هم‌قافیه با باران

۲۶۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم

یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم

مولانا
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

درون آینۀ روبه‌رو چه می‌بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می‌بینی

تویی برابر تو ـ چشم در برابر چشم ـ
در آن دو چشم پر از گفت‌وگو چه می‌بینی؟

تو هم شراب خودی هم شرابخوارۀ خود
سوای خون دلت در سبو چه می‌بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده‌ای
میان همهمه و های و هو چه می‌بینی؟

به دار سوخته این نیم‌سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو چه می‌بینی؟

در آن گلولۀ آتش‌گرفته‌ای که دل است
و باد می‌بردش سوبه‌سو چه می‌بینی؟

حسین منزوی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

نه سراغی نه سلامی خبری میخواهم
قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم

خواب و بیدار شب و روز به دنبال من است
جز مگر یاد تو یار سفری می خواهم؟

در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافیست
رو به بیرون زدن از خویش، دری می خواهم

بعد عمری که قفس وا شد و آزاد شدم
تازه برگشتم و دیدم که پری می خواهم

سر به راهم تو مرا سر به هوا میخواهی
پس نه راهی نه هوایی نه سری می خواهم

چشم در شوق تو بیدارتری می طلبم
دل در دام تو افتاده تری می خواهم

در زمین ریشه گرفتم که سر افراز شوم
بی تو خشکیدم و لطف تبری می خواهم

مهدى فرجى

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران

رهاست روسری نقره کوب ماه در آب
به گیسوان فروهشته ی سیاه در آب

شبیه مایده ای آسمانی است انگار
برای هرچه که ماهی ست عکس ماه در آب

رسیده اند همه ماهیان از این تصویر
به طرح روشن "ما هیچ ، ما نگاه" در آب

از این به بعد ولی شعر-برکه تاریک است
"پری کوچک غمگین" کشیده آه در آب

به دور بوته ی اندام او غمی ست زلال
شبیه ریشه ی شفاف یک گیاه در آب

اگرچه ماه ، پری را به بوسه ی خیسی
کشید اول اردیبهشت ماه در آب

ولی در این شب شهریوری می اندیشد
که آفریده پری را به اشتباه در آب

...و هیچ گاه پری ماه را نمی بخشد
اگرچه دست بشوید از این گناه در آب

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۳
هم قافیه با باران

مار دست آموز من ! کمتر بزن نیشم
من که راهی جز تحمل نیست در پیشم

خنده بر لب داری اما احتمالش هست
تیغ را پیچیده باشی لای ابریشم

غیر نامت از دهانم در نمی آید
می شود بیهوده عمرت صرف تفتیشم

عاشق زیبایی مردانه ات هستم
ربط دارد خط ریشت با دل ریشم

تازگی پی برده ام بد نیست آرایش
می شود کم ،قدر کاهی ،کوه تشویشم

پاتوق دنجی که می رفتیم یادت نیست
عاشق آن قسمت بازار تجریشم

کشتی ای بودم پی دریا ولی حالا
خوش نشین ساحل مرجانی کیشم

آسمان همواره آبی،آفتابی نیست
"در دلم دارم به طوفانی می اندیشم"

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۳
هم قافیه با باران
از عشق ورزی در پرده
وبازی کردن نقش عشّاق کلاسیک
خسته شده ام
می خواهم پرده را بالا بزنم
سناریو را پاره کنم
و مقابل همه داد بزنم
من عاشقی معاصرم
و به کوری چشم روزگار
معشوق من تویی!

نزارقبانی
۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۴
هم قافیه با باران

سلامی برتو ای زیبای خوبم
تو ای عشق بزرگ بی غروبم

تو قلب واقعیت را شکستی
تواز افسانه و اسطوره هستی

اگرچه گوییا قلبت ز سنگ است
دل من از برایت تنگ تنگ است

دراین آیینه ی دودی کجایی؟
بگو صبح به این زودی کجایی؟!

اگر از دوری تو در عذابم
کمی بگذار با یادت بخوابم

مرا با اشکها جا می گذاری
مرا تنهای تنها می گذاری!

اگر سر می کنم با گریه وتب
تورا کم دارم اینجا مثل هرشب…!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۱۳
هم قافیه با باران

دگر آن شب است امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد

من و زخم تیزدستی که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده در خاک و تنم خبر ندارد

همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد

ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد

به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد

بکش و بسوز و بگذر منگر به اینکه عاشق
بجز اینکه مهر ورزد گنهی دگر ندارد

می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن
که شراب ناامیدی غم دردسر ندارد
 
وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۱۲
هم قافیه با باران

روزگارا قصد ایمانم مکن
زآنچه می‌گویم پشیمانم مکن

کبریای خوبی از خوبان مگیر
فضلِ محبوبی ز محبوبان مگیر

کج مکن از راه پیشاهنگ را
دور دار از نامِ مردان ننگ را

گر بدی گیرد جهان را سربسر
از دلم امید خوبی را مبر

چون ترازویم به سنجش آوری
سنگ سودم را منه در داوری

چون‌که هنگام نثار آید مرا
حبّ ذاتم را مکن فرمانروا

گر دروغی بر من آرد کاستی
کج مکن راه مرا از راستی

پای اگر فرسودم و جان کاستم
آنچنان رفتم که خود می‌خواستم

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
جز حدیث عشق گفتن دل نخواست

حشمت این عشق از فرزانگی‌ست
عشقِ بی فرزانگی دیوانگی‌ست

دل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نومیدی ازو کوته شود

گر درین راه طلب دستم تهی‌ست
عشقِ من پیشِ خرد شرمنده نیست

روی اگر با خونِ دل آراستم
رونقِ بازارِ او می‌خواستم

ره سپردم در نشیب و در فراز
پای هِشتم بر سرِ آز و نیاز

سر به سودایی نیاوردم فرود
گرچه دستِ آرزو کوته نبود

آن قَدَر از خواهشِ دل سوختم
تا چنین بی‌خواهشی آموختم

هر چه با من بود و از من بود نیست
دست‌و دل تنگ‌است‌و آغوشم تهیست

صبرِ تلخم گر بر و باری نداد
هرگزم اندوهِ نومیدی مباد

پاره پاره از تنِ خود می‌بُرم
آبی از خونِ دلِ خود می‌خورم

من درین بازی چه بردم؟ باختم
داشتم لعلِ دلی، انداختم

باختم، اما همی بُرد من است
بازیی زین دست در خوردِ من است

زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست
راست همچون سرگذشتِ یوسف است

 از دو پیراهن بلا آمد پدید
راحت از پیراهنِ سوم رسید

گر چنین خون می‌رود از گُرده‌ام
دشنه‌ی دشنامِ دشمن خورده‌ام

سال‌ها شد تا برآمد نام ِ مرد
سفله آنکو نام خوبان زشت کرد
***
سرو بالایی که می‌بالید راست
روزگارِ کجروش خم کرد و کاست

وه چه سروی! با چه زیبی و فَری!
سروی از نازک‌دلی نیلوفری

ای که چون خورشید بودی با شکوه
در غروبِ تو چه غمناک است کوه

برگذشتی عمری از بالا و پست
تا چنین پیرانه‌سر رفتی ز دست

خوشه خوشه گرد کردی، ای شگفت
رهزنت ناگه سرِ خرمن گرفت

توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم
این حدیثی دردناک است از قدیم

توبه کردی گر چه می‌دانی یقین
گفته و ناگفته می‌گردد زمین

تائبی گر زانکه جامی زد به سنگ
توبه‌فرما را فزون‌تر باد ننگ

شبچراغی چون تو رشک آفتاب
چون شکستندت چنین خوار و خراب؟

چون تویی دیگر کجا آید به دست
بشکند دستی که این گوهر شکست

کاشکی خود مرده بودی پیش ازین
تا نمی‌مردی چنین ای نازنین!

شوم‌بختی بین خدایا این منم
کآرزوی مرگِ یاران می‌کنم

آنکه از جان دوست‌تر می‌دارمش
با زبانِ تلخ می‌آزارمش

گرچه او خود زین ستم دلخون‌تر است
رنجِ او از رنجِ من افزون‌تر است

آتشی مُرد و سرا پُر دود شد
ما زیان دیدیم و او نابود شد

آتشی خاموش شد در محبسی
دردِ آتش را چه می‌داند کسی

او جهانی بود اندر خود نهان
چند و چونِ خویش بِه داند جهان

بس که نقشِ آرزو در جان گرفت
خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت

آن جهانِ خوبی و خیر بشر
آن جهانِ خالی از آزار و شر

خلقت او خود خطا بود از نخست
شیشه کی ماند به سنگستان درست

جانِ نازآیینِ آن آیینه رنگ
چون کند با سیلی این سیلِ سنگ؟

از شکستِ او که خواهد طرف بست؟
تنگی دست جهان است این شکست
***
پیشِ روی ما گذشت این ماجرا
این کری تا چند، این کوری چرا؟

ناجوانمردا که بر اندامِ مرد
زخم‌ها را دید و فریادی نکرد

پیرِ دانا از پسِ هفتاد سال
از چه افسونش چنین افتاد حال؟

سینه می‌بینید و زخمِ خون‌فشان
چون نمی‌بینید از خنجر نشان؟

بنگرید ای خام‌جوشان بنگرید
این چنین چون خوابگردان مگذرید

آه اگر این خوابِ افسون بگسلد
از ندامت خارها در جان خلد

چشم‌هاتان باز خواهد شد ز خواب
سر فرو افکنده از شرمِ جواب

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
سینه‌ها از کینه‌ها انباشتن

آن چه بود؟ آن جنگ و خون‌ها ریختن
آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز
پاسخی دارد همه خونابه‌ریز

آن همه فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید

آن‌که او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزندِ شماست

راه می‌جستید و در خود گم شدید
مردمید، اما چه نامردم شدید

کجروان با راستان در کینه‌اند
زشت‌رویان دشمنِ آیینه‌اند

آی آدم‌ها صدای قرنِ ماست
این صدا از وحشتِ غرقِ شماست

دیده در گرداب کی وا می‌کنید؟
وه که غرقِ خود تماشا می‌کنید

ابتهاج

۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران
من سراسیمه می شوم تو بخند!

تا تو داری مرا چه غم داری ؟!

محمدمهدی سیار
۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۴
هم قافیه با باران

از دست تو در هر غزلم آه زیاد است
یوسف شدنت را چه کنم چاه زیاد است

دلتنگ تر از شازدۂ کوچک قصه،
هستی و به سیارک من راه زیاد است

تنهایم و تنهایم و تنهایم و تنها...
همدم شده کم...آدم همراه زیاد است

تقدیر قشنگی‌ست که در بازی شطرنج؛
آیینه به دستان تو... و شاه زیاد است

امشب شب مهتابی آقای غزل‌هاست
تصویر تو در مردمکم... ماه زیاد است

من شاعر چشمان قشنگت شدم اما
از دست تو در هر غزلم آه زیاد است...

حامد عسکری

۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۰۶
هم قافیه با باران

مثل درختی که پر است از کنده کاری ها
در سینه ی خود دارم از تو یادگاری ها
 
از جای هر زخمی زدی، گل سر بر آورده ست
پر برگ و بارم کرده اند این بردباری ها
 
در خلقت هر برگ، رازی ست شکل قلب
این بود منظور من از نامه نگاری ها
 
هرچند هر دو چشم در راهیم، با این حال
با هم تفاوت می کند چشم انتظاری ها
 
می آیی اما بوسه ات طعم تبر دارد
از پا می افتم ، پس چه سود از پایداری ها؟!
 
می میرم اما نام من یاد آور اوج است
چون شیر سنگی در میان بختیاری ها

کبری موسوی قهفرخی


پ.ن: بختیاری ها بر سر قبر نام آوران و دلیران، شیر سنگی می نهند.

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

سینه در سینه پر از خالی یک حس زلالم
جرعه ای بوسه بزن بر لب این جام سفالم

جرعه ای گریه بیاور که ترم سازد و سرمست
رحمی آور به ترک خنده ی خشکیده ی حالم!

بغض در بغض تو را منتظرم ای غزل اشک...
که به فر یـــــاد من آیی و بباری کــه ببـــالم

همچنان آینه هم صحبت آن چشم سیاهم
پـــرم از حرف ولی حیف کــــه حیرانم و لالم!

حلقه در حلقه پریشانی گیسوی تو نــــازم
که در او دایـــره در دایـــره در دور محــالم

از دو چشم تو غزل گفتن من فلسفه ای داشت
در غـــــزل فلسفه ی چشم تو در زیــر سوالم!

رضا شیبانی اصل

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

دلداه و بی پناه بودن هنر است
مجنونی و سربه راه بودن هنراست

با حلقه ی فرزین و رُخ و کیش مدام
در صفحه ی دل چو شاه بودن هنر است

در خلوت عاشقانه با غمزه ی دوست
آشفته وبی گناه بودن هنر است

با خیل رخ وقامت و مژگان سیه
در معرکه بی سپاه بودن هنر است

در پیچ و خَم کوچه ای از جنس خسوف
در حسرت روی ماه بودن هنر است

وقتی که به جنگ توست دوار فلک
بی شکوه درون چاه بودن هنر است

در دست اگرچه جامی از باده ی ناب
بر لب عطشی زآه بودن هنر است

وقتی که تمام چشم ها خیره به توست
دلبسته به یک نگاه بودن هنر است

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

کو صدای روشنت تا جان خاموشم بجنبد
روشنی در کلبه‌ی قلب فراموشم بجنبد

مانده‌ام رودی تهی، بی‌هیچ جریان زلالی
کو تنی از آب تا قدری در آغوشم بجنبد

تک درختی خسته ام،جاری شو بر من چون نسیمی
بلکه در دست نوازش‌ها سر و گوشم بجنبد

گیسوانت را بیاور؛ پیش‌تر از بوسه‌ی مرگ
پیش از آن‌که مار و عقرب بر سر دوشم بجنبد

شاید آری غفلت من بشکند با بودن تو
ماهی‌ای مثل تو   تا در برکه‌ی هوشم بجنبد

علی محمد مودب

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۵۵
هم قافیه با باران

یک عمر جان کندم میان خون و خاکستر
من نامه‌بر بین تو بودم با کسی دیگر

طاقت نمی‌آوردم اما نامه می‌بردم
از او به تو، از تو به او، مرداد، شهریور

پاییز شد با خود نشستم نقشه‌ای چیدم
می‌خواستم غافل شوید از حال همدیگر

با زیرکی تقلید کردم دست‌خطش را
یک کاغذ عین کاغذ او کندم از دفتر

او می‌نوشت: آغوش تو پایان تنهایی‌ست
تغییر می‌دادم: «که از این عاشقی بگذر»

او می‌نوشت: اینجا هوا شرجی‌ست، غم دارد
تغییر می‌دادم: «هوا خوب است در بندر»

او می‌نوشت: ای کاش امشب پیش هم بودیم
تغییر می‌دادم: «که از تو خسته‌ام دیگر»

باید ببخشی نامه‌هایت را که می‌خواندم
در جوی می‌انداختم با چشمهایی تر

با خود گمان کردم که حالا سهم من هستی
از مرده‌ریگِ این جهان بی در و پیکر

آن نقشه باید بین آنها را به هم می‌زد
اما به یک احساس  فوق‌العاده شد منجر

آن مرد با دلشوره یک شب ساک خود را بست
ول کرد کار و بار خود را آمد از بندر

دیدید هم را بینتان سوءِتفاهم بود
آن هم به زودی برطرف شد بی‌پدرمادر

با خنده حل شد آن کدورت‌های طولانی-
این بین و بس من بودم و یک حس شرم‌آور-

شاید اگر در نامه‌ها دستی نمی‌بردم
آن عشق با دوری به پایان می‌رسید آخر

رفتی دوچرخه گوشه‌ی انباری‌ام پوسید
آه از ندانم کاری‌ات، ای چرخ بازیگر!

شاید تمام آنچه گفتم خواب بود اما
من مرده‌ام در خویش بیدارم نکن مادر

احسان افشاری

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

نامه آخرت به دستم رسید
بالاخره تونستی پستش کنی

خیلی پلا میونمون خراب شد
دیگه نمی تونی درستش کنی

جون به لبم رسید تا رامم بشی
چه جوری این شعله رو خاموش کنم

شاید ببخشمت ولی محاله
نامه آخرو فراموش کنم

نوشتی آسمونمون تموم شد
هرچی که بوده بینمون تموم شد

تو ساده رد شدی ولی جدایی
خیلی برای من گرون تموم شد

تو آسمون قلب من پریدن
یه ذره بال و پر می خواس نداشتی

به من نگو تقصیر سرنوشته
عاشق شدن جگر می خواس نداشتی

با این حساب حرفی دیگه نمونده
منم دیگه حرفامو جم می کنم

چندتا غزل میمونه چندتا نامه
اونم یه خاکی تو سرم میکنم

ازما گذشته اینو بشنو برو
که چوب حراج نزنی دلت رو

دل به کسی بده که وقتی میره
رژت رو پاک کنه نه ریملت رو

حامدعسکری

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران

عاشق کسی شدی که زندگیش
پره از دلهره و تشویشه

دلتو نذر کسی کردی که آه
مثل کوهه جیگرش آتیشه

عاشق کسی شدی که اسمشم
واسه خیلیا یه جور کابوسه

قبل ماموریتای حساس
عکس توی جیبشو می بوسه

نمیتونه وقتی از راه میرسه
اتفاقاتشو تعریف کنه

تو شبای گریه و دلشوره
خوابای تلختو تلطیف کنه

واسه ی دلشوره هات منو ببخش
واسه تلخی شب نبودنم

من یه عهدی با خدا بستم که
جونمم بدم برای وطنم

اگه نیستم واسه اینه گرگا رو
از شبای دهکده دور کنم

علفای هرزه رو در بیارم
چشم نامحرما رو کور کنم

اگه نیستم واسه اینه باغمون
همیشه روشن و پربار باشه

واسه اینکه مردم آروم بخوابن
یکی باید باشه بیدار باشه

من حواسم به تو باید باشه
توی دنیای پر از بی رحمی
 
ممنونم ازت کنارم موندی
ممنونم ازت منو می فهمی

حامد عسکری

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

 گریه نمی‌کنم نه اینکه سنگم
گریه غرورم‌و بهم می‌زنه
مرد برای هضم دلتنگیاش
گریه نمی‌کنه قدم می‌زنه

گریه نمی‌کنم نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیست نه اینکه شادم
یه اتفاق نصفه نیمه‌ام که
یهو میون زندگی افتادم

یه ماجرای تلخ ناگزیرم
یه کهکشونم ولی بی‌ستاره
یه قهوه که هرچی شکر بریزی
بازم همون تلخی ناب‌و داره

اگه یکی باشه من‌و بفهمه
براش غرورم‌و بهم می‌زنم
گریه که سهله زیر چتر شونش
تا آخر دنیا قدم می‌زنم

حامد عسکری

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۳۴
هم قافیه با باران

رفتی و پاییزی ترین ایّام حاصل شد
وحشی ترین امواج دریا سهم ساحل شد

 زیبایی تصویر ها را با خودت بردی
زیبای من !  تصویر ها بعد از تو باطل شد

بعد از تو از این ابرها باران که نه ، امّا
هی درد پشت درد پشت درد نازل شد

دیگر ندارد رنگ و بوی عشق ، این دنیا
وقتی به کام بخت من زهر هلاهل شد

آیینه وقتی علت خاموشی ام را خواست ؛
این اشک ها بارید و توضیح المسائل شد

سهراب ! گفتی : « آب ها را گِل نباید کرد »
رفتی ، ندیدی بعد تو این آب ها گِل شد
 
آن قدر بدبختم که در این  نابسامانی
حتی خدا در مرگ هم از بنده غافل شد
 
حنظله ربانی

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران