همین قدر که غباری بر آستان باشد
قاسم صرافان
همین قدر که غباری بر آستان باشد
کیست این همزاد توفانی که در من جاری است؟
چیست این شور فراوانی که در من جاری است؟
از تمام شهر می پرسم، که پاسخ می دهد؟
چیست این اندوه تابانی که در من جاری است؟
برد از دستم خدایی را که روزی داشتم
سحر آن زلف پریشانی که در من جاری است؟
می برد با خویش هر سو چون پر کاهی مرا
عشق، این توفان پنهانی که در من جاری است
سبز خواهم شد شبیه دست های بالغش
از زلالی های بارانی که در من جاری است
جان شب آلوده ام را روز روشن می کند
لطف «خورشید خراسانی» که در من جاری است
محمود اکرامی فر
بر شانه های ضریحت تا می گذارم سرم را
انگار می گیری از من غوغای دور و برم را
حرفی ندارم به جز اشک، نه حاجتی نه دعایی
دست شما می سپارم این چشم های ترم را
عطر هوای رواقت، آهنگ هر چلچراغت
نگذاشت باقی بماند بغضی که می آورم را
حتی اگر دانه ای هم گندم برایم نریزی
جایی ندارم بریزم جز صحن هایت پرم را
هر بار مشهد می آیم، انگار بار نخست است
هی ذوق دارم ببینم گلدسته های حرم را
زهرا بشری موحد
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر
عرض حاجت میکنم آنجا که صاحبخانهاش
پاسخ یک میدهد با ده برابر بیشتر
گاهگاهی که به درگاه کریمی میروم
راه میپویم نه با پا، بلکه با سر، بیشتر
زیر دِین چارده معصومم اما گردنم
زیر دِین حضرت موسَیبنجعفر بیشتر
گردنم در زیر دیِن آن امامی هست که
داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر
آن امامی که «فداکِ» گفتنش رو به قم است
با سلامش میکند قم را معطر بیشتر
قم همان شهری که هم یک ماه دارد بر زمین
همچنین از آسمان دارد چل اختر بیشتر
قصد این بار قصیده از برادر گفتن است
ورنه میگفتم از این معصومه خواهر بیشتر
من برایش مصرعی میگویم و رد میشوم
لطف باباهاست معمولاً به دختر بیشتر
عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم
بودنم را میکنم اینگونه باور بیشتر
مرقدت ضربالمثلهای مرا تغییر داد
هرکه بامش بیش، برفش... نه! کبوتر، بیشتر
چار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است
این چنین یعنی سه فصل از شهر قمصر بیشتر
پیش تو شاه و گدا یکسانترند از هر کجا
این حرم دیگر ندارد حرف کمتر، بیشتر
ای که راه انداختی امروز و فردای مرا!
چشم بر راه تو هستم روز آخر بیشتر
از غلامان شما هم میشود دنیا گرفت
من نیازت دارم آقا روز محشر بیشتر
بر تمام اهل بیت خویش حسّاسی ولی
جان زهر چون شنیدم که به مادر بیشتر...
بیشترهایی که گفتم از تو خیلی کمترند...
حسین رستمی
️سلام ای غریب غریبان سلام !
سلام ای طبیب طبیبان سلام !
️الا ماهتاب شبستان توس
️الا حضرت نور! شمس الشموس
️غریبم من از راه دور آمدم
️به دنبال یک جرعه نور آمدم
️شبم ، آه یک جرعه ماهم بده
️پناهی ندارم پناهم بده
️ببخشا اگر دور و دیر آمدم
️جوان بودم ، امروز پیر آمدم
️منم زائری خام و بی ادعا
️کبوتر کبوتر کبوتر دعا
️اگر مست و مسرور و شاد آمدم
️من از سمت باب الجواد آمدم
️من از عطر نامت بهاری شدم
️تو را دیدم آیینه کاری شدم
️تواین خاک را رنگ و بوداده ای
️به ایران من آبرو داده ای
️ببخشای این عاشق ساده را
️ببخشای این روستا زاده را
️تو را دیدم و روشنایی شدم
️علی ابن موسی الرضایی شدم...
سعید بیابانکی
شهر، با حنجره ی پاره ی بی فریادش
شهر، با مردم از داغ دل خود شادش
خسته ام کرده! بگویید کجا بگریزم
که غبار از دل تنگم بتکاند بادش
دل من، این دل بی صاحب من آهویی ست
که سراسیمه دوان است پی صیادش
نذر کردم که شبی زائر خورشد شوم
بلکه تاریکی و وحشت برود از یادش
پر بگیرم به حریمش، که تسلی بخشد
دل غمگین مرا مسجد گوهرشادش
آن همه آینه در چشم پر از حیرت من
چون عروسی ست که دل می برد از دامادش
گرچه غم ریشه دوانده ست و تناور شده است
می کند دست حمایتگر او بنیادش
کفتری بود دلم، کنج قفس می لرزید
کردم امروز در آن صحن و سرا آزادش
بعد از این، لرزه بر این دل نتواند انداخت
شهر، با گزمه و داروغه و با جلادش...
محمدرضا طاهری
بخوان! نور عجیبی از درون غار می بینم
که از آن لرزه بر تاریکی کفار می بینم
و تو خواندی و بیرون آمدی از غار و از آن پس
مسیر پیش رو را سخت و ناهموار می بینم
لب و دندان حق گوی تو را از سنگ کین خونین
سر پر شور یاران تو را بر دار می بینم
هنوز اما پس از این چارده قرن پر از تشویش
تو را با جهل مردم سخت در پیکار می بینم
عجم را غرق در فقر و خرافات و دروغ و وهم
عرب را دست در دستان استکبار می بینم
غمم را با که گویم جز تو وقتی در بساط شیخ
به جای درد دین دریایی از دینار می بینم
برای بخشش صدها گناه امتت هر شب
تو را نزد خدا در حال استغفار می بینم
تو هر چه داشتی دادی که ما انسان شویم اما
در این جنگل فقط یک عده آدمخوار می بینم!
محمدرضا طاهری
از تربت تو عسل, شفا می گیرد
با نام تو اوفتاده, پا می گیرد
خورشید, تب آلوده میاید هرصبح
از توس , برات کربلا می گیرد
میلاد عرفان پور
هر روز در سکوت خیابان ِ دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت... میشکست
ابری سپید از سر گلدسته میپرید:
جمع کبوتران خوشآواز خودپرست
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال میزنند
حتا یکی به عشق تو آیا پریدهاست؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست...
ابر سپید چرخ زد و تکهپاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،
آهسته گفت: من که کبوتر نمیشوم
اما دلم به دیدن گلدستهات خوشست
مژگان عباسلو
مادر مرا گرفت در آغوشش، در کنج زیر پله هراسان بود
در خانهء کدام یک از اقوام، این دفعه بمبِ سرزده مهمان بود
گرمای بی ملاحظهء بادم، ناراحت از گلایهء شمشادم
جمع تضاد، زندهء مردادم، در من شروع، نقطهء پایان بود
عمرم در آرزو سپری می شد، در حسرت دوچرخه و کفشی نو
آن روزها که وسعت این دنیا، در چشم من مسیر دبستان بود
یک دست توی جعبهء شیرینی، یک دست سوی شربت در سینی
حق داشت کودکی ام اگر یک سال، چشم انتظار نیمهء شعبان بود
من خسته بودم و پدرم مشتاق، او تندتند سوی اذان می رفت
ناگاه بهجتی به دلم می ریخت، آن مسجدی که در "گذرخان" بود
در راه بازگشت پدر با من، از روزهای رفته سخن می گفت
از اینکه فقر، خواهر او را کشت، از اینکه فقر، سایهء آنان بود
از اینکه در حرارت تابستان، حتی حصیر بادبزن می سوخت
از اینکه نفتِ توی علاءالدین، تنها حریف فصل زمستان بود
باز از پدر بزرگ که شاعر بود، از کربلا نرفتن او می گفت
می گفت خواب دیده غبارآلود، نعلین هاش گوشهء ایوان بود
باهم قدم زنان به حرم رفتیم، قد می کشید شوق تماشایم
آنچه مرا به شعر فرا می خواند، "تصویر صحن خلوت و باران" بود
مرداد و آذر و دی و شهریور، آبان و مهر و تیر چه فرقی داشت
هروقت آمدم به حرم این جا، اردیبهشت های فراوان بود
سید حمیدرضا برقعی
به چشم پنجره حق می دهم حیران بماند
به دنبال نګاهت خیره بر باران بماند
چرا وقتی تویی ماه تمام آسمان ها
دلم روی زمین ، مبهوت این و آن بماند؟
کجا این روزها سر می ګذاری روی بالین
که رد اشک ها در بالشت پنهان بماند؟!
به ګورستان بدل شد سرزمین مهربانی
مبادا عشق ، چون ارواح سرګردان بماند !
به ماهی های آدم خوار این دریا بفهمان !
نباید موج در اندیشه ی طغیان بماند
ملخ ها نیمی از دِه را قرق کردند دیشب
بیا مګذار اینجا تا ابد ویران بماند !
زمین هایی که با خون دلت آباد کردی
سند پشت سند در ګنجه های خان بماند
مبادا کودک دنیا از این خیره سری ها
همیشه شر و ... و بازیګوش و ... نافرمان بماند !
به شوق دیدنت باید نګاهم را بشویم
که روی بند های رخت در ایوان بماند
بهشتی کن هوای کوچه هامان را ! مبادا -
زمین بین بهشت و دوزخ آویزان بماند
حسنا محمدزاده
همسایه سایه ات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
وقتی انیس لحظه ی تنهایی ام توئی
تنها دلیل اینکه من اینجایی ام توئی
هر شب دلم قدم به قدم میکشد مرا
بی اختیار سمت حرم میکشد مرا
با شور شهر فاصله دارم کنار تو
احساس وصل میکند آدم کنار تو
حالی نگفتنی به دلم دست میدهد
در هر نماز مسجد اعظم کنار تو
با زمزم نگاه دمادم هزار شمع
روشن کننند هاجر و مریم کنار تو
تا آسمان خویش مرا با خودت ببر
از آفتاب رد شده شبنم کنار تو
در این حریم، سینه زدن چیز دیگریست
خونین تر است ماه محرم کنار تو
مادر کنار صحن شما تربیت شدیم
داریم افتخار که همشهری ات شدیم
ما با تو در پناه تو آرام می شویم
وقتی که با ملائکه همگام می شویم
بانو! تمام کشور ما خاک زیر پات
مردان شهر نوکرو زنها کنیز هات
زیبا ترین خاطره هامان نگفتنی ست
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی ست
باران میان مرمر آیینه دیدنیست
این صحنه در برابر ایینه دیدنیست
مرغ خیال سمت حریمت پریده است
یعنی به اوج عشق همین جا رسیده است
خوشبخت قوم طایفه، ما مردم قمیم
جاروکشان خواهر خورشید هشتمیم
اعجاز این ضریح که همواره بی حد است
چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است
من روی حرف های خود اصرار میکنم
در مثنوی و در غزل اقرار میکنم
ما در کنار دختر موسی نشسته ایم
عمریست محو او به تماشا نشسته ایم
اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست
ما روبروی پهنه ی دریا نشسته ایم
قم سالهاست با نفسش زنده مانده است
باور کنید پیش مسیحا نشسته ایم
بوی مدینه می وزد از شهر ما،بیا
ما در جوار حضرت زهرا نشسته ایم
مربع
از ما به جز بدی که ندیدی ببخشمان
از دست ما چه ها که کشیدی ببخشمان
من هم دلیل حسرت افلاک می شوم
روزی که زیر پای شما خاک می شوم...
سید حمیدرضا برقعی
رضا نشست و به معصومه اش نگاه انداخت
چنان که چشمه ی ذوق مرا به راه انداخت
خدا چه خوب ادا کرده حق مطلب را
به نام فاطمه آورده است زینب را
و ماه اول ذی القعده تا که پیدا شد
دخیل های ضریح برادری وا شد
ببین که حضرت نجمه چه کوکبی آورد
برای شاه خراسان چه زینبی آورد
مقامش آینه ای از مدارج پدر است
عجیب نیست که باب الحوائج پدر است
برای تشنه لبان باده را به خم آورد
مزار مادر خود را به شهر قم آورد
عجیب نیست که قم طعنه بر مدینه زده
که سنگ مادر سادات را به سینه زده
چه باشکوه به دستان خود علم دارد
از این به بعد بگو فاطمه حرم دارد
من فراری از این و آن بریده کجا
پناه چادر سر تا فلک کشیده کجا
مرا ببخش که شعرم برات زیبا نیست
به مدح فاطمه ها بهتر از علی ها نیست
تویی تو فاطمه مدح تو نیز قرآن است
برادرت به حقیقت علی ایران است
مجید تال
همین است ابتدای سبز اوقاتی که می گویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که می گویند
اشارات زلالی از طلوع تازه ی نرگس
پیاپی می وزد از سمت میقاتی که می گویند
زمین در جست و جو، هر چند بی تابانه می چرخد
ولی پیداست دیگر آن علاماتی که می گویند
جهان این بار، دیگر ایستاده با تمام خویش
کنار خیمه ی سبز ملاقاتی که می گویند
کنار جمعه ی موعود، گل های ظهور او
یکایک می دمد طبق روایاتی که می گویند
کنون از انتهای دشت های شرق می آید
صدای آخرین بند مناجاتی که می گویند
و خاک، این خاک تیره، آسمانی می شود کم کم
در استقبال آن عاشق ترین ذاتی که می گویند
و فردا بی گمان این سمت عالم روی خواهد داد
سرانجام عجیب اتفاقاتی که می گویند
زکریا اخلاقی
یا داغدار روضه ی شَیب الخَضیبی ام
یا بی قرار غصه ی خَد التَریبی ام
در هر کجا به کار می آیم برای اشک
در وقت احتیاج مفاتیح جیبی ام
عاشق همیشه ارث ز معشوق می برد
از غربت تو رنگ گرفته غریبی ام
هر آدمی مناسب کاری ست در جهان
من هم به روضه گریه کنِ بی رقیبی ام
از اینکه او دوبار برایت شهید شد
بین صحابه ی تو به شدت حَبیبی ام
تو مادری روضه ای و من حسینی اش
تو بوی یاسی هستی و من بوی سیبی ام
بعد از غروب فرشچیان سالهای سال
من بی قرار روضه ی اسب نجیبی ام
از منظر امام رضا عاشق توام
در بین روضه های تو یابنَ الشَبیبی ام
مهدی رحیمی
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار برملا خواهد شد
در راه، عزیزی است که با آمدنش
هر قطب نما، قبله نما خواهد شد
میلاد عرفان پور
به کودکان و زنان احترام می فرمود
به احترام فقیران قیام می فرمود
سلام نام همه انبیاست؛ او می گفت
سپس اشاره به دارالسلام می فرمود
کسی که در پی خورشید نیست از ما نیست
سحر می آمد و این را مدام می فرمود
کجا حرام خدا را حلال می دانست
کجا حلال خدا را حرام می فرمود
اگر که دست به پهلو گرفته ای می دید
به اشک و آه و دعا التیام می فرمود
"خوشا به حال کسانی که راستگویانند"
امام صادق علیه السلام می فرمود
مهدی جهاندار