هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

فارغ از خود کی کند ساز پریشانی مرا
بس بود جمعیتم کز خویش می‌دانی مرا

در بساط وصل، چشم و لب ندارند اختلاف
گر بگریانی دلم را یا بخندانی مرا

خیزران از حرمتم برخاست اما بد نشست
کاش ای بابا نمی‌بردی به مهمانی مرا

چند شب بی‌بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد
نیستی دختر مرنج از من نمی‌دانی مرا

دختران شام می‌گردند همراه پدر
کاش می‌شد تا تو هم با خود بگردانی مرا

دخترت نازک‌تر از گل هیچ گه نشنیده بود
گوش من چون چشم شد اسباب حیرانی مرا

تخت و بختی داشتم از سلطنت در ملک خویش
کاش می‌شد باز بر زانوت بنشانی مرا

انتظاری مانده روی گونه‌ای پژمرده‌ام
می‌توان برداشت با بوسی به آسانی مرا

شبنم صبحم، خیالم، خاطرم، شوقم، دلم
ارتباطی نیست هرگز با گرانجانی مرا

چشم تو هستم، ز غیر من بیا بگذر پدر
چشم‌پوشی کن کفن باید بپوشانی مرا

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

مجنون شبیه طفل تو پیدا نمی شود
زین پس کسی به قدر تو لیلا نمی شود

درد رقیّه ی تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله ی تو مداوا نمی شود

شأن نزول رأس تو ویرانه ی من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود

بیهوده زیر منت مرهم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود

صد زخم بر رخ تو دهان باز کرده
خواهم ببوسم از لبت امّا نمی شود

چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

پیدا نشد یکی که بگوید به دخترت
‏این حرف ها برای تو بابا نمی شود

محمّد سهرابی

۱ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

سلام دادم و این عاشقانه شکل گرفت
قرار تازه ی گل روی شانه شکل گرفت

نشسته بودم و دلتنگ گریه کردن که
حسین گفتی‌و دیدم بهانه شکل گرفت

حسین گفتی و دل سمت کربلا پر زد
درون ذهن‌منِ‌خسته خانه شکل گرفت

شبیه مردم دنیا شدم شبیه همه
محرم آمد و چندین نشانه شکل گرفت

لباس مشکی و این اشک ها و لطمه زدن
شراره در دل و بر لب ترانه شکل گرفت

حسین گفتم و تسبیح صبح و ظهر و غروب
میان روضه ی او دانه دانه شکل گرفت
 
حسین گفت شبی دختر سه ساله‌ی او
کبودی اثر تازیانه شکل گرفت

برای دلخوشی مادری پریشان بود
اگر مجالس سوگ زنانه شکل گرفت

سید ابوالفضل مبارز

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۹
هم قافیه با باران

نه حالا زنده هستی  تا در آغوشت شوم پنهان
نه جرات میکنم اینجا بمانم در حرم دیگر

 مرا هم کاش روی دستهایت هدیه میکردی
میان دخترانت من علیِ اصغرم دیگر

شکست از ضرب سیلیِ عدو دندان من ،حالا
به سختی نام بابا بر زبان می آورم دیگر

 نه اینکه دختران دیگرت کم غصه میخوردند
ولی من مادرم هم مرده....بابایی ترم دیگر....

نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۱
هم قافیه با باران

می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
تیر امان نداد
نیزه امان نداد
شمشیر امان نداد
*
می‌خواستم برای تو
       شعری بنویسم
          حرامیان نگذاشتند
         و حواسم را بردند پی ِانگشتر
                      پی ِ گوشواره
                        و تا عمق قلبم تیر کشید
*
می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
     که فرشتگان
     به گریه ریختند بر سرم
     و نگذاشتند
            کلمه‌ای به کاغذ بیاید
*
می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
که تشتی طلا گذاشتند روبرویم
          و چوب ِ خیزران
که می‌آمد تا دندان‌های تو
              و دختری سه ساله
                  خیره به چشم‌های من
        به لحن غمگین‌ترین پرستوهای مهاجر
                               از پدرش پرسید...
*
می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
یکی در نقشه
         کربلا را نشانم داد
و تا شام
        مرا پیاده برد
            با کاروان ِ اندوه
                 با کاروان ِ زخم
*
می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
گریه امان نداد

عباس حسین‌نژاد

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۷:۵۴
هم قافیه با باران

دیدن گریۀ او داد زدن هم دارد
سر که باشد بغلش حال سخن هم دارد

زحمت شانه نکش عمه برایش دیر است
گیسوی سوخته کوتاه شدن هم دارد

کاش عادت به روی شانه نمی کرد سه سال
بند زنجیر شدن درد بدن هم دارد

ناخن پیر زنی بر رخ او جا انداخت
کاش می گفت کسی بچه زدن هم دارد؟

ساربان ضربه ی دستش چقدر سنگین است
تازه انگشتر او سنگ یمن هم دارد

زخمهای سر و روی پدرش را که شمرد
گفت با عمه چرا زخم دهن هم دارد؟

حرمله چشم چران است بدم می آید
مثل زجر است ببین دست بزن هم دارد

چادرِ پاره ی او را به روی دست گرفت
عمه اش گفت به غساله: کفن هم دارد

حسن لطفی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۳
هم قافیه با باران

گفتم به دست خویش بغل می‌کنی مرا
دستِ نبوده‌ات جگرم را کباب کرد
بود آرزوی من که ببوسم لب تو را
زخم لب تو آرزویم را خراب کرد

آن بوسه‌ای که از روی نی داده‌ای به من
بابا تمام عمر مرا زیر دِین بَرد
می‌خواستم که قرض خودم را ادا کنم
زخم لب تو لذت آن را ز بین برد

جای لبت به حنجر تو بوسه می‌زنم
این راه را به دختر تو عمه یاد داد
می‌خواستم که سیر ببینم رخ تو را
این چشم تار آرزویم را به باد داد

گر صورت تو خوب ندیدم تمام آن
تقصیر ِ گردن من و این چشم تر نبود
بابا برای روشن و واضح‌ندیدنت
خاکستر تنور تو هم بی‌اثر نبود

می‌خواستم گله کنم از دست شامیان
بیهوده نیست بغض گلویم اگر شکست
شرمنده‌ات شدم به خدا دیدمت که تو
پیشانی‌ات ز سینه‌ی من بیشتر شکست

مهدی مقیمی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۳
هم قافیه با باران

ﺳﯿﻼﺏ ﺍﺷﮏ ﭼﺸﻢ ﺗﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺭﺩ ﺧﺴﻮﻑ ﺷﺐ ﻗﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ

قبلا صدای ناله او سوز و آه داشت
این مشت آخرى اثرش را گرفته بود

آن زیر ﭘﺎ فتادن مابین کوچه ها
تاب و توان بال و پرش را گرفته بود

بازار شام عمه نشد یاریش کند
 چون تازیانه ها سپرش را گرفته بود

 هر جا که خورده بود نگاهش به دست زجر
بی اختیار باز سرش را گرفته بود

شیرین زبان خانه ارباب ای دریغ
تلخی این سفر شکرش را گرفته بود

ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺳﺮ ﭘﺪﺭ
ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺵ ﮐﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ

ﻣﺎﺑﯿﻦ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ ﻋﻤﯿﻖ ﺳﺮ ﭘﺪﺭ
ﺟﺎﭘﺎﯼ ﺧﯿﺰﺭﺍﻥ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ

حسین صیامی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۴:۵۶
هم قافیه با باران

این سوز و آه و ناله که در خلق عالم است
این سینه‌ها که پر شده از درد و ماتم است

دارد خبر می آورد ای اهل معرفت
تکیه به پا کنید که ماه محرم است

با نسخه مشابه خود فرق می کند
عیسای اهل بیت دمش واقعا دم است

هر کس که ریخت قطره اشکی برای تو
هر لحظه دورتر ز عذاب جهنم است

از بین برده است گناهان خلق را
سیلی که در نتیجه این اشک نم نم است

انسان شناسی ام شده این گونه یا حسین
هر کس که خاک پای شما گشت، آدم است

ای عاشقان روضه ارباب بی کفن
اینجا بساط روضه دوباره فراهم است

لب تشنه سر برید تو را دشمنت حسین
صدبار اگر بمیرم از این ماتمت

حسین صیامی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۳:۰۱
هم قافیه با باران

مرا تو یار عزیزی و یار محترمی
به هرچه حکم کنی بر وجود من حکمی

غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد
که مونسِ دل و آرامِ جان و دفعِ غمی

ندانم از سر و پایت کدام خوب تر است
چه جای فرق، که زیبا ز فرق تا قدمی

چُنین که می گذری کافر و مسلمان را
نگه به توست، که هم قبله ای و هم صنمی

کمند "سعدی" اگر شیر شرزه صید کند
تو در کمند نیایی، که آهوی حرمی

سعدی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۱
هم قافیه با باران

مومن شوی و دور و برت غار نباشد
از درد بمیری و عزادار نباشد

دعوا کنی و پشت سرت اشک بریزد
ویران شده برگردی و اینبار نباشد

مستأصل و بی حوصله در خانه بچرخی
از این همه سهم ات به جز آوار نباشد

در خاطره دنبال کمی شانه بگردی
سخت است که جز شانه ى دیوار نباشد

با گریه دو خط نامه ى آخر بنویسی
که درد سرت رفت... ولی دار نباشد

وقتی که غمِ خاطره هایش خفه ات کرد
در پاکت نفرین شده سیگار نباشد

على صفرى

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۱
هم قافیه با باران

اگر در کهکشانی دور
دلی، یک لحظه در صد سال،
یادِ من کند بی‌شک،
دل من، در تمام لحظه‌های عمر،
به یادش می تپد، پر شور.
*
من اینک، در دل این کهکشان نور
این منظومه‌های مهر
این خورشیدهای بوسه و لبخند،
این رخسارهای شاد،
شکوه ِ لطف‌تان را، با کدامین عمر صدها ساله،
پاسخ می‌توانم داد؟
*
مرا این دست‌های گرم
این جان‌های سرشار از صفا
یک عمر پرورده‌ست.
دلم، در نور و عطر ِ این محبت های رنگین،
زندگی کرده‌ست.
*
نگاه ِ مهرتان، جان‌بخش چون خورشید
به روی لحظه‌های من درخشیده‌ست
به جانم نیروی گفتار بخشیده‌ست.
*
صفای مهرتان را، با سراپای وجودم
با تمام تار و پودم،
می پذیرم، می برم با خویش.
مرا تا جاودان سرمست خواهد کرد،
بیش از پیش

صفای مهرتان، همواره بر من می فشاند نور
اگر از جان من، یک ذرّه ماند در جهان،
در کهکشانی دور...

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۱
هم قافیه با باران

خوب می دانند اینجا از کسی سر نیستند
چشم در راه محبت های مادر نیستند

سخت شرمنده ست زینب از حسین خویش که
با علی ها هدیه های او برابر نیستند

وقت تزیین کردنِ عون و محمد با زره
از صمیم قلب خوشحال است دختر نیستند

مادری در خیمه اش می داد دلداری به خویش
بچه های من که رعناتر از اکبر نیستند

بچه های من اگر لب تشنه هم جان می دهند
هر دوتا هم تشنه تر از حلق اصغر نیستند

چون رباب و نجمه نه خاموش ماند و گفت که
با حسین بن علی آن ها که خواهر نیستند

تا که آرامش بگیرد بارها با خویش گفت
پیش عباس و حسین این ها برادر نیستند

تا فقط خواهر شود در کربلا این بار گفت
بچه های من خدا را شکر دیگر نیستند

مهدی رحیمی

۱ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۹:۰۱
هم قافیه با باران
چون یاران تو، تشنه ی احسان تو
رهسپاریم تا شهادت، با تو هستیم تا قیامت
***
من گرفتار نگاهت چون زهیرم
تشنه ی آوای قرآن بریرم
دعوتم کن چون حبیبت عاشقانه
روزی ام کن ختم قرآن شبانه

مثل عابس جامه از شوقت دریدم
ای به قربان نمازت من سعیدم
هر سحر مانند قیس بن مسهر
از تو با دل گفته ام ای شاه بی سر

تشنه چون یاران تو، تشنه ی احسان تو
رهسپاریم تا شهادت، با تو هستیم تا قیامت
***
راه من راه تولا و تبراست
راه سرخ مسلم بن عوسجه هاست
مادرم گفته که قربان تو باشم
چون وهب باشم، مسلمان تو باشم

کی به میدان می دهی اذن ورودم
من که خاک پای جونت هم نبودم
سینه ام را از محبت باصفا کن
لحظه ی آخر برای من دعا کن

تشنه چون یاران تو، تشنه ی احسان تو
رهسپاریم تا شهادت، با تو هستیم تا قیامت
***
آبرویم می دهی با آبرویت
مثل حر شرمنده می آیم به سویت
کی بشارت می دهی قربانی ات را
بُشرم و آماده ام مهمانی ات را

چون انُس جز تو هوس در سرندارم
پیر عشقم سر ز کویت بر ندارم
نام تو بردم که ایمان تازه کردم
با شهیدان تو پیمان تازه کردم

تشنه چون یاران تو، تشنه ی احسان تو
رهسپاریم تا شهادت، با تو هستیم تا قیامت

میلاد عرفان پور
۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۸:۰۱
هم قافیه با باران

طالع اگر مدد دهد دامنش اورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

طرف کرم ز کس نبست این دل پر امید من
گرچه سخن همی برد قصه من به هر طرف

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در ین خیال کج عمر عزیز شد تلف

ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزدست ازین کمان تیرمرادبر هدف

چند به نازپرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمی کنند این پسران ناخلف

من به خیال زاهدی کوشه نشین وطرفه انک
مغبچه ای ز هر طرف میزندم بچنگ ودف

بی خبرند زاهدان نقش بخوان ولاتقل
مست ریاست محتسب باده بده ولاتخف

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه میخورد
پاردمش درازباد ان حیوان خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بصدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

حافظ

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۷:۴۱
هم قافیه با باران

نقدصوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب اتش باشد

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سر خوش باشد

خوش بود گر محک تجربه اید به میان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد

خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر اب
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد

نازپرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد

غم دنیی ودنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

دلق وسجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد

حافظ

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۶:۴۰
هم قافیه با باران

اگر به باده مشکین دلم کشد شاید
که بوی خیر ززهد ریا نمی اید

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من ان کنم که خداوندگار فرماید

طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم
گنه ببخشد وبر عاشقان ببخشاید

مقیم حلقه ذکراست دل بدان امید
که حلقه ای زسر زلف یار بگشاید

تو را که حسن خداداده هست وحجله بخت
چه حاجت است که مشاطه ات بیاراید

چمن خوشست وهوا دلکشست ومی بیغش
کنون بجز دل خوش هیچ در نمی باید

جمیله ایست عروس جهان ولی هش دار
که این مخدره در عقد کس نمی اید

به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر
به یک شکر زتو دلخسته ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای رامپسند
که بوسه تو رخ ماه رابیالاید

حافظ

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۵:۳۹
هم قافیه با باران

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر اید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر بر اید

گفتم ز مهر ورزان راه وفا بیاموز
گفتا زخوبرویان این کار کمتر اید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است واز راه دیگر اید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر اید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر اید

گفتم که نوش لعلت مارا به ارزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور اید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت ان دراید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر امد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر اید

حافظ

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۴:۳۹
هم قافیه با باران

ما بدین در نه پی حشمت وجاه امده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه امده ایم

رهرو منزل عشقیم وزسرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه امده ایم

سبزه خط تو دیدیم وز بستان بهشت
به طلب کاری این مهر گیاه امده ایم

با چنین گنج که شد خازن او روح امین
به گدایی به در خانه شاه امده ایم

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم غرق گناه امده ایم

ابرو می رود ای ابر خطا پوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه امده ایم

حافظ این خرقه پشمینه بیندازکه ما
از پی قافله با اتش اه امده ایم

حافظ

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۳:۳۸
هم قافیه با باران

بگیر از دستم تکه های جانم را
و آخرین غزل مانده در دهانم را
 
و از وجود من این درد کهنه را بردار
که می فشارد تا مغز استخوانم را
 
از آن نگاه غریبت بساز آینه ای
که عاشقانه کند وسعت جهانم را
 
سپس به دست خودت بشکن و به دستانم
بریز سهم تو از سهم آسمانم را -
 
بریز چشمانم را ،بریز قلبم را
بریز روح غم انگیز واژگانم را
¤
بریز تا لبریز از تمامشان باشم
که دستهای تو را،اوج داستانم را
 
بگیرم آه! و شاید هم عاشقت بشوم
بگیرم آه! و شاید هم آشیانم را
 
بسازم اینجا با تو کنار این دیوار
بسازم اینجا با تو،دل جوانم را-
 
به دست تو بسپارم که از تمام جهان
فقط بگیرم با نبض تو زمانم را
 
فقط بگیرم با نبض تو زمانم را
بگیری از دستم تکه های جانم را...

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران