هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

فقیری که انگشتر از او گرفت
سلیمان شد و ذکر یاهو گرفت

زمین تخت او آسمان تاج او
به دوش نبی بود معراج او

اگر مدح او بر لبم جا گرفت
یدالله دستان من را گرفت

به من گفت از مرد خندق بگو
بیا از علیٌ مع الحق بگو

سه بار از نبی اذن میدان گرفت
علی هست پس مصطفی جان گرفت

نبی گفت جانم به قربان او
علی جان من هست و من جان او

علی با خدا و خدا با علی
علی یا خدا گفت، حق یاعلی

امیری نداریم الّا علی
اگر ناتوانی بگو یا علی

مجید تال

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۸
هم قافیه با باران

می روی با فرق خونین پیش بازوی کبود
شهر بی زهرا که مولا! قابل ماندن نبود
با وضو آمد به قصد لیله الفرقت، علی!
ابن ملجم در شب احیاء چه قرآنی گشود
مسجد کوفه کجا، پشت در کوچه کجا
ضربت کاری که خوردی، یا علی! آن ضربه بود
دور محرابت نمی‌بیند ملائک را مگر؟
با چه رویی دارد این شمشیر می‌آید فرود
ساقیا در سجده هم جام شهادت می‌زنی
اولین مستی که می‌خوانی تشهد در سجود
کینه‌ای از ذوالفقارت داشت گویی در دلش
تا چنین فرق تو را وا کرد شمشیرِ حسود
رسم شد شق القمر کردن میان کوفیان
از همین شمشیر درس آموخت عاشورا، عمود
در وداعت با حسین اشک تو جاری می‌شود
دیده‌ای گویا از اینجا خیمه‌ها را بین دود
بین فرزندانی اما این حسینت را غریب
می‌کشندش با لبان تشنه در بین دو رود
با یتیمان آمدم پشت سرای زینبت
شیر آوردم پدر جان! دیر آوردم، چه سود؟

قاسم صرافان

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۶
هم قافیه با باران

امروز نشستم دو سه خط نامه نوشتم

از غصه و از هجر رخت نامه نوشتم

آقای پس پرده پس از عرض سلامی

میخواستم از عشق بگویم دو کلامی

در پرده بمان تا برسد وقت ظهورت

در شهر نمانده نه حلالی، نه حرامی

بر سر در خوش‌رنگ مکان‌های عمومی

مانده‌ست فقط از تو در این جامعه نامی

این جا به خدا هیچ کسی فکر شما نیست

تنهایی و تنها نکند فکر قیامی؟!

پیمانه به پیمانه شب مستی و خم شد

اما غرض از نامه شب نوزدهم شد

میخانه همین جاست اگر قدر بدانیم

امشب شب احیاست اگر قدر بدانیم

تو باعث بینایی چشم تر مایی

من نامه نوشتم به تو که یاور مایی

در نامه نوشتم به خداوند تو سوگند

باید که شفیعم بشوی پیش خداوند

ای کاش نگاهم به تماشای تو باشد

در نامه‌ی امسال من امضای تو باشد

راهی که قرار است در امسال بگیریم

ای کاش به سمت رخ زیبای تو باشد

امشب شب قدر است و شب ضربت بر سر

افتاده به محرابِ دعا حضرت حیدر

محراب شده خونی و دنیا شده ماتم

سر برده به زانوی خودش لاله از این غم

بردند همه از غم تو سر به گریبان

از خاتم پیغمبر و تا حضرت آدم

از بس که هوا تیره شده مردم ماندند

ماه رمضان آمده یا ماه محرم؟

وا کرده به محراب چه قرآن نفیسی

شمشیر کثیف پسر قاتل ملجم

امشب شب قدر است اگر قدر بدانی

تا آخر امسال تو شاید بتوانی

شاید بتوانی که خودت باشی و ربت

شاید بتوانی دل خود را بتکانی


مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۴:۴۶
هم قافیه با باران

ای بنازم رحمتت کز دیده بارانی گرفت

در دلم شبهای احیایت چه طوفانی گرفت

اشکها بارید و قدری قلبها آرام شد

صیقلی شد سینه ها و خوب مهمانی گرفت

تیرگی های ضِلالت همچنان مغلوب ماند

سینۀ اهل هدایت فیض نورانی گرفت

هر دلی که پا به روی نفسِ شیطانی گذاشت

در همه رفتارها حالات رحمانی گرفت

باز هم از رحمتت تطهیر شد دلهای ما

از نگاه بخششت آیات ربّانی گرفت

صدقِ نیّت بهترین زینت برای مومن است

پاکدل اعمال صالح را به آسانی گرفت

کور دل آنکس که بر ((لاتقنطوا)) هم دل نداد

هرکه شد مأیوس کِی زین درد درمانی گرفت

هرکه شد بخشنده می بخشد خطای این و آن

ای خوش آن دستی که دستان مسلمانی گرفت

آنکه نیت کرد امام خویش را یاری دهد

این هدایت را یقین از ماه قرآنی گرفت

عهد ما این بود: ما یار ولایت می شویم

آخر ای دل حیدر از ما عهد و پیمانی گرفت

عهد ما آمادۀ روز شهادت بودن است

دین هر از گاهی ز اهل درد قربانی گرفت

یاد آن دروازه قرآنهای نورانی بخیر

آن زمانی که ز دست ما چه یارانی گرفت

بازهم سربند می بندیم یا نعم الامیر

کربلایی عهد می بندیم یا نعم النصیر


محمود ژولیده

۲ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۴:۲۱
هم قافیه با باران

حسین بود و تو بودی ، تو خواهری کردی
حسین فاطمه را گرم، یاوری کردی

غریب تا که نمانَد حسین بی عباس
به جای خواهری آن جا، برادری کردی

گذشتی از همه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو برادر؛ که مادری کردی

تو خواهریّ و برادر، تو مادریّ و پدر
تو راه بودی و رهرو، تو رهبری کردی

پس از حسین، چه بر تو گذشت؟ وارث درد!
به خون نشستی و در خون، شناوری کردی

پس از حسین، تو بودی که شرح عصمت را
که روز واقعه، را یاد آوری کردی

به روی نیزه، سر آفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردیّ و سروری کردی

حسینِ دیگری آن جا پس از حسین شکُفت
تو با حسین پس از او، برابری کردی

چه زخم ها که نزد خطبه ات به خفّاشان!
زبان گشودی و روشن، سخنوری کردی

زبان نبود، خودِ ذوالفقارِ مولا بود
سخن درست بگویم، تو حیدری کردی

تویی مفسّر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امّت! پیمبری کردی

بَدَل به آینه شد، خاک کربلا با تو
تو کیمیا گری و کیمیا گری کردی

حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۱۹
هم قافیه با باران

صبح سحر که پر نگشوده است، آفتاب
 می آیی و سمند تو را، عشق در رکاب

 روشن به توست چشمم و در پیشواز تو
 کوچک ترین ستاره ی چشمانم آفتاب

 بشکُف که چتر باز کنی بر سر جهان
 ای باغ نرگس! ای همه چون غنچه در نقاب

 ای چشمه ی زلال که با آرزوی تو
 از صد سراب رد شده ام در هوای آب

 ساقی! خمار می کشدم گر نیاوری
 از آن می هزار و دوصد ساله ام شراب

 با کاهلی به پرده ی پندار مانده اند
 ناباوران وصل تو ، جمعی ز شیخ و شاب

 بیدار اگر به مژده ی وصلت نمی شوند
 با بیم تیغ تیز برانگیزشان ز خواب

 آری وجود حاضر و غایب شنیده ام
 ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب

 با شوق وصل دست ز عالم فشانده ایم
 جز تو به شوق ما، چه کسی می دهد جواب؟


حسین منزوی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۷
هم قافیه با باران
امام، رو به پریدن... عمامه روی زمین!
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین

خطوط آخر نهج‌البلاغه ریخت به خاک
چکید هر طرفی صد چکامه روی زمین...

خودت بگو به که دل خوش کنند بعد از تو
گرسنگان «حجاز» و «یمامه» روی زمین؟!

زمان به خواب ببیند که باز امیرانی
رقم زنند به رسم تو نامه روی زمین:

«مرا بس است همین یک دو قرص نان ز جهان
مرا بس است همین یک دو جامه روی زمین...»

... تو رفته‌ای و زمین مانده است و ما ماندیم
و میزهای پر از بخش نامه؛ روی زمین!

محمد مهدی سیار
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران
کوچه های ساکت کوفه به نام نخل هاست
ابن ملجم در کمین پشت تمام نخل هاست!
ماه تنها ماه باقی مانده از شب های قدر
همچنان تنها چراغ پشت بام نخل هاست
یک نفر در چشم هایش آسمان در جزر و مد
می رسد پژواک هر گامش سلام نخل هاست

***
می رسد در چشم هایش آسمان در جزر و مد
در صدایش لحن زیبای اذان در جزر و مد
موج در موج نگاهش عارفان و عاشقان
بی زمان و بی مکان و بی نشان در جزر و مد
ناگهان شمشیر بالا رفت و پیغامی رسید
سجده کن فزت و رب... قرآن بخوان در جزر و مد

***
ناگهان شمشیر بر فرق زمین آمد فرود
ماه در محراب کوفه غرق خون محو سجود
لحظه دیدار نزدیک است یا بنت نبی
لحظه دیدار نزدیک است ای یاس کبود
می رود آهسته آهسته یه سوی نخل ها
آن که مانندش نخواهد آمد و هرگز نبود
ماه زخمی چلچراغ پشت بام نخل هاست
  شهر خرما می دهد سوگ امام نخل هاست

نغمه مستشار نظامی
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

از سر شانه ی در حال نماز سحرش
چقدر بال ملک ریخته تا دور و برش

او بزرگ است و در این خاک نمی گیرد جا
آسمان است و رسیده است زمان سفرش

همه ی شصت و سه سالش به غریبی طی شد
می رود تا که خدایش نکند بیشترش

یاد شرمندگی از فاطمه می اندازد
به خداوند قسم دیدن چشمان ترش

ایستاده است کسی پشت در خانه ی او
جبرئیل آمده انگار به مسجد به برش

سحر نوزدهم خانه ی دختر برود
آنکه دلسوز ترین است برای پدرش

دخترش نیز یقین داشت شب آخر اوست
کاسه ی آب نپاشید اگر پشت سرش

همه مبهوت و همه محو نمازش بودند
کاش این منبر و محراب نمی زد نظرش

این طرف دست توسل به عبایش که بمان
آن طرف حضرت صدیقه بود منتظرش

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

جاده ی وصل علی و فاطمه هموار بود
لحظه ی پرواز روح حیدر کرّار بود

رنگ خون شد دستمال زرد بر پیشانی اش
یعنی اینکه جوشش زخم سرش بسیار بود

گوشه ی خانه به سر قرآن گرفته زینبش
بر لبش امّن یجیب و ذکر استغفار بود

چند باری از سر شب تا سحر از حال رفت
بس که او آماده ی رفتن به سوی یار بود

بعد زهرا روز خوش هرگز ندید آقای ما
در گلویش استخوان و بین چشمش خار بود!

یک نگاهش بر حسین و زینب و عبّاس بود
یک نگاه دیگرش هم بر در و دیوار بود

غصّه ی خانه نشینی و غم سی ساله اش
پیش چشمش می گذشت و غرق این افکار بود

ماجرای کوچه و روی کبود فاطمه
مثل یک دیوار خانه بر سرش آوار بود

زیر لب می گفت آن چیزی که جانم را گرفت
ضربه ی تیغ عدو نه ... ضربه ی مسمار بود

آمد استقبال او با شاخه ی گل، فاطمه
روی دستش محسن شش ماهه ی خونبار بود

خوب شد رفت و دگر با چشم پر خونش ندید
زینب بی معجر او راهی بازار بود


محمد فردوسی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

شب بود و اشک بود و علی بود و چاه بود
فریاد بی‌صدا، غم دل بود و آه بود

دیگر پس از شهادت زهرا به چشم او
صبح سفید هم‌چو دل شب سیاه بود

دانی چرا جبین علی را شکافتند؟
زیرا به چشم کوفه عدالت گناه بود

خونش نصیب دامن محراب کوفه شد
آن رهبری که کعبه بر او زادگاه بود

یک عمر از رعیت خود هم ستم کشید
اشک شبش به غربت روزش گواه بود

دستش برای مردم دنیا نمک نداشت
عدلش به چشم بی‌نگهان اشتباه بود

هم‌صحبتی نداشت که در نیمه‌های شب
حرفش به چاه بود و نگاهش به ماه بود

مولا پس از شهادت زهرا غریب شد
زهرا نه یار او که بر او یک سپاه بود

وقتی که از محاسن او می‌چکید خون
عباس را به صورت بابا نگاه بود

«میثم!» هزار حیف که پوشیده شد ز خون
رویـی کـه بهـر گمشـدگان شمـع راه بود

غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

بجای شیر ، تیر نوش کرده بود اصغرت
و بعد  تیر و تیغ و نیزه  می زدند  بر سرت
" کنار درک -غربت- تو کوه از کمر شکست"
چقدر زخم تشنه مانده است روی پیکرت
سر حسین(ع) تشنه لب هنوز  روی نیزه هاست
زمانه خاک بر سرم،  زمانه خاک بر سرت
 هزار سال رفت و تو هنوز زخم می خوری
هزار سال رفت و تازه است زخم حنجرت
هزار سال رفت و دسته دسته قوم کوفیان
گرفته تیغ بر کف ایستاده در برابرت
سرِ بروی نیزه ات حقیقت محمّدیست
چرا زمانه  پی نمیبَرد به اصل جوهرت؟
بیا کنار خیمه های تشنه لب نگاه کن
ببین که زخم تیرها چه کرده با برادرت
شب وداع آمد و سری زدم بمجلسی
که شعله اش اگرچه بود نام پاک مادرت
تمام شب شکسته  سینه میزدم بیاد تو
و لشکری که اسب می دواند روی پیکرت...
***
نشسته ام  به یاد روزهای دور کودکی
شکسته  دم گرفته ام بیاد دیده ی ترت
سلام می کنم سلام می کنم بزخم تو
سلام می کنم  بعطر جمله های آخرت
سلام ما سلام ما به تشنگان کربلا
سلام ما سلام ما به اکبر و به اصغرت


علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

سر و کار همه عالم به درت می افتد
آسمان تا به زمین زیرِ پرت می افتد

روزیِ چشم یتیمی که ندارد جز تو
از لبِ کیسۀ نانِ سحرت می افتد

تا که شمشیر بگیری نَفَسِ بی جرأت
از شُکوهِ غضب شعله ورت می افتد

ظرف یک یا دو سه تا پلک زدن بی تردید
سر دَه ها نفر از دور و برت می افتد

ای ابَر مَردِ همیشه، نفست طوفانی
اسدالله تویی فاتح هر میدانی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

کیست این بانو که هرجا می گذارد پا  سر است
خاک پایش از تمام مردم دنیا سر است

در به خاک پایش افتادن تأمل نارواست
هر که نشناسد در این هنگامه سر از پا  سر است

محفل عشق است هرجا نام او را می برند
هرچه پایین تر نشیند هرکه در اینجا سر است

هر که را یارای سودا نیست در بازار عشق
نرخ این سودای پایاپای یا جان یا سر است

بوی پیراهن شفای دیدۀ یعقوب نیست
اهل دل در عین نابینایی از بینا سر است

هر کجا پا میگذاری در بیابان جنون
جان من آرامتر! هر سنگ این صحرا سر است

کس نمی داند کجا خفته ست اما خاک او
گرچه پنهان گشته، از هر مرقد پیدا سر است

در مقام صبر و قرب از روی تسلیم و رضا
از ملک های مقرّب نیز او حتّی سر است

همردیف حضرت پیغمبر و مولا علی!
از تمام انبیاء و اولیاء زهرا سر است


اصغر عظیمی مهر

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

افتاده بین بستری آتش گرفته
با آتش غم حیدری آتش گرفته

بعد از علی دانست تنها چاه کوفه
راز قدیمی پری آتش گرفته

باور نمی کردند مردم تا به امشب
افتادن نام آوری آتش گرفته

زینب کنار بستر او هل کرده
افتاده یاد مادری آتش گرفته

دیدند در چشمان حیدر حلقه می زد
اشک وصال همسری آتش گرفته

پایان قصه می رسد با فرق خونی
ساقی کنار کوثری آتش گرفته

مرهم ندارد زخم او ، جز چادری که
خاکی شده پشت دری آتش گرفته

راز مگویش با حسین ، عباس ، زینب
حاکی شد از برگ و بری آتش گرفته

راز مگویی که در آن یک خیمه بود و
در بین خیمه خواهری آتش گرفته

ای ابرهای کربلا باران ببارید
روی زمین موی سری آتش گرفته

کار از هجوم آتش و دامن گذشته
انگار پای دختری آتش گرفته

با جیغ یک کودک سریعا عمه فهمید
در پشت خیمه معجری آتش گرفته

هی بوسه بر میداشت لبهای کبودی
از پاره های هنجری آتش گرفته

مسعود اصلانی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

تیغی فرود آمد و فرقت شکست آه
فرقت شکست و موی تو در خون نشست آه

خون قطره قطره از تب پیشانی ات گذشت
چشم تو را در آن سحر تیره بست آه

دوران ناب ساغر عمرت به سر رسید
دیگر خمار مرگ شد آن چشم مست آه

زخم سرت عمیق شد اما تو را نکشت
آری تو را که طاقت این درد هست، آه

از آن دمی که ماه تو در خاک و خون نشست
در بین کوچه آینه ی تو شکست آه

زخم دل تو سر زد و جان تو را گرفت
زخمی که بر نداشت دمی از تو دست  آه

حالا دوباره همدم زهرای خود شدی
دیگر بس است ناله و دیگر بس است آه

سید محمد جواد شرافت

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

به خون شستند نامردان رخ مرد دو عالم را
به پا کردند در ماه خدا شور محرّم را

سیه کردند از دود ستم رخسارۀ گردون
در افکندند از پا قامت عدل مجسّم را

ندا برخاست کز ختم رسل کشتند در سجده
وصیّ و جانشین و یاور و داماد و بن عم را

به مزد آن همه احسان و لطف و مهربانی ها
به محراب دعا کشتند آن مظلوم عالم را

مروّت بین فتوّت بین عنایت بین کرامت بین
تفقّد می کند با روی خونین ابن ملجم را

بپوش ای آسمان بر پیکر خود جامۀ ماتم
که زینب در بغل بگرفته امشب زانوی غم را

ز اشک سرخ و رنگ زرد و رخت نیلگون از غم
چه رنگین کرده اند امشب یتیمان سفرۀّ هم را

به خرما نیست حاجت محفل اطفال را دیگر
که نقل مجلس خود کرده اند اشک دمادم را

بغیر از یا علی ذکری ندارد بر زبان هرگز
سر دار غمش گر دست و پا بُرند میثم را

غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

ز کثرت گنه بی شمار گریه کنم

و یا ز خجلت پروردگار گریه کنم

گلی نچیده خزان گشت باغ زندگیم

روا بود که چو ابر بهار گریه کنم

خدا گواست که جبران نمی شود گنهم

تمام عمر اگر زار زار گریه کنم

جحیم از گنهم می کند فرار به حشر

مرا چه روی که از بیم نار گریه کنم

گناه بین من و یار دوری افکنده

به حال خویش و یا هجر یار گریه کنم

سزد که با سر و پای برهنه در هر کوی

به راه افتم و دیوانه وار گریه کنم

سزد ز کثرت عصیان کنم ز شهر فرار

نهاده سر به دل کوهسار گریه کنم

اله من به من آن اشک ده که تا دم صبح

چو چشم عاشق شب زنده دار گریه کنم

اراده تو به بخشیدنم گرفته قرار

بر آن شذم که دگر بیقرار گریه کنم

به حفظ آبرویم دادی از کرم دستور

که مخفیانه به شب های تار گریه کنم

به میثم علی اشکی ببخش «میثم» را

که در ولای علی پای دار گریه کنم

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران
از چه مهمان محاسن پیر من بابای من
هر کجا که حرف هجران است با من می زنی
یا مگو چیزی و یا گیسو پریشان می کنم
بعد عمری آمدی و حرف رفتن می زنی

*
بعد عمری من فقط یک بار بر تو رو زدم
کم بگو، دست از سرم بردار زینب جان برو
می روی، باشد برو در خانه ی من هم نمان
خب به جای رفتن مسجد به نخلستان برو

*
حیف جای مادرم خالی است ور نه ای پدر
شک ندارم راه مسجد رفتنت را می گرفت
چادرش را بر کمر می بست و بین کوچه ها
پا برهنه می دوید و دامنت را می گرفت


علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

از لطف و دستگیری تو حرف می زنم
از شیوهٔ‌ امیری تو حرف می زنم

از وصله وصله های ردای خلافتت
مولا ز بی نظیری تو حرف می زنم

از سفره های نیمه شبت در خرابه ها
از کهکشان شیری تو حرف می زنم

بر شانهٔ‌ تو جای یتیمان کوفه بود
از اوج سر به زیری تو حرف می زنم

از چاه اشک و آه فراق و حکایتِ
شبهای گوشه گیری تو حرف می زنم

از بیست سال خانه نشینی و بی کسی
از غربت غدیری تو حرف می زنم

دیگر نفس به سینهٔ‌ من حبس می شود
وقتی که از اسیری تو حرف می زنم

داغ تو بیشتر به دلم چنگ می زند
هر چه که از دلیری تو حرف می زنم

از کوچه ها و روضهٔ‌ یار جوان تو
از ماجرای پیری تو حرف می زنم

دستان حیدری تو را صبر بسته بود
آنروز اگر که پهلوی مادر شکسته بود


یوسف رحیمی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران