هم‌قافیه با باران

۲۶۰ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: امام حسین (ع) و اربعین حسینی» ثبت شده است

بعد از آن واقعه ی سرخ،بلا سهم تو شد

پیکر سوخته ی کرب و بلا سهم تو شد

بعد از آن واقعه هفتاد و دو آیینه شکست

ناگهان داغ دل آینه ها سهم تو شد

بعد از آن واقعه آشوب قیامت برخاست

بر سر نیزه سر خون خدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه خون جوش زد از چشمانت

خطبه ی اشک برای شهدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه در هروله ی آتش و خون

در شب خوف و خطرخطبه ی«لا»سهم تو شد

بعد از آن واقعه در فصل شبیخون ستم

خوردن زخم ز شمشیر جفا سهم تو شد

خیمه ی نورِ تو درفتنه ی شب سوخت ولی

کَس نپرسید که این ظلم چرا سهم تو شد

بعد از آن واقعه،ای زینت سجاده ی عشق

از دلت آینه جوشید،دعا سهم تو شد

بعد از آن واقعه،ای کاش که میمردم من

مصلحت نیست بگویم،که چه هاسهم تو شد

بعد از آن واقعه ی سرخ،حقیقت گل کرد

کربلا در تو درخشید،خدا سهم تو شد


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

به نام نامی سر، بسمه‌ تعالی سر

بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر


فقط به تربت اعلات، سجده خواهم کرد

که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت، هرجا سر


قسم به معنی لا یمکن الفرار از عشق

که پر شده است جهان، از حسین سرتاسر


نگاه کن به زمین! ما رأیت إلا تن

به آسمان بنگر! ما رأیت إلا سر


سری که گفت: «من از اشتیاق لبریزم

به سرسرای خداوند می‌روم با سر


هر آنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم

مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر».


همان سری که "یحب الجمال" محوش بود

جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر


سری که با خودش آورد بهترین‌ها را

که یک به یک، همه بودن سروران را سر


زهیر گفت: حسینا! بخواه از ما جان

حبیب گفت: حبیبا! بگیر از ما سر


سپس به معرکه عابس، " أجنّنی"گویان

درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر


بنازم " أم وهب" را، به پاره تن گفت

برو به معرکه با سر ولی میا با سر


خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید

گذاشت آخر سر، روی پای مولا سر


چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید

به روی چادر زهرا گذاشت سقا، سر


در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد

همان سری است که برده برای لیلا سر


همان که احمد و محمود بود سر تا پا

همان سری که خداوند بود، پا تا سر


 پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد

پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

 

میان خاک، کلام خدا مقطعه شد

میان خاک؛ الف، لام، میم، طا، ها، سر


حروف اطهر قرآن و نعل تازه‌ی اسب

چه خوب شد که نبوده است بر بدن‌ها سر


تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود

به هرکه هرچه دلش خواست داد، حتی سر


جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است

جدا شده است و نیفتاده است از پا سر


صدای آیه کهف الرقیم می‌آید

بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر


بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام

که آفتاب درآورد از کلیسا سر


عقیله، غصه و درد و گلایه را به که گفت؟

به چوب، چوبه محمل، نه با زبان، با سر


دلم هوای حرم کرده است می‌دانی

دلم هوای دو رکعت نماز بالا 


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران

ما بعد از آنکه بر غم تو مبتلا شدیم

بــا راه بنده گـی خـدا آشــنا شدیم 

هرکس وسیله داشت برای هدایتش 

ما با نســیم روضـهء تو با خــدا شدیم 

وقتی که جاه ومال وهوس راهمان گرفت 

با رمز یاحسین ز شیطان جدا شدیم 

ذکر حسین اشرف اذکار عالم است 

گفتیــم و همـدم همهء انبیــا شدیم 

مسکین و مستکین و فقیر آمدیم و بعد 

با کیمیـای مهر شمــا پر بها شدیم 

اشکی چکید و آتش دوزخ فرو نشست 

تأثیـر گریـه است اگـر بـا حیــا شدیم 

ما را خدا برای غمت برگزیده است 

با دست مادرت ز بقیّه سوا شدیم 

شبهای جمعه مادرتان روضه خوان ماست 

با ناله های دل شکنش هم نوا شدیم 

شبهای جمعه هیئت ما مثل کربلاست 

با یک سلام ، راهی کرب و بلا شدیم


مصطفی هاشمی نسب

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۳
هم قافیه با باران

نخستین کس که در مدح تو شعری گفت آدم بود 

شروع عشق و آغاز غزل، شاید همان دم بود

نخستین اتّفاق تلخ‌تر از تلخ در تاریخ 

 که پشت عرش را خم کرد، یک ظهر محرّم بود

فتاد از پا کنار رود در آن ظهر دردآلود 

 کسی که عطر نامش، آبروی آب زمزم بود

دلش می‌خواست می‌شد آب شد از شرم، امّا حیف 

دلش می‌خواست صد جان داشت امّا باز هم کم بود

مدینه نه که دیگر مکّه حتّی جای امنی نیست 

 تمام کربلا و کوفه، غرق ابن‌ملجم بود

اگر در کربلا توفان نمی‌شد کس نمی‌فهمید 

چرا یک عمر پشت ذوالفقار مرتضی خم بود


علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۸
هم قافیه با باران

در جوانی بی حسین احساس پیری می کنم

بگذر از پیری که احساس حقیری می کنم

دولتِ عشقش بنازم با لباس نوکری

در سفارت خانه ی دل ها سفیری می کنم

من فقیر اهل بیتم لیک کَشکولم پُر است

فخر بر تاجِ شهان با این فقیری می کنم

گفت زاهد: از چه رو بر سینه محکم می زنی؟

گفتم از آئینه ی دل گَردگیری می کنم

من اسیر رشته ی زلف حسینم، مدعی

ناز بر آزادگان با این اسیری می کنم

گر امیرالعاشقین این عشق را امضاء کند

می روم عرش و ملائک را امیری می کنم

در حرم ناخوانده رفتم حضرت معشوق گفت

خود بیا، بی خود بیا مهمان پذیری می کنم


ولی الله کلامی زنجانی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

ای من فدای اکبر و عباس و اصغرت 

این شور و شوق چیست که افتاده در سرت؟ 


با این شتاب سوی کجا می‌روی؟ مرو! 

قدری بمان حسین! تو را جان مادرت 


بعد از تو خاک بر سر این خاک بی‌وفا 

جانم! چگونه تاب بیارم که پیکرت... 


این کربلاست؟ یا که حرایی دوباره است؟! 

پیغمبری! که معجزه‌ات خون حنجرت 


تنها نه من که هر که تو را دیده بی‌دل است 

دیدم که نی، نوا شده از صوت دلبرت 


عشقت تمام قاعده‌ها را بهم زده است 

وقتی که شاه می‌شود از عشق، نوکرت 


خورشیدِ ماهتابی و ماه از تو روسفید 

خورشید، روسیاه شد از ماهِ منظرت 


تو آبروی آبی و آب از تو شرمسار 

تعظیم کرده اشک اگر در برابرت 


تورات سرخ! حضرت انجیل! هل اتی! 

عالم معطّر است از آیات پرپرت 


رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

رحمی قرار نیست که بر پیکرش کنند

پس تیغ میکِشند که زخمی ترش کنند

 

از آب هم مضایغه کردند آمدند

سیراب از سرابِ دم ِ خنجرش کنند

 

هِی میزدند و باز نفس میکِشد حسین

راهی نمانده است مگر بی سرش کنند 

 

گفت این خداست پیش من از او حیا کنید

مقتل شلوغ بود و نشد باورش کنند

 

خنجر اثرنکرد به حنجر قرار شد

مقتولِ یک جسارت زجر آورش کنند

 

با کینه سنگ بر دل آئینه اش زدند

تا که هزار تکه علی اکبرش کنند

 

وقتی به پاره پیروهنش چشم داشتند

امکان نداشت رحم به انگشترش کنند


مصطفی متولی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

پس زجان بر خواهر استقبال کرد 

تا رخش بوسد الف را دال کرد


همچو جان خود در آغوشش کشید 

این سخن آهسته در گوشش کشید


کـای عنـان گیـر من آیا زینبـی 

یا کـه آه درد منـدان در شبی


پیش پـای شـوق زنجیـری مکن 

راه عشق است این عنانگیری مکن


با تو هستم جـا ن خواهـر همسفـر 

تو به پا این راه کوبی من به سر


 خانه سوزان را تو صاحبخانه باش 

با زنان در همرهی مردانه باش


 جان خواهر در غمم زاری مکن 

با صدا بهـرم عـزاداری مکن


معجر از سر پرده از رخ وا مکن 

آفتاب و مـا ه را رسـوا مکـن


 هست بـر من نـاگوار و ناپسنـد 

از تو زینب گر صدا گردد بلند


هر چه باشد تو علی را دختری 

ماده شیرا کی کم از شیر نری


با زبان زینبـی شـاه آنچه گفت 

با حسینی گوش زینب می شنفت


با حسینی لب هر آنچ او گفت راز 

شه به گـوش زینبی بشنید باز


گوش عشق آری زبان خواهد زعشق 

فهم عشق آری بیان خواهد زعشق


با زبا ن د یگر ایـن آواز نیست 

گوش دیگر محرم این راز نیست


ای سخنگو لحظه ای خاموش باش 

ای زبا ن از پا ی تا سر گوش باش


تا ببینم از سر صدق و صواب 

شاه را زینب چه می گوید جواب


گفت زینب در جواب آن شاه را 

کای فروزان کرده مهر و ماه را 


عشق را از یک مشیمه زاده ایم 

لب به یک پستا ن غم بنهاده ایم


 تربیت بوده است بر یک دوشمان 

پرورش در جیب یک آغوشمان


 تا کنیم این راه را مستـانه طی 

هر دو از یک جام خوردستیم می


 هر دو در انجام طاعت کاملیم 

هر یکی امر دگر را حـا ملیم


 تو شهادت جستی ای سبط رسول 

من اسیری را به جان کردم قبول 


عمان سامانی

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران
کوتاه کن کلام... بماند بقیّه‌اش
مرده است احترام... بماند بقیّه‌اش

از تیرهای حرمله یک تیر مانده بود
آن هم نشد حرام... بماند بقیّه‌اش

هر کس که زخمی از علی و ذوالفقار داشت
آمد به انتقام... بماند بقیّه‌اش

شمشیرها تمام شد و نیزه‌ها تمام
شد سنگ ها تمام... بماند بقیّه‌اش

گویا هنوز باور زینب نمی‌شود
بر سینۀ امام...؟ بماند بقیّه‎اش

پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته
در بین ازدحام... بماند بقیّه‌اش

راحت شد از حسین همین که خیالشان
شد نوبت خیام....بماند بقیّه‌اش

رو کرد در مدینه که یا ایّها الرّسول
یافاطمه! سلام... بماند بقیّه‌اش

از قتلگاه آمده شمر و ز دامنش
خون علی الدّوام... بماند بقیّه‌اش

سر رفت آه، بعد هم انگشت رفت، کاش
از پیکر امام بماند بقیّه‌اش

بر خاک خفته‌ای و مرا می برد عدو
من می روم به شام... بماند بقیّه‌اش

دلواپسم برای سرت روی نیزه‌ها
از سنگ پشت بام... بماند بقیّه‌اش

دلواپسی برای من و بهر دخترت
در مجلس حرام... بماند بقیّه‌اش

حالا قرار هست کجاها رود سرش؟
از کوفه تا به شام... بماند بقیّه‎اش

تنها اشاره‌ای کنم و رد شوم از آن
از روی پشت بام ... بماند بقیّه‌اش

قصّه به "سر" رسید و تازه شروع شد
شعرم نشد تمام... بماند بقیّه‌اش

محمد رسولی
۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۲۰:۵۱
هم قافیه با باران

تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد

فردا قلم ها تیغه ی شمشیر خواهد شد


هر چند فردا با غروبش می رود اما

این داستان یک روز عالم گیر خواهد شد


این ماجرا تا روز محشر تازه می ماند

هر لحظه اش با اشک ها تکثیر خواهد شد


سقای تو فردا بدون دست هم باشد

با یک نگاهش کربلا تسخیر خواهد شد


از دیدن حال علی اصغر در آغوشت

دریا هم از نامی که دارد سیر خواهد شد


آنها تو را کنج قفس در بند می خواهند

اما مگر این شیر در زنجیر خواهد شد


هر بوسه ی جدت محمد روز عاشورا

بر زخم های پیکرت تفسیر خواهد شد


این صحنه ها تکرار یک تاریخ ننگین است

قرآن به روی نیزه ها تکفیر خواهد شد


جایی به نام کربلا هفتاد و دو دریا

در ذهن عاشورائیان تصویر خواهد شد


شاعر برایش گفتن از آن روز آسان نیست

در هر هجا همراه شعرش پیر خواهد شد


دیشب کنار قبر شش گوشه غزل خواندم

من حتم دارم خواب من تعبیر خواهد شد


محمد رفیعی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۴۸
هم قافیه با باران

 ای کاش این غزل و غمش ابتدا نداشت

 جغرافیای درد زمین کربلا نداشت


 این شعر داغ زد به دلم تا نوشته شد

 این بیت ها مرا به چه رنجی که وا نداشت


 فرمان رسیده بود کماندار را و بعد

 تیر از کمان رها شد و طفلی که نا نداشت...


 قصد پسر نمود و به قلب پدر نشست

 تیری که قدر یک سر سوزن خطا نداشت


 تنها حسین بود که دیگر به پیکرش

 جایی برای بوسه ی شمشیرها نداشت


 بر سینه اش نشست و خنجر کشید و ... نه!!!

 دیگر غزل تحمل این صحنه را نداشت


 این جنگ و سرنوشت غریبش چه آشناست

 قرآن دوباره جز به سر نیزه جا نداشت


 تنها سه سال آه سه سال عمر کرده بود

 اما کسی به سن کمش اعتنا نداشت


 با چشمهای کوچک خود دید آنچه را

 گرگ درنده هم به شکارش روا نداشت


 پایان گرفت جنگ و به آخر رسید ... نه

 این قصه از شروع خودش انتها نداشت


 محمد رفیعی 

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

بر مرکبِ پیمبر اعظم سوار شد

عمامه بست، رو به سوی کارزار شد


زیر عبا گرفت علی را شهِ غریب

با شیرخواره جانب آن قوم خوار شد


گفتند آمده ست به قرآن قسم دهد

پس همهمه گرفت و قُشون بیقرار شد


پس دست بُرد و طفلکِ از حال رفته را

بیرون کشید و خاتم شهر آشکار شد


لب باز کرد تا سخن انشا کند حسین

پس رو برو به مکتبِ داد و هوار شد


چندین سخن ز ماهی و آب فرات کرد

پس با علی سخن ز سر التفاط کرد


چشم سیاه تو چقدر آب می خورد؟

اصلاً شب سیاه مگر آب می خورد؟


شمر و سنان و اَخنس و خولی بهانه است

قتل پدر ز داغ پسر آب می خورد


ای پاره ی دلم سر دستم تکان مخور

الآن لبت ز تیر سه پر آب می خورد


گفتند آمده ست زرنگی کند حسین

جای تو گفته اند پدر آب می خورد


عباس خفته است که برپاست حرمله

این فتنه از خسوف قمر آب می خورد


یا رب ببین که من جگرم را فروختم

تنها ستاره ی سحرم را فروختم


محمد سهرابی

۱ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

بر حرب گاه چو ره آن کاروان فتاد

شور نشور واهمه را در گمان فتاد


هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخم های کاری تیر و کمان فتاد


ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

 بر پیکر شریف امام زمان فتاد


 بی اختیار نعره هذا حسین از او

سر زد چنان که آتش او در جهان فتاد


 پس با زبان پر گله آن بضعه ی رسول

رو در مدینه کرد که : یا ایها الرسول


 این کشته ی فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست


 این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست


 این خشک لب فتاده و ممنوع از فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست


 این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه

خرگاه از این جهان زده بیرون حسین توست


پس روی در بقیع و به زهرا خطاب کرد

مرغ هوا و ماهی دریا کباب کرد


 کای مونس شکسته دلان، حال ما ببین

ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین


اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین


 تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهای سروران همه بر نیزه ها ببین


 آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین


محتشم کاشانی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران

دیرگاهیست گلو بغض مکرر دارد
چند روزیست قلم حالت نشتر دارد

کوفیان داعیه ی مسجد و منبر دارند
عمر سعد زمان وسوسه ی زر دارد

 یادمان هست که اجداد شما کربـــ و بــلا...
شیعه از تیـــغ شما داغ به پیکر دارد

بی سبب نیست که از شام ، عراق آمده اید
حضرت عمـــه ی ســادات بـــرادر دارد

و شما کمتر از آنید حسین تیغ کشد
کمتر از آنکه علمدار علم بردارد

مـــا جوانــان بنی فاطمی اربـــابیـــم
بی حیا!عمـــه ی ما مالکــــ اشتر دارد!

ایل ما ایل عجم هاست که یک کودک ما
جگری با جــگر شیـــر برابر دارد

اینکه ما دست به شمشیر و زره استادیم
سبب این است که این طایفه رهبـــر دارد

نه عراق است و نه سوریه خیالت راحت
کشور ضــامن آهوستـــــ،بزرگتر دارد

 وای اگر گرد و غباری به حرم بنشیند
تیغ ما شوق به انداختن سر دارد

باید این شهر به آرامش خود برگردد
که شب جمعه حرم روضه ی مـــــادر دارد


محمد معاذاللهی

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

 اینها بجای اینک برایت دعا کنند

کف می زنند تا نفست را فدا کنند


هرچند تشنه ای ولی آبت نمی دهند

تا زودتر تو را ز سر خویش وا کنند


با دست و پا زدن به نوایی نمی رسی

اینها قرار نیست به تو اعتنا کنندا


بال فرشته های خدا هست پس چرا؟

این چند تا کنیز تو را جا بجا کنند


هر وقت دست و پا بزنی دست می زنند

اما خدا کند به همین اکتفا کنند


تا بام می برند که شاید سر تو را

در بین راه با لبه ای آشنا کنند


حالا کبوتران پر خود را گشوده اند

یک سایبان برای سرت دست و پا کنند 


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

مرهم حریف زخم زبان ها نمی شود

اصلا جگر ک سوخت مداوا نمی شود


گریه مکن بهانه ب دست کسی مده

با گریه هات هیچ مداوا نمی شود


خسته مکن گلوی خودت را برای آب

با آب گفتس تو کسی پا نمی شود


اینقدر پیش چشم کریمان ب خود مپیچ

با دست و پا زدن گره ات وا نمی شود


گیسو مکش ب خاک دلی زیر و رو شود

در این اتاق عاطفه پیدا نمی شود


باور نمی کنم ب در نگرفته ست صورتت

این جای تنگ و ... این قد و بالا ... نمی شود


با ضرب دست و پا زدنت طشت می زنند

جز هلهله جواب مهیا نمی شود


با غربتی ک هست تو غارت نمی شوی

نیزه ب جای جای تنت جا نمی شود


خوبی پشت بام همین است ای غریب!

پای کسی ب سینه ی تو وا نمی شود / ---


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۶
هم قافیه با باران

تیرکمتر بزنید از پی صیدِ بالش

چشم مرغان حرم می دود از دنبالش

کرم حاکم کوفه است که فرزند علی

‏تیر باید ببرد سهم، ز بیت المالش!

عطش و آتش از این لب به هم آمیخته است؟

‏یا که خورشید دویده است روی تبخالش؟

قمر هاشمیان بود که تیراندازان

‏چشم خود باز نمودند به استهلالش

آه! بی دست چو قرآن به زمین می افتد

کم از این سوره دو آیه شده در انزالش

بس که در باغ تنش لاله شکوفه دارد

یک سحر یاس رسیده است به استقبالش

شعله ور بود بر آن لحظه که مردی بی یار

‏سو چو خورشید برون آوَرد ازگودالش


جواد محمد زمانی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

مرا به جاده ی بی انتهایتان ببرید

به سمت روشنی نا کجایتان ببرید

کنار سفره اگر میلتان تمایل داشت

دو تکه سیب برای گدایتان ببرید

سوار بال قنوت فرشته می گردم

اگر که نام مرا در دعایتان ببرید

برای آن که به توحید چشمتان برسم

مرا به سمت اذان صدایتان ببرید

مرا شبیه نسیم سحر در این شب ها

به خاک بوسی پایین پایتان ببرید

و تا قیام قیامت ستاره می ریزم

اگر مرا سحری کربلایتان ببرید

اگر چه قابلتان را ندارد این گریه

کمی برای همین زخم هایتان ببرید

شما که راهی شمشیرهای گودالید

نمی شود که سرم را به جایتان ببرید؟!

مسافران سر نیزه های عاشورا

قسم به عشق مرا تا خدایتان ببرید


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

شور به پا می‏کند خون تو در هر مقام

می‌شکنم بی‌صدا در خود هر صبح و شام

باده به دست تو کیست؟ طفل جوان جنون

پیرغلام تو کیست ؟ عشق علیه السلام

 

در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش

می‌شکند تیغ را خنده خون در نیام

ساقی بی ‏دست شد خاک ز می مست شد

 میکده آتش گرفت سوخت می و سوخت جام

 

بر سر نی می‏برند ماه مرا از عراق

 کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام

از خود بیرون زدم، در طلب خون تو

بندة حرّ توام، اذن بده یا امام

 

عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت

آنک پایان من در غزلی ناتمام

 

علیرضا قزوه

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

این بار بی مقدمه از سر شروع کرد

این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد
 
مقتل گشوده شد همه دیدند روضه را
از جای بوسه های پیمبر شروع کرد
 
از تل دوید مرثیه قتلگاه را
از لا به لای نیزه و خنجر شروع کرد
 
از خط به خطّ مقتل گودال رد شد و
با گریه از اسیری خواهر شروع کرد
 
این جا چقدر چشم حرامی به خیمه هاست!
طاقت نداشت از خط دیگر شروع کرد
 
بر سر گرفت گوش عبا را و صیحه زد
از روضۀ ربودن معجر شروع کرد
 
برگشت، روضه را به تمامی دشت برد
از ارباً ارباً تن اکبر شروع کرد
 
لب تشنه بود خیره به لیوان نگاه کرد
از التهاب مشک برادر شروع کرد
 
هی دست را شبیه به یک گاهواره کرد
از لای لایِ مادر اصغر شروع کرد
 
تیر از گلوی کودک من در بیاورید!
هی خواند و گریه کرد و مکرر شروع کرد
 
غش کرد روضه خوان نفسش در شماره رفت
مدّاحی از کناره منبر شروع کرد:
 
ای تشنه لب حسین من ای بی کفن حسین!
دم را برای روضه مادر شروع کرد
 
یک کوچه باز کنید که زهرا رسیده است
مداح بی مقدمه از در شروع کرد
 
- هیزم می آورند حرم را خبر کنید-
این بیت را چه مرثیه آور شروع کرد
 
این شعر هم که قافیه هایش تمام شد
شاعر بدون واهمه از سر شروع کرد
 
محسن ناصحی
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران