عصای پیری باباست قامت پسرش...
نبینمت که زمین خورده ای مقابل من
بگو چگونه تو را سمت خیمه ها ببرم؟
مرا جواب نکن ای سوال مشکل من
حسین دهلوی
عصای پیری باباست قامت پسرش...
نبینمت که زمین خورده ای مقابل من
بگو چگونه تو را سمت خیمه ها ببرم؟
مرا جواب نکن ای سوال مشکل من
حسین دهلوی
آتش گرفتهاند ز داغ زیارتت
امثال من که لاف زدند از محبتت
پیشانیام به مُهر؛ ولی نقش بستهاست
بر سینه جایِ خالیِ مُهر لیاقتت!
از سفرهی تو هر چه نمکدان شکستهام
اصلا نیامدهست به چشم کرامتت!
ای کاروان یار! ندیدی چه کردهاست
با شانههای خستهی من بارِ حسرتت!
یک اربعین گذشت و شرابم نپُخته ماند
ساقی ببخش! این همه دادیم زحمتت
حسین دهلوی
تو ذره پرور و من خاک، پس امیدی هست
مگر به تبصره فرزند بوتراب شدن!
چه امتیاز بزرگی که روز رستاخیز
به یک نظر، به حساب تو بی حساب شدن!
حسین دهلوی
با عشق مولانا حسین ما یکه تازی می کنیم
با نوکری در کوی او ما سرفرازی می کنیم
ایزد اصول عشق را در نام او گنجانده است
با حا و سین و یا و نون ما عشقبازی می کنیم
سید محمد تولیت
اگر چه پای فراق تو پیرتر گشتم
مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم
شبیه شعله شمعی اسیر سوسویم
رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم
بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر
برای روضه مان در عزای یکدیگر
من از گلوی تو نالم تو هم ز چشم ترم
من از جبین تو گریم تو هم به زخم سرم
من از اصابت آن سنگ های بی احساس
و از نگاه یتیمت به نیزه عباس
بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم
برای چاک لبانت به جای جای تنم
من از شکستن آن ابروی جدا از هم
تو از جسارت آن دست های نامحرم
به زخم کاری نیزه که بازی ات میداد
به نقش های کبودی که بر تنم افتاد
همین بس است بگویم که زخم تسکین است
و گوش های من از ضرب دست سنگین است
چگونه با که بگویم دو دل جدا ماندن
که پاره های دلم بین بوریا ماندن
چگونه با تو بگویم که نوزده کودک
ز جمع قافله خواهر تو جا ماندن
یکی دو تا که در آن شب درون خیمه و دود
میان حلقه آتش به شعله ها ماندن
یکی دوتا که زمان هجوم جان دادن
و چند تای دگر زیر دست و پا ماندن
دو طفل در بغل هم ز درد دق کردن
دو طفل موقع غارت زما جدا ماندن
یتیم های تو را جمع کردم اما از
فشار حلقه ی زنجیر بی صدا ماندن
چو گیسویت که به دست نسیم می پیچید
طناب گرد گلوی یتیم میپیچید
چهل شب است که با کودکان نخوابیدم
چهل شب است که از خیزران نخوابیدم
چهل شب است نه انگار چهار صد سال است
...هنوز پیکر تو در میان گودال است
هنوز....
گرد تنت ازدحام می بینم
به سمت خیمه نگاه حرام می بینم
هر آن چه بود کشیده ز پیکرت بردند
مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند
مرا ببخش نبودم سر تو غارت شد
کنار مادرم انگشتر تو غارت شد
حسن لطفی
پریدهام به هوایت پریدنی که مپرس
رسیدهام سر خاکت، رسیدنی که مپرس
اگرچه خم شدم اما کشید شانهی من
به دوش بار غمت را کشیدنی که مپرس
نفسبریده بریدم امان دشمن را
به ذوالفقار حجابم، بریدنی که مپرس
به طعم کعب نی و سنگ و تازیانهشان
چشیدهام غم غربت چشیدنی که مپرس
غروب بود و رمیدند بچهآهوها
ز چنگ گله گرگان، رمیدنی که مپرس
مپرس از چه نماز نشسته میخوانم
شکسته خسته دویدم دویدنی که مپرس
نه اینکه دیده فقط دید، آنچه کس نشنید
شنیدم آنچه نباید، شنیدنی که مپرس
محسن عرب خالقی
از جان خود اگر چه گذشتم به راحتی
دل کندهام ولی ز تنت با چه زحمتی
میخواستم به پات سرم را فدا کنم
اما به خواهر تو ندادند مهلتی
کی گفته قطعهقطعهشدن درد آور است؟
مُردن به عشق تو که ندارد مشقتی
بهتر نبود جای تو من کشته میشدم؟
بیتو چگونه صبر کنم... با چه طاقتی؟
از بس برای زخم لبت گریه کردهایم
چشمی ندیدهام که ندیده جراحتی
تو رفتی و غرور حریمت شکسته شد
هنگام غارت حرم، آن هم چه غارتی
آتش زدند خیمهی ما را و بعد از آن
دزدیده شد تمامی اشیاء قیمتی
این بچهها تمامیشان لطمه خوردهاند
با من ولی به شکوه نکردند صحبتی
کم مانده بود خم بشوم کم بیاورم
از دست تازیانهی بیرحم لعنتی
غصه نخور حقیر نشد خواهرت حسین
از فتح شام آمدهام با چه هیبتی
شرمندهام رقیهی تو در خرابه ماند
لطفی کن و سراغ نگیر از امانتی
عباس اگر نبود اسارت چه سخت بود
ممنونم از حمایت آن چشم غیرتی
مصطفی متولی
از سرِ ناقهی غم شیشهی صبر افتاده
همه دیدند که زینب سر قبر افتاده
چشم او در اثر حادثه کمسو شده است
کمرش خم شده و دست به زانو شده است
بیتبیتِ دل او از هم پاشیده شده
صورتش در اثر لطمه خراشیده شده
گفت برخیز که من زینب مجروح توام
چند روزیست که محو لب مجروح توام
این چهل روز به من مثل چهل سال گذشت
پیر شد زینب تو تا که ز گودال گذشت
این رباب است که اینگونه دلش ویران است
در پی قبر علیاصغر خود حیران است
گر چه من در اثر حادثه کم میبینم
ولی انگار درین دشت علم میبینم
دارد انگار علمدار تو بر میگردد
مشک بر دوش ببین یار تو برمیگردد
خوب میشد اگر او چند قدم میآمد
خوب میشد اگر او تا به حرم میآمد
تا علیاصغر تو تشنه نمیمرد حسین
تا رقیه کمی افسوس نمیخورد حسین
راستی دختر تو... دختر تو... شرمنده
زجر... سیلی... رخ نیلی... سر تو شرمنده
وای از دختر و از یوسف بازار شدن
وای از مردم نا اهل و خریدار شدن
سنگهایی که پریده است به سوی سر تو
چه بلایی که نیاورده سر خواهر تو
سرخی چشم خبر میدهد از دل خونی
وای از آن لحظه که شد چوبهی محمل خونی
مجید تال
ای اذان پر از نماز حسین
جانماز همیشه باز حسین
نام سبزت، اقامهی زهرا
زندگیات ادامهی زهرا
مثل بیتالحرام، یا زینب!
واجبالاحترام، یا زینب!
ذکر ایّاکنستعینِ لبم
آیههای تو همنشین لبم
حضرت مریم قبیلهی ما
آیة اللهِ ما، عقیلهی ما
ما دو آئینهی مقابل هم
جلوههای پر از تکامل هم
بال یکدیگریم، در همهجا
تا خدا میپریم، در همهجا
ای حیات دوبارهی هستی
زینت گوشوارهی هستی
پر من بال من کبوتر من
سایهبان همیشهی سرِ من
پیشتر از همه رجز خواندی
بیشتر زیر نیزهها ماندی
تو ابوالفضل در برابرمی
تو حسین دوبارهی حرمی
عصمت الله، دختر زهرا
آن زمانی که آمدیم اینجا
چشمهایت سپیدهی ما بود
پای تو روی دیدهی ما بود
از برایم تو خواهری کردی
خواهری نه که مادری کردی
به تو امّالحسین باید گفت
محور عالمین باید گفت
آفتاب غروب خیمهی من
ضلع گرم جنوب خیمهی من
ای پریشانی به دنبالم
التماس کنار گودالم
ای فدای غرورِ دلخور تو
در نگاه فرار چادر تو
صبح فردای بعد عاشورا
ده نفر از قبیلههایِ زنا
روی شنها تن مرا بستند
نعل تازه به اسبها بستند
بدنم را به خاک تن کردند
مثل یک لایه پیرهن کردند
یک نفر فیض از حضورم برد
یک نفر نیز در تنورم برد
ای ورقپارههای تا خورده
زائر این زمین جا خورده
رنگ و روی شما پریده نبود
بالهای شما بریده نبود
بعد یک انتظار برگشتی
سر ظهرِ قرار برگشتی
ماه رفتی و هاله آمدهای
یاس رفتی و لاله آمدهای
از چه داری به خویش میپیچی
نکند بیسهساله آمدهای؟
ای غریب همیشهتنهایم
آفتاب نجیب صحرایم
پیش چشمان خیرهی مردم
صبح دلگیر روز یازدهم
دختران مرا کجا بردی؟
اختران مرا کجا بردی
ای مناجات خسته حرف بزن
ای نماز شکسته حرف بزن
با من از خارهای جاده بگو
از اسیریِ خانواده بگو
از کبودی و دستهای عرب
از تماشای بیحیای عرب
راستی از سفر چه آوردی؟
غیر از این چند سر چه آوردی؟
آن پرت را بگو که پس دادند؟
معجرت را بگو که پس دادند؟
آن شبی که کنارتان بودم
میهمان بهارتان بودم
دخترم در خرابهای که نخفت
درِ گوشم چه چیزها که نگفت
حال از این نگات میپرسم
از همین چشمهات میپرسم
ای وقار شکستهی عباس
اقتدار شکستهی عباس
سر بازار ازدحام چه بود؟
ماجرای کنیز و شام چه بود؟
علی اکبر لطیفیان
نشسته ام به مزارت نه بر مزار خودم
سیاه پوشِ تو ام نه که سوگوار خودم
تو زیرِ خاکی و من خاک بر سرم ریزم
که سینه چاکی و من خاک بر سرم ریزم
نمیشناسی ام اما زِ بس که مجروحم
زِ بَس که پیر شده چهرهام زِ اندوهم
به خاکِ سرخِ تو ای تشنه آب میریزم
گُلی نمانده برایت گلاب میریزم
بگو چگونه دلت آمد از بَرَم بروی
به رویِ نیزه ولی در برابرم بروی
ببین که بعدِ تو غمگین ترین صدا شدهام
شکسته ام زِ کمر دست بر عصا شدهام
چهل شب است که از دردِ پا نمیخوابم
پُر از جراحتم و غرقِ ردِ پا شده ام
چهل شب است که دائم زِ لای لایِ رباب
کنارِ نیزهی اصغر پُر از عزا شدهام
چهل شب است که با چادری که خاکی بود
حجابِ دخترت از چشمِ بیحیا شدهام
چهل شب است که مهمانِ شامیان بودم
چهل شب است که مهمان خندهها شدهام
حکایت من و کعبِ نِی از تنم پیداست
ببین شبیهِ تو ام مثلِ بوریا شدهام
رسیدم از سفری که غمِ تو را خواندم
برای زخم علمدار روضهها خواندم
به روی نیزه مده دستِ باد گیسو را
بدین بهانه مپوشان شکاف اَبرو را
بگو به نیزهی عباس خَم شود اینجا
که دشمنت نزند دختران کم رو را
نشسته خاک اگر چه به روی مژگانت
هنوز خیره کند چشمهای آهو را
کنار ناقهی عریان و جمعِ نامحرم
بگو دوباره بگیرد رکابِ بانو را
زِ تکه روسریِ دختران تو دیدم
گره زدند به سر نیزهای سرِ او را
تو دستِ بادی و زنجیرها نمیخواهند
که بوسهای بزنم آن دو چشمِ جادو را
تو دست بادی و این سنگ های بی احساس
نمی کنند مراعات چشم کم سو را
هنوز لختهیِ خون میچکد زِ گیسویش
اگر چه حرمله بسته شکافِ اَبرو را
شکستهتر زِ همیشه کنارت آمده ام
برای دیدنِ سنگِ مزارت آمده ام
مرا ببخش که بی غنچهات سفر کردم
که یاس بُردهام اما بنفشه آوردم
پس از تو چشمِ کبودم پِیِ سرت میگشت
پس از تو غم همهجا گِردِ خواهرت میگشت
چه خوب شد پِیِ ما باز حرمله نیامده است
وگرنه باز به دنبالِ اصغرت میگشت
چه خوب شد که نیامد وگرنه نیزهی او
به سینهی تو پِیِ طفلِ پَرپَرَت میگشت
حسین صیامی
حسین
نام دیگر حق است
و چقدر آل زیاد
زیادند!
طاهره صفار زاده
گیرم حسین سبط رسول خدا نبود
گیرم که نور دیده ی خیرالنساء نبود
گیرم یکی ز زمره ی اسلام بود و بس
از مسلم این ستم به مسلمان روا نبود!
گیرم نبود سینه ی او مخزن علوم
آخر ز مِهر، بوسه گهِ مصطفی نبود؟!
گیرم که خونِ حلق شریفش مباح بود
شرط بریدن سر کس از قفا نبود
گیرم نبود عترت او عترت رسول
گیرم حریم او حرم کبریا نبود
آتش به آشیانه ی مرغی نمیزنند
گیرم که خیمه؛ خیمه ی آل عبا نبود!
وصال شیرازی
لبخَندِ خُدا بَسته به لَبخَندِ حُسین است
پَس باش پیِ آنچه خوشایَندِ حُسین است
تَعریفِ مَن از عشْق هَمان بود که گُفتَم
در بَندِ کَسی باش که دَر بَندِ حُسین است
دَر مَعرکه اَز سَنگدلان حُرّ بِتَراشَد
این ویژگیِ چَشمِ هُنَرمَندِ حُسین است
شیرین تَر اَز این شور نَدیدیم هَمه عُمْر
شوری که خُدا دَر دلَم اَفکَنده حُسین است
آهَنگِ خوش و رَقصِ خوش و بویِ خوش اصلاً
طَبل و عَلَم و پَرچَم و اِسفَندِ حُسین است
بی روضه ی او حال خوشی نیست... ، اَگَرهست
از حال گُذَشتیم که آیَنده حُسین است
اَز بَس که (عَلی) نامِ قَشَنگیست عَجَب نیست
این نام اَگَر رویِ سه فَرزَندِ حُسین است
دَر جَنگ سَراَفکَنده نَبودیم و نَگَردیم
چون بَر سَرِمان یکسَره سَربندِ حُسین است
پَس باش پیِ آنچه خوشایَندِ دِلِ اوست
لَبخَندِ خُدا بَسته به لَبخَندِ حُسین است
محسن کاویانی
«هَل من مُعین...» شنیدی و ابیات ناب را
دادی به شیوه ی خودت آخر جواب را
اذن شهادت است به لب های تشنه ات
تنها به این بهانه ،طلب کردی آب را
مردی شدی برای خودت روی دست من!
دشمن شناخت زبده ترین هم رکاب را
گردن گرفته ای دگر ای نور چشم من!
ای کاش حرمله نزند افتاب را!
چشم تو باز مانده شبیه لبت علی!
لالاییِ سه شعبه گرفت از تو خواب را!
قنداقه دست و پای تو را سخت بسته است
زیر عبا ادامه بده پیچ و تاب را
هرجای خیمه گاه، نگاهِ رباب هست!
خواهر! بیا ببر تو ازینجا رباب را
عارفه دهقانی
حتی اگر تمام قلم ها زبان شود
حال دل شکسته ما کی بیان شود
از شرح این چهل شب اندوه عاجزیم
دفتر اگر به وسعت هفت آسمان شود
حی علی العزا شده حی علی الحرم
چیزی نمانده است رفیقان اذان شود
پای پیاده... جاده... قدمهای عاشقان
آماده است هم قدم کاروان شود
جامانده نیست ... هر که دلش پرکشیده است...
با اشک چشم هم نفس زائران شود
شیعه به این پیاده روی احتیاج داشت
تا بیشتر برای ظهور امتحان شود
وضع زمان نشانه خوبی است بی گمان
چیزی نمانده دولت صاحب زمان شود
حسین صیامی
من از مشهد، من از تبریز، از شیراز و کرمانم
من از ری، اصفهان، از رشت، از اهواز و تهرانم
نمی دانم کجایی هستم، اما خوب میدانم
هوایی هستم و آواره ای در مرز مهرانم
اگر آواره ام، قلبم در ایوان تو جا مانده
دلم با هر قدم با هر نفس اسم تو را خوانده
غم عشقت بیابان پرورم کرد و میان راه
یکی پرسید: تا کرب و بلا، چندتا ستون مانده؟
چه شیرین است با شوقت دویدن در بیابان ها
به عشقت هم به دل جارو زدن هم در خیابان ها
نه تنها در میان تربتت داری شفا، حتی
به خاک زیر پای زائرت دادند، درمان ها
یکی جارو به دست و دیگری گوشی به گوش آمد
یکی بر شانه مشک و آن یکی پرچم به دوش آمد
دراین موکب سخن ازکوفه، آن موکب سخن از شام
یکی از هوش رفت اینجا، یکی آنجا به هوش آمد
ستون یک هزار و چارصد، یعنی: سلام آقا
سلام ای بی کفن ای تشنه لب ای مانده بر صحرا
به سقای علمدارت قسم، ما پای پیمانیم
به شوق یاریِ آرام جانت، مَهدی زهرا (س)
قاسم صرافان
پیش من نیزه ها کم آوردند
به خدا سر نمی دهم به کسی
غیرت الله من خیالت جمع
من که معجر نمی دهم به کسی
تو اگر که اجازه ای بدهی
خویش را پهلویت می اندازم
اگر این چند تا عقب بروند
چادرم را رویت می اندازم
چقدر می روند و می آیند
فرصت زخم بستنِ من نیست
آمدم درد و دل کنم با تو
جا برای نشستن من نیست
جلویش را بگیر تا بلکه
دستم از معجرم بلند شود
تو که شمر را نمی کنی بیرون
پس بگو مادرم بلند شود
هر که گیرش نیامده نیزه
تکیه بر سنگ دامنش کرده
همه دیدند دخترت هم دید
شمر رخت تو را تنش کرده
علی اکبر لطیفیان