هم‌قافیه با باران

۶۱ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت ابوالفضل (ع) ـ ام البنین» ثبت شده است

باز انگار جهان حادثه در سر دارد
شهر یثرب سبدی یاس معطر دارد

جبرئیل است که تکبیر مکرر دارد
کودکی آمده که هیبت حیدر دارد

چه جمالی چه کمالی چه قد وبالایی
ماه مجنون و تو لیلا تر از لیلایی

وصف اوصاف تو از عقل فراتر باشد
چون که مدح تو فقط کار برادر باشد

عاشق آن است که آیینه دلبر باشد
یعنی عباس خودش یک تنه حیدر باشد

تیر ما گر بخورد کنج هدف خوب تر است
کربلایی شدن از راه نجف خوب تر است

آمدی با دل دریا که تو دریا باشی
آمدی نور دل حضرت مولا باشی

میر و سردار و پناه دل آقا باشی
تا که بر تشنه لبان حضرت سقا باشی

یاد دادی به همه شیوه ی جانبازی را
از تو آموخته ام غیرت و سربازی را

راهی علقمه سقا شده ماشاا...
دشت در دشت چه غوغا شده ماشاا..

جنگ خیبر شده٬مولا شده٬ماشاا..
بیش از پیش چه زیبا شده ماشاا...

تیغ می راند و تکبیر اباعبدا...
ذکر لاحول ولا قوة الا باا...


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

بر زمین یک مشت می از جام سقا ریخته
مشک خالیش آبروی آبها را ریخته

وقت میدان رفتنش در خیمه ها آبی نبود
پشت پایش کاسه کاسه اشک اما ریخته

یک عمو لشکر به میدان رفت و دیگر بر نگشت
تکه تکه لشکرش هر سوی صحرا ریخته

بس که موزون بود و زیبا بود آخر چشم بد
آن بلندا قامتش را از بلندا ریخته

یک طرف دستی جدا یک جا علم یک جا عمو
یک طرف هم قامت چون سرو بابا ریخته

آن طرف از غربت بابا همه دف می زنند
این طرف در خیمه ها از ترس دلها ریخته

راه کج کرده میان شعر سیر قافیه
ریختن ها بعد سقا جور دیگر ریخته

آن طرف بر روی نی ها چند تا سر دیده ام
این طرف هم دور خیمه چند معجر ریخته


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

یا حضرت عبّاس! بگو محتشم‌ات را،

از جوهرة علقمه پر کن قلم‌ات را

جاری شود از دامنه‌اش چشمه‌ای از خون

بر دوش بگیرد اگر الوند غم‌ات را

یک دست تو در آتش و یک دست تو بر آب

دندان به جگر گیر و به پا کن علم‌ات را

آن جا که علی اصغر شش ماهه شهید است

شاعر یله کن قافیة درد و غم‌ات را

بی نیزه و بی اسب بماناد؛ که بی دست

چون باد برآشوب که دشمن همه بید است

بگذار گشایش گر این واقعه باشی

بر علقمه قفلی‌ست و دست تو کلید است

ابروی ترک خوردة عبّاس ... خدایا

شقّ القمر از لشکر ابلیس بعید است

بر نیزه سر توست که افراشته گردن؟

یا سرخ‌ترین سورة قرآن مجید است؟

روزی که سر از ساقة هر نیزه بروید

در عالم عشّاق عزایی‌ست که عید است

بایست قلم گردد اگر از تو نگوید

دستی که نویسندة این شعر سپید است

شمشیر کن از فرط جنونت قلم‌ات را

چون قافیة باختة شعر یزید است

چون قافیة باختة شعر یزید است

شمشیر کن از فرط جنونت قلم‌ات را

یا حضرت عبّاس! قدم رنجه کن، آرام

بگذار به چشمان ملائک قدم‌ات را ...


علیرضا بدیع

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۸
هم قافیه با باران

صحبت اگربه ساحت ام البنین کشد
برشعرپرده ی غیرت روح الامین کشد

ذیل مقام توست بلندای آسمان
حاشا که دامن تو به روی زمین کشد

خاموش نیست شب چو ببیندزشمع سوز
مروان به بانگ شیون تو آفرین کشد

تدبیر جنگ نیز بود در ستارگان
طفل تو اسب فاجعه را زیر زین کشد

آهو ز احترام به صحرا نمی رود
گرچادر تو پای به اقصای چین کشد

مارا ز چشم های ابالفضل کن نگاه
خاشاک منت ازنظر ذره بین کشد

بزعزتت بس است علی خواستگارتوست
شاهی که آستین ز زمان و زمین کشد

ازآستین تو اسدالله گرفته است
حاشا که شمر گوشه ی آن آستین کشد

"معنی"خموش باش که آگاه نیستی
ز آن معجری که دست سنان لعین کشد

آن زن که ریخته ست به معنی کلام ناب
از شک بعید نیست که بار یقین کشد

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۵
هم قافیه با باران

صحبت اگر به ساحت ام البنین کشد
بر شعر پرده غیرت روح الامین کشد

ذیل مقام توست بلندای آسمان
حاشا که دامن تو به روی زمین کشد

خاموش نیست شب چو ببیند ز شمع سوز
مروان به بانگ شیون تو آفرین کشد !

تدبیر جنگ نیز بود در ستارگان
طفل تو اسب فاجعه را زیر زین کشد

آهو ز احترام به صحرا نمی رود
گر چادر تو پای به اقصای چین کشد

ما را ز چشم های اباالفضل کن نگاه !
خاشاک منت از نظر ذره بین کشد

بر عزّتت بس است علی خواستگار توست
شاهی که آستین ز زمان و زمین کشد

از آستین تو اسد الله گرفته است
حاشا که شمر گوشه ی آن آستین کشد

معنی خموش باش ! که آگاه نیستی
ز آن معجری که دست سنان لعین کشد

آن زن که ریخته ست به معنی کلام ناب
از شک بعید نیست که بار یقین کشد

محمدسهرابی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۵۴
هم قافیه با باران

رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی
رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو
میان اهل عالم در وفا ضرب‌المثل کردی
فرستادی به قربانگاه اسماعیل‌هایت را
همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی
کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی
خودش را در کنار مادرش حس کرد بغضش ناگهان وا شد
خدا را شکر بودی زینب خود را بغل کردی
چه شیری داده‌ای شیران خود را که شهادت را
درون کامشان شیرین‌تر از شهد و عسل کردی
***
رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد
به تیغ اشک خود، اعرابشان را بی‌محل کردی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۵۳
هم قافیه با باران

خانمی که تا خود خورشید قامت داشته
در رشادت با ابالفضلش رقابت داشته

مادر باب الحوائج بوده و با این حساب
دامن اورا گرفته هر که حاجت داشته

می رسد از والدین اخلاق فرزندان ولی
این زن از اول به فرزندش شباهت داشته

اول از عباس او اذن حرم را خواسته
هر کسی در کربلا قصد زیارت داشته

با کلام نافذش در روضه ها حاضر شده
در زمین کربلا هر چند غیبت داشته

تحت فرمانش کلام و تحت امرش واژه ها
صحبتش با ابروی عباس نسبت داشته

فاطمیه رفته و آماده ی رفتن شده
بسکه بر زهرای مرضیه محبت داشته

بعد زهرا آمده پس بعد زهرا می رود
اینچنین در مکتب مولا ولایت داشته

دانه پاشیده برای کفتران قبر او
در مدینه هرکسی یک جو لیاقت داشته

تا ابد شرمنده ی عباس شد چون قبر او
بیشتر از قبر فرزندش مساحت داشته


مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

تقدیم به حضرت ام البنین (س)

گرد راه حضرت زهرا نمی شوم
هرگز به جای ام ابیها نمی شوم

او دختر پیمبر و همتای حیدر است
من جز کنیز دختر زهرا نمی شوم

هر خدمتی کنم به یتیمان فاطمه
مادر برای زینب کبری نمی شوم

چون بوسه می زنم به قدمهای زینبین
بی اذن زینب از قدمش پا نمی شوم

او روح امتحان شده ی قبل خلقت است
بی امتحان عشق که حورا نمی شوم

ضربه نخورده ام که کنم سینه را سپر
دیوار و در ندیده مهیّا نمی شوم

دین را ز پشت در نفس تازه می دمید
صاحب نفس نگشته مسیحا نمی شوم

بی پهلوی شکسته نگردم امین وحی
سیلی نخورده سرور زنها نمی شوم

آقا بیا و نام مرا فاطمه مخوان
با اسم گل شبیه مسمّا نمی شوم

وقتی حسن به صوت حزین ناله می کند
بنشینم از فغان و ز جا پا نمی شوم

دیگر توان زمزمه از دست می دهم
وقتی حرف هق هق مولا نمی شوم

اشک حسین اوج گرفتاری من است
مرهم برای این همه غمها نمی شوم

عباس من غلام عزیزان فاطمه ست
بی دست او که حامی طاها نمی شوم

این دستها به درد علم می خورد حسین
هرچند یار بازوی زهرا نمی شوم

این با ادب ترین پسرم نذر کوثر است
من بی شهید علقمه معنا نمی شوم

تا کربلا فدا ندهم جان نمی دهم
بی چشم تیر خورده من احیا نمی شوم

از بس حدیث عشق تو لبریز شد حسین
من بیش از این حریف پسرها نمی شوم

دیگر مرا خطاب به ام البنین نکن
بعد از حسین مادر سقا نمی شوم

مثل رباب کنج بقیع خیمه می زنم
سایه نشین گنبد خضرا نمی شوم

من با فرات قهرم و شاکی ز علقمه
دیگر انیس ساحل دریا نمی شوم

باور نمی کنم که حسینم شهید شد
بعد از حسین ساکن دنیا نمی شوم

۲ نظر ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران

بــــدون مـــاه قـــدم مـــی زنم ســـحر ها را

گرفتـــه اند از ایـــــن آسمـــــان قمـــــرها را

چقدر خاک سرش ریخته است معلوم است

رسانده است به خــــانم کسی خبرهــــا را

نگاه کـــن سر پیـــــری چـــه بی عصا مانده

گرفتــــه انــــد از این پیــــر زن پســـــر ها را

چه مشکل است که از چهار تا پســرهایش

بیـــــاورند برایـــــــش فقـــــــط سپـــــرها را

نشسته است سر راه ، روضــــه می خواند

کــــه در بیـــــــاورد آه ...آه رهــــــگذرهـا را

ندیده اســـــت اگر چـــــه ولی خبــــــر دارد

ســـر عمود عـــــــوض کرده شکل سرها را

کنــــــار آب دوتا دســـــت بر روی یک دست

رسانده اســــت به ما خانــــم این خبرها را

 

 علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

آخر عشـق تو مرا اهل سحــر خواهد کرد
چشم خشکیده ام از مهر تو تر خواهد کرد
بنده ی خوب شدن بسته به یک غمزه ی توست
گوشه چشمت دل ما زیر و زبر خواهد کرد
حب تـو گـر بنشــیند بـه نهـــانخــانه ی دل
حب دنیــا دگر از ســینه به در خواهد کرد
دلـم از فرط گنــه سنـگ شده کــاری کن
که نفس های تو در سنگ اثـر خواهد کرد
دسـت بـالا ببـر و جــانم از آتـش بِرَهــان
که خـدا محض تو از بنـده گذر خواهد کرد
کیمیـایی است عجب تعزیـه داری شما
که نصیـب دل عشــاق گهر خواهد کرد
عــاقبت نوکـرتـــان بـا نظــر مـادرتــان
به سوی کرب وبلای تو سفر خواهد کرد
تـا علـمـــدار بُوَد ، اهــل حــرم آرامـنـــد
که نثــار ره تـو دیــده و ســر خواهد کرد
 طفل شش ماهه تان نیز خودش عباسی است
 گوش تا گوش سر خویش سپر خواهد کرد
 وای از آن لحظه که با رو به روی خاک اُفتی
 پیش چشـمان همه بـا تن صد چاک اُفتی


مصطفی هاشمی نسب

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران

مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند

همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند


گرد و خاکی شد و از خیمه دوتا آینه رفت

ماه از میسره ، خورشید هم از میمنه رفت


ناتوانم که مجسم کنم این همهمه را

پسر ام بنین و پسر فاطمه را


قمر هاشمی از اصل و نَسَب می گوید

دیگری هم اَنا قتّالُ عرب می گوید


پرده افتاده و پیدا شده یک راز دگر

سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر


گفتم اعجاز ! از اعجاز فراتر دیدند

زورِ بازوی علی را دو برابر دیدند


شانه در شانه دوتا کوهِ سراسر محشر

حمزه و جعفر طیار، نه ، طوفانی تر


شانه در شانه دوتا کوه ،خودت می دانی

در دلِ لشکرِ انبوه ، خودت می دانی


که در آن لحظه جهان ، از حرکت افتاده ست

اتفاقی است که یکبار فقط افتاده ست


ماه را من چه بگویم که چنین هست و چنان

شاه شمشماد قَدان ، خسرو شیرین دهنان


ماه ، در کسوت سقا به میان آمده است

رود برخواست ، که موسی به میان آمده است


رود ، از بس که شعف داشت تلاطم می کرد

رود ، با خاک کفِ پاش تیمم می کرد


ماه افتاده در آئینه ز تصویر بگو

مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو


ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده

غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۶
هم قافیه با باران

دوباره حضرت سقا هوای دریا کرد

درون مشک خودش یک قبیله دل جا کرد

دلش پر از غم و آتش ولی از ابروهاش

 برای دلخوشی کودکان گره وا کرد

سوار اسب سفیدش شد و به دریا رفت

سکینه با نگرانی فقط تماشا کرد

که حیدرانه عمویش چطور می جنگید

که د رمیانه ی میدان چگونه غوغا کرد

رسید بر لب ساحل و جذر و مد شد آب

صدای آب عوض شد به یاد طفل رباب

همین که چشم عمو بر نگاه آب افتاد

نشست بر لب آب و به او تذکر داد

اگر بمیری از این شرم بهتر است ای آب

که موج میزنی و تشنه مانده طفل رباب

هزار شط فرات از نگاه او تر شد

شبیه مشک خودش روی ماه او تر شد

وزید مثل نسیمی به سمت نخلستان

شبیه باد بهاری و نم نم باران

کلاغ های زیادی به آسمان رفتند

چه تیر هاکه پریدند و از کمان رفتند

هلال شد به روی اسب و مشک در بر داشت

و تیر بر بدنش داشت گل می کاشت

که تیر تشنه رسیداز کمان یک نامرد

و راه را به دل نرم مشک پیدا کرد

 همین که دشت ز خون مشک تر می شد

فضای کرب و بلاهم مدینه تر می شد

و بوی یاس کنار شریعه می پیچید

نگاه آخر سقا مدینه را می دید

که تیر آمد و در شرم چشم او جان داد

به قتل عاشق دلخسته عشق فرمان داد

عمود آمد و این قصه را دگرگون کرد

خسوف شد همه جارا شفق پر از خون کرد


محسن موسایی

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۵
هم قافیه با باران

مشک تشنه، ماه تشنه، خیمه‌گاه تشنه‌تر

ماه از میان نخل‌های شرمگین گذشت

چشم‌های مست مرگ، مشک و ماه را به خواب دید

مشک سیر، ماه تشنه، خیمه‌گاه منتظر

ماه دست‌های خویش را به آب داد

چشم‌های خویش را به آفتاب

مرگ همچنان به ماه خیره مانده بود

تیری از کمان پرید

مشک مُرد و ماه تشنه جان سپرد

خیمه‌گاه، بغض کودکان خویش را به آسمان سپرد

مرگ مانده بود و ماه می‌گذشت

شط هنوز تا همیشه روسیاه می‌گذشت


سید ضیاءالدین شفیعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۲
هم قافیه با باران

از خواهش لبهای او بی تاب شد آب

 از شرم آن چشمان آبی آب شد آب

 

 وقتی که خم شد نخل‌ها یکباره دیدند

 لبخند زد مَرد و پر از مهتاب شد آب

 

 آنقدر بر بانوی دریا سجده می‌کرد 

 تا در قنوت آخرش محراب شد آب

 

 زیباترین طرح خدا بر پرده‌ها رفت

 وقتی میان دستهایش قاب شد آب

 

 یک لحظه با او بود اما تا همیشه

 از چشمهای تشنه‌اش سیراب شد آب

 

 آن تیرها، شمشیرها بارید و بارید

 توفان گرفت و گرد او گرداب شد آب

 

 تیر آمد و ... از حسرت مشکی که می‌مرد

 مرداب شد، مرداب شد، مرداب شد آب

 

 قاسم صرافان

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

روزی که بـاغ عشــق پُراز التهــاب شـد

آن روز محشری شد و یوم الحساب شد


هُـرم عطش شـرر بـه گلستــان وحی زد

نبض زمیـن دچـار غـم و اضطراب شد


دریـا دلی که بـود علمـــدار معــرفت

سقّــا بـرای اهـل حــرم انتخاب شـد


مثل نسیــم از دل صحــرا عبــور کــرد

یک دشت لاله خیـز پر از عطر ناب شد


وقتی به یـاد لعـل لب غنچــه هـا فتــاد

دریـا دلی رسیـد بـه دریــا وآب شد


نـاگـاه ازشــرار غـم آن امیــر عشــق

"مـرغ هـوا و مـاهی دریـا کباب شد"*


وقتی که دست او چو علـم برزمیـن فتاد

گوئی که در زمیـن و زمـان انقلاب شد


یکباره آب مشک ز تیری به خـاک ریخت

دشتی ز اشک حســرت او پُر گلاب شد


از لحظــۀ فتــادن او بـر زمیــن، زمــان

یک لحظه ایستاد و سپس در شتاب شد


خورشید چون رسید به بالین مـاه خویش

یکبـاره آسمــان به ســر او خراب شد


دیگـر خبـر ز سـاقی لب تشنـه گـان نبود

دریـا به پیش دیــدۀ گلها سراب شد


گرآسمـان عشـق «وفـائی» منـّور است

مـاهی در آسمـان ادب آفتــاب شــد



۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۴
هم قافیه با باران

برداشت به نام علی اول قدمش را

در چهره نهان کرد زوایای غمش را

امروز قسم خورده که با آب بیاید

از خاطر خود می برد آیا قسمش را؟

راهی شد و با یک دل دریایی و آرام

برداشت بلافاصله مشک و علمش را

این جاده عشق است و پشیمان شدنی نیست

ماهی که خریده ست به جان پیچ و خمش را

«لب تشنگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب» کسی که حرمش را

لب تشنه و دلخسته و بی تاب ببیند

چون زنده کند خاطره صبحدمش را

عالم شده یک عمر نمک گیر اباالفضل

انداخته تا سفره جود و کرمش را

حیف است که بر خلق زمین حکم براند

در عرش برافراشته ساقی علمش را

من سخت خمارم، سر ساقی به سلامت

باید که ببخشد به من او بیش و کمش را

این شاعر دلخسته چه دارد بنویسد

باید به خود او بسپارد قلمش را

این با خود ساقی¬ست که تصمیم بگیرد

تا پله چندم ببرد محتشمش را

ساقی شده تا جام مرا پر کند از می

یارب تو بگو دوری از آن میکده تا کی؟

احمد علوی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۹
هم قافیه با باران

خورشید نگاهش به جمال قمر افتاد

راز قمر هاشمی از پرده در افتاد

وقتی که به چشمان اباالفضل نظر کرد

انگار نگاهش به نگاه پدر افتاد

در بدرقه¬اش خواست بگوید که برادر

اما سخن عشق به وقتی دگر افتاد

ماهیست درخشنده که بر منبر نی¬هاست

سرویست جوانمرد که بی دست و سر افتاد

لشکر همه دیدند که یک شیر خروشان

مانند کبوتر شد و بی بال و پر افتاد

دیدند که یکروز پس از رجعت سرخت

گیسوی تو در دست نسیم سحر افتاد

این زمزمه را از لب مختار شنیدند

« با آل علی هر که در افتاد ور افتاد »

کوتاه سخن این که بلند است مقامت

ای تشنه لبان تشنه¬ی یک جرعه مرامت


احمد علوی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۸
هم قافیه با باران

ماه ، در کسوت سقا به میان آمده است

رود برخواست ، که موسی به میان آمده است

رود ، از بس که شعف داشت تلاطم می کرد

رود ، با خاک کفِ پاش تیمم می کرد

ماه افتاده در آئینه ز تصویر بگو

مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو

ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده

غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده

رود را تا به ابد ، تشنه ی مهتاب گذاشت

داغ لبهای خودش را به دل آب گذاشت

لب اگر تر کند از چشمه ی دریا عباس

چه جوابی بدهد ام بنین را عباس ؟

دیگر این مشک نه مشک است که میخانه ی اوست

چشم امید رباب است که بر شانه ی اوست

دستش افتاده ولی ، راه دگر پیدا کرد

کوه غیرت ، گره کار به دندان وا کرد

می توانست به آنی همه را سنگ کند

نشد آنگونه که می خواست دلش ، جنگ کند

چه بگویم که چه شد ؟ یا که چه برسر آمد ؟

ناگهان رایحه ی چادر مادر آمد

پسرم ، دست مریزاد قیامت کردی

تا نفس داشتی از عشق ، حمایت کردی

آسمان ها همه یکپارچه بارانیِ توست

من بمیرم ، عرق شرم به پیشانی توست

مشک خالی شده برخیز که تا برگردیم

اتفاقی است که افتاده بیا برگردیم

آه ! برخیز که گهواره به غارت نرود

دختر فاتح خیبر به اسارت نرود...


سیدحمیدرضابرقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۵
هم قافیه با باران

چقَدَر خوب که غارتگر ِ دلها شده‌ای

حیدری زاده، پسر خوانده‌ی زهراشده‌ای


حضرتِ ماه که خورشید پناهنده یِ توست

کاشف الکَربِ ولی الَهِ عُظما شده‌ای


قمر ِهاشمیان، سَروِ ِکَلابی هایی

اَلحق عباس، سزاوار ِ تماشا شده‌ای


ضرباتی که به صِفّین زدی محشر کرد

الگوی مشق ِ نبردِ نَخَعی ها شده‌ای


حافظ عصمتِ ناموس ِخدایت کردند

همه ی دلخوشیِ زینبِ کبریشده‌ای


کمترین معجزه ی چشم ِ تو سلمان سازی ست

حیفِ تو نیست بگوئیم مسیحا شده‌ای؟!


دست بر قبضه مَبَر جنگ به تأخیر افتد

مشک کافی ست که تو حضرت سقّا شده‌ای


لشکر از هیبتِ عباسیِ تو ریخت به هم

دل به دریا زده و حسرتِ دریا شده‌ای


روی قولِ تو رقیه چه حسابی وا کرد

ذکر ِ آرامش ِ اصغر شبِ‌ لالا شده ای


زخم ِ شرمندگی اهلِ حرم با تو چه کرد

که زمینگیر ترین ساقیِ دنیا شده‌ای


هیچ کس فکر نمیکرد زمینت بزنند

بَد زمین خورده ولی بر سر ِ نِی پا شده‌ای


چقدر کم شده‌ای! حجم ِ تنت را بُردند

زیر ِ پا سخت در این معرکه پیدا شده‌ای


ای گُل ِ اُمِّ بنین این چه شکوفا شدنی ست؟!

علقمه گُل شده از بسکه ز هم وا شده‌ای


حرمله چَشم ِ تو را از حَدَقه بیرون ریخت

خار ِ چَشم ِ همه ی تنگ نظرها شده‌ای


شیر شد ریخت سر ِشانه سرت را ز عمود

دید وقتی که تو بی دستی و تنها شده‌ای


آب گشتی و نشد تا به حصیرت ببرند

ای که در کوچکیِ ‌قبر معمّا شده‌ای


علیرضا شریف

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران
جواب رد دادی، خاندان مادری ات را
که آشکار کنی غیرت برادری ات را

عمو تو باشی و اهل حرم جواب نگیرند؟
فرات منتظر است اقتدار حیدری ات را

کسی ندید... که یک لحظه هم بروز ندادی
در آن شکوه عقابی، دل کبوتری ات را

اگر چه کینه ی آن قوم،خون پاک تو را ریخت
زبان گشود عرب، قصه ی دلاوری ات را

چنان حسین زپاکان هاشمی است نژادت
اگر قبول نکردی دمی برابری ات را

تو ماه،ماه بنی هاشمی که دختر خورشید
همان نخست، پذیرفته بود مادری ات را

مهدى فرجى
۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران