هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

این روزها تمام تنم درد می کند
مانند فاطمه بدنم درد می کند

گفتم حسین بر کفنم جوشنی نوشت
در دست بی کفن کفنم درد می کند

زین خجلتی که می کشم از شیر خوردنم
در پیش زینبم دهنم درد می کند

من اهل یثربم دلم آنجاست زیر خاک
بیچاره دل که در وطنم درد می کند

زهرای سوخته به تن من حلول کرد
باور کنید پیروهنم درد می کند

یا زینبی که می کشم از دست کوفیان
چون سنگ خورده ها دهنم درد می کند

محمد سهرابی
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

چه می شد آه اگر کوفه آفریده نمی شد
که هیچ نقشۀ شومی در آن کشیده نمی شد

چه می شد، آه خدایا، حصار حوصله ی شهر
به گرد این همه بی غیرتی تنیده نمی شد

نفاق خیمه نمی زد به دشت عادت مردم
و روح جاری نفرین در آن دمیده نمی شد

چه می شد، آه که طغیان کینه ورزی این شهر
برای فرق علی، تیغ زهر دیده نمی شد

درخت سبز عدالت، در آن سکوت مکدّر
برای صاعقه این گونه برگزیده نمی شد

و در مساحت آن اتفاق سرخ و مه آلود
صدای پای علی نیمه شب شنیده نمی شد

و آفریده شد این شهر، غرق یک غم مرموز
به جز فریب در این شهر اگرچه دیده نمی شد

ورق ورق همه تقویم شرم و بدنامی است
چه می شد آه اگر کوفه آفریده نمی شد


پروانه نجاتی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

در شب قدر دلم با غزلی همدم شد
بین ما فاصله‌ها واژه به واژه کم شد

چهارده مرتبه قرآن که گرفتم برسر
حرم یک به یک ابیات غزل، محرم شد

ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم
بوسه می‌‌خواست لبم، گنبد خضرا خم شد

خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت
گفت: ایوان نجف بوسه گه عالم شد

بعدهم پشت همان پنجره ی رویایی
چشم من، محو ضریحی که نمی دیدم شد

خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق
گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد

گریه کردم، عطش آمد به سراغم، گفتم:
به فدای لب خشکت ! همه جا زمزم شد

روی سجاده ی خود یاد لبت افتادم
تشنه‌ام بود، ولی آب برایم سم شد

زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد
از محمد(ص) به محمد(ع) که میّسر هم شد

من مسلمان شده مذهب چشمی هستم
که در آن عاطفه با عشق و جنون توام شد

سال‌ها پیر شدم در قفس آغوشت
شکر کردم، در و دیوار قفس محکم شد

کاروان دل من بس که خراسان رفته است
تار و پود غزلم جاده ابریشم شد

سال‌ها شعر غریبانه در ابیات خودش
خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد

داشتم کنج حرم جامعه را می‌خواندم
برگ در برگ مفاتیح پر از شبنم شد

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده به او کار جهان مبهم شد

بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت
آی برخیز! که این قافیه «یاقائم» شد...

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

عبد گناهکار من چرا ز من جدا شدی
بر در غیر رفتی و دور ز آشنا شدی

قرار ما نبود این، مرا رها کنی چنین
دیده ز هم گشا ببین خود به کجا رها شدی

بندۀ بی‌وفای من عبد گریزپای من
چرا گریختی ز من؟ چه شد که بی‌وفا شدی؟

هر چه گناه کرده‌ای عفو نمودم از کرم
هر چه صدا زدم تو را باز ز من جدا شدی

حاصل خویش سوختی وصل مرا فروختی
اسیر نفس گشتی و هوایی هوا شد

من همه هست خویش را بهر تو خلق کرده‌ام
تو همه را ندیدی و غرق یم خطا شدی

خداست یار و یاورت چگونه نیست باورت
دمی به خود بیا ببین که غافل از خدا شدی

رشتۀ وصل ما و تو پاره نمی‌شود بیا
خدای تو منم چرا بندۀ غیر ما شدی؟

مرا بس است آه تو گذشتم از گناه تو
دست بده به دست من از چه گریزپا شدی؟

خداست با تو «میثما» تو نیز باش با خدا
به سوی دوست کن سفر در به درِ کجا شدی؟


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران
سرّ توحید احمدی این ست: که علی را فقط خطاب کند
عرصه‌ی جنگ هم که تنگ شود روی حیدر فقط حساب کند

آی مرحب! برو کنار بایست، هدف انگار کندن در نیست
شیر حق این چنین که می‌غرّد آمده قلعه را خراب کند

روح انگار روح تازه گرفت، آمد از فاطمه اجازه گرفت
تا که در عرش، عکسِ حیدر را ـ درِ قلعه به دست ـ قاب کند

با دَم یا علی به هر دو دَمش، با هجوم سریع و پشت همش
ذوالفقار برهنه کاری کرد، ملک الموت اعتصاب کند

می‌پری آن طرف سواره، ولی عمرو! آن سوی خندق است علی
جنگجویی ندیده‌ام چون تو سوی مرگش چنین شتاب کند

دلت از او شنید و نرم نشد؟ پیش خورشید بود و گرم نشد؟
پس لب ذوالفقار او تنها می‌تواند تو را مجاب کند

فرق او را شکافتی، بشکاف! مُحرِم است او و خواست قبل طواف
در وضویش به رسم عاشق‌ها روی خود را به خون خضاب کند

تیغ بر عمرو، پهلوان حیدر آن چنان زد که حضرت داور
ضربه‌ی روز خندقِ او را، بهترین ضربه انتخاب کند

در میان عرب خبر پیچید، در دلش هر مبارزی فهمید
خاک خود را به باد خواهد داد رزم اگر با ابوتراب کند
همه دیدند امیر می‌آید زودتر از غدیر می‌آید
کی شود یک امینیِ دیگر شرح آن ضربه را کتاب کند؟

بیشتر بین عاشقانِ علی، حرف سلمان و مالک است ولی
رقص خرمافروش بر سرِ دار، دل ما را همیشه آب کند

بعد یک عمر ذکر یا حیدر مطمئنیم ساقی کوثر
به دل کوزه‌گر می‌اندازد خاک ما ساغر شراب کند

قلب ما در لحد که می‌بویند، به رقیب و عتید می‌گویند
بنده‌ی حیدرند بگذارید او بیاید خودش حساب کند

شعرم از برق ذوالفقار رسید، روشن و گرم و بی‌قرار رسید
تا به ذره‌ نگاه یار رسید، می‌رود کار آفتاب کند

شعر شمعی برای تو که نشد، قد گلدسته‌های تو که نشد
شادم اما، مگر شنیده کسی شاعرش را علی جواب کند؟

قاسم صرافان
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران
ای خواب به چشمی که نمی خفت بیا
 ای خندۀ غنچه ای که نشکفت بیا

 دیوار و در کوفه زبان شد که مرو
 امّا چه کنم فاطمه می گفت بیا

علی انسانی
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران
ادا کردنـد هنگـام عبــادت حـق مـولا را
ز خـونش آبـرو دادنـد بیـت حـق ‌تعالی را

از آن فزت برب الکعبه گفت و چشم خود را بست
که بعد از فاطمه زندان خود می‌دید دنیا را

میـان دوستـان هـم انفـرادی بود زندانش
چو شمع انجمن کشتنـد آن تنهای تنها را

ز جبریل امین برخواست این فریاد بر گردون
الا یا اهـل عالـم تسلیت، کشتند مـولا را

علی بی‌هوش در محراب خون افتاده بود اما
به زخم خویش حس می‌کرد اشک چشم زهرا را

دوباره از درون زخم او فـواره مـی‌زد خون
ز رویش هر چه یاران پاک می‌کردند خون‌ها را

الهی تا قیـامت خـون بگرید چشم زیبایی
که از خون لاله‌گون کردند آن رخسار زیبا را

حسن جان! فرق مولا را بپوشان پاسداری کن
کـه چشـم دختـر زهـرا نبینـد زخم بابا را

سلام سجـده تـا صبح جزا تقدیم مظلومی
که بخشید آبرو با خون خود شب‌های احیا را

گنه کردی مشو مأیوس از عفو خدا «میثم!»
علی با چهرۀ خونین شفاعت می‌کند ما را

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

باز دل میل توسّل می کند

یاد تـو در باغ جان گُل می کند

یاعلی ای عشق حق در جوهرت

سرفرازان جهان خاک درت

ای هزاران خضر سرگردان تـو

میثم و سلمان ز شاگردان تو

رهنوردان را چراغ ره توئی

رهنمای مردم آگه توئی

عاقلان در عشق تو دیوانه اند

دور شمع عشق تو پروانه اند

صبر از تو رنگ زیبا یافته

عشق با عشق تو معنا یـافته

تو گهر هستی و کعبه چون صدف

کعبه را داده خدا از تو شرف

ای نسیم مهربان سرنوشت

ای شمیم ناب گلزار بهشت

جوهر ایمان توئی عرفان توئی

عدل و فضل و عشق را میزان توئی

نور محراب تو شد نور فلک

مات و مبهوت نمازت شد ملک

در زمین گر بوترابت خوانده اند

در سماوات آفتابت خوانده اند

ره کجا یابد به قدر تو خرد

ذات تو ذات خداوند احد

یاعلی آموزگار انبیا

ای امامت را تو ختم الاوصیا

خلقت از قدرت شرافت یافته

یازده خورشید از تو تافته

ای کریم کلّ خلقت یاعلی

ای قسیم نار و جنّت یاعلی

عاشقان تو سیادت یافتند

با ولای تـو سعادت یافتند

یاعلی من از غلامان توام

خاکبوس خاکبوسان توام

ای گل امید من از بذر تو

اشک خود را کرده ام من نذر تو

نام تو با عشق دارد الفتی

نام تو با اشک دارد نسبتی

نام تو آرام بخش جان بود

نام تو بـر دردها درمان بود

یاعلی درد تو درد مکتب است

ای که ذکر یا مجیبت بر لب است

قدر نشناسان تو را نشناختند

بر حریم حُرمت تو تاختند

دوزخی مردم  بهشتت سوختند

آتشی بر گلشنت افروختند

زآتش در شعله بر دل ها زدند

پیش چشمان تو زهرا را زدند

گرچه جانت زین همه غم خسته بود

صبر می کردی و دستت بسته بود

ای که از جهل بشر رنجیده ای

کوفه کوفه بی وفائی دیده ای

بوی غم دارد قیام آخرت

جان به قربان سلام آخرت

ای که شد محراب خونین بسترت

خون دل می ریخت از فرق سرت

داشتی بـا چهرۀ غرقه بخون

نغمۀ اناالیه راجعون

ای که بخشیدی«وفائی» را شرف

میهمانش کن به ایوان نجف

سید هاشم وفایی
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

شب‌است و بغضِ چندین سالهٔ من
چو کوهی ، بر گلویم خانه کرده
نمی‌دانـم که این بغض نفس‌گیر
چرا امشب ، مرا دیوانه کرده؟!

نفس در سینه‌ام سنگین نشسته
نمی‌آید برون این نای ، امشب
نمی پیچد صدایِ مرد ِ کوفه...
چرا در کوچه‌‌ها ای وای امشب

چرا نان آور خوانِ یتیمان...
نیامد سوی نخلستانِ کوفه؟
یقینا فتنه‌ای، گردیده برپا
ز بخل و ظلم نامردانِ کوفه

خبر آمد که محراب خداوند
به خون رأس مولا گشت گلگون
الهی ! بشکن آن دست جفا را
که چشم شیعیان را کرد جیحون

شکست آیینه ی عدل الهی
ز ضرب ِ نا مرادِ ابن ملجم
فسوسا قاتل آن شاهِ مردان
بظاهر بود اهل دین و مُسلِم

خداوندا از این‌ گونه مسلمان
فراوان‌است در این عالم اکنون
که قلب مهدی صاحب‌زمان را
کنند از فتنه‌‌ها آغشته در خون

الا ای (ساقی) جام محبـّت !
نظر فرما به ما چشم انتظاران
شکسته ، ساغر دل از جدایی
خماری شد حدیثِ بی‌قراران.

سید محمدرضا شمس

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران
امشب چه سینه‌سوز است بانگ اذان مولا
خیزد صدای تکبیر از عمق جان مولا

از لحظه‌های افطار در شوق وصل دلدار
بر چهره می‌درخشید اشک روان مولا

مولا گشوده آغوش بهر وصال جانان
قاتل به مسجد آید بر قصد جان مولا

زهرا کنار محراب با ذکرِ واعلیّا
یا فاطمه است امشب ورد زبان مولا

زخم سرعلی را دیدند اهل مسجد
دردا که نیست پیدا زخم نهان مولا

ای نخل‌ها بگریید ای چاه‌ها بنالید
دیگر علی ندارید ای دوستان مولا

حق علی ادا شد فرق علی دو تا شد
سرهایتان سلامت ای خاندان مولا

ای دوستان بیایید با من به شهر کوفه
تا سر نهیم امشب بر آستان مولا

ریزید ای یتیمان در سفره‌های خالی
خون جگر به جای خرما و نان مولا

«میثم» دگر امیدی در ماندن علی نیست
از دست رفته دیگر تاب و توان مولا


غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران

بدم، مرا بـه پیمبر ببخش یا الله
به اشک دیدۀ حیدر ببخش یا الله

تمام دار و ندارم محبت زهراست
مرا به سورۀ کوثر ببخش یا الله

به اشک چشم حسین و حسن قبولم کن
مرا به این دو برادر ببخش یا الله

بـه درگه تو گناه مکرر آوردم
مرا به عفو مکرر ببخش یا الله

ببر به کرب‌وبـلا زائر حسینـم کن
به آن ضریح مطهر ببخش یـا الله

به دست‌های علمدار کربلا سوگند
به حرمت علی‌اکبر ببخش یـا الله

به بانگ العطش نازدانه‌های حسین
به خون حنجر اصغر ببخش یا الله

به سیدالشهـدا و به خـون حنجر او
که شد بریده ز خنجر ببخش یا الله

به لحظه‌ای که سر نیزه گشت با زینب
سر حسین، برابر، ببخش یا الله

به خون میثم تمّار، جرم «میثم» را
به روی او تـو نیاور؛ ببـخش یا الله


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

سرّ نی در نینوا می‌ماند، اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می‌ماند، اگر زینب نبود

چهره سرخ حقیقت، بعد از آن طوفان رنگ
پشت ابری از ریا می‌ماند، اگر زینب نبود

چشمه فریاد مظلومیّت لب‌تشنگان
در کویر تفته جا می‌ماند، اگر زینب نبود

زخمه زخمی‌ترین فریاد، در چنگ سکوت
از طراز نغمه، وامی‌ماند، اگر زینب نبود

در طلوع داغ اصغر، استخوان اشک سرخ
در گلوی چشم‌ها می‌ماند، اگر زینب نبود

ذوالجناح دادخواهی، بی‌سوار و بی‌لگام
در بیابان‌ها رها می‌ماند، اگر زینب نبود


قادر طهماسبی (فرید)

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

ای شب امشب چه صفایی داری
تا سحر حال و هوایی داری

دامنت فیض حضور است همه
سینه‌ات محفل نور است همه

اخترانت همه مصباح هدا
نفست زمزمۀ انس خدا

روزها را به شبستان تو رشک
دامنت آمده لبریز ز اشک

خون دل میوۀ نخلستانت
زخم دل گشته گل بستانت

نخل‌ها را به فلک دست دعا
اخترانت همه سرمست دعا

همگان محو جمال ازلی
همه مشتاق مناجات علی

علی آن شعله که در تاب شده
همه شب سوخته و آب شده

آه یک عمر نهان در سینه
شسته از خون جگر آیینه

شهریاری دل شب خانه به دوش
چهره پوشیده و در کوچه خموش

لحظه لحظه غم عالم خورده
تا سحر شام یتیمان برده

رهبر و سید و مولا و امیر
کند از لطف، تواضع به فقیر

ساکن خاک، ولی عرش عظیم
لرزه بر قامتش از اشک یتیم

در سماوات و زمین کارآگاه
همدم کودک و هم صحبت چاه


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۶
هم قافیه با باران

شب قدر است و قدر آن بدانیم
نماز و جوشن و قرآن بخوانیم

به درگاه خدا غفران و توبه
به شرطی که سر پیمان بمانیم

برای پاکی نفس و سعادت
همیشه بهر خود شیطان برانیم

شب تقدیر و ثبت سرنوشت است
دعا بر مومن و انسان بخوانیم

برای صیقل روح و روان ها
به دل دریائی ازایمان رسانیم

برای اولین مظلوم عالم
بسی خون دل ازچشمان چکانیم

هزاران لعنت و نفرین بسیار
به قاتلهای مولامان رسانیم

دراین شبهاتومهدی(عج)راصدا کن
چو یوسف غایب است حیران چنانیم

دعای اول وآخر ظهور است
که بیش ازاین دراین هجران نمانیم

مسافر؛ را بگو ایمان قوی دار
که تاوصلی به این دامان امانیم

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران
گریه مکن اِنَّ...اصطفایی را که می بوسی
پیغمبر وقت جدایی را که می بوسی

آه تو را آخر در آوردند، ابراهیم!
در خیمه اسماعیلـهایی را که می بوسی

باور کن آهوی نجیبت بر نمی گردد
بی فایده است این ردپایی را که می بوسی

بگذار لبهایت حسابی توشه بردارند
شاید بریزد جای جایی را که می بوسی

تا چند لحظه بعد "بابا" هم نمی گوید
این خوش صدای کربلایی را که می بوسی

یاد شب دامادی اش یک وقت می افتی
با گریه این زلف حنایی را که می بوسی

یعنی کتاب توست ترتیبش بهم خورده؟!
این صفحه های جابجایی را که می بوسی!

تو در طواف کعبه ی پاشیده ات هستی
پس پرده ی کعبه است عبایی را که می بوسی


علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران

ما کویریم ببارید که باران خوب است
ذره ای نم بنشیند به بیابان خوب است

بشود این دل بی ارزش ما وقت سحر
با قدم های تو چون قالی کرمان خوب است

اینکه در محضر تو شاه و گدا یکسانند
به بزرگیت همین رتبه ی یکسان خوب است

بعد یک عمر گدایی ز همه...فهمیدم
بدهد دست کریمان به گدا نان خوب است

از کریمان طلب کم، بخدا کاهلی است
طلبیدن ز خدا همچو سلیمان خوب است

راه اگر راه سلوک است بدانید فقط
شاه باشد علی و بنده چو سلمان خوب است

گریه در روضه بجای خودش اما، گاهی
تک و تنها سحری گریه ی پنهان خوب است

آب می نوشم و می گریم و مادر گوید
گریه کردن به غم کشته ی عطشان خوب است

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۶
هم قافیه با باران

امشب علی می بیند اشک دخترش را
در کوفه می گوید اذان آخرش را

مرغابیان خانه دامن را نگیرید
خالی کنید ای عرشیان دور و برش را

روی لبش انّا الیه راجعون است
بر آسمان ها دوخته چشم ترش را

با رفتن بابا خدا می داند و بس
در خانه بی تابی قلب دخترش را

ای ابن ملجم زودتر از جای برخیز
او قصد دارد که ببیند همسرش را

دلتنگ مانده تا ببیند بار دیگر
رنگ کبود صورت نیلوفرش را

حالا علی را سوی خانه می برندش
جبریل می گیرد کمی زیر پرش را

مسعود اصلانی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

نام ما را ننویسید، بخوانید فقط
سر این سفره گدا را بنشانید فقط

آمدم در بزنم، در نزنم می میرم
من اگر در زدم این بار نرانید فقط

میهمان منتظر دیدن صاحب خانه ست
چند لحظه بغل سفره بمانید فقط

کم کنید از سر من شرّ خودم را، یعنی
فقط از دست گناهم برهانید... فقط

حُرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام
مادرم را به عزایم ننشانید فقط

صبح محشر به جهنم ببریدم اما
پیش انظار گنهکار نخوانید فقط

پیش زهرا نگذارید خجالت بکشیم
گوشه ای دامن ما را بتکانید فقط

حقمان است ولی جان اباعبدالله
محضر فاطمه ما را نکشانید فقط

سمت آتش ببری یا نبری خود دانی
من دلم سوخته، گفتم که بدانید فقط

گر بنا نیست ببخشید، نبخشید اما
دست ما را به محرم برسانید فقط


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

دیگر علی ز بستر خود پا نمی شود
زخمِ سرِ شکسته مداوا نمی شود

دربی که تا کنون به کسی "نه" نگفته بود
این چند روز روی کسی وا نمی شود

دیگر طبیب زحمتِ بیخود نکش، برو!
دردِ علی که بهتر ازینها نمی شود

از بس که تب نموده و رنگش پریده است
زردیِ دستمال هویدا نمی شود

رخسار زرد و ریش سفید و هنای سرخ
آخر چنین خضاب که زیبا نمی شود!

زینب به کاسه های پر از شیر دل نبند
این چیزها برای تو بابا نمی شود!

حرفی بزن علی، به حسینت نگاه کن
دارد ز غصه های تو دیوا نـِ می شود

حالِ تو را فقط حسنت درک می کند
دردی حریف ماتم زهرا نمی شود!

سی سالِ پیش جان علی را گرفته اند...
خنجر که مردِ کشتن مولا نمی شود!

قبری در آسمان بکنید ای فرشته ها
ماه شکسته روی زمین جا نمی شود

داود رحیمی

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران

در شب بهت چشم عرش خدا
پدری مهمان دختر بود
مثل هر شب دوباره نان و نمک
وقت افطار سهم حیدر بود

در گلویی که استخوان مانده
 بغض دلتنگیش ترک برداشت
با تماشای اشک و آه پدر
چقدر اضطراب دختر داشت

اضطراب زمان کودکیش
متولد شد از دو چشم ترش
در نگاهش تجسم مادر
خیره مانده به رفتن پدرش

مرد بی فاطمه به روی لبش
 آیه های وداع می خواند
آسمان را نگاه می کند و
 درد او را کسی نمی داند

دلش از دست زندگی پر بود
 سمت مسجد روانه شد بابا
عزم خود جزم کرد و راه افتاد
زیر لب گفت آه یا زهرا

ناگهان آسمان به خود لرزید
 به سرش ضربه ای فرود آمد
صورتش روی جانماز افتاد
 مرتضی باز به سجود آمد

عاقبت همنشین دلتنگی
راحت از بغض بی کسی ها شد
استخوان سرش شکافی خورد
 زخم سربسته ی علی وا شد

مسعود اصلانی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران