هم‌قافیه با باران

۲۶۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را
چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را

خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن
بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را

ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه
تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را

در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم
با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را

جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی
کز چهره می‌نمودی لم یتخذ ولد را

چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم
بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را

جام چو نار درده بی‌رحم وار درده
تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را

این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن
تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را

درده میی ز بالا در لا اله الا
تا روح اله بیند ویران کند جسد را

از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش
چندانک خواهی اکنون می‌زن تو این نمد را

مولوی

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

صحرا به صحرا باد و توفان موج می زد
آنجا بیابان در بیابان موج می زد

با پشته های ماسه ی در شن نهفته
مغرور تر از قله ی در ابر خفته

کوهان به کوهان اشتران کوه جاری
سُم بر زمین می کوفت باد نو بهاری

روی ترک های زمین خشک ریشه
خورشید می بارید مانند همیشه

آشوبی از دریا فراتر داشت صحرا
انگار شوری تازه در سر داشت صحرا

ناگاه شد آیینه ای از نور پیدا
گرد و غبار کاروان از دور پیدا

آنک ندا آمد رسول عشق برخیز
برخیز و شوری تازه در عالم برانگیز

امروز  خُم ها سر به سر مست تو افتاد
تکمیل دین عشق در دست تو افتاد

دین خدا را تا نماند پرس و جویی
باید بگویی آنچه را باید بگویی

هر چند بعد از این تو را دیوانه خوانند
ننوشته مکتوب تو را هذیان بدانند

هر چند نامردان لباس قهر پوشند
فرزند صلح و آشتی را زهر نوشند

هر چند بعد از تو دل از دلبر ببرّند
خون خدا را تشنه تشنه سر ببرّند

هر چند دینت را سر نیزه بجویی
باید بگویی آنچه را باید بگویی

در نشوه خیزی که زمین مست آسمان مست
ساقی و سقا بر بلندا دست در دست

دستی که با آن در ازل گل می سرشتند
دستی که لوح عشق را با آن نوشتند

دستی که راز کنتُ کنزاً مَخفیا بود
روزی که الرّحمن علی العَرش استوی بود

دستی که ابراهیم را در آستین بود
دستی که بت ها را شکست آری همین بود

دستی که هر شب کفش پاره وصله می کرد
دستی که خیبر را به زانو در می آورد

دستی که گرچه با سکوت چاه پیوست
در روشنای شمع بیت المال ننشست

دستی که بوی غربت و نان و رطب داشت
دستی که دل در پرسه های نیمه شب داشت

دستی که همپای رعیت بیل می زد
اما قنوتش طعنه بر جبریل می زد

دستی که شهر علم را دروازه وا کرد
گویی"سحر بلبل حکایت با صبا کرد"

دستی که از اوج ید اللهی می آمد
دست خدا دست علی دست محمد

امشب "شب وصل است و طی شد نامه ی هجر"
آری "سلامٌ فیه حتّی مَطلع الفجر"

مهدی جهاندار

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۵
هم قافیه با باران

تو را تا دیده ام محو جمال کبریا دیدم
تو را غرق مناجات خدا، از خود رها دیدم

تو را در سجده ی باران و بر سجّاده ی صحرا
به هنگام قنوت برگ ها، در «ربّنا» دیدم

تو در هفت آسمان سیر و سفر می کردی امّا من
تو را در سرزمین وحی، سرگرم دعا دیدم

کنار «حجر اسماعیل» در سرچشمه ی زمزم
صفا و مروه را گرد تو در سعی و صفا دیدم

«تو را دیدم که می چرخید گرد خانه ات کعبه
خدا را در حرم گم کرده بودم در شما دیدم»

تو را در دامن مادر، تو را در دست پیغمبر
تو را مولود کعبه، قبله ی اهل ولا دیدم

تو را فرمان بر «یا ایها المدثر» از اول
تو را «السابقون السابقون» از ابتدا دیدم

تو را پابند پیمان الست از مطلع هستی
تو را عاشق ترین دلداده ی «قالو بلا» دیدم

تو افکندی حجاب از روی «کَرّمنا بنی آدم»
که سیمای تو را آیینه ی ایزدنما دیدم

تو آدم را فراخواندی به علم «عَلَّمَ الأسماء»
تو را در کشتی نوح پیمبر ناخدا دیدم
::
اگر اعجاز موسایی عصا بود و ید بیضا
سرانگشت تو را پرگار تقدیر و قضا دیدم

نه تنها از تو شد عیسی مسیحادم، که از اوّل
تو را هم عهد و پیمان به تمام انبیا دیدم

سلیمان از تو حشمت یافت هنگام نگین بخشی
تو را روح قناعت، اسوه ی فقر و غنا دیدم

زدی خود را به آب و آتش ای شمس جهان آرا
تو را پروانه ی پیغمبر از غارحرا دیدم

به جولانگاه احزاب و نبرد خندق و خیبر
به دستت تیغ «لاسیف» و به شأنت «لافتی» دیدم

به یک ضربت که در خندق زدی، در برق شمشیرت
جهانی را به لب «اَهلاً و سَهلاً مَرحَبا» دیدم

تلاوت کردی «آیات برائت» را به زیبایی
تو را خورشید بام کعبه در «اُمُ القُری» دیدم

تو را در مسجد و محراب، در میدان و بر منبر
تو را در بی نهایت، در کجا در ناکجا دیدم

چه می دیدم خدایا روز فتح مکّه با حیرت
خلیل بت شکن را روی دوش مصطفی دیدم

«و سُبحانَ الَّذی أسرا بِعَبدِه» را که می خواندم
تو را در لیلةُ المعراج، با بدرُالدُّجا دیدم

سراغ آیه ی «الیوَم اکملتُ لکُم» رفتم
تمام آیه را وصف علی مرتضی دیدم

شکوه و عزّت هستی! کمال عشق و سرمستی!
چه گویم من که روی دست پیغمبر چه ها دیدم

تو را در سایۀ باغ «اَلَم نَشرح لَکَ صَدرَک»
شکوفا یافتم، مصداق « مِصباحُ الهُدی» دیدم

گل روی تو را در «سَبِّح اسم ربَّکَ الاعلی»
تَجَسُّم کردم آری، تا جمال کبریا دیدم
::
تو را در سورۀ «حامیم تنزیلٌ منَ الرَّحمن»
تو را در آیه ی تطهیر و در «قُل اِنَّما» دیدم

تو را در نون «اَلرَّحمن» و عین «عَلَّمَ القُرآن»
تو را دریای «یاسن» ترجمان طا و ها دیدم

تو را در «قُل کَفی بِاالله» در «وَالتّین وَالزَّیتون»
تو را در «لیسَ لِلانسانَ اِلّا ما سَعی» دیدم

نه تنها هست اوج رفعتت در «قاف و القرآن»
تو را در سوره ی وَالشَّمس و طور و وَلضُّحی دیدم

تو را با چهره ی پوشیده و خرما و نان بر دوش
کنار زاغه های شهر کوفه بارها دیدم

نوازش از تو می دیدند فرزندان شاهد هم
تو را با گوهر اشک یتیمان آشنا دیدم

به مسکین و یتیم از بس محبّت کردی و احسان
تو را در سوره ی انسان و متن هل اتی دیدم

چه می دیدم خدا را در سکوت محض نخلستان
تو را هر نیمه شب، در گریه های بی صدا دیدم

شبی که شمع بیت المال را خاموش می کردی
تو را با بی ریایی، خفته روی بوریا دیدم
::
چو راز غربت خود را به گوش چاه می گفتی
چو نیلوفر کشیدم قد، تو را ای ماه دیدم

تو را پشت در آتش زده، با زهرةُالزّهرا
صبور و مهربان، در تیرباران بلا دیدم

اگر نامردمان دست تو را بستند، آن ها را
اسیر پنجۀ تقدیر، در «تَبَّت یَدا» دیدم

در ایوان نجف، در کوفه، در محراب مسجد هم
شهادت نامه ی «فُزتُ وَ رَبَّ الکَعبه» را دیدم

پس از آن لیلة القدری، که شد شقُّ القَمَر، هرشب
تو را در جوهر خون شهیدان خدا دیدم

تو را یاریگر خون خدا، با عترت یاسین
تو را دلجوی یاس ارغوان، در نینوا دیدم

تو را در آسمان نیلگون ظهر عاشورا
تو را در سایه روشن های شام و کربلا دیدم

شب شام غریبان و پرستو های سرگردان
تو را دلسوخته در شعله زار خیمه ها دیدم

اگر خورشید دشت کربلا از نوک نی سر زد
تو را در موجی از آیات تسلیم و رضا دیدم

تو را با کاروان اهل بیت وحی در غربت
تو را در حیرت از خورشید در تشت طلا دیدم

کسی از آستانت دست خالی بر نمی گردد
که در آیینه ی آیین تو مهر و وفا دیدم

محمدجواد غفورزداه

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۰
هم قافیه با باران

در چشم تو شهود شگفتی هست، آن را به جز شهید نمیفهمد
آیینه خواست کشف کند آن را، وا کرد چشم و دید نمیفهمد

از کوهسار معرفتت آری این سیل حکمت است شده جاری *
هرکس که دل نداد نمی نوشد، هرکس که دل برید نمیفهمد

یک عمر اگرچه غرق شد آنگونه در واژه های معجزه آمیزت
دریای اشکهای تو را در چاه ابن ابی الحدید نمیفهمد

گفتی که تن به سجده نمی دادم معبود را اگر که نمی دیدم
گفتی و قرنهاست که حرفت را عرفان بایزید نمیفهمد

شیرینی شروع تو را آری غیر از خدای کعبه نمیداند
شهد شهود "فزت و رب" ات را بی شک به جز شهید نمیفهمد

سید محمدمهدی شفیعی

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۹
هم قافیه با باران

ای بشر! خانه نهادی و نگفتی خام است‌
کفر کردی و نگفتی که چه در فرجام است‌

چشم بستی و ندیدی که در آن یومِ شگفت‌
چه پدید آمد از این پرده بر این قومِ شگفت‌
🔹
ترسِ جان پشت درِ مکه مسلمانت کرد
نعمتی آمد و آمادۀ طغیانت کرد

پس از آن پیشرو بلهوسان دیدیمت‌
پشت پیراهن خونین کسان دیدیمت‌

هُبلی گشته‌، به صحرای حجاز استاده‌
مست و مخمور به محراب نماز استاده‌

راهزن با طبق زر چه کند؟ آن کردی‌
گلّه با سبزۀ نوبر چه کند؟ آن کردی‌
🔹
چه توان کرد فراموشی گُل در گِل را؟
دین کامل شده و مردم ناکامل را

غول گرمازده را چشمه و مرداب یکی است‌
کور بینا شده را گوهر و شبتاب یکی است‌

شِعب نادیده دگر اصل و بدل نشناسد
بدر نشناسد و صفّین و جمل نشناسد

شعب نادیده چه داند که مسلمانی چیست‌؟
فرق تیغ علوی با زر سفیانی چیست‌
🔹
کفر کردی بشر! این عید مبارک بادت‌
پس از آن‌، دوزخ جاوید مبارک بادت‌

از چنین جاه و حشم‌، شیر شتر نیک‌تر است‌
سوسمار از شکم و کیسۀ پُر نیک‌تر است‌

ای بشر! عهدِ حجر باز نصیبت بادا
مارهایی همه کر، باز نصیبت بادا

تا از این پس نرود گفتۀ پیر از یادت‌
آفتابی که برآمد به غدیر از یادت‌

محمدکاظم کاظمی

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۱
هم قافیه با باران
ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا

در وی سر سرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها

بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا

خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل
لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا

با نقد خریدارش آینده خه از رفته
با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا

گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا

رسوایی فرق خود در فوطهٔ زرق خود
کم‌پوش، که خواهد شد پوشیدهٔ ما رسوا

گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا

ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا

اوحدی
۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۵
هم قافیه با باران

رود است علی, پاک و زلال است و روان
کوه است علی, که استوار است و گران

من رود ندیده ام چنین پابرجا
من کوه ندیده ام چنین در جریان

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۵۵
هم قافیه با باران

گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درستست که من توبه شکستم

گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت
من فارغم از هر چه بگویند که هستم

ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود
از بند تو برخاستم و خوش بنشستم

از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم

زین پیش برآمیختمی با همه مردم
تا یار بدیدم در اغیار ببستم

ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می
من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم

شب‌ها گذرد بر من از اندیشه رویت
تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم

حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب
دشنام به من ده که درودت بفرستم

دیریست که سعدی به دل از عشق تو می‌گفت
این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم

بند همه غم‌های جهان بر دل من بود
دربند تو افتادم و از جمله برستم

مولوی

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۶
هم قافیه با باران

سعی کردند به جایت بنشانند بسی را
روی هر موج که آمد، یله کردند خسی را

تو ولی یک تنه بر قله ی تاریخ نشستی
کی عقابی به حساب آورد آنجا مگسی را؟

نعش بی جان عدالت، به خدا در همه تاریخ
جز تو با خویش ندیده ست مسیحا نفسی را

توده هایی که به جایی نرسیده ست صداشان
دل ندادند به جز تیغ تو فریاد رسی را

یاعلی! جز تو برازنده ی کس نیست "ولایت"
نتوانند به جایت بنشانند کسی را...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۲
هم قافیه با باران

بهشت است این که من دیدم؛ نه رخسار
کمند است آن که وی دارد؛ نه گیسو!

دو چشمم خیره ماند از روشنایی
ندانم قرص خورشید است؟ یا او؟

سعدی

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۴۵
هم قافیه با باران

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد

ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد

زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

حافظ

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۴۳
هم قافیه با باران

باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد
ماه روی تو در این آینه ها پیدا شد

نامه ی مهر تو دزدیده چراغی افروخت
که به یک لحظه جهان در نظرم زیبا شد

نامه ات پیرهن یوسف من بود و از آن
چشم یعقوب دل غمزده ام بینا شد

گفتم آخر چه توان کرد ز اندوه فراق
طاقتم نیست که این غصه توانفرسا شد

ناگهان یاد تو بر جان و دلم شعله فکند
دل تنها شده ام برق جهان پیما شد

آمدم از پی دیدار تو با چشم خیال
در همان حالت سودا زدگی در وا شد

باورت نیست بگویم که در آن غربت تلخ
قامت سبز تو در خلوت من پیدا شد

آمدی نغمه زنان خنده کنان سرخوش و مست
لب خاموش تو پیش نگهم گویا شد

بوسه دادی و سخن گفتی و رفتی چو شهاب
ای عجب بار دگر دور جدایی ها شد

ای پرستوی مهاجر چو پریدی زین بام
بار دیگر دل غربت زده ام تنها شد

باز من ماندم و تنهایی و خون گرمی اشک
باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد

مهدی سهیلی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

حافظ

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
گل‌چین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی

دیدم چمنی خندان‌، پر لاله و پر ریحان
بر شاخ گلش مرغان‌، هرسو به غزلخوانی

بشکفته گل اندرگل‌، کاکل زده درکاکل
از نرگس و از سنبل‌، وز لالهٔ نعمانی

بر هر طرفی نهری‌، صف‌ بسته زگل بهری
هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی

هرگوشه گلی تازه‌، مالیده به رخ غازه
وانگیخته آوازه‌، مرغان به خوش‌الحانی

صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان
برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی

صدکوثر جان‌پرور، دیدم به یک آبشخور
گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی

دیدم فلکی روشن‌، وز مهر و مه آبستن
مهرش ز غروب ایمن‌، ماهش ز گریزانی

دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر
صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی

گفتی مه رخشانست‌، یا مهر درخشان است
یاکوه بدخشان است‌، پر لعل بدخشانی

یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود
یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی

از هر طرفی حوری برکف طبق نوری
بر زخمهٔ طنبوری‌، در رقص وگل‌افشانی

یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر
قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی

بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی
هریک بدگر طرزی‌، سرگرم سخن‌رانی

گرم سخن‌آرایی‌، دنیایی و عقبایی
ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی

وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر
از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی

رفتم به سوی ایشان‌، دلباخته و حیران
پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی

کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست
گفتند جهانبانی است این منظره را بانی

گلچین جهانست این‌، راز دل و جانست این
فرزند زمان است این‌، عقد گهرکانی

شور و شغبست اینجا، عشق و طربست این‌جا
قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی

فرمود نبی جنت‌، در سایهٔ شمشیر است
گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی

شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم
ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی

تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء
زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی

ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی

ملک‌الشعرای بهار

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۱
هم قافیه با باران

غم فراق تو ما را صبور خواهد کرد
به ذهن آینه نوری خطور خواهد کرد

شبی که گم بشوم در ضیافت مهتاب
هلال ابروی ماهت قصور خواهد کرد

تو مثل آتشی و من شبیه خاکستر
هجوم باد مرا از تو دور خواهد کرد

چه اعتبار به پیراهن است بی یوسف؟
شفا که هیچ، که از ریشه کور خواهد کرد

نشسته ام سر یک ایستگاه متروکه
و دلخوشم که قطاری عبور خواهد کرد

در انجماد شب تیره ی زمستانی
دوباره ماه قشنگی ظهور خواهد کرد

فرهاد شریفی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۱
هم قافیه با باران
باده بده ساقیا ، ولى ز خُم غدیر
چنگ بزن مطربا ، ولى به یاد امیر

تو نیز اى چرخ پیر ، بیا ز بالا به زیر
داد مسرت ستان ، ساغر عشرت بگیر

بلبل نطقم چنان ، قافیه پرداز شد
که زهره در آسمان ، به نغمه دمساز شد

محیط کون و مکان ، دایره ساز شد
سرور روحانیون هو العلى الکبیر

نسیم رحمت وزید ، دهر کهن شد جوان
نهال حکمت دمید ، پر ز گل و ارغوان

مسند حشمت رسید ، به خسرو خسروان
حجاب ظلمت درید ، ز آفتاب منیر

فاتح اقلیم جود ، به جاى خاتم نشست
یا به سپهر وجود ، نیر اعظم نشست

یا به محیط شهود ، مرکز عالم نشست
روى حسود عنود ، سیاه شد مثل قیر

صاحب دیوان عشق ، زیب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق ، حُسن و لطافت گرفت

نغمه دستان عشق ، رفت به اوج اثیر
به هر که مولا منم ، على است مولاى او

نسخه اسما منم ، على ست طغراى او
یوسف کنعان عشق ، بنده رخسار اوست

خضر بیابان عشق ، تشنه گفتار اوست
کیست سلیمان عشق ، بردر جاهش فقیر

اى به فروغ جمال ، آینه ذو الجلال
« مفتقر » خوش مقال ، مانده به وصف تو لال

گر چه بُراق خیال ، در تو ندارد مجال
ولى ز آب زلال ، تشنه بود ناگزیر

محمدحسین غروی(کمپانى)
۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران

پیام نور به لب های پیک وحی خداست
بخوان سرود ولایت که عید اهل ولاست

با شراب طهور از خم غدیر بزن
خدا گواه ست که ساقی این شراب خداست

خم از غدیر خم و می ، می ولای علیست
و گرنه صحبت ساقی و جام و باده خطاست

غدیر ، عید خدا،عید احمد، عید علی
غدیر عید نیایش غدیر عید دعاست

غدیر صبح سپید همه سپیدی ها
غدیر ، نور خدا، دشمن سیاهی هاست

غدیر سید اعیاد و اشرف ایام
غدیر خوبتر از عید روزه و اضحی است

غدیر سلسله دار کمال دین تا حشر
غدیر آینه دار علی ولی الله است

غدیر عید همه عمر با علی بودن
غدیر جشن نجات از عذاب روز جزاست

غدیر بر همه حق باوران تجلی حق
غدیر ببر همه گم گشتگان چراغ هداست

غدیر کعبه مقصود شیعه در عالم
غدیر جنت موعود خلق در دنیاست

غدیر حاصل تبلیغ انبیا همه عمر
غدیر میوه توحید اولیا همه جا است

غدیر آیینه لا اله الا هو
غدیر ایت سبحان ربی الاعلی است

غدیر هدیه نور از خدا به پیغمبر
غدیر نقش ولای علی به سینه ماست

غدیر بر کعبه اهلل سما و اهل زمین
غدیر قبله خلق زمین و خلق سماست

غدیر یک سند زنده یک حقیقت محض
غدیر خاطره ای جاودانه و زیباست

غدیر روشنی چشم پیروان علی
غدیر از دل تنگ رسول عقده گشاست

غدیر با همگان هم سخن ولی خاموش
غدیر با همه کس آشنا ولی تنهاست

غدیر صفحه تاریخ وال من والاه
غدیر آیه توبیخ عاد من عاداست

هنوز از دل تفتیده غدیر بلند
صدای مدح علی بانوای روح فزاست

هنوز گوهر وصف علی بود در گوش
هنوز لعل لب مصطفی مدیحه سراست

هنوز لاله اکملت دینک روید
هنوز طوطی اتممت نعمتی گویاست

هنوز خواجه لولاک را نداست بلند
که هر که را پیمبر منم علی مولاست

چنانکه من همگان را به نفس اولایم
علی وصی من از نفس او به او اولاست

علی علیم و علی عالم و علی اعلم
علی ولی و  علی والی و علی اولاست

علی حقیقت روح و تمام عالم جسم
علی سفینه نوح و همه جهان دریاست

علی مدرس جبریل در شناخت حق
علی معلم آدم به علم الا سماست

علی تمامی دین ، بغض او تمامی کفر
علی ولی خدا ، خصم او عدوی خداست

علی بود پدر امت و بردار من
علی سغیر خدا و علی امیر خداست

علیست حج و علی کعبه و علی زمزم
علی سفا و علی مروه و علی مسعاست

علی صراط و علی محشر و علی میزان
علی بهشت و علی کوثر و علی طوباست

علی چو شخص پیمبر هماره بی مانند
علی چو ذات اللهی همیشه بی همتاست

علی شهید و علی شاهد و علی مشهود
علی پناه و علی ملجا و علی منجاست

علی اذان و اقامه ، علی رکوع و سجود
علی قیام و قعود علی سلام و دعاست

علی حقیقت توحید بر زبان کلیم
علی تجلی طور و علی ید بیضاست

علی وصی و دم و لحم و نفس پیمبر
علی ابوالحسنین است و شوهر زهرا

علی است حق و حقیقت بدور او گرد
علی است عدل و عدالت به خط او پویاست

علی محمد و فرقان و نور و کوثر ،قدر
علی مزمل و یاسین و یوسف و طاهاست

علی به قول محمد در مدینه علم
ز در درآی که راه خطا همیشه خطاست

حدیث منزله را از نبی بگیر و بخلق
بگو مخالف هارون مخالف موسی است

بود وصی نبی آنکسی که نفس نبی است
گرفتم (اینکه حدیث)غدیر یک رویاست

کننده در خبیر بود وصی رسول
نه انکه کرد فرار از جهاد ، عقل کجاست

کسی که گفت سلونی ، سزد امامت را
نه آن کسی که بلولا ، به جهل خود گویاست

کسی که جی نبی خفت جانشین نبی است
نه آنکه راحتی جان خویش را می ساخت

چگونه قاتل زهرا امام خلق شود
مدینه مرد شرف نیست یا علی تنهاست

چگونه مهر بورزند به آن ستم گستر
که دود آتش او دور خانه زهراست

چگونه غیر علی را امام خود داند
که او سراپا آیینه رسول خداست

حدیثی از دو لب مصطفی مراست به یاد
به آب زر بنویسم اگر رواست رواست

خدا گواه است پی دشمن علی نروم
حلال زاده رهش از حرام زاده جداست

کسی که بت شکند بر فراز دوش نبی
برای حفظ خلافت ز هر کسی اولاست

گواه من به خلافت همان وجود علی است
که آفتاب بتایید آفتاب گواه است

بود امامت او در کتاب حق معلوم
چنان که صورت خورشیددر فضا پیداست

به دیدگان خدا بین مرتضی سوگند
کسی که غیر علی دید دیده اش اعماست

عبادت ثقلینت اگر بود فردا
تو را بدون ولایت به ویل و اویلاست

به آن نبی که علی را وصی خود فرمود
به آن نبی که تمامش ثنای آن مولاست

ثواب نیست ثوابی که بی ولای علی است
نماز نیست نمازی که بی علی برپاست

شکسته باد دهانی که بی علی باز است
بریده باد زبانی که بی علی گویاست

تمرد است بدون علی اگر طاعت
تاسف است سوای علی ، اگر تقواست

به آیه آیه قران به حق پیغمبر
که راه غیر علی مرگ و نیستی و فناست

خدا گواست که هر کس رهش جدا زعلی است
بسان لشکر فرعون راهی دریاست

اگر تمام خلایق جدا شوند از او
خدا گواست که راه تمام خلق خطاست

به جای حور به بوزینه دست داده و بس
کسی که غیر علی را امام ورهبر خواست

به صد هزار زبان روح مصطفی گوید
که ای تمام امت علی امام شماست

من و جدا شدن از مرتضی خدا نکند
که هر که گشت جدا از علی جدا !!

غلامرضا سازگار

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۰۹
هم قافیه با باران

کار من نیست که بنشینم املات کنم
شأن تو نیست که در دفترم انشات کنم
 
عین توحید همین است که قبل از توبه
باید اول برسم با تو مناجات کنم
 
سالی یک بار من عاشق نشوم می میرم
سالی یک بار اجازه بده لیلات کنم
 
همه جا رفتم و دیدم که تو هستی همه جا
تو کجا نیستی ای ماه که پیدات کنم؟
 
پدر خاکی و ما بچه ی خاکی توایم
حق بده پس همه را خاک کف پات کنم
 
از تو ای پیر طریقت که سر راه منی
آن قدر معجزه دیدم که مسیحات کنم
 
از خدا خواسته ام هر چه که دارم بدهم
جای آن چشم بگیرم که تماشات کنم
 
تو همانی که خدا گفت: تو ربُّ الارضی
سجده بر اَشهد ان لایی الّات کنم
 
مثل ما ماه پیمبر به خودت ماه بگو
اشهد انّ علیّاً ولی الله بگو
 
آینه هستم و آماده ی ایوان شدنم
آتشی هستم و لبریز گلستان شدنم
 
چند وقتی ست به ایوان نجف سر نزدم
بی سبب نیست به جان تو پریشان شدنم
 
سفره ی نان جویی پهن کن ای شاه عرب!
بیشتر از همه آماده ی مهمان شدنم
 
آن که از کفر در آورد مرا مِهر تو بود
همه اش زیر سر توست مسلمان شدنم
 
از چه امروز نیفتم به قدومت، وقتی...
ختم شد سجده ی دیروز به انسان شدنم
 
روی خورشید تو خورشید پرستم کرده
با تجلّی تو در معرض سلمان شدنم
 
ده ذی الحجه ی من هجده ذالحجه ی توست
هشت روز است که آماده قربان شدنم
 
جان به هر حال قرار است که قربان بشود
پس چه خوب است که قربانی جانان بشود
 

شأن تو بود اگر این همه بالا رفتی
حق تو بود که بالاتر از این جا رفتی
 
شانه ی سبز نبی باطنش عرش الله است
تو از این حیث روی عرش معلّا رفتی
 
انبیا نیز نرفتند چنین معراجی
انبیا نیز نرفتند تو اما رفتی
 
به یقین دست خدا دست پیمبر هم هست
پس تو با دست خودت این همه بالا رفتی
 
باید این راه به دست دگری حفظ شود
علت این بود که تا خیمه ی زهرا رفتی
 
تو ولی هستی و منجیِ ولایت، زهراست
تو هدایت گری و روح هدایت زهراست
 

آی مردم به خدا نیست کسی برتر از این
ازلی طینتِ اول تر و آخرتر از این
 
تا به حالا که ندیدند و بعد از این هم...
اسد الله ترین حضرت حیدرتر از این
 
هیچ کس نیست گه عقد اخوت خواندن
بهر پیغمبر اسلام برادرتر از این
 
رفت از شانه ی معراج نبی بالاتر
به خدا هیچ کجا نیست کسی سرتر از این
 
آن دو تا  " ذات " در این مرحله یک " ذات " شدند
این پیمبرتر از آن، آن پیمبرتر از این
 
دستِ گرم پدر فاطمه در دست علی ست
بعد از این، بارِ نبوت همه در دست علی ست

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیرد
وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد

آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید
عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد

عطار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

ذره‌ای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است
هر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است

کافری شادی است و آن شادی نه از اندوه تو
نی که کار او ز اندوه و ز شادی برتر است

آن کزو غافل بود دیوانه‌ای نامحرم است
وانکه زو فهمی کند دیوانه‌ای صورتگر است

کس سر مویی ندارد از مسما آگهی
اسم می‌گویند و چندان کاسم گویی دیگر است

هرچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو
کی بود مفهوم تو او کو از آن عالی‌تر است

ای عجب بحری است پنهان لیک چندان آشکار
کز نم او ذره ذره تا ابد موج‌آور است

صورتی کان در درون آینه از عکس توست
در درون آینه هر جا که گویی مضمر است

گر تو آن صورت در آئینه ببینی عمرها
زو نیابی ذره‌ای کان در محلی انور است

ای عجب با جملهٔ آهن به هم آن صورت است
گرچه بیرون است ازآن آهن بدان آهن در است

صورتی چون هست با چیزی و بی چیزی به هم
در صفت رهبر چنین گر جان پاکت رهبر است

ور مثالی دیگرت باید به حکم او نگر
صورتش خاک است و برتر سنگ و برتر زان زر است

تا که در دریای دل عطار کلی غرق شد
گوییا تیغ زبانش ابر باران گوهر است

عطار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران