هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

مردی غروب کرد وقتی افق شکست
خورشید دیگری جای پدر نشست

او یک امام بود هرچند بی قیام
اویک رسول بود جبریل شاهد است

در آخرین کلام حرفش نماز بود
اوجعفر خداست،پیری که بود و هست

از ترس بشکند دشمن نماز او
این یک نماز نیست تیغی است روی دست

از پای منبرش بستند دست او
قومی عبا به دوش جمعی قلم به دست

آتش چه م یکند با خانه خلیل
کاذب چه می برد از صادق الست

حرف از ثواب شد تشییع آمدند
ای دهر نابکار ای روزگار پست

زیر جنازه اش جمعند عده ای
فامیل بی نماز یا با نماز مست

کاش از ره ثواب جمعی به کربلا
تشییع شاه را بودند پای بست

وقتی افق شکست رأسی طلوع کرد
منبر سنان شد و واعظ بر آن نشست

محمد سهرابی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۱
هم قافیه با باران

آسمان است و زمین دور سرش می گردد
آفتاب است و قمر خاک درش می گردد

این قد و قامت افتاده درخت طوباست
این محاسن به خدا آبروی دین خداست

این حرم، خانه ی زهراست، نسوزانیدش
ان حسینیّه ی دنیاست، نسوزانیدش

شعله پشت حرم « فاطمه زاده »نبرید
پسر فاطمه را پای پیاده نبرید

آی مردم بگذارید عبا بردارد
پیر مرد است خمیده است عصا بردارد

هم عصا نیست که او تکیه به جایی ببرد
هم عبا نیست که سر زیر عبایی ببرد

ببریدش، ببرید، از وسط مردم نه!
هرچه خواهید بیارید، ولی هیزم نه

بگذارید لبش یاد پیمبر بکند
وسط شعله کمی « مادر، مادر » بکند

از مسیری ببریدش که تماشا نشود
چشمی از این در و همسایه به او وا نشود

اصلاً این مرد مگر پای دویدن دارد؟
پیر مردی که خمیده است کشیدن دارد؟!

اگر آهسته نیارید، تنش می افتد
بارها پشت سواره بدنش می افتد

شعله ی تازه به چشمان غمینش نزنید
آسمان است و در این کوچه زمینش نزنید

شاید این کوچه همان کوچه ی زهرا باشد
شاید آن کوچه ی باریک همین جا باشد

شاید این کوچه همان جاست که زهرا افتاد
گرچه هم دست به دیوار شد امّا افتاد!

این قبیله همگی بوی پیمبر دارند
در حسینیه ی خود روضه ی مادر دارند

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۳
هم قافیه با باران

دارم برای رنگِ تنت گریه میکنم
پایِ نفس نفس زدنت گریه میکنم

باور کنیم حرمت تو مستدام بود؟
یا بردن تو بردنِ با احترام بود؟

باور کنیم شأن تورا رَد نکرده است؟
این بد دهانِ شهر به تو بد نکرده است؟

گرد و غبار، روی تو ای یار ریختند
روی سر ِتو از در و دیوار ریختند

هرچند بین کوچه تنت را کشید و بُرد
دستِ کسی به رویِ زن و بچه ات نخورد

باران تیر و نیزه نصیب تنت نشد
دست کسی مزاحم پیراهنت نشد

این سینه ات مکان نشست کسی نشد
دیگر سر تو دست به دست کسی نشد

علی‌اکبر لطیفیان

۱ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

نه رواقی، نه گنبدی، حتی
سنگ قبری سرمزار تو نیست

غیرمُشتی کبوتر خسته
خادمی، زائری، کنار تو نیست

بغضهایم کجا دخیل شوند
پس ضریحت کجاست آقاجان

روضه خوان ها چرا نمی خوانند
گریه ها بی صداست آقاجان

گنبدی نیست تا دلم بپرد
پابه پای کبوتران شما

کاش می شد که دانه ای گیرم
امشب از دست مهربان شما

حرف ِ گلدسته را نباید زد
تا حسودان شهر بسیارند

از شما خانواده آقاجان
درمدینه همه طلبکارند

حیف آن چاهها که حیدر کند
چقدر مادرت دعاشان کرد

عوض آن همه محبت ها
این مدینه چه خوب جبران کرد

کاش ایران می آمدی آقا
نزد ما اهلبیت محترمند

پیرمظلوم بی حرم، اینجا
پسران تو صاحب حرمند

کاش ایران می آمدی آقا
مُلک ری قبله ی ولا می شد

مثل مشهد برایتان اینجا
مشهد الصادقی بنا می شد

کاش ایران می آمدی آقا
قدمت روی چشم ما جا داشت

کاش خاک شلمچه و فکه
عطریاس عبایتان را داشت

کاش ایران می آمدی آقا
مردمش رأفت و حیا دارند

ریسمان دست هم نمی بندند
همه دلهای با صفا دارند

کاش ایران می آمدی آقا
در مدینه غریب افتادید

من بمیرم برایتان؛ گیر ِ
عده ای نانجیب افتادید

کاش ایران می آمدی آقا
مردمش از مغیره بیزارند

حرمت گیسوی سپیدت را
در مدینه نگه نمی دارند

کاش ایران می آمدی آقا
نوکری تو کم ثوابی نیست

همه جا از فضائلت گویند
صحبت ازمجلس شرابی نیست

وحید قاسمی

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۳
هم قافیه با باران

 می باره یه روز دوباره ،یه صدای بیقرار
روی این سکوت تشنه ،از دل دود و غبار

ماه می شه تُنگِ بلور و سر می ره از آسمون
واژه ها قد می کشن اندازه ی رنگین کمون

چشمای ستاره ها برق می زنن ، آبی می شن
ابرایی که گم شدن دوباره آفتابی می شن !

اون بهار اگه بیاد ماهیا بال در می آرن
گُلا آواز می خونن ، فرشته ها چش می ذارن

کار ما اینه همیشه تا ظهورِ اون بهار
انتظارو انتظار و انتظار و انتظار….

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

کم کم زمان واقعه نزدیک می شود
دنیا به چشم قافله تاریک می شود

« إنّی أعوذُ بِکَ مِــنَ الکَربُ و البلاء »
تیری به دست حرمله شلیک می شود

تا می رسد به گوش عمو بانگ العطش
آشفته سوی علقمه تحریک می شود

دستان پر توان تو ای ساقی حرم!
از تن جدا و فدای " أخیک " می شود

فردا که نینوا سر و پا شور محشر است
این حق و باطل است که تفکیک می شود

نه ! نه ! طلوع مکن ای صبح ! درگذر
دارد زمان واقعه نزدیک می شود

حنظله ربانی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

قلمم گرچه سیه رنگ ولی سرخ نوشت
شاید از درد ، از این خون دلی سرخ نوشت

شاید از واقعه آگاه شده ، دستش را
زده بر دامن خونین گُلی ، سرخ نوشت

قلم از درد برآشفت و دلش سوخت ، خدا!
رنگ از بهر کدامین عملی ، سرخ نوشت ؟

شاید از فتنه ی قابیل و غم هابیل است
یا که نه ، خون حسین بن علی سرخ نوشت

کفر از کوفه وزید و تن هفتاد و دو گل
پاره پاره شد و بر روی گِلی سرخ نوشت

کربلا شعر بلندی است که هفتاد و دو بیت
هر یکی آمده ، بیت الغزلی سرخ نوشت

کوفه یعنی به زمین کوفتن آینه ها
کوفه یعنی خبر از پر شدن روزنه ها

کوفه یعنی سر و پا کور شدن ، پست شدن
دست در دست شیاطین ، همه هم دست شدن

کوفه یعنی همه هستیم ولی نیست کسی
عهد با عشق تو بستیم ، ولی نیست کسی

کوفه یعنی همه ی شهر پر از تزویر است
همه در عیش اسیرند و به پا زنجیر است

کوفه یعنی همه ی شهر پر از هلهله است
تیر و شمشیر به دست خشن حرمله است

کوفه یعنی زدن سیلی و سیلاب شدن
زخم بر آن لب پر تشنه ی بی تاب زدن

کوفه یعنی به دلت داغ و به لب ها همه آه
سایه ی ابر فتاده ست بر آن چهره ی ماه

کوفه یعنی همه مشتاق به ده رنگ شدن
کوفه یعنی همگی طالب نیرنگ شدن

تیر بر حنجره ی کودک بی آب زدن
حرمله وار چنان ظالم و دل سنگ شدن

کوفیان رقص کنان ساغر کفرانه زدن
تیشه بر پیکره ی عهد چه مستانه زدن

مرگ هفتاد و دو خورشید گناهی است بزرگ
« چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند »

کربلا صحنه ی گل های شقایق شده بود
مرد آن بود که با درد موافق شده بود

مرد آن بود که از مردن خود بیم نداشت
دشمن از هیبت او جرأت ترسیم نداشت

مرد آن بود که با دشمن خود هیچ نساخت
دوست از دشمن بد عهد بد اندیش شناخت

مرد یعنی طمع خام به سر نیست که نیست
شده ای تشنه و از آب خبر نیست که نیست

مرد یعنی شده ای ساقی و خود تشنه لبی
کفی از آب گرفتی و ز خود در عجبی

آب در چشم تو رقصید ولی لب نزدی
چه درآن آینه دیدی که چنین ملتهبی ؟

.
.
.
مرد یعنی به سرت شور حسین است حسین
آب در چشم ترت نور حسین است حسین

« این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست »؟
شده شمعی و جهانی همه پروانه ی اوست

شاید آن سوره ی « یاسین » که برتر شده است
« یا حسین » است که سر رفته و بی سر شده است

کربلا شعر بلندی است که هفتاد و دو بیت
هر یکی آمده ، بیت الغزلی سرخ نوشت


حنظله ربانی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

با "قل هو الَه" است برابر "علی مدد"
یا مرتضاست شانه به شانه به یا صمد

هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده‌ای ز نسخه عیساست این سند

⬅️ گر دم کنند خون دم ذوالفقار را
کس نیست اینچنین اسد بی بدل که تو

کس نیست اینچنین همه علم و عمل که تو
کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو

احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو
رفتی به شانه احمد مَکّی تبار را

محمد سهرابی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

رها مانده است بر شن‌ها چه دستی!
جدا از پیکر سقا، چه دستی!
عموی ماه! بعد از دست‌هایت
بگیرد دست بابا را چه دستی؟

دو دست مهربان آن سپیدار
کنار رود افتادند انگار
غم آن دست‌ها را منتشر کن
دوبیتی! دست روی دست مگذار

علـــم را بـــر زمــیــــن بگـــذارم، اما...
تـــو را دســـت خـــدا بســپارم، اما...
به چشمم تیر زد آن قوم، ای عشــق!
کـــه دســـت از دیـــدنت بردارم، اما...

تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
تو که دستی نداری تا بیفتد
به سوی خیمه‌ها بشتاب ای رود

برادر با برادر دست می‌داد
برای بار آخر دست می‌داد
چه احساس قشنگی ظهر آن روز
به عباس دلاور دست می‌داد

می من! بادهٔ من! مستی من!
فدای تو تمام هستی من
دل چشم انتظار کودکان را
مبادا بشکند بی دستی من

به آن گل‌های پرپر بوسه می‌زد
به روی سینه با هر بوسه، می‌زد
به قرآن؟ نه، برادر داشت انگار
به دستان برادر بوسه می‌زد

به چشمش تیر بود اما نگاهش…
چه رازی داشت با مولا نگاهش؟
بدون دست می‌گیرد در آغوش
تمام خیمه‌ها را با نگاهش

دوبیتی! ناگهان دستان آن ماه…
گلوگیر است این اندوه جان‌کاه
رباعی باش و بشکن بغض خود را
لا حول ولا قوةٔ إلا بالله

دل تـو تشنه و بی‌تاب می‌رفت
به لبیک «عمو بشتاب» می‌رفت
تو دست رود را رد کردی آن روز
اگــر نــه آبـــروی آب مــی‌رفــــت

من از تو شرم دارم دستِ خود را
تو دادی هم دل و هم دستِ خود را
عــلــم از دســت تــو افـتـاد امـا
علــم کــردی به عالم دستِ خود را

من و حس لطیف دست‌هایت
دو گلبرگ ظریف دستهایت
جسارت کرده‌ام گاهی سرودم
دوبیتی با ردیف دستهایت

بگو بغض مرا پرپر کند مشک
غم دست مرا باور کند مشک
به دندان می‌برم اما خدایا
لبانم را مبادا تر کند مشک!

دوباره مشک، دریا ـ یک دوبیتی ـ
سرودی عشق را با یک دوبیتی
تنت روی زمین ـ یک چارپاره ـ
دو دستت روی شن‌ها ـ یک دوبیتی ـ

دوبیتی هم دو دست از دست داده است
دلم تنگ است یا باب الحوائج

سید حبیب نظاری

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۸
هم قافیه با باران

ای ازلی مرد برای ابد
بی تو زمین سرد، برای ابد

نام قدیمت ز لب حادثه
نعره برآورد برای ابد

پلک تو شد باز به روی دلم
پنجره گسترد برای ابد

هر گل سرخی که جدا از تو رُست
زرد شود زرد، برای ابد

غیر دلت لشکر اندوه را
کیست هماورد برای ابد؟

نام تو عیّار ز روز ازل
خصم تو نامرد برای ابد

چشم تو در عین تحیّر شکفت
آینه پرورد برای ابد

دست تو از روز ازل زد رقم
بهر دلم درد، برای ابد

مست شد از باده روشنگرت
این دل شبگرد برای ابد

صبح ازل مهر تو در من گرفت
شعله ورم کرد برای ابد

سید حسن حسینی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

دریایی و آوازه ات بدجور پیچیده ست
خورشید با إذن تو اینجا نور پاشیده ست

خورشید هم وقتی که می تابد بدون شک
« مرجع » شما هستی و او در حال « تقلید » است

دیریست آقا ! تختتان خالیست و این تخت
جنسش نه از تخت « سلیمان » و نه « جمشید » است

اینجا زمین خالیست از هرم وجودت آه !
اینجا زمین بی تو لباس مرگ پوشیده ست

من مانده ام تا عاشقانت سخت مجنون اند
« مجنون » چرا سهمیه ی آن « قیس » و این « بید » است

شاید کسی « کی می رسد باران ؟ » « نیما » را
از « قاصد روزان ابری » ها نپرسیده ست !

این « عید » ها یک روزه اند و کاش برگردید !
وقتی فرج نائل شود ، هر روز ما « عید » است

حنظله ربانی

۱ نظر ۱۸ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران

ساقیا موسم عیش است بده جام شراب
لطف کن بسته لبان را به زلالی دریاب

قدح باده اگر هست به من ده تا من
در سر باده کنم خانهٔ هستی چو حباب

در حساب زر و سیم است و غم داد و ستد
کوربختی که ندارد خبر از روز حساب

بر کسم هیچ حسد نیست خدا میداند
جز بر آن رند که افتاده بود مست و خراب

هرکه را آتش این روزهٔ سی روزه بسوخت
مرهمش شمع و شرابست و دوا چنگ و رباب

وانکه امروز عذاب رمضان دیده بود
من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذاب

باده در جام طرب ریز که شوال آمد
موسم وعظ بشد نوبت قوال آمد

وقت آنست دگر باره که می نوش کنیم
روزه و وتر و تراویح فراموش کنیم

پایکوبان ز در صومعه بیرون آئیم
دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم

سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم
جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم

شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند
ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم

چند روی ترش واعظ ناکس بینیم
چند بر قول پراکندهٔ او گوش کنیم

جام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان
تا به کی قصهٔ کاووس و سیاووش کنیم

لله الحمد که ما روزه به پایان بردیم
عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم

دل به جان آمد از آن باد به شبها خوردن
در فرو کردن و ترسیدن و تنها خوردن

چه عذابیست همه روزه دهان بر بستن
چه بلائیست به شب شربت و حلوا خوردن

زشت رسمی است نشستن همه شب با عامه
هم قدح گشتن و پالوده و خرما خوردن

مدعی روزم اگر بوی دهن نشنیدی
شب نیاسود می از بادهٔ حمرا خوردن

فرصت بادهٔ یکماهه ز من فوت شدی
گر نشایستی با مردم ترسا خوردن

رمضان رفت کنون ما و از این پس همه روز
باده در بارگه خواجهٔ والا خوردن

صاحب سیف و قلم پشت و پناه اسلام
رکن دین خواجهٔ ما چاکر خورشید غلام

خسروا پیش که این طاق معلی کردند
سقف این طارم نه پایهٔ مینا کردند

هرچه بخت تو طلب کرد بدو بخشیدند
هرچه اقبال تو میخواست مهیا کردند

جود آواره و مرضی ز جهان گم شده بود
بازو و کلک تو این قاعده احیا کردند

پادشاهان به حریم تو حمایت جستند
شهریاران به جناب تو تولی کردند

از دم خلق روانبخش تو می‌باید روح
آن روایت که ز انفاس مسیحا کردند

چرخ را تربیت اهل هنر رسم نبود
این حکایت کرم جود تو تنها کردند

ای سراپردهٔ همت زده بر چرخ بلند
امرت انداخته در گردن خورشید کمند

تا زمین است زمان تابع فرمان تو باد
گوی گردان فلک در خم چوگان تو باد

والی کشور هفتم که زحل دارد نام
کمترین هندوی چوبک زن ایوان تو باد

شیر گردون که بدو بازوی خورشید قویست
بندهٔ حلقه به گوش سگ دربان تو باد

تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است
از مقیمان در منشی دیوان تو باد

جام جمشید چو در بزم طرب نوش کنی
زهره خنیاگر و برجیس ثناخوان تو باد

روز عید است طرب ساز که تا کور شود
خصم بد گوهر بدکیش که قربان تو باد

مدت عمر تو از حد و عدد بیرون باد
تا ابد دولت اقبال تو روز افزون باد

عبید زاکانی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

این با طرب و خرمی و فرخی آمد
وان باکرم و محنت و رنج و مرضان رفت

عید آمد و شد عیش‌ و نشاط و طرب آغاز
مه رفت و خرافات خرافات خران رفت

ایام نشاط و طرب و خرمی آمد
هنگام بساط و شعب و زرق و فسان رفت

لاحول‌کنان آمد تا خانه ز مسجد
عابد که ز مسجد به سوی خانه دوان رفت

عید آمد و شد باز در خانهٔ خمّار
شاهد به میان آمد و زاهد ز میان رفت

این طُرفه‌ که با مسجد و سجاده و دستار
زاهد سبک از زهد پی رطل‌ گران رفت

ما هم چله سازیم دگر با می و معشوق
سی روزه به دریوزه انیمان‌که زیان رفت

رندانه به میخانه خرامیم وگذاریم
سر درکف آن پای که تا دیر مغان رفت

یعنی به در قبلهٔ عالم‌شه آفاق
سازیم ازین‌ روی ‌که بر یاد شهان رفت

ای ترک بپیما به طرب جام جهان‌بین
هان وقت غنیمت بشمر ورنه جهان رفت

چندی سپری‌ گشت‌ که بی‌خون دل خم
خوناب جگر ما را از دیده روان رفت

گلچهر بتا بادهٔ ‌گلرنگ بیاور
ما را نه جزآن قسمت برآب رزان رفت

مستم ‌کن از آن سان ‌که خراب افتم تا عید
واگه نه اگر دی شد وگر فصل خزان رفت

پیش آی و کن از بادهٔ ‌گلرنگ عمارت
ویرانهٔ دل را که به تاراج غمان رفت

یاقوت روان خیز مرا قوت روان دارد
ررزی نگری ورنه ز جسمم‌ که روان رهت

در مشرب چشم و لب تو باده حرامست
آن راکه‌کشد جام ز غم خط امان رفت

ای ترک کماندار که پیکان نگاهت
از را نظر ما را تا جوشن جان رفت

تو سروی و هرگز نشود سر‌و گرایان
وین طرفه‌ که با سرو روان‌ کوه ‌گران رفت

از موی میان‌کوه سرینت بود آون
پیوند چنین مو را باکوه چسان رفت

هر گه نگرم کوه تو چون چشمه که در کوه
بینندکه از حسرت آبم ز دهان رفت

بوسیدن آن لب هوسم باشد و از بیم
پیش تو حدیثیم نباید به زبان رفت

نشگفت ‌که رحمت ‌کند و کام ببخشد
پیری چو منی راکه به سر چون تو جوان رفت

پیش آی و بهل تا لب لعل تو ببوسم
کاندر غمت از جان و تنم تاب وتوان رفت

ای ماه زمین بوسه دریغ ار نکنی به
زان لب‌که درو مدحت دارای زمان رفت

دارای جوانبخت محمد شه غازی
کش صیت ظفر بر همه اقطار جهان رفت

شاهی‌که ز عدلش‌ن به چرا بی‌ژم و وحشت
آهو بره در خوابگه شیر ژیان رفت

ببریست عدو خوار چو در رزم عنان داد
ابریست‌گهربار چو در بزم چمان رفت

تا بوسه زند بر در او وهم بسی سال
بایدش فراتر ز برکاهکشان رفت

جز در دل بدخواه نشیمن نگزیند
پرنده عقابیش ‌که از ناف‌ کمان رفت

تیغش به وغا گرنه خلیفهٔ ملک‌الموت
چونست‌که بایدش پی غارت جان رفت

در دورهٔ عدلش شده عالم همه آباد
الاکه خرابی همه بر معدن و کان رفت

چون نعره‌کشدکوسش در ه‌قعه ز بیمش
از جان بداندیش بر افلاک فغان رفت

هرجاکه پی رزم‌ کند عزم به رغبت
سوزنده جحیمیست ‌که بایمش قران رفت

ماهیست فروزنده چو بر تخت خلافت
مهریست ‌درخشنده چو جامش ‌به ‌لبان رفت

آن روزکه می زد ازلی نقش دو گیتی
بر رزق دوگیتیش‌ کف راد ضمان رفت

شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
ای‌کایت حکمت به‌همه‌کون و مکان رفت

اوصاف جلال تو نهشتند به جایی
کانجا بتوان هرگز با پای‌ گمان رفت

تا هست جهان شاه جهان باش که ‌گیتی
با عدل تواش مسخره بر باغ جنان رفت

قاآنی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران

همه رفتند، گدا باز گدا مانده هنوز
شب عید است و خدا عیدی ما مانده هنوز

دهه آخر ماه اول راه سحر است
بعد از این زود نخوابیم، دعا مانده هنوز

عیب چشم است اگر اشک ندارد،ور نه
سر این سفره ی تو حال و هوا مانده هنوز

کار ما نیست به معراج تقرّب برسیم
یا علیّ دگری تا به خدا مانده هنوز

گوئیا سفره ی او دست نخورده مانده است
او عطا کرد، ولی باز عطا مانده هنوز

گریه ام صرف تهی بودن اشکم نیست
دستم از دامن محبوب جدا مانده هنوز

وای بر من که ببینم همه فرصت ها رفت
باز در نامه ی من جرم و خطا مانده هنوز

یک نفر بار زمین مانده ی ما را ببرد
کس نپرسید که این خسته چرا مانده هنوز

هر قدر این فتنه گری رنگ عوض کرد ولی
دل ما مست علی، شکر خدا مانده هنوز

تا که در خوف و رجائیم توسل باقی است
رفت امروز ولی روز جزا مانده هنوز

هر چه را خواسته بودیم، به احسان علی
همه را داد، ولی کرب و بلا مانده هنوز

علی‌اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۵:۵۲
هم قافیه با باران

نه هر آشفته دلی بی سر و سامان علی است
هر که سلمان علی بود مسلمان علی است

خلق مسکین و یتیمند و اسیرند هنوز
چاره شان جرعه ای از سورۀ انسان علی است

اولین آیۀ قرآن علی فاطمه بود
پس کجا آیۀ پایانی قرآن علی است

 صبح فردا که همه عالم و آدم جمعند
کفر و ایمان همه شرمندۀ میزان علی است

عرش و لوح و قلم و کرسی و ملک و ملکوت
همگی یک طرف و یک طرف ایمان علی است

راه را گم نکند خواهش مردم نکند
در شب حادثه دستی که به دامان علی است

از دم صبح ازل یکسره تا شام ابد
هر که در سلک وجود آمده مهمان علی است

 مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۳
هم قافیه با باران

ای تکنواز نابغه ی نینوا، حسین!
وی تکسوار واقعه ی کربلا، حسین!

ای از ازل نوشتِ سواد سرشت خویش
با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین

هم جان فدای راه وفا کرده، هم جهان،
هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین

از امن و عافیت، به رضایت جدا شدی
چون گشتی از مدینه ی جدت جدا، حسین

یک کاروان ذبیح، به همراه داشتی
از فطرت خجسته ی شیر خدا، حسین

یک کاروان اسیر، به همراه داشتی
از عترت شکسته دل مصطفا، حسین

جانبازی ات به منزل آخر رسیده بود
در کربلا که خیمه زدی و سرا، حسین

وز آستین لعنت ابلیس رسته بود
دستی که رگ گسیخت ز خون خدا، حسین

شسته است خون پاک تو، چرک جهان همه
تا خود جهان چگونه دهد، خون بها، حسین

در پیش روی سبّ و ستم، خیزران چه کرد
با آن سر بریده به جور از قفا، حسین

کامروز هم تلاوت قرآن رسد به گوش
زان سر که رست چون گل خون بر جِدا، حسین
*
چاک افق رسید به دامان آسمان
وقتی فلک گرفت به سوک عزا، حسین

حتا کویر تف زده را، اشک شسته بود
وقتی جهان گریست، عزای تو را، حسین

سوک تو کرد زلزله، چندان که خواهرت
زینب فکند ولوله از «وا اخا»، حسین

من زین عزا چگونه نگریم که در غمت
برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین
*
«آزاده باش، باری اگر دین نداشتی»
زیباترین سفارش مولای ما، حسین

کز بعد قرن های فراوان هنوز هم
ما راست رهشناس ترین رهنما، حسین
*
تو کشتی نجات و چراغ هدایتی
دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۵:۴۰
هم قافیه با باران

نوحه سازان امشبی را نینوا خوانی کنید
اندکی ما را بگریانید و بارانی کنید

امشب ما تا که طولانی شود، خورشید را
دست بسته پشت کوه قاف، زندانی کنید

تهمت خاموشی و دم سردی ما تا به چند
با چراغ زخم ها ما را چراغانی کنید

این چنین حیران به ما محمل نشینان منگرید
یادی از آن نی سواران بیابانی کنید

کاسه هاتان پر شدند از سکه های اشک و آه
ای پریشان روزها، کم کاسه گردانی کنید

ما همین محمل نشینان، آیه های پرپریم
ای مسلمانان، کمی با ما مسلمانی کنید

سینه های ما سراسر بی سروسامانی است
خلوت ما را پر از عمان سامانی کنید

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۵:۳۷
هم قافیه با باران

امام، رو به رهایی ... عِمامه روی زمین!
قیامتی شد ـ بعد از اقامه، روی زمین

خطوط آخر نهج‌البلاغه ریخت به خاک
چکید خون خدا در ادامه روی زمین...

خودت بگو به که دل خوش کنند بعد از تو
گرسنگان «حجاز» و «یمامه» روی زمین؟!

زمان به خواب ببیند که باز امیرانی
رقم زنند به رسم تو نامه روی زمین:

«مرا بس است همین یک دو قرص نان ز جهان
مرا بس است همین یک دو جامه روی زمین..»

... تو رفته‌ای و زمان مانده است و ما اکنون
و میزهای پر از بخشنامه؛ روی زمین!


محمدمهدی سیار

۱ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

گل های عالم را معطر کرده بویت
ای آن که می گردد زمین در جست و جویت

یادش بخیر آن روزها ریحان به ریحان
می چید پیغمبر بهشت از رنگ و بویت

سیاره ها را در نخی می چیدی آرام
می ساختی تسبیحی از خاک عمویت

برداشتند از سفره ات نان، مردم شهر
جرعه به جرعه آب خوردند از سبویت

درهای رحمت باز می شد با دعایت
دردا که می بستند درها را به رویت

تاریخ می داند فدک تنها بهانه است
وقتی بهشت آذین شده در آرزویت

وقتی منزه گشته خاک از سجده هایت
وقتی مطهر می شود آب از وضویت

چادر حمایل می کنی از حق بگویی
حتی اگر یک شهر باشد روبرویت

برخاستی با آن صفت های جلالی
این بار آتش می چکید از خلق و خویت

حتی زمان می ایستد از این تجسم
تو سوی مسجد می روی مسجد به سویت

از های و هو افتاد دنیا با سکوتت
دنیا به آرامش رسید از های و هویت

از بانگ بسم الله رحمن الرحیمت
از آن نهیب الذین آمنویت

تو خطبه می خواندی و می لرزید مسجد
ذرات عالم یک صدا لبیک گویت

خطبه به اوج خود رسید آن جا که می ریخت
مدح علی حیدر به حیدر از گلویت

گفتم علی... او قطره قطره آب می شد
آن شب که روشن شد سپیدی های مویت

آن شب که زخم تو دهان وا کرد آرام
زخم تو آری زخم آن رازِ مگویت
#
هنگام دفن تو علی با خویش می گفت
رفتی ولی پایان نمی یابد شروعت...


سید حمیدرضابرقعی

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۵:۲۴
هم قافیه با باران

کسی که چنین غرقِ خون و تب است
کسی چنین ذکر حق بر لب است

کسی که در اندیشه ی فتح عشق
به فکرِ رسیدن به فردا شب است

اَبَر مرده فقرو فنا و دعاست
که فقر از قبایش دمی برنخواست

ترازوی انصاف آیندگان
به لطفش شکوه عدالت بجاست

شب آخرین راه یادش بخیر
شب مرگ دلخواه یادش بخیر

غم بغض دریا و گوش کویر
دل کوچک چاه یادش بخیر

به صاحب صفات سمیع و بصیر
کریم خطا بخش پوزش پذیر

جهان قعرِ خوابِ بدی رفته است
به جای جهان هم تو احیاء بگیر

ببین گوشه ی دنجِ مهراب را
ببین تیغ بر فرق مهتاب را

سر پنجه های پلنگ عجل
ببین ماه افتاده بر آب را

ببین کعبه با تو سیه پوش شد
هر آیینه ای تار و مخدوش شد

دو پیمانه زهر از سبو ریختند
زمین و زمان شوکران نوش شد

شب آخرین راه یادش بخیر
شب مرگ دلخواه یادش بخیر

غم بغض دریا و گوش کویر
دل کوچک چاه یادش بخیر

پس از تو جهان ماند و دوش پسر
یکی سر به نی ها یکی خون جگر

همین میشود نسل بعدی ِ عشق
پسر کو ندارد نشان از پدر


علیرضا آذر

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران