هم‌قافیه با باران

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

رفتی و بی تو روزیِ ما اشک و آه شد
رفتی و روزگارِ کهن روسیاه شد

رفتی و آفتاب به سردی فرو نشست
رفتی و ماه یکسره در قعرِ چاه شد

امید رفت، شوقِ غزل رفت، نغمه رفت
اسطوره رفت و حضرتِ دل بی‌پناه شد

"باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت"
ما را فرو گرفت و به یک آن سیاه شد

با تو حدیثِ سرو و گل و لاله رفت، رفت
دردا که آرزوی جوانی تباه شد

ما هیچ ... سایه جان چه کند ؟! وا خدای من
ای مرگ! مرد باش و بگو اشتباه شد ...

جویا معروفی
۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

بگو به عشق به این آشیانه برگردد
بگو بهانه تویی, بی بهانه برگردد

بهار می‌وزد انگار بر حوالیِ ما
همین خبر برسان تا جوانه برگردد

دلی که پر زده در راهِ عشق حیران است
دلی که پر زده باید به خانه برگردد

بخوان که عشق به جز تو ترانه‌ای نسرود
بیا که تاب و تبِ عاشقانه برگردد

زمانه دور نوشته‌ست ما دو را از هم
خدا کند ورقِ این زمانه برگردد

چه می‌شود که دلم شادمانه برخیزد؟
چه می‌شود که دلت پر ترانه برگردد؟

در این زمانه غریبم, بگو به حضرتِ عشق
به هر بهانه ... نشد بی بهانه برگردد

جویا معروفی

۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران
این ماه‌، عادتم شده در وا نمی‌کنم‌
از پشت شیشه‌، برف تماشا نمی‌کنم‌

از ترس زرد بودنشان پشت پنجره‌
یک لحظه هم نگاه به گل‌ها نمی‌کنم‌

این روزها از آینه‌ها طفره می‌روم‌
با حرف‌های راست مدارا نمی‌کنم‌

بیرون از این اتاق مکرّر نرفته‌ام
پرواز از این قفس به تماشا نمی‌کنم‌

در کفش‌هام شوق خطر خاک می‌خورد
پای سفر ندارم اگر پا نمی‌کنم‌

چندی‌ست نامه‌هام بدون نشانی‌اند
حتی خودم خودم را پیدا نمی‌کنم‌

این ماه‌، باورم شده در خانه نیستم‌
گیرم که زنگ هم بزنی‌، وا نمی‌کنم

مهدی فرجی
۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران
مایه اصل و نسب در گردش دوران زر است
هر کسی صاحب زر است او از همه بالاتر است

دود اگر بالا نشیند کســـر شــأن شــعـله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چونکه او بالا تراست

ناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است

شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشــــتر است

آهن و فولاد از یک کوه می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است

کــــره اسـب ، از نجابت از پـس مــــادر رود
کــــره خــر ، از خــریت پیش پیش مــــادر است

کاکـل از بالا بلندی رتبــه ای پیدا نکرد
زلف ، از افتادگی قابل به مشک و عنبر است

پادشه مفلس که شد چون مرغ بی بال و پر است
دائماً خون میخورد تیغی که صاحب جوهر است

سبزه پامال است در زیر درخت میوه دار
دختر هر کس نجیب افتـاد مفت شوهر است

صائبا !عیب خودت گو عیب مردم را مگو
هر که عیب خود بگوید، از همه بالا تر است

صائب
۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران
خدا نقاشی‌ات کرد و به دیوار تماشا زد
خدا رنگ تو را روی تمام دیدنی‌ها زد
 
شب از چشمان تو فهمید برتر از سیاهی نیست
اگر مشکی نشد دریا به بخت خویشتن پا زد
 
خدا شیرینی نام تو را در آب‌ها حل کرد
از آن پس هر که عاشق گشت اول دل به دریا زد
 
بزرگی! مهربانی! بی‌دریغی! آن قدر خوبی!
که حتی می‌توان گاهی تو را جای خدا جا زد!
 
دوباره شب شد و در من خیال شاعری گل کرد
دوباره از غزل‌هایم تب عشق تو بالا زد
 
غزل‌های مرا خواندند و صدها مرحبا گفتند
به زیر بیت بیتش آفرینی از تو امضا زد
 
مهدی عابدی
۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

هنوز عشق تو امید بخش جان من است
خوشا غمی که ازو شادی جهان من است

چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق
که سوز سینه ی خورشید در زبان من است

اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا
که همچنان به رهت چشم خون فشان من است

نمی رود ز سرم این خیال خون آلود
که داس حادثه در قصد ارغوان من است

بیا بیا که درین ظلمت دروغ و ریا
فروغ روی تو آرایش روان من است

حکایت غم دیرین به عشق گفتم ، گفت
هنوز این همه آغاز داستان من است

بدین نشان که تویی ای دل نشسته به خون
بمان که تیر امان تو در کمان من است

اگر ز ورطه بترسی چه طرف خواهی بست
ز طرفه ها که درین بحر بی کران من است

زمان به دست پریشانی اش نخواهد داد
دلی که در گرو حسن جاودان من است

به شادی غزل ‌سایه نوش و بخشش عشق
که مرغ خوش سخن غم هم آشیان من است...

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

دیریست از خود، از خدا، از خلق دورم
با این همه، در عین بی‌تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه های پیچ در پیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم

بادا بیفتد سایۀ برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری در عبورم

از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رخت سوگ و سورم

خط می خورد در دفتر ایّام، نامم
فرقی ندارد بی تو غیبت یا حضورم

در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم

آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم....

قیصر امین‌پور

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

 گفتی کجاست یکّه نگارِ من و شما
او حیّ و حاضر است کنارِ من و شما

او آفتابِ گرمِ تموز است و می‌دمد
هر روز بر فرازِ مدارِ من و شما

او آشنای ماست, ولی ما غریبه‌ایم
در غربتِ زمان شده یارِ من و شما

در گیر و دارِ تلخیِ ایامِ نابکار
او خود گشایشی‌ست به کارِ من و شما

گفتیم جز به جامِ تو جامی نمی‌زنیم
او می‌رسد به قول و قرارِ من و شما

گل داده ارغوان و نخفته‌ست بختمان
سرزد ستاره در شبِ تارِ من و شما
 
از خوابِ خوش پریدم و دیدم دریغ و درد
دیگر خزان شده‌ست بهارِ من و شما

‌جویا معروفی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران
چه شب‌هایی که می‌آمد صدا از آن درِ ِمخفی
به سوی خویـش می‌خواندی مرا، از آن درِ مخفی

تو بالای سرم راهی به سمتِ خلـسه وا کردی
که گویی زل به من می‌زد خدا از آن درِ مخفی!

چه شب‌هایی که با خواهش گرفتی دستِ سردم را
نفهمیدم مرا بردی کجا از آن درِ مخفی

به صرفِ پرسه‌ای شیرین میان باغِ نوری که
هزاران در، در آن وا شد؛ جدا از آن در مخفی

یقینا بسته می‌شد در، اگر تعریف می‌کردم
چگـونه می‌رود بالا دعا از آن درِ مخفی

همیشه آن طرف بودم، نمیدانستم این را تا
شبی انداختی بیرون مرا از آن درِ مخفی

کنون دیوانه‌ای مسـتم، نمی‌دانم کجا هستم
کلیدی مانده در دستم به جا! از آن درِ مخفی..!

کاظم بهمنی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۲۰
هم قافیه با باران
هی فتنه بر پا میکند! –«عشق» است دیگر-
آشوب و بلوا میکند! –عشق است دیگر-

کاری ندارد ما چه میخواهیم از او؛
با میل خود تا میکند! - عشق است دیگر-

هر وقت عشقش میکشد احساس ما را -
پایین و بالا میکند!  – عشق است دیگر-

گاهی تو را وقتی میان جمع هستی ؛
با خویش تنها میکند! - عشق است دیگر-

گاهی تو را در ساعت کار اداری
درگیر رویا میکند_ عشق است دیگر_

روزی عزیزت میکند در چشم مردم؛
یک روز رسوا میکند! -عشق است دیگر-

وقتی به خود میپیچی از زخم درونت؛
تنها تماشا می کند! – عشق است دیگر- !

وقتی بخواهد حکم مرگ هرکسی را –
با خنده امضاء میکند! –عشق است دیگر-

ما را روانی کرد امان از دست این عشق!
اما چه باید کرد ؟ ها ؟! عشق است دیگر!
.
‌اصغر عظیمی‌مهر
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۱۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران