هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا

ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

ای  دل آواره بیا  وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا

ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا
مرهم  مجروح بیا  صحت بیمار  بیا

مولانا

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۴:۲۴
هم قافیه با باران
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینه صبوح را ترجمه شبانه کن

ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن

ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن

گر عسس خرد تو را منع کند از این روش
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن

در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن

ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته‌ای
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن

خیز کلاه کژ بنه وز همه دام‌ها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن

خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن

چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن

هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست در آن میانه کن

شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن

حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن
جرعه خون خصم را نام می مغانه کن

کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا
ده به کفم یگانه‌ای تفرقه را یگانه کن

شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو
بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن

کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن

ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن

هست زبان برون در حلقه در چه می شوی
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن

مولوی
۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۳:۲۴
هم قافیه با باران

تغییری ای صنم بده اطوار خویش را
مپسند بر من این همه آزار خویش را

هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل
هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را

پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست
یکره ببین ز لطف خریدار خویش را

مرغان ز آشیانه برون افتاده‌ایم
گم کرده‌ایم ماره گلزار خویش را

تا پر فشانئی نکند وقت قتل هم
بر بست بال مرغ گرفتار خویش را

مهلت نداد صرصر ایام تا که ما
در آشیان نهیم خس و خار خویش را

هرکس که برد لذت تیر تو مرهمی
نگذاشت زخم سینهٔ افکار خویش را

زاهد مگر خرام تو دیدی که داده است
بر باد دفتر و سرو دستار خویش را

اسرار آن و حسن ز بس گشته نقش دل
اسرار خوانده زین سبب اسرار خویش را

ملا هادی سبزواری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۴
هم قافیه با باران

آمده ‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بیدل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده‌ ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می ‌فشانمت

آمده ‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت

آمده‌ ام که بوسه‌ ای از صنمی ربوده ‌ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت

گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت

جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من گر چه ز دام جسته ‌ای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت

شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت

زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت

از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت

هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همی ‌پرانمت

نی که تو شیرزاده‌ ای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

گوی منی و میدوی در چوگان حکم من
در پی تو همی ‌دوم گر چه که میدوانمت

مولوی

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران

سر زبانی و آرایه در بدن داری
تو قابلیت ضرب المثل شدن داری
 
برای من که به لطف خدا تو را دارم
لطیفه ای شده ترکیب خویشتن داری
 
سوال کرده تو را هفت قرن مولانا
و عقل و عشق درین باره گفته اند : آری !
 
تو کیستی که دلت خانقاه خورشید است ؟
و از تلالو مهتاب پیرهن داری ... ؟
به غیر ماه و خورشید ، سرشماری کن
که چند عاشق سرگشته مثل من داری ؟
 
مرا ببوس که اینگونه جاودانه شوم
که مهر معتبر عشق بر دهن داری ...
 
تمام سهم من از نوبهار آغوشت
گلی ست شکل تبسم که ظاهرن داری

من آهوانه پناه آورم به دامانت
خوشا به حال اسیری که در کمند آری

علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

نگذار روزگار به تکرار بگذرد
امروز هم به حسرت دیدار بگذرد

شهری به حال من شده گریان؛بیا طبیب
کم مانده آب از سر بیمار بگذرد

کاری به جز نظاره ی رویش نداشتم
پوشانده رخ که کار من از کار بگذرد

حسین دهلوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

چشم تو را اگر چه خمار آفریده اند
آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند

از سرخیِ لبانِ تو ای خون آتشین
نار آفریده اند انار آفریده اند

یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند
در عطردانِ ذوق و بهار آفریده اند

مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند

زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شبِ تار آفریده اند

دستم نمی رسد به تو ای باغِ دوردست
از بس حصار پشت‌ِ حصار آفریده اند

این است نسبت تو و این روزگارِ یأس:
آیینه ای میانِ غبار آفریده اند...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۱
هم قافیه با باران

بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست

خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست

گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست

گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می‌زند که چنینست خوی دوست

بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست

چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست

بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست

با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو
کو کو همی‌زنیم ز مستی به کوی دوست

تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست

خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های های سرد تو کو های هوی دوست

مولوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند 
یک سسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند

مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند

فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا

بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا

نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا

ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا

اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا

رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا

برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا

مولوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۷:۳۱
هم قافیه با باران

آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا

از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا

ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی

در آتش و در سوز من شب می‌برم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی

بر گرد ماهش می‌تنم بی‌لب سلامش می‌کنم
خود را زمین برمی‌زنم زان پیش کو گوید صلا

گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا

آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو
خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا

گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما

ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
خوابت که می‌بندد چنین اندر صباح و در مسا

دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا

ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بی‌دوا

ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا

دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می‌گوی و بس
بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا

مولانا

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۱
هم قافیه با باران
با عشق تو ناز در نگنجد
جز درد و نیاز در نگنجد

با درد تو درد در نیاید
با سوز تو ساز در نگنجد

بیچاره کسی که از در تو
دور افتد و باز در نگنجد

با داغ غمت درون سینه
جز سوز و گداز در نگنجد

با عشق حقیقتی به هر حال
سودای مجاز در نگنجد

در میکده با حریف قلاش
تسبیح و نماز در نگنجد

در جلوه‌گه جمال حسنت
خوبی ایاز در نگنجد

با یاد لب تو در خیالم
اندیشهٔ گاز در نگنجد

آنجا که رود حدیث وصلت
یک محرم راز در نگنجد

وآندم که حدیث زلفت افتد
جز شرح دراز در نگنجد

چه ناز کنی عراقی اینجا؟
جان باز، که ناز در نگنجد

عراقی
۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۱
هم قافیه با باران
المنة لله که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است

خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است

از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است

بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است

بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است

در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است

ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است

حافظ
۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۱
هم قافیه با باران

ز بوی باده دلم آب و رنگ می گیرد
ز  نام توبه آیینه ام زنگ  می گیرد

ز محتسب مکن اندیشه ،  زود باده بیار
که او گناه بر اهل درنگ  می گیرد

دلم ز کوی خرابات دور کرده، هنوز
خبر ز کوچهٔ ناموس وننگ می گیرد

به ملک هستی ما رو نهاد سلطانی
که ما به صلح دهیم او به جنگ می گیرد

به لاک جوهر شمشیر، ناز خوبانیم
که تار زخم جدا گشته رنگ می گیرد

هجوم عشوهٔ یار است بر دل عرفی
سپاه کیست که شهر فرنگ می گیرد

عرفی شیرازی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران

جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن

گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بی‌ز جگر خندیدن

به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن

یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن

گر ترش روی چو ابرم ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن

چون به کوره گذری خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن

زر در آتش چو بخندید تو را می گوید
گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن

گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن

ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز از او
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن

ور دمی مدرسه احمد امی دیدی
رو حلالستت بر فضل و هنر خندیدن

ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن

همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن

مولوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند

گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند

گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه
گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین
گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند

گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند

گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود
گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند

گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند

گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند

حافظ

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طرهٔ طرار دگر

راز سربسته ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر

حافظ

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۱
هم قافیه با باران

شد تهی از عشق سر بی باده این میخانه ماند
صاحب منزل برون شد خشت و خاک خانه ماند

معنی انسان برفت و صورت انسان بجاست
جان ز تن می از قدح شد قالب و پیمانه ماند

سالها شد زینچمن گلبانگ عشقی برنخواست
از محبت صوت و حرف از عاشقی افسانه ماند

عاشق حسن مجازی عقل را در عشق باخت
حسن شد سوی حقیقت او چنین دیوانه ماند

شمع چون آگه شدی از سوز دل پروانه سوخت
سوخت شمع و داغ حسرت بر دل پروانه ماند

از برم رفت آن نگار و عقل و هوش از سر ببرد
یادگارم ز آن پری داغ دل دیوانه ماند

بار جان با عشق جانان بر نمی‌تابید دل
جان برونشد از تنم در دل غم جانانه ماند

بار هستی فیض بر گردن گرفت از بهر آن
کاشنای دوست گردد همچنان بیگانه ماند

هیچکس آگه نشد از سر این بحر شگرف
سوخت بس غواص را دم در صدف دردانه ماند

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۱
هم قافیه با باران

غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند

تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند

ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه سوگوارانند

گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند

نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند

نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس
که عندلیب تو از هر طرف هزارانند

تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده می‌روم و همرهان سوارانند

بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند

حافظ

۱ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۸:۳۰
هم قافیه با باران

از دو عالم دردت ای دلدار بس باشد مرا
کافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرا

با تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش هم
بی تو باشم هر دو عالم یک قفس باشد مرا

من نمیدانم چسان جانم فداخواهد شدن
این قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مرا

عمر خواهم پایدار و جان شیرین بیشمار
بر تو می افشانده باشم تا نفس باشد مرا

هر کسی دارد هوس چیزی نخواهم من جز آنکه
سرنهم در پای جانان این هوس باشد مرا

توتیای دیدهٔ گریان کنم تا بینمش
گر بخاک پای جانان دست رس باشد مرا

جهد کن تا کام من شیرین شود از شهد وصل
فیض تا کس دست بر سر چون مگس باشد مرا

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۷:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران