تقواست، پیشِ تو
دستانِ بی اراده ی خود را بُریده است !

گیسوی چون کمندِ تو یلداتر از شب است
پیشانیِ بلندِ تو مثل سپیده است

تو آن پدیده ای که زبان از تو عاجزاست
هرکس بخواهد از تو بگوید پدیده است.. !

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۹
هم قافیه با باران

نسیم خوش‌خبر!
از نور چشم من چه خبر؟
همیشه در سفر!
از بوی پیرهن چه خبر؟

تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری
از آن پری،
گل قاصد!
برای من چه خبر؟

به‌رغم خسرو
از آن شه‌سوارِ شیرین‌کار
برای تیشه‌زن خسته -کوه‌کن- چه خبر؟

پرندگانِ پر و بال‌تان نبسته هنوز!
از آن سوی قفس
از باغ
از چمن چه خبر؟

به گوشه‌ی افق آویخت چشم منتظرم
که از سهیل چه پیغام و از یمن چه خبر؟

نشسته در رهت ای صبح! چشم شب‌زده‌ام
طلایه‌دار!
ز خورشید شب‌شکن چه خبر؟

بشارتی به من از کاروان بیار ای عشق!
همیشه رفتن و رفتن
ز آمدن چه خبر؟

به بوی عطر سر زلف او دلم خون شد
صبا کجاست؟
از آن نافه‌ی ختن چه خبر؟

جدا از آن بر و آن دوش
سردی ای آغوش!
از آن بلورِ گدازان به نام تن چه خبر؟

برای من پس از او هیچ زن کمال نداشت
نسیم وسوسه!
از آن تمام‌زن چه خبر؟

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هم قافیه با باران

موحّدان که به لیل و نهار ساخته‌اند
به یاد زلف و رخ ِ آن نگار ساخته‌اند

به اشک دل‌خوش از آن، رویِ لاله رنگ کنند
به این گلاب، از آن گل، عذار ساخته‌اند

ز لاله‌زار تجلّی ستاره‌سوختگان
چو لاله با جگر داغ‌دار ساخته‌اند

گشاده‌اند جگرتشنگان دهانِ طمع
ز بس عقیق تو را آب‌دار ساخته‌اند!

به وصل زلف و رخ او رسیدن آسان نیست
کلید گنج ز دندان مار ساخته‌اند

به هیچ حیله به آغوش درنمی‌آیی
مگر تو را ز نسیم بهار ساخته‌اند؟!

به رنگ شبنم گل بر زمین نمی‌مانند
کسان که آینه را بی‌غبار ساخته‌اند

توانگرند گروهی که خانه‌ی خود را
ز عکس چهره‌ی خود زرنگار ساخته‌اند

کمند همّت ما نیست نارسا چون موج
محیط عشق تو را بی‌کنار ساخته‌اند

چراغ زنده‌دلی را که چشم بد مَرِساد
نصیب صائب شب‌زنده‌دار ساخته‌اند

صائب

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۸
هم قافیه با باران

جرعه ای آب از این  چشمه چشیدن نتوان
قدر یک کوزه سرشانه کشیدن نتوان

گرچه هموار به چشم آید وبی رنج سفر
راه بس دور درازی ست رسیدن نتوان

آنقدر آینه در آینه تکثیر شده است
که دگر سادگی آینه دیدن نتوان

گرچه باز است درِ باغ پُر از میوه ی عشق
هرکه مَحرم نشود رخصت چیدن نتوان

نغمه هایست در این پرده بسی گوش نواز
این عجب نیست که یک نغمه شنیدن نتوان

کرم خاکی نشود شهپره ی بزم و طرب
گِرد هر بی سرو پا پیله تنیدن نتوان

آسمان در غزل تازه ی پرواز نوشت
با قفس های پُراز دانه پریدن نتوان

 باید اعجوزه ی دل را به ادب پند دهم
یوسفی را به کلاف تو خریدن نتوان

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

گرچه هرشب استکان بر استکانت می زنند
هرچه تنهاتر شوی آتش به جانت می زنند

تا بریزی دردهایت را درونِ دایره
جای همدردی فقط زخم زبانت می زنند

عده ای که از شرف بویی نبردند و فقط
نیش هاشان را به مغزِ استخوانت می زنند!

زندگی را خشک-مثل زنده رودت-می کنند
با تبر بر ریشه ی نصف جهانت می زنند

چون براشان جای استکبار را پُر کرده ای
با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند!

پیش ترها مخفیانه بر زمینت می زدند
تازگی ها آشکارا آسمانت می زنند!

آه! قدری فرق دارد زخم خنجرهایشان
دوستانت پا به پای دشمنانت می زنند

امید صباغ‌نو

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۴
هم قافیه با باران

یار ما دلدار ما عالم اسرار ما
یوسف دیدار ما رونق بازار ما

بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما
مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما

کاهلانیم و تویی حج ما پیکار ما
خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما

خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما
ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما

دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما
سر مکش منکر مشو برده‌ای دستار ما

پس جوابم داد او کز توست این کار ما
هر چه گویی وادهد چون صدا کهسار ما

گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما
زانک که را اختیار نبود ای مختار ما

گفت بشنو اولا شمه‌ای ز اسرار ما
هر ستوری لاغری کی کشاند بار ما

گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما
بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما

هستی تو فخر ما هستی ما عار ما
احمد و صدیق بین در دل چون غار ما

می ننوشد هر میی مست دردی خوار ما
خور ز دست شه خورد مرغ خوش منقار ما

چون بخسپد در لحد قالب مردار ما
رسته گردد زین قفس طوطی طیار ما

خود شناسد جای خود مرغ زیرکسار ما
بعد ما پیدا کنی در زمین آثار ما

گر به بستان بی‌توایم خار شد گلزار ما
ور به زندان با توایم گل بروید خار ما

گر در آتش با توایم نور گردد نار ما
ور به جنت بی‌توایم نار شد انوار ما

از تو شد باز سپید زاغ ما و سار ما
بس کن و دیگر مگو کاین بود گفتار ما

مولوی

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

در ره عشق چو ما بی سر و پا باید رفت
راه را نیست نهایت ابدا باید رفت

ما از این خلوت میخانه به جائی نرویم
که از این جنت جاوید چرا باید رفت

گر علاجی طلبد خسته به درگاه طبیب
دردمندانه به امید دوا باید رفت

هر که دارد هوس دار بقا خوش باشد
بی سر و پا به سر دار فنا باید رفت

عارف ار آنکه به میخانه رود یا مسجد
هر کجا می رود از بهر خدا باید رفت

در پی عشق روان شو که طریقت اینست
تو چه دانی که در این راه کجا باید رفت

نعمت الله سوی کعبه روانست دگر
عاشقانه چو وی از صدق و صفا باید رفت

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۳۶
هم قافیه با باران

به گاه جلوه از آن ماه روی زیبا را
که جان ز شرم نماید ز آستین ما را

نظر به حال دل آن پر غرود نگشاید
که سیر دیده نبیند متاع یغما را

امید مغفرتت بس مرا که هم امروز
که می کشد غمت انتقام فردا را

به این جمال چو آیی برون به معجز عشق
ز کام خلق برم لذت تماشا را

لبت به خنده مرا می کشد، چه بد بختم
که داده خوی اجل، بخت من مسیحا را

چو یوسفم گذرد در بهشت بر صف حور
نشان دهم به تو هر گام صد زلیخا را

اگر اجازت عرفی اشاره فرماید
تهی کنم ز گهر گنج رمز ایما را

عرفی شیرازی

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۳۶
هم قافیه با باران

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیم صبا نگه دارد

حافظ

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۵:۳۴
هم قافیه با باران

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد

سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد

من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد

سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

حافظ

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۳۴
هم قافیه با باران

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد

ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد

می‌خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفایت است
کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد

کلک زبان بریده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد

حافظ

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۴
هم قافیه با باران

مایه اصل ونسب در گردش دوران زر است
هر کسی صاحب زر است او از همه بالاتر است

دود اگر بالا نشیند کســـر شــأن شــعـله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چونکه او بالا تراست

ناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است

شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشــــتر است

آهن و فولاد از یک کوه می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است

کــــره اسـب ، از نجابت از پـس مــــادر رود
کــــره خــر ، از خــریت پیش پیش مــــادر است

کاکـل از بالا بلندی رتبــه ای پیدا نکرد
زلف ، از افتادگی قابل به مشک و عنبر است

پادشه مفلس که شد چون مرغ بی بال و پر است
دائماً خون میخورد تیغی که صاحب جوهر است

سبزه پامال است در زیر درخت میوه دار
دختر هر کس نجیب افتـاد مفت شوهر است

صائبا !عیب خودت گو عیب مردم را مگو
هر که عیب خود بگوید، از همه بالا تر است.

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران
مه نجویم ، مه مرا روی تو بس
گل نبویم ، گل مرا بوی تو بس

عقل من دیوانه عشق تو شد
بندش از زنجیر گیسوی تو بس

اشک من باران بی‌ابر است لیک
ابر بی‌باران خم موی تو بس

آینه از دست بفکن کز صفا
پشت دست آیینه روی تو بس

رنگ زلفت بس شب معراج من
قاب قوسینم دو ابروی تو بس

طالب ظل همایی نیستم
سایهٔ دیوار در کوی تو بس

آسمان در خون خاقانی چراست
کاین مهم را نامزد خوی تو بس

خاقانی
۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۸
هم قافیه با باران

باز کن نغمـه‌ی جانسوزی از آن سـاز امشب
تا کنی عقـده‌ی اشک از دل من بـاز امشب

سـاز در دست تو ، ســـوز دل من می گوید
من‌هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
 
شهریار

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای
این چنین طراریت با من مسلم کی شود

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود

چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال
ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود

عطار نیشابوری
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

حافظ

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها
ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من
بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من

ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا
بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

مولانا

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۱
هم قافیه با باران

با من بمان این روزهای واپسین را
از من بگیر این سایه ی اندوهگین را

پروانه ها با مرزها کاری ندارند
بردار از اطراف باغت سنگچین را

در "صلح" هم چشمان تو سردار "جنگ" اند
در سایه ی هم می نشانی "آن " و " این" را

حال مرا بعد از تو دیدند و نوشتند
تاریخ دانان ماجرای باشتین را

در راه خود سد ساخته رودی که عمری
نادیده گیرد سنگ های ته نشین را
 
کبری موسوی قهفرخی

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۰۷
هم قافیه با باران

کجا گل های پرپر می فروشند
شهادت را مکرر می فروشند

دلم در حسرت پرواز پوسید
کجا بال کبوتر می فروشند

سید حبیب نظاری

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران