هم‌قافیه با باران

۲۶۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی
مشک از سر زلفین تو دریوزه کند بوی

شمشاد ز قدّت به خم، ای سرو دل آرا
خورشید ز رویت دژم، ای ماه سخن گوی

از شرم قدت سرو فرومانده به یک جای
وز رشک رخت ماه فتاده به تکاپوی

با من به وفا هیچ نگشته دل تو رام
با انده هجران تو کرده دل من خوی

ناید سخنم در دل تو، ز آنکه به گفتار
نتوان ستدن قلعه‌ای از آهن و از روی

ز آن است گل و نرگس رخسار تو سیراب
کز دیده روان کرده‌ام از مهر تو صد جوی

تا بوک سزاوار شوی دیدن او را
ای دیده تو خود را به هزار آب همی شوی

ای دل چه شوی تنگ، چو در توست نشستن
خواهی که ورا یابی، در خون خودش جوی

بابا افضل کاشانی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۰
هم قافیه با باران

عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی

آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی

نغنویدم زان خیالش را نمی‌بینم به خواب
دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی

از چه ننماید به من دیدار خویش آن دلفروز
راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی

هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی

ناله‌های زار من شاید که گر کس نشنود
لابه‌های زار من یک شب شنودی کاشکی

سعدی از جان می‌خورد سوگند و می‌گوید به دل
وعده‌هایش را وفا باری نمودی کاشکی

سعدی

۱ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران

گر کسی سرو شنیده‌ست که رفته‌ست این است
یا صنوبر که بناگوش و برش سیمین است

نه بلندیست به صورت که تو معلوم کنی
که بلند از نظر مردم کوته‌بین است

خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات
عاشقی کار سری نیست که بر بالین است

همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین است

خود گرفتم که نظر بر رخ خوبان کفر است
من از این بازنگردم که مرا این دین است

وقت آن است که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است

چمن امروز بهشت است و تو در می‌بایی
تا خلایق همه گویند که حورالعین است

هر چه گفتیم در اوصاف کمالیت او
همچنان هیچ نگفتیم که صد چندین است

آنچه سرپنجهٔ سیمین تو با سعدی کرد
با کبوتر نکند پنجه که با شاهین است

من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس
زحمتم می‌دهد از بس که سخن شیرین است

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۳۰
هم قافیه با باران

مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست

نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
 به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید ــ
بِرویَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست

حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست

نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
 به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید ــ
بِرویَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست

فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۴۰
هم قافیه با باران

چنان که از قفس هم دو یاکریم به هم
از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم

به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج
چنان دو نیمه ی سیبی که هر دو نیم به هم

من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب
من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم

شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است
شبیه بودن گل های بی شمیم به هم

من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم

بیا شویم چو خاکستری رها در باد
من و تو را برساند مگر نسیم به هم

فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۳۹
هم قافیه با باران

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌خوانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند

فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۵:۳۶
هم قافیه با باران

مدح تو را در شادی و در غم نوشتند
با این همه اما برایت کم نوشتند

 تا خنده آمد بر لبت، تصنیف گفتند
 تا اخم کردی صد غزل ماتم نوشتند

 فریادهایت را طنین رعد خواندند
 چشم تو را هم چشمه زمزم نوشتند
 
وصف تو پیچیده ست و ظرف شعر تنگ است
 گاهی اگر ابیات را مبهم نوشتند

 از کیسه ی احسان تو درهم گرفتند
 هرگاه مشتی واژه را درهم نوشتند

 گفتند دارد علم الاسما بعد از این، چون
 نام تو را در دفتر آدم نوشتند

 خشم علی تفسیر آیات عذاب است
 این را نه شیعه، اهل سنت هم نوشتند

 عالم تماما آیت حق است اما
شان علی را آیت اعظم نوشتند

 درد فراقش گرچه دردی بی مداواست
 ذکر علی را نسخه مرهم نوشتند

اهل تغزل، اهل عرفان، اهل تفسیر
 هرچه نوشتند از تو آقا کم نوشتند

سید محمدمهدی شفیعی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۳۵
هم قافیه با باران

ای شعرِ من از نم نم آواز دو چشمت
آغاز سخن بسته به آغاز دو چشمت

آمیزه ای از شعر تر حافظ و سعدی ست
این فتنهٔ خاموش به شیراز دو چشمت

تار است مفاهیم پریشان دو زلفت
ناب است مضامین غزلساز دو چشمت

در دیدهٔ ناباور من این همه آشوب
یا از دو لبت، یا دهنت، یا ز دو چشمت

عمری ست که رندان جهان خانه به دوش اند
از حاد‌ثهٔ خانه برانداز دو چشمت...

سعیدبیابانکی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۳۳
هم قافیه با باران

بارها
و بارها
کسی توی این دریاچه غرق شده است.
آدم ها اما
همچنان پشت به دریا می ایستند
لبخند می زنند به لنزها
و عکس می گیرند.
همیشه پشت همه ی  عکس ها ی دو نفره ی دنیا
چند نفر
مرده اند .

رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۳۰
هم قافیه با باران

تمام شده ام
چون مدادی
 که به آخر خود نزدیک است
چون قطاری
که از سوت خود می ترسد
 عاجی شکسته ام
در دهان فیلی غمگین!

دلم می خواست کنار تو باشم
حتی اگر تو باد باشی و من
کلاه مردی که در رودخانه غرق شده است
حتی اگر تو باد باشی و من
گهواره ی کودکی
که آل
مادرش را برده است

شیرین خسروی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران

در مقامی که رسد زو به دل و جان آسیب
نبود جان خردمند ز رفتن به نهیب

ناشکیبا مشو ار باز گذارد جانت
خانه ای را که ز ویران شدنش نیست شکیب

تن یکی خانهٔ ویرانی و بی سامانی ست
نتوان داشت در او جان و روان را به فریب

گر چه پیوستهٔ جان است تن تیره، ولیک
شاخ را نیست خبر هیچ ز بویایی سیب

گر چه از جان به شکوه است و به نیرو، هر تن
جان نگیرد ز تن تیره به زیبای زیب

دیدهٔ جان خرد است و روشش اندیشه
ناید از کوری و کری تنش هیچ آسیب

چشم جان روشن و بیناست ز نزدیک و ز دور
پای اندیشه روان است بر افراز و نشیب

بی گمان باش خردمند، که در راه یقین
خردت راست رود با تو، گمانت به وُریب

بابا افضل کاشانی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

به درد آورد اگرچه ظلمشان قلب رقیقت را
نیاوردی تو بیرون از نیام صبر، تیغت را

دوای زخم تو لبخند کوثر بود بعد از او
چگونه چاه درمان میکند زخم عمیقت را؟!

گدای کاهلی بود آن گدا که جای دستانت
گرفت انگشتر "المُلکُ للهِ" عقیقت را

قسیم النار والجنة! نخواهد برد از خاطر
جهان تقسیم بیت المال و میزانِ دقیقت را

تو فاروقی و حق زیر لوای عشق تو جمع است
جدا کردی از آن هفتاد و یک فرقة، فریقت را

بتاب از مشرق نهج البلاغة بر بلوغ شعر
بنوشان بر لب شعر استعارات بلیغت را

تو خود راهی به سوی آسمانی! روح قرآنی
تو که ترسیم کردی با قدم هایت طریقت را

تو ای دریای رحمت! غرق کن در عشق خود ما را
ببخشد تا خدا بار گناهان غریقت را

نفهمیده حقیقت را کسی که غافل است از تو
نمیفهمد تو را هرکس نفهمیده حقیقت را

بشری صاحبی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما
آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما

یوسفان را مست کرد و پرده‌هاشان بردرید
غمزه خونی مست آن شه خمار ما

جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد
آفرین‌ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما

در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی
صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما

دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست
لاجرم غیرت برد ایمان بر این زنار ما

آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت
ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما

چون مثال ذره‌ایم اندر پی آن آفتاب
رقص باشد همچو ذره روز و شب کردار ما

عاشقان عشق را بسیار یاری‌ها دهیم
چونک شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما

مولوی

۱ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

کرد سودا آسمان سیر این دل دیوانه را
سوختن شد باعث نشو و نما این دانه را

محو شد در حسن آن کان ملاحت، دیده ها
از زمین شور، بیرون شد نباشد دانه را

عشق سازد حسن عالمسوز را در خون دلیر
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را

می شود در ساغر مخمور، می آب حیات
عاشقان دانند قدر جلوه مستانه را

نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند
می گشاید زور می آخر در میخانه را

بس که دیدم کجروی از راست طبعان جهان
گردش گردون شمارم گردش پیمانه را

مصرف بیهوشدارو نیست مغز غافلان
پیش خواب آلودگان کوته کن این افسانه را

تا مگر ذکر مرا کیفیتی پیدا شود
از گل پیمانه سازم سبحه صد دانه را

یافت مژگان من از نور سحرخیزی فروغ
زلف شب سرپنجه خورشید کرد این شانه را

می گرفتم پیش ازین از دست ساقی می به ناز
این زمان از دور می بوسم لب پیمانه را

در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را

صائب تبریزی

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

نفس بوالهوسان بر دل ر‌وشن تیغ است
شمع افروخته را جنبش دامن تیغ است

شیشه‌ را سرکشی‌ خویش نشانده ست به خون
گردن بی‌ادبان را رگ گردن تیغ است

منت سایه ی اقبال ز آتش کم نیست
گر هما بال ‌گشاید به سر من تیغ است

خاک تسلیم به سرکن‌که درین دش‌ت هلاک
تو نداری سپر و درکف دشمن تیغ است

نتوان از نفس سوختگان ایمن بود
دود این خانه چو برجست ز روزن تیغ است

عکس خونی‌ست فرویخته از پیکر شخص
گر همه آینه سازند ز آهن تیغ است

تا مخالف ز موافق قدمی فامله نیست
درگلو آب چو استاد ز رفتن تیغ است

کوه از ناله و فریاد نمک ‌آساید
چه‌کند بر سر این پای به دامن تیغ است

ذوالفقار دگر است آنکه‌ کند قلع امل
و‌رنه مقراض هم از بهر بریدن تیغ است

کلفت ز‌ند‌‌گی از مرگ بتر می باشد
شمع ما را ز ‌سر خو‌د نگذشتن تیغ است

سطر خونی ز پر افشانی بسمل خواندبم
که گر از خویش روی جادهٔ روشن تیغ است

زین ندامت‌که به وصلی نرسیدم بیدل
هر نفس در جگرم تا دم مردن تیغ است

بیدل

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

دل مثل جاده ای‌ست که در آن مسافریم
آری، چه آشکار، چه پنهان، مسافریم

ما برگ های زرد جدا مانده از درخت
در دستٍ بادهای پریشان مسافریم

گاهی میان خلوت یک روستای دور
گاهی در ازدحام خیابان مسافریم

در آفتاب و خاک و نسیمی که می وزد
در قطره قطره ی گریه باران مسافریم

چون گردٍ راه، بی که بگوییم ما که ایم،
خاموش در رکاب سواران مسافریم

در زلف دوست، یک شب تاریک گم شدیم
عمری گذشته است و کماکان مسافریم

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

در زیر سایه روشن مهتاب خوابناک
در دامن سکوت شبی خسته و خموش
آهسته گام می گذرد شاعری به راه
مست و رمیده مدهوش
می ایستد مقابل دیواری آشنا
آنجا که آید از دل هر ذره بوی یار
در تنگنای سینه دل خسته می تپد
مشتاق و بی قرار
از پشت شیشه می نگرد ماه شب نورد
آنجا بر آن نگار خوابیده مست ناز
در پیشگاه این همه زیبایی و جمال
مه می برد نماز
دنبال ماهتاب خیال گشاده بال
آهسته می رود به درون اتاق او
من مانده همچنان پس دویار محو و مست
از اشتیاق او
مه خیره گشته بر وی و آن مایه امید
شیرین به خواب رفته در آن خوابگاه ناز
و ا? زلف تابدار پریشان و بی قرار
از یاد عشقباز
در بستر آرمیده چو نیلوفری بر آب
پاشیده ماهتاب بر او سوده های سیم
لغزد پرند بر تن او همچو برگ گل
از جنبش نسیم
افتاده سایه روشن مهتاب سیم رنگ
نرم و سپید چون پر و بال فرشتگان
بر آن دو گوی عاج که برجسته تابناک
از زیر پرنیان
آن سیمگونه ساق که بابوسه نسیم
لغزیده همچو
برگ گل از چین دامنش
و آن سایه های زلف که پیچیده مست ناز
بر گرد گردنش
آن زلف تاب خورده به پیشانی سپید
چون سایه امید در آیینه خیال
و آن چهر شرمناک که تابیده همچو ماه
در هاله ملال
آن سایه های در هم مژگان که زیر چشم
غمگین به خواب رفته هماغوش راز
خویش
و آن چشم آرمیده رویا فریب او
در خواب ناز خویش
منمانده بی قرار و خیال رمیده مدهوش
مست هوس گرفته از آن ماه بوسها
تا آن زمان که آورد از صبح آگهی
بانگ خروس ها
بر می دمد سپیده و دلداده شاعری
از گردش شبانه خود خسته می رود
دنبال او پریده و
بی رنگ سایه ای
آهسته می رود

ابتهاج

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران
حیدربابا ، ایلدیریملار شاخاندا
سئللر ، سولار ، شاققیلدییوب آخاندا
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه

حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا
کوْل دیبینَّن دوْشان قالخوب ، قاچاندا
باخچالارون چیچکلنوْب ، آچاندا
بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
آچیلمیان اوْرکلرى شاد ائله

بایرام یئلى چارداخلارى ییخاندا
نوْروز گوْلى ، قارچیچکى ، چیخاندا
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا
بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
دردلریمیز قوْى دیّکلسین ، داغ اوْلسون

حیدربابا ، گوْن دالووى داغلاسین !
اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسین !
اوشاخلارون بیر دسته گوْل باغلاسین !
یئل گلنده ، وئر گتیرسین بویانا
بلکه منیم یاتمیش بختیم اوْیانا
 
حیدربابا ،‌ سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !
دؤرت بیر یانون بولاغ اوْلسون باغ اوْلسون !
بیزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !
دوْنیا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ایتیمدى
دوْنیا بوْیى اوْغولسوزدى ، یئتیمدى
 
حیدربابا ، یوْلوم سنَّن کج اوْلدى
عؤمروْم کئچدى ، گلممه دیم ، گئج اوْلدى
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدى
بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ،‌ دؤنوْم وار
ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار
 
حیدربابا ، ایگیت اَمَک ایتیرمز
عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بیتیرمز
نامرد اوْلان عؤمرى باشا یئتیرمز
بیزد ، واللاه ، اونوتماریق سیزلرى
گؤرنمسک حلال ائدوْن بیزلرى
 
حیدربابا ، میراژدر سَسلننده
کَند ایچینه سسدن - کوْیدن دوْشنده
عاشیق رستم سازین دیللندیرنده
یادوندادى نه هؤلَسَک قاچاردیم
قوشلار تکین قاناد آچیب اوچاردیم
 
شنگیل آوا یوردى ، عاشیق آلماسى
گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسى
داش آتماسى ، آلما ،‌ هیوا سالماسى
قالیب شیرین یوخى کیمین یادیمدا
اثر قویوب روحومدا ، هر زادیمدا
 
حیدربابا ، قورى گؤلوْن قازلارى
گدیکلرین سازاخ چالان سازلارى
کَت کؤشنین پاییزلارى ، یازلارى
بیر سینما پرده سى دیر گؤزوْمده
تک اوْتوروب ، سئیر ائده رم اؤزوْمده

حیدربابا ،‌ قره چمن جاداسى
چْووشلارین گَلَر سسى ، صداسى
کربلیا گئدنلرین قاداسى
دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه
تمدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه

حیدربابا ، شیطان بیزى آزدیریب
محبتى اوْرکلردن قازدیریب
قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب
سالیب خلقى بیر-بیرینن جانینا
باریشیغى بلشدیریب قانینا
 
گؤز یاشینا باخان اوْلسا ، قان آخماز
انسان اوْلان بئلینه تاخماز
آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز
بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر !
ذى حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر !
 
خزان یئلى یارپاخلارى تؤکنده
بولوت داغدان یئنیب ، کنده چؤکنده
شیخ الاسلام گؤزل سسین چکنده
نیسگیللى سؤز اوْرکلره دَیَردى
آغاشلار دا آللاها باش اَیَردى
 
داشلى بولاخ داش-قومونان دوْلماسین !
باخچالارى سارالماسین ، سوْلماسین !
اوْردان کئچن آتلى سوسوز اولماسین !
دینه : بولاخ ، خیرون اوْلسون آخارسان
افقلره خُمار-خُمار باخارسان
 
حیدر بابا ، داغین ، داشین ، سره سى
کهلیک اوْخور ، دالیسیندا فره سى
قوزولارین آغى ، بوْزى ، قره سى
بیر گئدیدیم داغ-دره لر اوزونى
اوْخویئدیم‌ : « چوْبان ، قیتر قوزونى »
 
حیدر بابا ، سولى یئرین دوْزوْنده
بولاخ قئنیر چاى چمنین گؤزونده
بولاغ اوْتى اوْزَر سویون اوْزوْنده
گؤزل قوشلار اوْردان گلیب ، گئچللر
خلوتلیوْب ، بولاخدان سو ایچللر
 
بىچین اوْستى ، سونبول بیچن اوْراخلار
ایله بیل کى ، زوْلفى دارار داراخلار
شکارچیلار بیلدیرچینى سوْراخلار
بیچین چیلر آیرانلارین ایچللر
بیرهوشلانیب ، سوْننان دوروب ، بیچللر
 
حیدربابا ، کندین گوْنى باتاندا
اوشاقلارون شامین ئییوب ، یاتاندا
آى بولوتدان چیخوب ، قاش-گؤز آتاندا
بیزدن ده بیر سن اوْنلارا قصّه ده
قصّه میزده چوخلى غم و غصّه ده
 
قارى ننه گئجه ناغیل دییَنده
کوْلک قالخیب ، قاپ-باجانى دؤیَنده
قورد گئچینین شنگوْلوْسون یینده
من قاییدیب ، بیرده اوشاق اوْلئیدیم
بیر گوْل آچیب ، اوْندان سوْرا سوْلئیدیم

عمّه جانین بال بلله سین ییه ردیم
سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومى گییه ردیم
باخچالاردا تیرینگَنى دییه ردیم
آى اؤزومى اوْ ازدیرن گوْنلریم !
آغاج مینیپ ، آت گزدیرن گوْنلریم !
 
هَچى خالا چایدا پالتار یوواردى
مَمَد صادق داملارینى سوواردى
هئچ بیلمزدیک داغدى ، داشدى ، دوواردى
هریان گلدى شیلاغ آتیب ، آشاردیق
آللاه ، نه خوْش غمسیز-غمسیز یاشاردیق
 
شیخ الاسلام مُناجاتى دییه ردى
مَشَدرحیم لبّاده نى گییه ردى
مشْدآجلى بوْز باشلارى ییه ردى
بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون ، توْى اوْلسون
فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْى اولسون
 
شهریار
۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۴۴
هم قافیه با باران

دست های مرا تماشا کنن!
از تنم سوی تو گریزانند
راز این انزجار جاری را
رودهای رمیده می دانند

با دو انگیزه راه می افتند:
شوق دریا و انزجار از کوه
کف زنان می روند و یکسره از
شادی مرگ خود خروشانند

کاشکی در زمین فرو بروند
یا به بالای کوه برگردند
رودهایی که در سفر یک دم
از تکاپوی خود پشیمانند

من ولی لحظه ای نمی خواهم
صاحب دست های خود باشم
بر تن مردمان مرده ی شهر
مثل این دست ها فراوانند

رودهای رمیده را بنگر
دست های مرا به یاد آور
دست من نیست، ای تنت دریا!
دست ها بر تنم نمی مانند!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۴۳
هم قافیه با باران
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند

""هزار نکته باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند""

مدار نقطه بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یک دانه جوهری داند

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند

حافظ
۱ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۴۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران