هم‌قافیه با باران

۱۰۶ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت فاطمه زهرا (س)» ثبت شده است

زره فروخته شد تا تو را به دست آرد
کسی که فاطمه دارد دگر چه غم دارد؟

علی دلی است که در سینه بی قرار آمد
و آمده است که صد دل به دوست بسپارد

به یمن روشنی روزهای در پیش است
که در حوالی این خانه یاس می‌کارد

چقدر خانه‌تان بوی آسمان دارد
چقدر چشم که باید ستاره بشمارد

و فاطمه است همان همسری که می‌خواهد
بلور قلب علی را به سینه بگذارد

فرشته‌ای است که می‌خواهد از بهشت علی
انار دانه کند، سیب سرخ بردارد

به ارتفاع تو آیینه نیست در عالم
به جای شمع ...به آتش نگاه کن ...شاید

نگاه کن که نگاهش پر از ترانۀ درد
نگاه کن که لبش ذکر کربلا دارد

نگاه کن که از آن سوی پلک‌های جهان
کسی به انتقام دل خسته تو می‌آید

هنوز هم که هنوز است غرق این فکرم
که وحی از در و دیوار خانه می‌بارد

اگرچه مادر ما بی مزار مانده ولی
در آستانه قلب علی، حرم دارد

حامد حجتی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

آسمان رنگ و بوی عشق گرفت
تا سکوت تو در زمین پیچید
چشم‌هایت بهار شد، گل داد
عطر سیب از نگاه تو بارید

چون‌که پیچید بوی خوب خدا
عطر یک عاشقانه ازلی
پنجره رو به گل تبسم کرد
تا تو را دید در نگاه علی

سیب سرخ گلاب را بو کرد
گل سرخ محمدی گل کرد
یک گلستان کنار شهر خدا
روی لب‌های احمدی گل کرد

عرش خندید رو به لبخندش
چه بگویم که عشق عاشق شد
جبرئیل از بهشت گل می‌ریخت
بعد از آن روز بود لایق شد

خواند جبریل سوره قدری
که پر از آیه‌های کوثر بود
تا رسول خدا به خود آمد
دست زهرا به دست حیدر بود

چشمه در چشمه سلسبیل اینجاست
آیه در آیه «هل اتی» دارد
جام‌های بهشت در دستش
مرد این قصه تا تو را دارد

دل به غیر از تو می‌دهد؟ هرگز
نفس او به جان تو بند است
خشت‌های معطر دل اوست
اینکه در آسمان تو بند است

چشم در چشم هم شدید آنجا
آینه روبه‌روی آیینه
و جهان تا همیشه خواهد ماند
محو در گفت‌وگوی آیینه

حرف آخر همین و دیگر هیچ
عرش باید به تو سجود کند
باید انسان برای دیدن حق
در شب قدر تو شهود کند

حامد حجتی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۹
هم قافیه با باران

گل های عالم را معطر کرده بویت
ای آن که می گردد زمین در جست و جویت

یادش بخیر آن روزها ریحان به ریحان
می چید پیغمبر بهشت از رنگ و بویت

سیاره ها را در نخی می چیدی آرام
می ساختی تسبیحی از خاک عمویت

برداشتند از سفره ات نان، مردم شهر
جرعه به جرعه آب خوردند از سبویت

درهای رحمت باز می شد با دعایت
دردا که می بستند درها را به رویت

تاریخ می داند فدک تنها بهانه است
وقتی بهشت آذین شده در آرزویت

وقتی منزه گشته خاک از سجده هایت
وقتی مطهر می شود آب از وضویت

چادر حمایل می کنی از حق بگویی
حتی اگر یک شهر باشد روبرویت

برخاستی با آن صفت های جلالی
این بار آتش می چکید از خلق و خویت

حتی زمان می ایستد از این تجسم
تو سوی مسجد می روی مسجد به سویت

از های و هو افتاد دنیا با سکوتت
دنیا به آرامش رسید از های و هویت

از بانگ بسم الله رحمن الرحیمت
از آن نهیب الذین آمنویت

تو خطبه می خواندی و می لرزید مسجد
ذرات عالم یک صدا لبیک گویت

خطبه به اوج خود رسید آن جا که می ریخت
مدح علی حیدر به حیدر از گلویت

گفتم علی... او قطره قطره آب می شد
آن شب که روشن شد سپیدی های مویت

آن شب که زخم تو دهان وا کرد آرام
زخم تو آری زخم آن رازِ مگویت
#
هنگام دفن تو علی با خویش می گفت
رفتی ولی پایان نمی یابد شروعت...


سید حمیدرضابرقعی

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۵:۲۴
هم قافیه با باران

زمستانی سیاه است و سپیدی سر زد از موها
ز بامم برف پیری را نمی‌روبند پاروها

چه میزانی پی سنجیدن جرمم به جز عفوش
که ترسم بشکند پرهای شاهین ترازوها

کند خامه به گوش چامه نجوا نام زهرا را
مگر دستم بگیرد لطف آن بانوی بانوها

گناهانم فراوان و اگر بانوی محشر اوست
در آن غوغا نیارم کم نیارم خم به ابروها

نه هر کس فخر دارد گردروب خانه‌ات گردد
مگر از زلف حورالعین کند آماده جاروها

اگر آلوده‌ام «یا طاهر» و «یا طاهره» گویم
در این تسبیح هم‌سنگ‌اند «یا زهرا» و «یاهو»ها

اگر یک فضل از فضه کسی گوید به شوق آن
کنم از لانه هجرت چون پرستوها ارسطوها

نخی از معجرت حبل‌المتین از بهر معصومین
به دستت شربتی داری شفای جان داروها

ز فرط کار روزان و نوافل خواندن شب‌ها
نمی‌ماندی رمق از بهرت ای بانو به زانوها

گهی دستاس دستت بوسه زد گه آبله پایت
عبادت را و همت را در آن سوی فراسوها

به طوفان‌ها مگر موجی خبر از پهلویت برده
که می‌میرند و کشتی‌ها نمی‌گیرند پهلوها

علی انسانی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران

با پنج نور ناب بهشتی، با حرف حق مجادله سخت است
تسلیم اقتدار تو هستند، بر عالم این معادله سخت است

با پنج نور ناب بهشتی، از راه آمدی و دلم ریخت
در شهر دیرهای قدیمی، حتی خیال زلزله سخت است

همراه تو ولی خداوند، هم‌پای تو دو سر بهشتی
با توست روح سوره کوثر، با آیه‌ها مقابله سخت است

این پنج تن عصاره عشق‌اند، این پنج تن سلاله نورند
نجرانیان! مقابله کردن، با این جبال و سلسله سخت است

این وعده را مسیح به ما داد، اینک زمان تابش عشق است!
دیدار نور ناب به جز در، دل‌های پاک و یکدله سخت است

با اهل بیت پاک نبوت، غیر از سلام و نور مگویید
با مستجاب دعوه‌ترین‌ها، جان بردن از مباهله سخت است

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

ای اُم ابیها و ابوها بِفداها ...
والفجر فدای تو و والشمسُ ضحها

با چادرِ خاکی چه کسی رفته عروسی
سوگند به واللیل فقط دختر طاها

تا گریه اش افتاد خداوند غضب کرد
خندید و خداوند فَیرضی لِرِضاها

هر ثانیه را تا سحرِ نیمه شب قدر
گشتیم و نجستیم بگردیم کجاها

فرزند تو دنبال تو تا کرب و بلا رفت
یعنی که در این راه بلاهاست بلاها

یا رب همه دستِ من و دامان بلندش
چشم من و خاکِ قدمش بارالها

زیرا که ملائک همگی خادم اویند
زیرا که مسِ فضه ی اویند طلاها

یک روز تو با یوسف گم گشته می آیی
روزی که به سوی تو شود قبله نماها

مهدی جهاندار ‌

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

نه مثل ساره ای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت، زهرا!

اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری
شبیه آیه ی تطهیری، شبیه سوره ی «اعطینا»

شناسنامه ی تو صبح است، پدر؛ تبسم و مادر؛ نور
سلامِ ما به تو ای باران، درودِ ما به تو ای دریا

کبودِ شعله ور آبی! سپیده طلعتِ مهتابی
به خون نشستن تو امروز، به گُل نشستنِ تو فردا

مگر که آب وضوی تو، ز چشمه سارِ فدک باشد
وگرنه راه نخواهی برد، به کربلا و به عاشورا


علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۰
هم قافیه با باران

ای تا همیشه مطلع الانوار لبخندت
آیینه در آیینه شد تکرار لبخندت

جان پدر را تا بهشتی غرق گل می برد
در لحظه های روشن دیدار لبخندت

لبریز بود از مادری لبریز چشمانت
سرشار بود از عاطفه سرشار لبخندت

نه سال در دنیای حیدر صبح و ظهر و شب
تکرار شد تکرار شد تکرار لبخندت

با گردش دستاس خیر و نور می پاشید
بر هرچه صحرا هرچه گندمزار لبخندت

از روزه ی بی نان و بی خرما چه شیرین تر
وقتی که باشد لحظه ی افطار لبخندت
..
اما چرا این روزها دیگر نمی خندی
اما چرا این روزهای تار لبخندت.‌..

مثل گلی توفان زده پژمرد، پرپر شد
بعد از پدر بعد از در و دیوار لبخندت

این روز های آخری یک بار خندیدی
اما چه تلخ است آه تلخ این بار لبخندت

با چشم های خسته تا تابوت را دیدی
بر چشمهای فضه شد آوار لبخندت
::
مادر جهان ما یتیم عشق و احساس است
قدری بخند ای مهربان بگذار لبخندت…

چادر نماز دخترم از یاس لبریز است
تابیده بر این چادر گلدار لبخندت


سید محمدجواد شرافت

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۰
هم قافیه با باران

آفرید از گل و آیینه و لبخند تورا
سپس از عطر نفس های خود آکند تورا

مصحف رازی و در صبح نخستین جهان
بر افق با قلم نور نوشتند تورا

بشر و این همه آیینگی و شفّافی؟
از چه خاکی مگر- ای پاک- سرشتند تورا؟

گسترش یافت، افق تا افق، آن زیبایی
وقتی- ای آینه ی حُسن- شکستند تورا

آسمان هرچه بلا بود نثار تو نمود
دید، با این همه، دریادل و خرسند تورا

یازده سرخ گل و سبزی هستی از توست
گر فدک نیست، درختان همه هستند تورا

همه «او» هستی ولال است زبانم لال است
می ستاید به زبان تو، خداوند، تورا


قربان ولیئی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هم قافیه با باران

ایزد تو را که زهرۀ زهرا رقم زده‌ست
با نور تو چراغ فلق‌ها رقم زده‌ست

ما خط به خط توایم که شیرازه‌بند عشق
مهر تو را به دفتر دل‌ها رقم زده‌ست

دختِ رسالتی تو و مام ولایتی
وین را خدا به نام تو تنها رقم زده‌ست

صدق و رضا و پاکی و نبل و خجستگی
اسم تو را هزار مسما رقم زده‌ست

گهواره تو دامن وحی است و مهبطش
دربارۀ تو ام‌ابیها رقم زده‌ست

شأنت تو را همین نه چراغ دل رسول
بل، چلچراغ محفل طاها رقم زده‌ست

اعطای تو به ختم رسل بی‌دلیل نیست
یزدان تو را شراب مُهنّا رقم زده‌ست

همراهی تو هدیه الله با علی‌ست
که‌ت همعنان و همدل مولا رقم زده‌ست

حق پیش از آن‌که خورد به «نون و قلم» قسم
نام تو را به سدرۀ طوبا رقم زده‌ست

از افضل زنان به فضیلت یگانه تو
بانوی بانوان زمان و زمانه، تو


حسین منزوی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

ای شعرِ ناسروده ی هستی کلام تو
آیاتِ آسمانی وحی است نام تو
عرشِ خداست گوشه ی ایوان بام تو
حالا به التماس نشسته امام تو
زهرای من دوباره بیا و ثواب کن
مامور قبض روحِ علی را جواب کن
 
با آهِ خود به ساحت آیینه غم مریز
معراجِ غم...هبوط به لوح و قلم مریز
خاک عزای رفتن خود را سرم مریز
من را شبیه صورت سرخت بهم مریز
باری ز داغ، شانه ی این مرد می برد
منهای تو تمامِ مرا درد می برد
 
بانو تو را برای رضای خدا زدند
یک شهر در مقابل چشمم تو را زدند
تا آمدم به خویش تو را بی هوا زدند
"این غم کجا بَرَم که تو را مرد ها زدند"
این داغ ها روایتِ افسوسِ حیدر است
یک تن نگفت #فاطمه_ناموس_حیدر است
 
در زیرِ بار درد خمیدی و...میخِ در
چیزی به غیرِ دود ندیدی و...میخِ در
از چارچوب خانه چکیدی و...میخِ در
شد پهلویت مزارِ شهیدی و میخِ در
می خواست نبشِ قبر کند این مزار را
این زخم سر نبسته ی دنباله دار را
 
من ایستاده بودم و طوفان وزیده بود
ای کاش مرده بودم و چشمم ندیده بود
تو #پا_به_ماه بودی و وقتش رسیده بود...
دردت #زنانه بود که #فضه دویده بود
فضه رسید...حادثه اما گذشته بود
صد موجِ آب از سرِ دریا گذشته بود
 
دشمن نداشت تابِ مسیحاییِ تورا
سیلی چه کرد صورتِ زهراییِ تورا
تصویرِ "سایه روشنِ" حوراییِ تورا
نشنید #محسنت دمِ لالاییِ تو را
 
احساسِ مادریِ تو بی گریه سَر نشد
حیدر برای دفعه ی #پنجم پدر نشد...
 
یک مرد در میان هزاران نفر نبود
دست تو کاش حائلِ بندِ کمر نبود
یا که جنون حادثه نزدیکِ سر نبود
بانوی من #کرامت دستت اگر نبود
این عقده ها گره به گره وا نمی شدند
یک عده از #خراج مبرّی نمی شدند
 
افتاد... نارسیده نهالی که داشتی
درهم شکست شوکتِ بالی که داشتی
پیچیده شد فروغِ جلالی که داشتی
از من گرفت کوچه جمالی که داشتی
زخمیِ زخمِ چشمِ حسودیِ کوچه ای
تو سیبِ سرخِ رو به کبودیِ کوچه ای
 
چشم تو ضرب دیده که بی خواب می شود
زخمت هنوز تازه به خوناب می شود
هر روز ذره ذره تنت آب می شود
در حجم استخوان بدنت قاب می شود
سَر می کنی به طرز جلالی به سِیرِ وهم
چیزی نمانده از تو عزیزم به غیرِ وهم
 
تقدیر می نوشت وَبالی به بالِ بعد
دیروزمان گرفت زبانی به حالِ بعد
گفتی قرارِ گریه ی امروز مالِ بعد
می بینمت دوباره و...پنجاه سالِ بعد
با هم خمیده گوشه ی گودال می رویم
او دست و پا که می زند از حال می رویم

آن روز جای بوسه تنش نیزه می خورد
از هرکه می رسد بدنش نیزه می خورد
تکه به تکه پیرُهنش نیزه می خورد
باور نمی کنی دهنش نیزه می خورد
 
در پیش چشم تو سرش از پشت می بُرد
غارت که می شود کسی انگشت می برُد...
 
 ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

من از تو می خواهم بگویم ، واژه ها پر ...
از آسمان سبز ، از فصل کبوتر

من از تو آری ، از تو ای بانوی باران !
باید بهاری سبز بنویسم به دفتر

اما چگونه ؟ از تو گفتن کار سختی ست
با این زبان الکن و این روح ابتر !

من شاعری تاریک تاریکم ، چگونه
در محضر آیینه بنشینم مُنوّر ؟!

گاهی دلم لک می زند قرآن بخوانم
قرآن ، سه رکعت نور ، یعنی : فصل کوثر

گاهی دلم لک می زند شعری بگویم
شعری شبیه نورتان ، سبز و مُعطر

دست و دلم می لرزد اما ... کار من نیست
غمگین ، قلم را می گذارم روی دفتر

من عاجزم از خواندن آیات نورت
طبع مرا در مکتب نورت بپرور

در جان من حکمت بریز ، ای جوهر نور !
تا از کراماتت بگویم بار دیگر

باید بخوانم من تو را با لهجه ی نور
باید ببینم من تو را با چشم حیدر

تو بای بسم الله دین ، توحید نابی
ذکر لبان عارف ات : الله اکبر

در تو شکوه بندگی را می توان دید
ای آبروی قبله و محراب و منبر

انسانیت ، حکمت نشین مکتب توست
شاگرد دانشگاه تو ، سلمان و بوذر

نامت بلند است ای دلیل آفرینش
تو کیستی ؟ بانوی دین ، زهرای اطهر


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۲۶
هم قافیه با باران
دوباره نام شما بر زبان من سبز است
هوای از تو سرودن ، به جان من سبز است

خوشم به زمزمه روشن شما امشب
که واژه در ملکوت دهان من سبز است

من از قبیله خاک و شما ز افلاکید
به یمن نور شما ، آسمان من سبز است

حدیث حُسن شما بر زبان من جاری ست
که لهجه همه واژگان من سبز است

نشسته ام به مرور سه آیه ی نورت
و عطر سوره کوثر به جان من سبز است

از آن زمان که شدم همنشین نور تو
به چشم آینه ، نام و نشان من سبز است

 در این دقیقه که سرشارم از حضور عشق
دوباره نام شما بر زبان من سبز است

رضا اسماعیلی
۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۲۴
هم قافیه با باران

نوشید خاک تشنه، اندوه صدایت را
پیمود چشم آسمان، سمت دعایت را
 
گم کرد دستاس زمین در گردشی غافل
دستانِ با تقدیرِ گردش آشنایت را
 
می چرخد این دستاس خالی، بعد از آن، بی خود
می جوید از انسان گندم گون، خدایت را
 
می پرسد از خود، در سکوت نیمه شب هایش
راز بقیع و راز ظهر کربلایت را
 
یک صبح بعد از آن شب سنگین زمان گم شد
بر شانه می بردند مرد خطبه هایت را
                
دنیا به تنها مرد باقی مانده محتاج است
مردی که در خود دارد اندوه صدایت را


سید ضیاءالدین شفیعی

۱ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

بر ساحل شکافته پهلو گرفته بود
ماهی که از ادامه شب رو گرفته بود

آرامشی عجیب در اندام سرو بود
گویا تنش به زخم تبر خو گرفته بود

دستی به دستگیره دروازه بهشت
دستی دگر بر آتش پهلو گرفته بود

برخاست تا رسد به بهاری که رفته بود
آهو عجیب بوی پرستو گرفته بود

آن شب چگونه مرگ به بانو جواز داد
او که همیشه اذن ز بانو گرفته بود...


پشت زمین شکست، خدا‌ گریه‌اش گرفت
وقتی علی دو دست به زانو گرفته بود

امید مهدی‌نژاد

۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۱۰
هم قافیه با باران
امشب دوباره از غمتان بغض میکنم
آقا به زیر  پرچمتان بغض می کنم

این جمعه ها که در برِ ماها نیامدی
من جایِ خیرِ مقدمتان بغض می کنم 

وقتی برای فاطمه ها گریه می کنی
همپای اشک نم نمتان بغض می کنم

هر شب میان روضه ی سالار کربلا 
با آهِ  بس دمادمتان بغض می کنم 

دوری ز آستان شما داغِ اعظم است 
دارم زِ داغ اعظمتان بغض می کنم  

کی میرسی بگو به من ای نورِ کردگار
من از طلوعِ  مُبهمتان بغض می کنم

سیروس بداغی
۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۵۰
هم قافیه با باران

عشق من پاییز آمد مثل پار
باز هم ما بازماندیم از بهار

احتراق لاله را دیدیم ما
گل دمید و خون نجوشیدیم ما

باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشکی‌پوش بود

یاس بوی مهربانی می‌دهد
عطر دوران جوانی می‌دهد

یاس‌ها یادآور پروانه‌اند
یاس‌ها پیغمبران خانه‌اند

یاس در هر جا نوید آشتی‌ست
یاس دامان سپید آشتی‌ست

در شبان ما که شد خورشید؟ یاس
بر لبان ما که می‌خندید؟ یاس

یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست

بعد روی صبح پرپر می‌شود
راهی شب‌های دیگر می‌شود

یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است

یاس را آیینه‌ها رو کرده‌اند
یاس را پیغمبران بو کرده‌اند

یاس بوی حوض کوثر می‌دهد
عطر اخلاق پیمبر می‌دهد

حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانه‌های اشکش از الماس بود

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
می‌چکانید اشک حیدر را به راه

عشق معصوم علی یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس

اشک می‌ریزد علی مانند رود
بر تن زهرا گل یاس کبود

گریه آری گریه چون ابر چمن
بر کبود یاس و سرخ نسترن

گریه کن حیدر که مقصد مشکل است
این جدایی از محمد مشکل است

گریه کن زیرا که دخت آفتاب
بی‌خبر باید بخوابد در تراب

این دل یاس است و روح یاسمین
این امانت را امین باش  ای زمین

نیمه‌شب دزدانه باید در مغاک
ریخت بر روی گل خورشید خاک

یاس خوشبوی محمد داغ دید
صد فدک زخم از گل این باغ دید

مدفن این ناله غیر از چاه نیست
جز دو کس از قبر او آگاه نیست

گریه بر فرق عدالت کن که فاق
می‌شود از زهر شمشیر نفاق

گریه بر طشت حسن کن تا سحر
که پر است از لخته خون جگر

گریه کن چون ابر بارانی به چاه
بر حسین تشنه‌لب در قتلگاه

خاندانت را به غارت می‌برند
دخترانت را اسارت می‌برند

گریه بر بی‌دستی احساس کن
گریه بر طفلان بی‌عباس کن

باز کن حیدر تو شط اشک را
تا نگیرد با خجالت مشک را

گریه کن بر آن یتیمانی که شام
با تو می‌خوردند در اشک مدام

گریه کن چون گریه ابر بهار
گریه کن بر روی گل‌های مزار

مثل نوزادان که مادر‌مرده‌اند
مثل طفلانی که آتش خورده‌اند

گریه کن در زیر تابوت روان
گریه کن بر نسترن‌های جوان

گریه کن زیرا که گل‌ها دیده‌اند
یاس‌های مهربان کوچیده‌اند

گریه کن زیرا که شبنم فانی است
هر گلی در معرض ویرانی است

ما سر خود را اسیری می‌بریم
ما جوانی را به پیری می‌بریم

زیر گورستانی از برگ رزان
من بهاری مرده دارم ای خزان

زخم آن گل در تن من چاک شد
آن بهار مرده در من خاک شد

ای بهار گریه‌ بار نا امید
ای گل مأیوس من یاس سپید


احمد عزیزی

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۵۰
هم قافیه با باران

من خدایم که همه کوی مرا می‌جویند
همه ذرات فلک حمد مرا می‌گویند
من خدایم که همه راه مرا می‌پویند
همه جانها به ید قدرت من می‌رویند
همه چیز و همه کس در همه جا مال من است
دل هر جامد و جنبنده به دنبال من است

آن زمانی که زمان یاد ندارد چه زمان
در مکانی که مکان یاد ندارد چه مکان
نه شبی بود و نه روزی و نه چرخی، نه جهان
نه پری بود و نه جبرئیل و نه دوزخ نه جنان
دل من در پی یک واژه بی خاتمه بود
اولین واژه که آمد به نظر فاطمه بود

ز طفیل گل او ساخته ام دنیا را
من به عشق رخ او ساخته ام طاها را
میل او بود بسازم علی اعلی را
جبرئیل و فلک و آدم و پس حوا را
از ازل تا به ابد هر چه و هر کس هستند
همه مدیون رخ فاطمه من هستند

به خداوندی خود فاطمه ام بی همتاست
فاطمه چون من تنها، به دو عالم تنهاست
در میان همه آثار که از من بر جاست
همه دار و ندارم گل روی زهرا ست
نه همین بهر پدر پاره ای از تن باشد
فاطمه پاره ای از جان و تن من باشد

حیدر توکل

۱ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۷
هم قافیه با باران

می‌خواهد از خدا که غمش مختصر شود
تا غصه‌های قصه‌ی عمرش به سر شود

با اشک‌های مادر خود گریه می‌کنم
شاید دعای نیمه‌شب‌ش بی اثر شود

وقتی که مرگ خواست اجابت به چشم داشت
ای کاش اشک دیده‌ی من بیش‌تر شود

می‌ترسم از شبی که به پایان نمی‌رسد
شامی که بی طلوع نگاه‌ش سحر شود
*
شمعی‌ست در دلم که به پایان رسیده است
وقت‌ش رسیده مایه‌ی داغ جگر شود

بابا رسید و گفت که «آهسته‌تر ببار
ترسم که اشک بر غم ما پرده‌در شود»
*
شمعی‌ست در وجود کسی از همین تبار
ای کاش شمع چهره‌ی او شعله‌ور شود


محمدهادی علی بابایی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۳۱
هم قافیه با باران

(ا) اى مادر مظلومه ى ما حضرت زهرا
(ب) بانوی علی بابِ دعا حضرت زهرا

(پ) پیوسته تو را مدح کند احمد مختار
(ت) تابنده ترین نورِ خدا حضرت زهرا

(ث) ثابت قدم اندر ره مولاى جنانى
(ج) جان داده ى از جور و جفا حضرت زهرا

(چ) چون در ره مولا ز خود همواره گذشتی
(ح) حیدر شده مدیون شما حضرت زهرا

(خ) خاکِ قدمت سرمه ی چشمانِ شَهان است
(د) در نزد خدا بابِ عطا حضرت زهرا

(ذ) ذراتِ جهان مدحِ جلالت بنمایند
(ر) رفتار تو پروانه نما حضرت زهرا

(ز) زشت است که غیر از تو بخواهم ز تو بانو
(ژ) ژولیده ببین حال مرا حضرت زهرا

(س) سوگند به قران خدا تا به قیامت
(ش) شادم که شدم اهل ولا حضرت زهرا

(ص) صد ها چو مرا خادم آن بیت پر از نور
(ض) ضامن شده در وقتِ جزا حضرت زهرا

(ط) طاهر شده از رجس و گنه روحِ تو بی بی
(ظ) ظلم است اهانت به شما حضرت زهرا

(ع) عیسا نفسان خادم دربار شمایند
(غ) غم کی به شما گشته روا حضرت زهرا

(ف) فقدان تو مولای مرا خانه نشین کرد
(ق) قبرت شده غمخانه چرا حضرت زهرا

(ک) کشتند تو را ؛ قامت مولای دو عالم
(گ) گردیده ز این غصه دو تا حضرت زهرا

(ل) لعنت به هر آنکس که تو را نقش زمین کرد
(م) من گفتم و گویم همه را حضرت زهرا

(ن) نتوان که غمت گفت و براین غصه نبارید
(و) واللهِ شدم اهل بکاء حضرت زهرا

(ه) هستم همه دم ذاکرِ نالایق این در
(ی) یا حضرتِ امُ الشُهدا حضرت زهرا

سیروس بداغی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران