بادها
نوحه خوان
بیدها
دسته ی زنجیرزن
لاله ها
سینه زنان حرم باغچه
بادها
در جنون
بیدها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله ها
غرق خون
خیمه ی خورشید سوخت
برگ ها
گریه کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک
عمران صلاحی
بادها
نوحه خوان
بیدها
دسته ی زنجیرزن
لاله ها
سینه زنان حرم باغچه
بادها
در جنون
بیدها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله ها
غرق خون
خیمه ی خورشید سوخت
برگ ها
گریه کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک
عمران صلاحی
بهترین فیض را به من دادند
به سوالم جواب لن دادند
عاشقان وصال تو اول
به مکافاتِ عشق تن دادند
روز، تحصیل ساختن کردم
شب که شد درس سوختن دادند
هجر تلخ است، از همین تلخی ست
خواب شیرین به کوهکن دادند
یوسف من! به دست این یعقوب
جاى پیراهنت کفن دادند
عاشقان وقت خمسِ دل دادن
پنج پنجم به پنج تن دادند
ما که آواره ایم و دربدریم
اشتباها به ما وطن دادند
ما مرتب اگر چه در نزدیم
این کریمان مرتباً دادند
به همه زر ولى به من کشکول
از همه بیشتر به من دادند
کربلاى حسین رفتن را
از سرسفره حسن دادند
بچه ها راحتند با عمه
کار را دست شیرزن دادند
چادر پاره را به نیزه زدند
نیزه اى هم به پیرهن دادند
کربلا می برد مرا؟...دیدم...
...به سوالم جواب لن دادند
علی اکبر لطیفیان
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
کسی که بوی «هوالعشق» میدهد نفسش
کسی که عطر «هوالله» میدهد دهنش
کسی که بین من و عشق هیچ حایل نیست
کسی که نسبت خونیست بین عشق و مَنَش
به غیر زخم کسی در رکاب او ندوید
و گریههای خدا مانده بود و عطر تنش
تمام دشت پر از زخمهای عطشان بود
فرات، پیرهنش بود و آسمان کفنش
فرشته گفت ببینید این چه آینهایست
چقدر بوی «هوالنور» میدهد سخنش
فرشته گفت ببینید! عرشیان دیدند
سری جدا شده لبخند میزند بدنش
به زیر تیغ تنش تکه تکه قرآن شد
مدینه مولد او بود و کربلا وطنش
یکی ز گوشهنشینان زخم روشن او
سلام ما برساند به شام پیرهنش
علیرضا قزوه
من کیستم مگر، که بگویم تو کیستی
بسیار از تو گفته ام اما تو نیستی
من هرچه گریه می کنم آدم نمی شوم
ای کاش تو، به حال دلم می گریستی
دیگر چگونه روی دو پایم بایستم
وقتی به نیزه تکیه زدی تا بایستی
ای هرچه آب در به در خاک پای تو
در این زمین خشک به دنبال چیستی؟
باید بمیرم از غم این زندگانی ام
وقتی که جز برای شهادت نزیستی
زهرا بشری موحد
قبله تا طاق دو ابروى تو را کم دارد
چون نمازی ست که انگار خدا کم دارد
همه ی خلق سر سفره تو مهمانند
کرم سفره تو باز گدا کم دارد
سر ما را به دو تا کیسه زر گرم نکن
سائل خانه ات این بار دعا کم دارد
گریه کن هاى تو را قلب مصفا دادند
هر کجا گریه ی تو نیست صفا کم دارد
کاروانى پى ات افتاد و پى اش افتادم
دیدم انگار سگ قافله را کم دارد
من پى تربت بین الحرمینم، بفرست
چون مریضى که مریض است و دوا کم دارد
تا رسیدن به کمالات بلا باید دید
هر کسى که نرسیده ست بلا کم دارد
بین حج کرببلا رفتى و یعنى حج هم
نیست مقبول اگر کرببلا کم دارد
خانه ما دو سه ماه است حسینیه شده
این وسط عکس تو را خانه ما کم دارد
عاقل آن است که مسکین اباعبدالله ست
هر کسى نیست در این خانه گدا، کم دارد
گریه کم دارم و فریاد زدن، پس اى داد
مانده حالا جگرم بین دو تا "کم دارد"
علی اکبر لطیفیان
ما را به نام هیچ کس قنبر نگردان
یعنى غلام خانه دیگر نگردان
معطل کن و چیزى نده، بگذار باشیم
ما را فقیر این در و آن در نگردان
من از غلامان سیاه کربلایم
وقتى به تو رو می زنم رو برنگردان
لطفى که دارد تربت تو زر ندارد
این خاک پایى را که دادى زر نگردان
حر پشیمانیم و با تو حرف داریم
آقا به جان زینب از ما سرنگردان
حیفت نمی اید ز ما گریه نگیرى؟
وضع بد ما را ازین بدتر نگردان
خیلى برایم مادرم زحمت کشیده
آقا مرا شرمنده مادر نگردان
ما آمدیم این بار پیش تو بمیریم
پس لطف کن ما را به خانه برنگردان
من با فراتت چند سالى هست قهرم
اى تشنه لب با آن لبم را تر نگردان
من قول دادم از تو انگشتر نگیرم
اصلاً مرا مشغول انگشتر نگردان
برخیز که دور و بر زینب شلوغ است
در قتگله هم روى از خواهر نگردان
حداقل اى شمر پیش چشم زینب
عریان ما را این ور و آن ور نگردان
علی اکبر لطیفیان
دقیقه های پر از التهاب دفتر بود
قلم میان دواتی ز خون شناور بود
به روی خاک، گلی بود از عطش سیراب
که هرم گرم نفس هاش شعله پرور بود
مرور کرد تمام مسیر ذهنش را
که صفحه صفحه پر از خاطرات پرپر بود
چه چشم ها که ندیدند چشم های ترش
چه گوش ها که برای شنیدنش کر بود
ز خون او همه ی نیزه ها حنا بسته
لب تمامی شمشیرهایشان تر بود
در اوج کینه کسی داشت سمت او می رفت
و دست های پلیدش به دست خنجر بود
به روی تلّی از انبوه غصه های جهان
به جستجوی برادر نگاه خواهر بود
که با نگاه غریبانه اش گره می خورد
و ابتدای غم از این نگاه آخر بود
زمان زمان قیامت ، زمین... زمین لرزید
گمان کنم که همان روز ، روز محشر بود
کسی شنیده شد از لابه لای هلهله ها
که نغمه های لبانش غریب مادر بود
کسی به دست، سری ، آن طرف به سر دستی
بس است روضه ی لب تشنه ای که...
اگر که کشته نمی شد که نه... خدا می خواست
ولی مقابل خواهر نبود بهتر بود
حدود ساعت سه شاعر از نفس افتاد
دقیقه های پر از التهاب دفتر بود
رضا خورشیدی فرد
کاش آن شب همه جا شب می شد
خاک گودال مودب می شد
داشت از خون گلوی آقا
لب گودال لبالب می شد
بی پر و بال و بدون سر هم
داشت جبریل مقرب می شد
کاش در نیمه شبِ دفنِ حسین
بوریا چادر زینب می شد
یا که افلاک ز هم می پاشید
یا تن شاه مرتب می شد
علی اکبر لطیفیان
می آید از سمت غربت اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفته ست در چشم هایش هویداست
یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه اما فرودی که زیباست
در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گل های آتش شکوفاست
در جان او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال اما به ژرفای دریاست
در چشم او می سراید مردی که شعر رسایش
با آنکه کوتاه و ژرف است اما در اوج بلنداست
داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی های آتش در آب و آیینه پیداست؟
هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست
دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش به زینب اما پیامش به دنیاست
از پا سوار من افتاد تا آنکه مردی بتازد
در صحنه هایی که امروز در عرصه هایی که فرداست
این اسب بی صاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست
محمدعلی مجاهدی پروانی
چنین که گوشه ی چشم زمانه پرخون است
چنین که شش جهت آسمان شفق گون است
زمین به کشتی درخون نشستـه می ماند
زمان بـه حرمت درهم شکستـه می ماند
نـه آفتاب، کـه یک بهت رنگورو رفته است
که پشت کوه نه، در طشت خون فرورفته است
غروب می خزد از روی تپه ها خونرنگ
سکوت میوزد از لای بـوتـه ها دلتنـگ
سکوت و گاه صدای شکسـتن آهی
صدای ضجه ی لب تشنه ای هر از گاهی
صدای بغض ترک خورده ی زمین است این
صدا صدای نفـس های آخرین است این
شب سکوت، شب جـاودانگی در دشـت
شـب بلـوغ شـب عاشـقـان بی برگشت
شبی که باغ فقط با بهار بیعت کرد
شبی غریب که تاریخ را دو قسمت کرد
شبی که گرچه همه مژده ی خطر می داد
دوباره هدهد پیر از خطر، خبر می داد :
که «عشـق مردنِ در وادی طلـب دارد
به ماه خیره شدن های نیمه شـب دارد
مرام زندگی عاشقانه حیرانی است
همیشه عاقبت عاشقی، پریشانی است
نشانه رفته زمان و زمین تن من را
شما شبانـه ببـندیـد بارِ رفتن را »
امام قافله سـر در عبای تنهایـی
نگاه گیچ حریفان به هم تماشایی
«چرا دوباره به شام گناه برگردیم
نیـامـدیم که از نیـمه راه بـرگردیم
در ایـن معامله تا جام آخرین باید
میان آتش وخون، عاشقی چنین باید
اگرچه هرچه دل اینجاست پاک و دریایی است
دلـی کـه تشنـه بـه دریـا زنـد تماشایی است»
□
و صبـح، میکده سهم خدا پرستان شد
پیاله چرخ زد و دور، دور مستان شد
مقیم میکـده جـمعی مـسافران الست
شراب و ساقی و هفتادویک پیاله ی مست
نیاز بر سر دسـتان تشنگـان رقصید
خدا به هیئت ساقی در آمد و چرخید
گشود خمره و آتش در آفتاب کشید
از آسمان به زمین خطّی از شراب کشید
خطی کشید و رفیقان یکان یکان رفتند
شراب داد و حریفان به آسمان رفتند
به گرد آینه هفتاد و یک ستاره شدند
شراب وحدتشان داد و یک ستاره شدند
ولی هنوز یکی محو عشوه ی ساقی است
هنوز ساغر هفتادودومین باقی است
ادا نکرده زمین را هنوز دِینی هست
هنوز در صف پروازیان حسینی هست
دوباره ساقی و آن عشوه های پنهانی
دوباره چرخی از آن گونه ها که می دانی
دوباره آینه بازی دوباره خوش مستی
شراب و آتش و عشق و عطش به همدستی
شرابی از گذر سرنوشت رنگین تر
شرابی از برکات بهشت شیرین تر
از آن شراب که موجی نشان من دادند
قلم به کنجی و دفتر به کنجی افتادند
به خود که آمدم آن دشت، دشت دیگر بود
حسین، بود ولی پیکری که بی سر بود
**
شراره می چکد از سقفش این چه صحرایی است
یک آسمان و دو خورشید این چه غوغایی است
کدام زینب غمگین در آسمان نگریست
که دجله دجله خجالت کنار کوفه گریست
کدام حجله نشین دل به راه اکبر داشت
که از غریو زمین، آسمان ترک برداشت
کدام عصمت شش ماهه پشت اعصار است
که هفت توی زمان و زمین عزادار است
کدام هیئت بیمار در دعا می سوخت
که کربلا همه در سوز ربنا می سوخت
کدام وسعت دریا کنار رود آمد
که رود، تن همه سرگشت و در سجود آمد
فرات را به چه درسی نشاند مولایش
که آب دارد و خشکیده است لبهایش
مگو فرات به لب تشنگان نگاه نکرد
مگو شنید و شنید و شنید و آه نکرد
فرات آینة اشک داغدران است
فرات گریة یکریز روزگاران است
فرات کفر نبود از کنار دین می رفت
که آبروی زمان بود بر زمین می رفت
□
زمان گذشت بدین سان و ساربان برگشت
شراب طی شد و ساقی به آسمان برگشت
غروب میخزد از روی پشته ها خونرگ
سکوت میوزد از لای کشته ها دلتنگ
یکی همه سر و سرّ است با سری تنها
یکی گرفته در آغوش، پیکری تنها
کنار لاله نشسته است آن طرف یاسی
یکی گرفته در آغوش دست عباسی
یکی به صبح، امیدِ دمیدنی بسته است
یکی دخیل به رگهای گردنی بسته است
نه یک زن است به جا مانده در شبی تنها
هزار قافله درد است و زینبی تنها
شب است و شب شب شبگردی شباویز است
شب وداع، شب گریه های یکریز است
شب آمده است بلاخیر و بیکران امشب
ستاره ها عرق شرم آسمان امشب ...
حسن دلبری
مداوم چشم تر بوده ست با ما
شکسته بال و پر بوده ست با ما
که گفتی نیستی با ما برادر؟!
سر تو همسفر بوده ست با ما
سیدعلیرضا شفیعی
تحمل کردن زنجیر با من
شهادت با تو و تکبیر با من
میان مجلس دل مرده ی شام
تلاوت با تو و تفسیر با من
سید علیرضا شفیعی
به این دلیل که می زد پیامبر بوسه
گرفت تیغ از این جا شدیدتر بوسه
برای اینکه نبرّند ظهر روز دهم
گرفته است ازاین حنجر این قَدَر بوسه
همیشه بوسه نشان خوشی ست این دفعه
ازاتفاق بدی می دهد خبر بوسه
ازاتفاق بدی مثل ظهر در گودال
از اتفاق بدی مثل تیغ،سر،بوسه
از اتفاق بد خیزران ،لب ودندان
که داده اند به هم بین تشت زر بوسه
به کربلاست که رویانده از لب شمشیر
به شانه های ابالفضل بال و پر بوسه
به کربلاست که حتی در اوج جنگ وگریز
گرفته است پدر از لب پسر بوسه
به کربلاست که تیر سه شعبه ثابت کرد
همیشه فاجعه ای هست پشت هر بوسه
به کربلاست که تیغ وضو گرفته به خون
تمام جسم تو را غرق کرد در بوسه
وَهر کسی که به این خاک پا گذاشته است
می آورد به تبرّک از این سفر بوسه
مهدی رحیمی
آه افتاد ماه در گودال
ماه افتاد آه در گودال
عمه با نیزه های دور تنت
ساخت یک بارگاه در گودال
بود پیراهنت سپید ولی
می شود راه راه در گودال
می شود راه راه بعد کبود
آخرش هم سیاه در گودال
ای بمیرم برای یک آقا
آمده یک سپاه در گودال
سر تو می رود فقط پایین
گاه در تشت گاه در گودال
مهدی رحیمی
لبها معطر است سلام علی الحسین
ساعات آخر است سلام علی الحسین
این خاک، رستخیز تمام مصایب است
صحرای محشر است سلام علی الحسین
ظهر دهم رسیده و چشمان خواهری
سوی برادر است، سلام علی الحسین
ظهر دهم رسیده و از سیب سرخ عشق
عالم معطر است سلام علی الحسین
این سوی، نعش اکبر و سوی دگر، رباب
دنبال اصغر است سلام علی الحسین
هم دست ها بریده و هم آب ریخته است
عباس، مضطر است سلام علی الحسین
بر آن گلو که بوسه برآن زد پیامبر
امروز خنجر است، سلام علی الحسین
والعصر، عصر اگر برسد چشم زینبش
حیران یک سر است، سلام علی الحسین
این بوی سوختن ز خیامش رسیده است؟
یا بوی معجر است سلام علی الحسین
میلاد عرفان پور
امشب که محشری شده بر پا به کربلا
ما را ببر دوباره خدایا به کربلا
هر سوی دشت روضه ی سربسته ایست باز
هر گوشه هیئتی است شگفتا به کربلا
نی ها اگرچه لب به سخن باز کرده اند
سربسته مانده قصه ی سرها به کربلا
عطر مدینه می وزد از سمت علقمه
گویا قدم گذاشته زهرا به کربلا
نعش حبیب و حر و زهیر و وهب شود
چون مصحف ورق شده فردا به کربلا
فردا که شعله، آب رساند به خیمه ها
خالیست جای حضرت سقا به کربلا
فردا برای تشنگی طفل شیرخوار
تیر سه شعبه ای ست مهیا به کربلا
از تل زینبیه چه پیداست قتلگاه
آه از نگاه زینب کبری به کربلا
فردا میان نیزه و شمشیر، خواهری
گم می کند برادر خود را به کربلا
دارند نعل تازه میارند ، این چنین-
با کشته ها کنند مدارا به کربلا
میلاد عرفان پور
خیال کن سر نی آفتاب هم باشد
نگاه زینب تو بی نقاب هم باشد
خیال کن که رقیه چه می کشد بی تو
سوال هاش اگر بی جواب هم باشد
به قول تشت طلا باز هم چو خورشیدست
سر حسین اگر در حباب هم باشد
جنون آتش و آب است در دل زینب
کباب هیچ اگر که شراب هم باشد
کباب هیچ شراب به جام ها هم هیچ
خیال کن که به مجلس رباب هم باشد
کباب پشت سرش هم شراب غمناک است
به دست های ربابت طناب هم باشد
شراب پشت کباب و طناب دست رباب
و آخر همه توزیع آب هم باشد
مهدی رحیمی
در مرز خویش ماندن و از مرز رد شدن
با مُهر و مِهر فاطمه اصل سند شدن
این آرزوی سرخ گذرنامه ی من است
در زیر پای مُهر سفارت لگد شدن
راه ورود را مگر آموختن از عشق
راه خروج را ز کبوتر بلد شدن
پیمودن مسیر به فریاد یا علی
یعنی که با حسین، علی را مدد شدن
موکب شدن،مسیر شدن،مبتلا شدن
زائر شدن،گزارش یک مستند شدن
تیر هزار و چارصد و شصت و عشق را
بعد سه روز دیدن و از بیست صد شدن
بد چونکه بخش دوم "گنبد" شده نگو
مارا تمایلی ست جدیداً به بد شدن
تغییر می دهی همه را بعد کربلا
یعنی حسین با تو فقط میشود شدن
مهدی رحیمی
تشنه اما چه تشنه ای بودند
تشنگانی که بر لب رودند
تشنه اما تمام دریایی
موج در موج اوج شیدایی
چه شرابی به دستشان دادند
که رهایی ز هستشان دادند
نیستانی که قبله ی هستند
هر چه هست ازسماعشان مستند
نی مگر شرح ماجرا گوید
لختی از قصه را به ما گوید
سور وسوزی به کربلا بوده است
عشق روزی به کربلا بوده است
سوز این قصه را به نی دادند
سور این قصه را به می دادند
مستم و لب نهاده ام بر نی
گاه هو هو زنم ،گهی هی هی
بشنویدم اگر که هشیارید
دست از هوش خویش بردارید
جامی از باده بلی دارم
الصّلا عزم کربلا دارم
گر چه یک سوی کربلا رزم است
سوی آنسویی دگر بزم است
آن طرف پاره های شب بودند
این طرف جوهر طرب بودند
آن طرف مردگان جنبنده
این طرف زندگان تابنده
آن طرف فصل بود و کثرت بود
این طرف وصل بود و وحدت بود
آن طرف ازدحام جسمانی
این طرف اتحاد روحانی
آن طرف گرچه با عدد بودند
این طرف جلوۀ احد بودند
آن طرف حرف از فراوانی
این طرف فقر ، فقر ربّانی
آن طرف سنگ، تیرگی ، کینه
در برابر، صفوفِ آیینه
در هر آیینه ای حسینی بود
بزم توحید بود و عینی بود
او که با هر شهید جان میداد
خون به رگهای آسمان می داد
نام ِ او آمد و دگرگونم
حد زنیدم شراب شد خونم
مستم و آن چه هست می بینم
همه را از تو مست می بینم
همه لب تشنگان و تو ساقی
روزی و روز و رزق ورزّاقی
ای تو پَرور... نه لب فروبستم
من نه چون غالی سیه مستم
امر کردی که حد نگه دارم
حمد حق را که مست ِ هشیارم
من مناجاتی خراباتم
در خرابات در مناجاتم
هم خرابات ِ کربلا دیدم
هم مناجات ِ کربلا دیدم
کربلا کشته جلالم کرد
کربلا زنده جمالم کرد
دیده ام جلوه جلالی را
رقص شمشیر ِ لا ابالی را
دیده ام در تبسّم ِ ساقی
جوشش ِ باده های ِ اشراقی
کربلا لا اله و الله است
هر که از خود برید ،آگاه است
بامداد ِ رخ و شب ِ گیسو
وحدهُ لا اله الا هو
قربان ولیئی
سقا که رفت... ساقی آب آوری که نیست
آتش گرفته میکده را... ساغری که نیست
بوی لباس سوخته میآید از نسیم
باید که فکر کرد به آن معجری که نیست
رد غروب روی زمین رنگ خون کشید
عطر مدینه میوزد و مادری که نیست
با نعل تازه بر نفس دشت سُم زدند
یک دشت نیزه ماند... وَ آن پیکری که نیست
قاری بخوان برای دلم سورهی جنون
از نینوای سرخ همان حنجری که نیست
با تازیانه داغ تو را شعله دادهاند
آتش گرفته خیمه و خاکستری که نیست
یک دشت اضطراب زمین را گرفته است
با گریه های خسته آن دختری که نیست
از بوسه ای که روی رگ آفتاب ماند
معلوم میشود که دگر خواهری که نیست
با اشکها دخیل به گهواره بستهاند
بابالحوائج است علی اصغری که نیست
تا صبح عمه بود و بیابان و خارها...
وقت اذان رسید و علی اکبری که نیست
بر نیزه هم به روی شما سنگ می زنند
بر گونه شماست رد خنجری که نیست
حالا هزار و چارصد و چند سال بعد...
من آمدم شبیه همان کفتری که نیست
از سمت زیر پای شما گریه میشوم
تا پیش روی ضلع ششم، محشری که نیست
فطرس شدم به شوق شما آه میکشم
بالی نمانده است برایم... پری که نیست
از شش جهت شکسته شدم در حضورتان
در بهت لحظه ماندم و چشم تری که نیست
حالا ضریح عشق تو را تازه میکنند
حالا پر از سکوتم و بالاسری که نیست
حامد حجتی