هم‌قافیه با باران

۲۶۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

درد من این روزها از جنس دردی دیگر است
کوچه ات بی من مسیر کوچه گردی دیگر است

راه آن راه است و کفش آن کفش و پا آن پا ولی
رهنورد این بار اما رهنوردی دیگر است

فرق ما در " آنچه بودیم" است با " آنچه شدیم"
تو همان زن هستی و این مرد مردی دیگر است!

نقشه ی گنجی که من میخواستم پیش تو نیست!
ظاهرا در سینه ی دریانوردی دیگر است

چشمهایت را که بستی با خودم گفتم : جهان
باز هم در آستان جنگ سردی دیگر است

در درونم جنگجویی از نفس افتاده و
با وجود این به دنبال نبردی دیگر است

وقت خوشحالی ندارم! زندگی من فقط
داغ روی داغ و دردی روی دردی دیگر است

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۶
هم قافیه با باران

عشق رسوایی محض است که حاشا نشود
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم
هر کسی در به در خانه ی لیلا نشود

دیر اگر راه بیفتیم، به یوسف نرسیم
سرِ بازار که او منتظر ما نشود

لذت عشق به این حسِّ بلا تکلیفی ست
لطف تو شاملم آیا بشود؟ یا نشود؟

من فقط رو به روی گنبد تو خم شده ام
کمرم غیر درِ خانه ی تو تا نشود

هر قَدَر باشد اگر دورِ ضریح تو شلوغ
من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود

بین زوّار که باشم کرمت بیشتر است
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود

مُرده را زنده کُنَد خوابِ نسیم حرمت
کار اعجاز شما با دَمِ عیسا نشود

امن تر از حرمت نیست، همان بهتر که
کودکِ گمشده در صحن تو پیدا نشود

بهتر از این؟! که کسی لحظه ی پابوسیِ تو
نفس آخر خود را بکِشد پا نشود

دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب
حرفم این است که یک وقت مداوا نشود!

من دخیلِ دلِ خود را به تو طوری بستم
که به این راحتی آقا گره اش وا نشود

بارها حاجتی آورده ام و هر بارش
پاسخی آمده از سمت تو، الّا نشود

امتحان کرده ام این را حرمت، دیدم که
هیچ چیزی قسم حضرت زهرا نشود

آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کُشت
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

محمد رسولی

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۶
هم قافیه با باران

فعلا که تو سرگرم عزیزان جدیدی
فعلا که به پابوس نداریم امیدی

معلوم تر از پیش شده روی سیاهم
درچشم همه شهر تو از بس که سپیدی

ایام زیارت شده مخصوص که درطوس
زوّار بگیرند دو دفعه ز تو عیدی

بااینکه خودش قفل شده بر حرم تو
شد پنجره فولاد عجب شاه کلیدی!

لطفی کن و یک بار سوالات مرا هم؛
پاسخ بده هرگونه و هروقت رسیدی

گفتند رئوفی تو و هر خواسته ای را
من قبل تر از اینکه بگویم تو شنیدی

پس خواسته ای نیست به جز عرضِ ارادت
باشد گله وقتی که مرا هم طلبیدی

مهدی حیمی

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

با عشق باید تا ابد تنها بمانی
ویران شوی و باز پا برجا بمانی

در حسرت آزادی از زندان بسوزی
از بند آزادت کنند اما...بمانی

در کوچه های شهر خود را گم کنی تا
هنگام کوچ از کاروانت جا بمانی

بال و پرت را باز خواهد کرد اما...
زنجیر می بندد به پایت تا بمانی

اهل نصیحت نیستم، با این شرایط
مختار هستی,، تا نمانی، یا بمانی

سورنا جوکار

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۴
هم قافیه با باران

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد

حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد

حافظ

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

از دور چشم دوخته ای بر تفاخرش
بر برج های خیره سرِ پر تکبرش

دشواری تصرف این قلعه را ببین؛
دشوار می نماید، حتی تصورش

اما تو آنچنان هم، از هیبتش نترس
اما تو آنچنان هم، سرسخت نشمرش

نزدیک تر بیا که به ناگاه بنگری
نقش دلی شکسته بر آجر به آجرش

او سال هاست چشم به راه کسی است تا
از شادی شکست بزرگی کند پرش

از ساحلش جدا شده این «قلعه ی شنی»
دریا، بیا و باز به امواج بسپرش...

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

وصلت ما از ازل یک وصله ناجور بود
من که خود راضی به این وصلت نبودم زور بود

درس و دانشگاه بالکل بی بخارم کرده بود
بس که بودم سر به زیر و در غذا کافور بود

رخت دامادی پدر با زور کرد اندر تنم
گفت باید زن بگیری تو و این دستور بود

چند باری خواستگاری رفته بودم بد نبود
میوه می خوردیم و کلا  سور و ساتم جور بود

این یکی گیسو کمند و آن یکی بینی بلند
این یکی چشم آبی و آن دیگری مو بور بود

سومی هم دو برادر داشت هر جفتش خفن
اولی خر فهم بود و دومی خر زور بود

خانواده گر چه یک اصل مهم در زندگیست
انتخاب اولم باباش مرده شور بود

کیس خوبی بود شخصا ، صورتا ، فهما  فقط
هشتصد تا سکه مهر خانم مزبور بود

با خودم گفتم که کی داده ، گرفته بی خیال
حیف از شانس بدم دامادشان مامور بود

این غزل را توی زندان من سرودم یک نفس
شاهدم ناصر سه کله با کرم وافور بود

زن اخ است و مایه درد و بلا با این وجود
می گرفتم یک زن دیگر اگر مقدور بود

عباس احمدی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران

أنا البخیل و أنت الجواد ای ساقی
مرا به غیر تو ساقی مباد ای ساقی

دلم غریب تر از آخرین ستاره ی صبح
تو را صدا زده هر بامداد ای ساقی

سبوکشان همگی بندگان میکده اند
بیار باده، فبشّر عباد ای ساقی

کجا روم؟ چه کنم؟ دامن که را گیرم؟
که پیر میکده راهم نداد ای ساقی

مرا بهشت تو هستی و سرنوشت تویی
مرا چه کار به کار معاد ای ساقی

خدا شبی که تو را آفرید و معنا کرد
دو عالم از حرکت ایستاد ای ساقی

جواد یعنی باران، جواد یعنی دشت
أنا البخیل و أنت الجواد ای ساقی

مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت


حافظ

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

وقتی که آوردند قرآن را به مشهد
جان را به تن دادند جانان را به مشهد

شد پایتخت حاجت عالم، خراسان
یعنی که باید برد تهران را به مشهد

معروف کرده ظرف را مظروف، یعنی
دادند درواقع خراسان رابه مشهد

شد مرکز ایران برای ما خراسان
وقتی که آوردند سلطان را به مشهد

تایوسف اصلی دوران را ببیند
ازسمت قم بردند کنعان را به مشهد

اینگونه مِنّا گشته زیرا می شناسند
درعالم لاهوت سلمان را به مشهد

تا اینکه گوهرشاد بر صحنش بنازد
بعد از نجف دادند ایوان را به مشهد

در کربلا دادند درد عاشقی را
اما فرستادند درمان را به مشهد

درهردو عالم اهل معنی می شناسند
دراصل کل خاک ایران را به مشهد

مهدی رحیمی

۱ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

کم کم به چشمهای تو ایمان می آورم
در پیش پای آمدنت جان می آورم

 در غربت قدیمی این وسعت عبوس
ایمان به بی پناهی انسان می آورم

 گفتی که قلبهای پریشان بیاورید
 باشد به روی چشم، پریشان می آورم

 ای بیکران گمشده در خاطرات من
در پیشگاه چشم تو باران می آورم

 ای سفره های خالی غربت برایتان
از دور دست دهکده مهمان می آورم

 لبخند و شادمانی و احساس و عشق را
با دستهای گرم پر از نان می آورم

 از کوچه های خاطره از کوچه های یاد
یک دسته گل به یاد شهیدان می آورم!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۶
هم قافیه با باران

خوب ها را جمع کردی دور خود در مشهدت
دیدی آخر خورده شد برسینه ام دست ردت

فرق داری می گذاری بین عشاق خودت
بین زائر های خوب و بین زوّار بدت

من که میبوسم هوا را روز و شب، حس می کنم
فرق دارد بوسه بر جای لب و بر مرقدت

من به مردم گفته ام زائر شدن از لطف توست
پس چه شد آن مهربانیِ هزاران درصدت؟؟؟

کفتر جلد تو بودم بی خیالم چون شدی
می پرم دیگر به هرجایی به غیر از گنبدت

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

حیرتیم اما به وحشت ها هم آغوشیم ما
همچو شبنم با نسیم صبح خاموشیم ما

هستی موهوم ما یک لب گشودن بیش نیست
چون حباب از خجلت اظهار خاموشیم ما

شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چو گوهر پنبه در گوشیم ما

خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
از نی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما

بحر هم نتواند از ما کرد رفع تشنگی
جوهریم آب از دم شمشیر می نوشیم ما

گاه در چشم تر و گه در مژه گاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بر دوشیم ما

شوخ چشمی نیست کار ما به رنگ آینه
چون حیا پیراهنی از عیب می پوشیم ما

چشمه ی بی تابی اشکیم از طوفان شوق
با نفس پر می زنیم و ناله می جوشیم ما

مرکز گوهر برون گرد خط گرداب نیست
هرکجا حرفی از آن لب سرزند گوشیم ما

کی بود یا رب که خوبان یاد این بیدل کنند
کز خیال خوش دلان چون غم فراموشیم ما

بیدل

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۳
هم قافیه با باران

شراب و عیش نهان چیست کار بی‌بنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد

گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد

قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد

ز حسرت لب شیرین هنوز می‌بینم
که لاله می‌دمد از خون دیده فرهاد

مگر که لاله بدانست بی‌وفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد

بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد

نمی‌دهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلا و آب رکن آباد

قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بسته‌اند بر ابریشم طرب دل شاد

حافظ

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۱۷
هم قافیه با باران

همچنان صیاد را صحرا به صحرا می کشند
آهوان مست جور چشم او را می کشند

زیر بار عشق، قامت راست کردن ساده نیست
موج ها باری گران بر دوش دریا می کشند

قصه ی انگشتری بی مثلم اما بی نگین
دوستان از دست من شرمندگی ها می کشند

قامتم هر قدر رعناتر شود، خورشید و ماه
سایه ام را بیشتر بر خاک دنیا می کشند

شرک موری بود بر سنگ سیاهی در شبی!
چشم های ما فقط «رنج» تماشا می کشند

فاضل نظری

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۱۶
هم قافیه با باران

دامنه برفی به لب ِ چشمه سار، کبک ِ خرامان بهار اینهمه؟
خنده نکن ناز نکن گُل نچین، وسوسه کردن به شکار اینهمه؟

اسب ِ سپید ِ قد و بالا بلور! یال به توفان زده ی ِ شوق و شور!
سرکش و طغیانگر و مست ِ غرور! دلبری از ایل و تبار اینهمه؟

طاق زده نصف ِ جهان کاشی ات، فرشچیان خیره به نقاشی ات
سرمه کشیدی به طلا پاشی ات، آینه و نقش و نگار اینهمه؟

گرمی ِ پُرشور ِ بغل وای ِ من، ناب ترین بیت ِ غزل وای ِ من،
از لب ِ تو باز عسل.. وای ِ من، کوزه ی ِ پُرشهد ِ انار اینهمه؟

مست ِ هیاهوی ِ شرابم نکن، یخ نشکن در من و آبم نکن
راه نرو باز خرابم نکن، هر قدمت زلزله وار اینهمه؟

هی نرو این راه ِ سرازیر را، حرص نده ماشه ی ِ ده تیر را
باز هوایی نکن این شیر را، آهو و در فکر ِ فرار اینهمه؟

با گله در خاب چه گفتی به من؟ شب، شب ِ مهتاب چه گفتی به من؟
با تب و با تاب چه گفتی به من؟ عاشقی و داد و هوار اینهمه؟!

صبح کسی گفت چها کرده ای، با غزلت شور بپا کرده ای
باغ ِ پُُر از گل که صدا کرده ای، اول پاییز و بهار اینهمه؟

شهراد میدری

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر

ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است "
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
و سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
"زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست "
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
" چه تهیدستی مرد "
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم

چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاکش می دیدم
من به خود می گویم:
" چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ "
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
" صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! "
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
" آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد "
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
" باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام "داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
" آی باز کن پنجره را "
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

حمید مصدق
۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

گنبدت مال خودت من فکر راهی دیگرم
فکر دستی مهربان و سرپناهی دیگرم

گندم صحن تورا خوردم که درفکر حرم
مثل آدم دم به دم درگیر آهی دیگرم

آدم ازجنت به درشد من ز صحن انقلاب
او گناهی دیگر است و من گناهی دیگرم

خلقت آدم اگر که اشتباهی بود، من؛
اشتباهی محض روی اشتباهی دیگرم

نیمی از خود را به جنگ نیم دیگر برده ام
دل سپاهی دیگر است و من سپاهی دیگرم

چون کلاغی که میان کفترانت گم شده است
من هم آری درحریمت روسیاهی دیگرم

چارراه خسروی و بیقراری های من
من که در هر چارراهی،چارراهی دیگرم

ماه را می بینم و با آه می گویم به او
من خودم درگیر جزرومدِّ ماهی دیگرم

حال که من را نمی خواهی میان شهر قم
راهیِ صحن و سرا و بارگاهی دیگرم

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

نگو هرگز نمی آیی، خیـــالت را نگیر از من
شبیهِ خابِ شیرین شور و حالت را نگیر از من

خزر چشمــانِ شالی روسریِّ جنگــلی مویم!
به شوقت پیچِ چالوسم، شمالت را نگیر از من

پلنگی تا ابد خوشبخـــــت می مانم به یادِ تو
کفی از سرمه یِ چشـمِ غزالت را نگیر از من

برایت میشوم پروانــــــه یِ بدپیله یِ عاشق
نخی ابریشمِ مـــــویِ شلالت را نگیر از من

تمـــامِ طوطیـــــــانِ حافظیّه می شناسندم
غروب و گریه با هر برگه فالت را نگیر از من

شبِ چلّه که گرماگـــــرمِ آواز است شومینه
به جــانم شعله یِ رقصِ زغالت را نگیر از من

برایِ صنــــدلیِّ خــالیِ تو چـــــای میریزم
به فنجان لب زدنهایِ محـــالت را نگیر از من

به شمع و قابِ عکسی دلخوشم از تو سرِ سفره
دعایِ لحظه یِ تحویـلِ سالت را نگیر از من

به این یک درصدِ الکل که شـــــاید باز برگردی
همیشه "رازی"ام پس احتمـــالت را نگیر از من

به یادت قانعم گــاهی، غزل یا شعرِ کوتــاهی
نگو هرگز نمی آیی، خیـــــــالت را نگیر از من

شهراد میدری

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۴۱
هم قافیه با باران

این که گهگاهی به خواب ِ من میایی خوب نیست
 اینکه خیلی نازی و شیطان بلایی خوب نیست

این که از روی ِ کلید ِ من کلیدی ساختی  
بی اجازه پلک ِ من را میگشایی خوب نیست

خنده ات میگیرد از نوع ِ خوشآمد گفتنم  
لهجه از دید ِ تو لابد روستایی خوب نیست

میکنم از تو پذیرایی دوباره گیج و منگ  
گرچه کمرنگ است و خیلی طعم ِ چایی خوب نیست   

خون ِ دلها خورده ام اما چرا طعنه عزیز؟  
رنگ ِ دستت آنقدرها هم حنایی خوب نیست

 نرخ ِ بازار ِ طلا را نشکن و درهم نریز  
نه! پریشانی ِ موهای ِ طلایی خوب نیست

میگذارم باز آهنگی برایت از قدیم  
گرچه از دیدت منوچهر ِ سخایی خوب نیست

نیست چیزی غیر ِ درد و درد و درد این روزها
  جان ِ من باور بفرما آشنایی خوب نیست   

باز برمیخیزی و بی هیچ حرفی میروی  
لااقل دستی بده بی اعتنایی خوب نیست   

صبح برمیخیزم و عطر ِ تو را بو میکشم  
بغض میگیرد مرا یعنی جدایی خوب نیست

شهراد میدری

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران