هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

با قُدسیان آسمان، من هر شبی یاهو زنم
صوفی دَم از الّا زند، من دَم ز الّا هو زنم

بازِ سپیدِ حضرتم، تِیهو چه باشد پیش من؟
تِیهو اگر شوخی زند، چون باز بر تیهو زنم

خاقانِ اُروِخان اگر، از جان نگردد ایلِ من
من پادشاه کشورم، بر خیل و بر اُردو زنم

نفس است کدبانوی من، من کدخدا و شوی او
کدبانویم گر بَد کُند، بر روی کدبانو زنم

آن پیرِ کندو دار را، گویم که پیش‌ آور عسل
بینم که کاهل جُنبد او، من چُست بر کندو زنم

ای کاروان، ای کاروان، من دزد و رهزن نیستم
من پهلوان عالمم، شمشیر رو با رو زنم

ای باغبان، ای باغبان، بر من چرا در بسته‌ای؟
بگشا درِ این باغ را، تا سیب و شفتالو زنم

گفتی بیا ای شمسِ دین، بنشین به زانوی ادب
من پادشاه عالمم، کِی پیشِ کس زانو زنم؟

مولوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۶:۳۰
هم قافیه با باران

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد

احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربریده بند زبان ندارد

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

حافظ

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۵:۳۰
هم قافیه با باران

گر کشی و گر بخشی هر چه میکنی خوبست
کشتن از تو میزیبد بخشش از تو محبوبست

گر نوازی از لطفم ور کدازی از قهرم
هر چه میکنی نیکوست التفات مطلوبست

گر وفا کنی شاید ورجفا کنی باید
قهرهات مستحسن لطفهات محبوبست

جلوه های تو موزون غمزهای تو شیرین
نازها بجای خود شیوهات مرغوبست

غمزه را چو سردادی هر چه میکند نیکوست
ناز را چوره دادی هر چه میکند نیکوست

دم بدم زنی بر هم آن دو زلف خم در خم
عالم کنی ویران شیوهٔ ترا شوبست

یوسف زمانی تو زبدهٔ جهانی تو
هر که قدرتو دانست در غم تو یعقوبست

دل بعشق ده زاهد دلفسردگی عیبست
حق بهیچ نستاند آن دلی که معیوبست

وه چه میکند با دل نالهای درد آلود
در غمش بنال ای فیض ناله تو مرغوبست

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۴:۳۰
هم قافیه با باران

آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریهٔ تلخ از جگرسوخته دارم

گفتی تو چه اندوخته‌ای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم

انداخته‌ام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم

در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم

وحشی به دل این آتش سوزنده‌چو فانوس
از پرتو آن شمع بر افروخته دارم

وحشی بافقی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۳:۳۰
هم قافیه با باران

بده ساقی آن جام لبریز را
بده بادهٔ عشرت انگیز را

می ء ده که جانرا برد تا فلک
درد کهنه غربال غم بیز را

چه پرسی زمینا و ساغر کدام
بیک دفعه ده آن دو لبریز را

گلویم فراخست ساقی بده
کشم جام و مینا و خم نیز را

اگر صاف می می نیاید بدست
بده دردی و دردی آمیز را

در آئینهٔ جام دیدم بهشت
خبر زاهد خشگ شبخیز را

پریشان چو خواهی دل عاشقان
برافشان دو زلف دل آویز را

بشرع تو خون دل ما رواست
اشارت کن آن چشم خونریز را

چه با غمزهٔ مست داری ستیز
بجانم زن آن نشتر تیز را

دل فیض از آن زلف بس فیض دید
ببر مژده مرغان شبخیز را

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۲:۳۰
هم قافیه با باران

بر اوج بی‌نیازی اگر وارسیده‌ای
تا سر به پشت پا نرسد نارسیده‌ای

ای نردبان طراز خمستان اعتبار
چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیده‌ای

این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست
حرفت ز منزلیست که گویا رسیده‌ای

کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند
ای میوهٔ رسیده به خود وارسیده‌ای

فهمیدنی‌ست نشو نمای تنزلت
یعنی چو موی سر به ته پا رسیده‌ای

واماندنی شد آبلهٔ پای همتت
پنداشتی به اوج ثریا رسیده‌ای

در علم مطلق این همه چون و چرا نبود
ای معنی یقین به چه انشا رسیده‌ای

داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن
با ما رسیده‌ای تو و تنها رسیده‌ای

خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است
گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای

فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر
مینا تو هم ز عالم خارا رسیده‌ای

هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس
امروز فرض کن که به فردا رسیده‌ای

ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن
زان کشورت که راند که اینجا رسیده‌ای

بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت
مضمونکی به خاطر عنقا رسیده‌ای

بیدل

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران

باز آمدم با نقل و می سرمست از جام الست
باز آمدم با چنگ و نی سرمست از جام الست

باز آمدم طوفان کنم کونین را ویران کنم
میخانه را عمران کنم سرمست از جام الست

باز آمدم جولان کنم جولان درین میدان کنم
سرها چوکوغلطان کنم سرمست ازجام الست

بی باده مستیها کنم بیخویش هستیها کنم
در اوج پستیها کنم سرمست از جام الست

درپیش او رقصان شوم در کیش او قربان شوم
درخون خودغلطان شوم سرمست ازجام الست

خود را زخود غافل کنم نقش خودی زایل کنم
لوح سوی باطل کنم سرمست از جام الست

افسانها را طی کنم اسب خرد را پی کنم
تجدید عهد وی کنم سرمست از جام الست

دلرا فدای جان کنم جان در ره جانان کنم
این قطره را عمان کنم سرمست از جام الست

در بحر عشق بیکران چون فیض گردم بی نشان
خود را نه بینم در میان سرمست از جام الست

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

یاد من کردی، بسامان گشت ناز هستی‌ام‌
نام دل بردی‌، قیامت کرد ساز هستی‌ام‌

سایه را بر خاک ره پیداست ترجیح عروج‌
این‌قدر من نیز بیدل سرفراز هستیم‌

بیدل

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

سُرور اهل جنانی و هم کلام غریبان
که هم غریبْ امامی و هم امام غریبان

کرامت از تو درخشید، غیر خانه ات ای عشق
کجا غریبْ نوازی شده مرام غریبان؟

اگر نبود مدینه که کوفه، کوفه نمی شد
و بی جواب نمی ماند اگر سلام غریبان

غم نفاق تو را کشته است زهر بهانه ست
که آب نیز هلاهل شود به کام غریبان

چه غربتی ست که حتی برای پر زدنت هم
نه روضه ایست، نه شعر خوشی، نه شام غریبان

چهار تخته به پهلو، میان خاک، در آن سو
زنی نشسته به زانو به احترام غریبان

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق
باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق

باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ
تا شکند زورق عقل به دریای عشق

سینه گشادست فقر جانب دل‌های پاک
در شکم طور بین سینه سینای عشق

مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد
کز قفس سینه یافت عالم پهنای عشق

هر نفس آید نثار بر سر یاران کار
از بر جانان که اوست جان و دل افزای عشق

فتنه نشان عقل بود رفت و به یک سو نشست
هر طرف اکنون ببین فتنه دروای عشق

عقل بدید آتشی گفت که عشقست و نی
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق

عشق ندای بلند کرد به آواز پست
کای دل بالا بپر بنگر بالای عشق

بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان
شادی جان‌های پاک دیده دل‌های عشق

مولوی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران

بس که آن لبخند سِحر دلفریبی ساخته است
آدمی مثل من از دنیا به سیبی ساخته است

خاکیان بالاتر از افلاکیان می‌ایستند
عشق از انسان چه موجود غریبی ساخته است

دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است
اعتماد از من برای من رقیبی ساخته است

«زهر» می‌ نوشد و من شهد می ‌پندارمش
عقل ظاهر بین چه تردید عجیبی ساخته است

هرچه می‌بارد در این صحرا نمی روید گلی
چشم شور از من چه خاک بی نصیبی ساخته است

من دوای درد خود را می‌شناسم! روزگار
از دل بیمار من دیگر طبیبی ساخته است

دل به شادی‌های بی مقدار این عالم مبند
زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته است

فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران

این طرف مشتی صدف ، آنجا کمی گل ریخته
موج ، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ای ست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

هر چه دام افکندم آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت : خون عاشقان منزل به منزل ریخته !

فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟
 
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟
 
یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟
 
از مضحکه ی دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را می‌دهم اما به چه قیمت؟
 
مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟

فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۸:۴۸
هم قافیه با باران
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود

عقل با دل رو به رو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود

عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت
دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود

عقل منطق داشت ، حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد، ولی بیهوده بود

حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود

من کی ام؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم
هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود

ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق
از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود

فاضل نظری
۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۸
هم قافیه با باران

صدای پای تو در گوش کوچه ها جاری ست
و گریه  آخـــــــــــر این ماجرای تکراری ست

نه شب شده ست  که مهتاب بیش و کم بزند
نه قصّــــه است که بــــاران به صورتــــم بزند !

زمان به سر نرسیده ، زمین به هم نشده
و هیچ چیز از این روزگـــــــــــــار کم نشده !

همان که بــــــــود : همان تکّه سنگ گرد مذّاب
همین که هست : همین آسمان و جنگل و آب !

ببین که تیغ تو بر استخوان نخورده عزیز
ببین که رفتی و دنیا تکــان نخورده عزیز  !

فقط دو سایه ی بی دست و پا ، دو عابر کور
دو تا غریبه ی تنها ، دو تا مسافر کــــــــــــور

دو مرغ خیس ، دو تا کفتر پرانده شده
همین دو آدمکِ از بهشت رانده شده

گذشته جمع شده  ، چرک کرده در سر من
گذشته پُــــــــــر شده در پاره های دفتر من

کسی نیامد از این درد کور کــــم بکند
و شعر ،شعر نیامد که راحتم بکند  !

کسی نیامد از آن اتّفاق دم بزند
برهنه روی غزلهای من قدم بزند

نشد ستـــاره ی شبهای آشیانه شوی
خدا نخواست که بانوی این ترانه شوی

عقیم شد گــــــــــل صد آرزوی کوچک من
برای عشق کمی دیر شد ، عروسک من  !

در این کـــویر امیدی  به قد کشیدن نیست
قفس شکست ، ولی فرصت پریدن نیست

برای بال و پرم ارتفاع روز کــــــم است
برای رفتن من آسمان هنوز کم است

تو لا اقل بزن و دور شو ، به خاطر من
برو  سفر به سلامت ، برو مسافر من

 نگو زمین به هم آمد ، زمانمان گم شد
هوا سیاه شد و آسمانمان گـــــــم شد

نگو کــــه رفتن پایان ماجراست رفیق
خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق

فقط اجازه بده چشم خواب خسته شود
شب از سماجت این آفتاب خسته شود

به حرف دور و برت گوش می کنی گل یخ
مرا دوباره فراموش می کنی  گـــــل یخ

دوباره سرخ ، دوباره سپید خواهی شد
و قهرمان رمــــــانی جدید خواهی شد !

دوباره بوی حضورت ، دوباره بوی تنت
تپیدن دو کبوتر میان پیرهنت !

دوباره خنده ی معصوم سرسری گل من
و حرفهای قشنگی کـــــــه از بری گل من !

به جزدلم، لبت ازهرچه هست ، تنگ تر است
بخند!خنده ات ازدیگران قشنگ تــــــــــر است

ببین هنوز دهان هـــزار خنده تویی
بخند ! آخر این داستان برنده تویی

به خود نگیر  اگر شعر دلپسند نبود
مـــــــرا ببخش اگر مثنوی بلند نبود !

نگیر خرده بر این بیت های سر در گــــم
که بی تو شاعر خوبی نمی شوم خانم

دوباره قلب من و وسعت غمی که نگو
مـن و خیــال شما و جهنّمی که نگو

و داغ خاطره ها تا همیشه بر تن من
گنـــــــاه با تو نبودن فقط به گردن من

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۸
هم قافیه با باران

هر رعد و برقی مژده ی باران نخواهد داد
لبخند تو اوضاع را سامان نخواهد داد

طوفان بی گاهی که از سمت تو می آید
مهلت به قایق های سرگردان نخواهد داد

پیک سپیدی و به قصد جنگ می آیی!
بهمن امان نامه به کوهستان نخواهد داد

این زن که می پنداشتی یک ساقه ترد است
تا مرگ از پا در نیاید جان نخواهد داد

هر چند از یک کیسه در ما بذر پاشیدند
خاک من و تو حاصل یکسان نخواهد داد

غم های کوچک در خور دل های ناچیزند
اندوه ما را هیچ کس پایان نخواهد داد

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۵:۴۸
هم قافیه با باران
ای که افتادی و افراشته کردی دین را
ای که بر هم زده ای عادت هر آیین را

قاتلت را تو در آن وضع دعا می کردی
گرچه حق بود به جانش بکشی نفرین را

چه گذشته ست میان تو و خواهر؟ که هنوز
باد می آورد آن ناله ی آهنگین را...

کربلا گرچه شهیدان تو را آب نداد
خوب نان داد ز اصحاب ریا چندین را

سر بریدند همه روز تو را در همه جا
روضه خوان های تو دیدند و نگفتند این را

پرچمت را زده بر سر در بیت اش، انگار
مگسی بسته به خود شاهپر شاهین را

باید از عشق تو گمراه شد از راه صلاح
بلکه کوتاه کنم مد "ولا الضالین" را

کاشکی جملگی از "ملک ری" آزاد شویم
تو دعا کن که بگوییم همه آمین را...

محمدرضا طاهری
۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۴:۴۸
هم قافیه با باران

گاهی کویرم
دریاچه ها
در سطوح استخوانی من خاک می شوند
قدم بزنیم
صدای خاک، کسی را
بیدار نخواهد کرد
و خس خس سینه ات
که از سطوح استخوانی من می گذرد.
گاهی سکوت خیره سری هستم
بیش از یک بار نمی شکنم
گاهی فقط حاشیه ی رودخانه ام
و می دانم
که نرمی دستم
چیزی به دستگاه حسی ماهی ها
اضافه نخواهد کرد.

گاهی فقط ملافه ای از برفم
بیا قدم بزنیم
صدای برف
کسی را از خواب بیدار نخواهد کرد
و خس خس سینه ات
که از سطوح استخوانی من می گذرد!

شیرین خسروی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران

اجساد مردگان سر آب را ببین
این خامشان غوطه ور خواب را ببین

شاید که حرکتی به سکون تنت دهد
چنگ شب و دریدن مهتاب را ببین

خون در بساط گریه ی ما موج می زند
در پیچ تازیانه شب ، تاب را ببین

بر خیل سوگوار به دریا نرفتگان
آهنگ لای لایی مرداب را ببین

بنگر چگونه بر تن خود تار می تنند
خالی ز موج ، پیکره ی آب را ببین

ظلمت به تخت و نور به زنجیر تیرگی
عکس سپیده در قفس ، قاب را ببین

چنگال شب گرفته گلوگاه موج را
آورده کف به لب ، دهن آب را ببین   

منوچهر ناصحی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۸
هم قافیه با باران

سازی ز شور افتاده‌ام در گوشهٔ دشتی
یک شهر می‌گریند بر حال همایونم!

رفتم، به دامان تو دیگر بر‌نمی‌گردم
ای زردکوه ِسنگدل، من رود کارونم

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۱:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران