هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

رمضان بود و شب نوزدهم
ام کلثوم کنار پدرش

سفره گسترده به افطار على
شیر و نان و نمک آورد برش

میهمان، مظهر عدل و تقوى
میزبان، دختر نیکو سیرش

على آن مرد مناجات و نماز
چونکه افتاد به آن ها نظرش

چشمه هاى غم او جوشان شد
ریخت زان منظره اشک از بصرش

گفت: در سفره من کى دیدى
دو خورش، یا که از آن بیشترش

نمک و شیر، یکى را برگیر
بنه از بهر پدر، آن دگرش

شیر حق، عاقبت از شیر گذشت
که بشد نان و نمک، ماحضرش

حیدر از شوق شهادت، بیدار
در نظر وعدۀ پیغامبرش

که شب نوزدهم، از رمضان
رسد از باغ شهادت، ثمرش

بى قرار و نگران بود على
چون مسافر که به آخر سفرش

گاه از خانه برون می آمد
تا کى از راه رسد منتظرش

گه به صد شوق، نظر می فرمود
به سما و به نجوم و قمرش

گاه در جذبۀ معراج نماز
بیخود از خویش و جهان زیر پرش

چه خبر داشت خدایا آن شب
که على در هیجان از خبرش

ام کلثوم غمین و نگران
کاین شب تار چه دارد سحرش ؟

گشت آمادۀ رفتن حیدر
مضطرب دختر خونین جگرش

حبیب چایچیان
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۲
هم قافیه با باران

با گریه ایستاد، دوباره نگاش کرد
تسبیح را بدست گرفت و دعاش کرد

معلوم می شود که نمک گیر زینب است
وقتى بجاى شیر نمک را غذاش کرد

افتاد یاد کوچه و پاى برهنه اش
وقتى مقابلش پدرش گیوه پاش کرد

از بس به وصل فاطمه اش اشتیاق داشت
در خواب بود قاتلش اما صداش کرد

بین دو سجده بود که فرق سر على
مانند ذوالفقار دودم شد...دوتاش کرد

شمشیر تا میان دو ابروى صورتش
طورى نشسته بود نمی شد جداش کرد

می خواست دست و پا زدنش بیشتر شود
شمشیر را میان سرش جابجاش کرد

اى روزگار! آخر على را زمین زدند
باید ازین به بعد جگر را فداش کرد

وقت وصال بود، دوباره خضاب کرد
وقت خضاب خون سرش را حناش کرد

بین حصیر پاره پدر را حسین برد
تا اینکه از قضا پسرش بوریاش کرد


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران
نمک و شیر را به دستش داد
با هزار و یک آرزو دختر
گفت ای دخترم کجا دیدی
دو غذا روی سفرهء حیدر

دخترش دست را جلو آورد
تا نمک را زسفره بر دارد
تا که در هم نگاهشان گره خورد
دید بابا دوچشم تر دارد

گفت بابا که دخترم امشب
زخمهای دلم عمیق تر است
از روی سفره شیر را بردار
که علی با نمک رفیق تر است

بعد افطار با دو دیدهء خیس
گرچه با دخترش تبسم کرد
حال بابا عجیب بود عجیب
دخترش دست و پای خود گم کرد

دید هر لحظه بی قرارتر است
آن ابرمرد بی نظیر و شجاع
خیره می شد به آسمان ، می خواند
زیر لب آیه های استرجاع

شب به نیمه رسیده و دیگر
موقع رفتن امیر شده
کودکان گرسنه منتظرند
حرکت کن علی که دیر شده

پس عبا را به دوش خود انداخت
کیسه را پر ز نان وخرما کرد
مثل هرشب پس از " به نام خدا"
یک توسل به نام زهرا کرد

در دلش مجلسی ز روضه به پا
باز با قصهء جوانش شد
فقط انگار روضه خوان کم داشت
درب و دیوار روضه خوانش شد

سمت مقصد ، علی که حرکت کرد
ناگهان چشم اوبه در افتاد
در برایش چه روضه ای می خواند
یاد گیسوی شعله ور افتاد

شعله ها را کمی خنک تر کرد
اشک چشمان حیدر کرار
در هیاهوی روضه های در
نمکی هم به روضه زد دیوار

بعد مرغابیان داخل صحن
میخ در سد راه مولا شد
حرف میخ دری وسط آمد
در دل بوتراب غوغا شد

قلب حیدر رها شد از کوفه
رفت سمت مدینهء زهرا
تیزی میخ یکطرف ، وای از
داغی میخ وسینهء زهرا

مرتضی ناگهان به خود آمد
میخ را از عبای  خود وا کرد
پای خود را درون کوچه گذاشت
یاد کوچه دوباره غوغا کرد

روضه را کوچه سخت تر می خواند
یاد نامردمان بی انصاف
یاد چشم نبستهء حیدر
یاد سیلی ، طناب ، فحش ، غلاف

بعد از آن بین کوچهء تاریک
در دلش شور و همهمه افتاد
در سکوت شبی پر از غصه
یاد تشییع فاطمه افتاد

قلبش از بی وفایی محض
تک تک مردمان کوچه گرفت
بی وفایی هوای خواندن کرد
روضه را از دهان کوچه گرفت

کیسه کم کم سبک شد ومولا
سهم خرمای کودکان را داد
داشت کم کم دم اذان می شد
کاخرین قرصهای نان را داد

آسمان و زمین همه محو
قدرت گام استوار علیست
سمت مسجد روانه شد حیدر
ابن ملجم در انتظار علیست

رکعتی با خدای خود دل داد
بعد افتاد روی سجاده
بین محراب غرق خون خود
فاتح خیبر است افتاده

بی رمق گفت وای اگر بیند
غرق خون پیکر مرا زینب
کاش می شد سرم شود بسته
تا نبیند سر مرا زینب

روضه اینجا رسید و دلخونها
دل به دریای رستخیز زدند
روضه خوانهای شعر نوزدهم
همه به کربلا گریز زدند

یا علی زینب تو تاب نداشت
که شکسته سر تو را بیند
لیک خواهد رسید آن روزی
که سری را به نیزه ها بیند

مهدی مقیمی
۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۳
هم قافیه با باران

ابری به بارش آمد و باران عشق ریخت
جانی دوباره بر تن بی جان عشق ریخت

جبریل آمد و هو رب الکریم خواند
آیات محکمات به قرآن عشق ریخت

لایمکن الفرار من العشق خواند و بعد
در پایه‌های سست و پریشان عشق ریخت

دستی کشید بر سر عشق و به لطف خویش
نظمی به حال بی سروسامان عشق ریخت

با تیشه، ریشه‌ی غم هجران زد و سپس
«شوق وصال یار به دامان عشق ریخت»

قفل شکسته‌ی دل ما را کلید شد
آزادی دوباره به زندان عشق ریخت

مژگان خویش را به تماشا کشید و بعد
صدها هزار رخنه به ایمان عشق ریخت

از کوثر زلال سر انگشت خود کمی
در خمره‌های مستی رندان عشق ریخت

در آسمان صبر، خداوندگار شد
«زیباترین ستاره‌ی دنباله دار شد»

ای اولین سلاله‌ی مولا خوش آمدی
خورشید خانواده‌ی طاها خوش آمدی

بعد از علی تو سرور و مولای عالمی‌

ای دومین امام دو دنیا خوش آمدی

ترکیب بند سوم دیوان آب‌ها
زیباترین سروده‌ی دریا خوش آمدی

«یا ایها الکریم تقبّل دعائنا»
ذکر قنوت حیدر و زهرا خوش آمدی

(اقصی) و (کعبه) رو به شما سجده می‌کنند
ای قبله گاه سوم دل‌ها خوش آمدی

یوسف فقط تجلّی یک لحظه‌ی تو بود
ای عشق واقعی زلیخا خوش آمدی

پیغمبران برای مناجات آمدند
طور کلیم و دیر مسیحا خوش آمدی

«والتّین» که محکمات خدا مدح تو کنند
«انجیر سبز » عالم معنا خوش آمدی

شکر خدا که ما همه فرمانبر توأیم
نوکر اگر شدیم ولی نوکر توأیم

یا ایها لکریم، دلم مبتلایتان
جان تمام عالم هستی فدایتان

آقا من از ازل به شما دل سپرده‌ام
نذرم نموده مادرم اصلا برایتان

هدیه به خیر مقدمتان جان می‌آورم
ناقابل است گر که بمیرم به پایتان

ای سفره دار، بخشش تو بی نهایت است
صدها هزار حاتم طائی گدایتان

گنجینه لغات کم آورده پیش تو
لفظ (کرم) خجل شده از لطف‌هایتان

آن قدر پیش حضرت حقّی عزیز که
حتی قسم به اسم تو خورده خدایتان

با هر فقیر و رهگذر هم سفره می‌شوی
جانم فدای این همه لطف و صفایتان

هرگز کسی به ذات شما پی نمی‌برد
ای انتهای راه خدا ابتدایتان

باد صبا که می‌گذری از سرای یار
لطفی کن و ببر سخن ما برای یار

راهت اگر رسید به کوی امام ما
حتما به محضرش برسان این پیام ما

با یار ما بگو که نثار تو می‌شود
روزی هزار بار درود و سلام ما

ما نوکر قدیمی این خانواده‌ایم
روز الست قرعه در آمد به نام ما

از روز اولی که به تو دلسپرده ایم
دنیای تلخ مثل عسل شد به کام ما

کار گدا و نوکرتان پادشاهی است
بالاتر است از همه عالم مقام ما

آقا قسم به جان خودت که نبود و نیست
جز نوکری درگهتان در مرام ما

تو عشقی و به مدح تو حافظ چنین سرود
آن پیر خوش قریحه و شیرین کلام ما

«هرگزنمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما»

جبریل آمده، به لبانش ثنای تو
شعری بخواند از من و حافظ برای تو

«گر می‌فروش حاجت رندان روا کند»
درد قدیمی دل ما را دوا کند

«عمری گذشت و تا به امید بشارتی»
ما را به ماجرای خودش آشنا کند

«با این گدا حکایت آن پادشا بگو»
باشد که پادشاه کرم بر گدا کند

«باغ بهشت و سایه ی طوبی و قصرحور»
یک ذره لطف اوست که در حق ما کند

«من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم»
حتی اگر که خاک مرا کیمیا کند

«بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم»
شاید که کیمیای تو ما را طلا کند

«فردا اگر نه روضه‌ی رضوان به ما دهند»
ما را بس است گوشه‌ی چشمی به ما کند

«از نامه‌ی سیاه نترسم که روز حشر»
مردی کریم آید و من را جدا کند

از این به بعد لفظ دعا یا حسن شود
ذکر رکوع و سجده ی ما یا حسن شود


مجتبی خرسندی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۵
هم قافیه با باران

ای زلف تو چون مار و رخ تو چون گنج
بی مار تو بیمارم و بی گنج تو در رنج
از سیلی عشق تو، رخم گشته چو نارنج
دین و دل و عقل و خرد و هوش مرا سنج
بر باد شده در صدد روی تو، هر پنج
هرگز نبود حور، چو روی تو، به رضوان
سروی به نکوئی قدت نیست به بستان
روی تو گل سرخ و خطت سبزه و ریحان
هم قند و نبات و شکر و پسته و مرجان
ریزد ز لب لعل سخنگوی تو، هر پنج
در دست غمت چند زنم ناله و فریاد
باز آی، که عشق تو مرا کند ز بنیاد
هرگز نبود چون قد و بالای تو شمشاد
حور و ملک و آدمی و جنّ و پریزاد
هستند ز خدّام سر کوی تو، هر پنج
ای خسرو خوبان، نظری کن سوی درویش
مگذار که از عشق تو گردد جگرم ریش
دیوانه عشق تو، ندارد خبر از خویش
خال و خط و زلف و مژه و چشم تو زان پیش
کردند برآشفتگی موی تو، هر پنج
تا چشم من آن روز، بر آن سیمبر افتاد
از شوق جمالش به دل من اثر افتاد
مرغان چمن را همه سودا به سر افتاد
سرو و سمن و یاسمن و عرعر و شمشاد
پستند به پیش قد دلجوی تو، هر پنج
در باغ وصال تو و گمگشته شبه سنج
مهرت به دلم نقش گرفته است چو شطرنج
بنشسته شب و روز، دو افعی به سر گنج
چشم و لب و رخساره و ابروی تو بی رنج
زیباست بر آن عارض نیکوی تو، هر پنج
غم تاخت اگر بر سر و سامان صبوحی
ساقی! بدر آی از در ایوان صبوحی
بنشین ز کرم در بر یاران صبوحی
دین و دل و عقل و خرد و جان صبوحی
گردید به تاراج دو ابروی تو، هر پنج


شاطر عباس صبوحی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران
نروم از سر کویت چه برانی چه بخوانی
به خداییت قسم برتر از آنی که برانی

به تو مأنوسم و یکدم زتو مأیوس نگردم
چه به عرشم بکشانی چه به خاکم بنشانی

بنوازی بگدازی تو حکیمی تو بصیری
بکشی زنده کنی مصلحت از توست تو دانی

من بیچاره به غفلت ز تو هر سو بگریزم
تو کرامت کنی و باز به سویت بکشانی

که مرا می دهد از لطف پناهی؟ تو پناهی
که تواند گره از من بگشاید؟ تو توانی

چه عذابم کنی از خشم و چه از مهر ببخشی
این محال است که از مملکت خود تو برانی

هرچه خواهی به سرم آر ولی روی مگردان
هرچه دادی بستان لیک خودت را نستانی

وای از سختی جان کندن و از لحظۀ مرگم
تو مگر پیشتر از مرگ، علی را برسانی

"میثم" از کوی تو جایی نرود گفتم و گویم
نروم از سر کویت چه برانی چه بخوانی

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

چنگ در گیسوی نسیم زدی زلف نیزارها پریشان شد

نی نوایی غریب را سر داد هرچه سر بی‌خود از گریبان شد

شعله بر بند‌بند نی افتاد، ناله در نای‌نای وی پیچید

آتش از شرم تا دهان وا کرد جمله‌هایش شرار عصیان شد

شعله از خاک قد کشید به اوج، اشک از بغض آسمان جوشید

آسمان چشم‌های خود را بست، پشت دستان دود پنهان شد

سر به سر نی، نوای غم سر داد، شعله سرگرم شد به رقصیدن

چنگ، آتش به پرده‌ای انداخت که درآن پرده‌‌ها نمایان شد ...

آتش از آه نی زبانه کشید تا رگت لب گذاشت بر لب وی

باد در نی دمید آتش‌ناک، آهش از آن به بعد سوزان شد

شعله بر دامن نی افتاد و پیرهن چاک کرد از غم، ابر

ابرها گرچه سخت باریدند، نای نی خشک تر ز باران شد

امیر اکبرزاده
۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۳
هم قافیه با باران
وقتی که دلش برای بانو می زد
در چشم ترش ستاره سوسو می زد

دریای وفا که ساحل کوثر بود
پا بر سر آسمان مینو می زد

از روز ازل سرشت آب و گلشان
آن دم که ملک به عشق زانو می زد

بانوی عرب نشسته بربام کمال
برخاک رهش آسیه جارو می زد

در محضر او هزار حاتم به سجود
حوا گل عشق او به گیسو می زد

شاهی که عدالتش به عالم پیچید
در مکتب او به سجده یاهو می زد

عیسا نفسی که در هیاهوی خزان
بر زخم دل رسول دارو می زد

در بستر طوفان بلا کشتی دین
بی نور خدیجه سخت پهلو می زد

با رفتن آیینه و گل جبراییل
دستان عزا به سینه و رو می زد


مرتضی برخورداری
۱ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد

روزی که پیدا می شود خورشید پشت ابر
باید که بارانی ترین روز جهان باشد

مردی که ده قرن است با عشق و عطش زنده ست
باید نه خیلی پیر نه خیلی جوان باشد

با خود تصور می کنم گاهی نگاهش را
چشمی که بی اندازه باید مهربان باشد

یک روز می آید که اینها خواب و رؤیا نیست
و خوش به حال هر کسی که آن زمان باشد

بی بی که جان می داد بالا را نشان می داد
شاید خبرهای خوشی در آسمان باشد

بی بی که پای دار هی این آخری می گفت
این آخرین قالیچه نذر جمکران باشد...


حسن بیاتانی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران
ﻋﻠﻲ ﺍﻱ ﻣﻨﺘﻬﺎﻱ ﺻﺒﺮ ﻭ ﻳﻘﻴﻦ
ﺍﻱ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﺪﺍ، ﺧﻼﺻﻪ ﺩﻳﻦ
ﺭﻭﺡ ﺳﺒﺰ ﺩﻋﺎ، ﻋﺒﺎﺩﺕِ ﺳﺮﺥ !
ﺍﻱ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺣﻖ ﺯﺗﻮ ﺭﻧﮕﻴﻦ
ﻫﺮ ﺳﺤﺮ ﭘﻠﮏ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻫﻢ
ﺩﺭ ﻫﻮﺍﻱ ﺗﻮ، ﺻﺒﺢ ﻣﻬﺮﺁﻳﻴﻦ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺕ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ
ﭼﺸﻤﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻴﻦ
ﭼﻴﺴﺖ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﻣﮕﺮ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﺑﮕﺮﺩﻧﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ
ﺍﻱ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﺗﻮ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻓﻠﮏ
ﮐﻬﮑﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﻪ ﺻﺪﺭﻧﺸﻴﻦ
ﺑﺮﮔﻲ ﺍﺯ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭ ﺭﺃﻓﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﺳﺪﺭﻩ ﺍﻟﻤﻨﺘﻬﻲ، ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﻳﻦ
ﺍﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺁﺑﺮﻭﻱ ﺗﻮ ﺳﺮﺥ
ﺍﻱ ﺑﻪ ﻗﺎﻣﻮﺱ ﺧﻮﻥ ﺷﻬﻴﺪﺗﺮﻳﻦ
ﮐﻤﺘﺮﻳﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺕ ‏« ﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩﻱ ‏» ﺍﺳﺖ
ﺍﻱ ﮐﺮﻳﻢ ﺍﻱ ﺧﺪﺍﻱ ﻣﺮﺩ ﮔﺰﻳﻦ
ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﻪ ﻭﺍﻣﺪﺍﺭ ﻣﻬﺮ ﺗﻮﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ ﭼﺸﻤﻪ ﭘﺮﻭﻳﻦ
ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺤﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﭘﻴﺪﺍﺳﺖ
ﺩﺍﻍ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﺟﺒﻴﻦ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥِ ﻳﺘﻴﻢ
ﺗﻠﺨﻲ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺷﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻱ ﻋﻠﻲ، ﺷﺒﻲ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ
ﺳﺮ ﺑﻲ ﺷﺎﻡ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ، ﻣﺴﮑﻴﻦ
ﻧﻪ ﺧﺪﺍﻳﻲ ﺗﻮ ﻧﻪ ﻓﺮﻭﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﻧﻴﺴﺖ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﻣﻦ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ
ﺑﻪ ﻳﻘﻴﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺗﻮ
ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪﺍ ﺗﺤﺴﻴﻦ !
ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺯﭼﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﻔﺖ
ﭼﻨﺪ ﮔﻮﻳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻨﺎﻥ ﻭ ﭼﻨﻴﻦ
ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﻱ ﺷﮏ ﺑﺮﮔﺸﺖ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻭﺭﺍﻱ ﻳﻘﻴﻦ
ﺷﺪﻡ ﺁﻣﺎﺝ ﺗﻴﺮ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻨﻮﻥ
ﺗﺎ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﮐﻤﺎﻥ ﻏﻢ ﺯ ﮐﻤﻴﻦ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺧﻤﻬﺎﻱ ﻋﻤﻴﻖ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﺗﺸﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ
ﻳﮏ ﺷﺐ ﺁﻥ ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ ﺑﻪ ﻋﺮﺵ
ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﺍﺭ ﻭ ﺣﺰﻳﻦ
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻱ ﺩﻝ ﭼﻪ ﻣﻲ ﮐﻨﻲ ﺑﺎ ﻏﻢ
ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﭙﺮﺱ ﻭ ﻣﺒﻴﻦ
ﺯﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺍﻡ ﺯ ﺑﻴﺪﺭﺩﻱ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺩ ﻭ ﻏﻢ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻣﺮﺍ ﺗﺴﮑﻴﻦ
ﻏﻢ ﻋﺸﻖ ﻋﻠﻲ ﺩﻭﺍﻱ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺳﺮﺧﻮﺷﻢ ﺑﺎ ﻏﻤﻲ ﭼﻨﻴﻦ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﻧﺎﻡ ﭘﺎﮐﺶ ﭼﻮ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺁﻭﺭﺩﻡ
ﺷﺪ ﻣﺸﺎﻣﻢ ﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﻋﻄﺮﺁﮔﻴﻦ
ﺍﻱ ﻋﻠﻲ ﺟﺰ ﺗﻮ ﮐﻴﺴﺖ ﺷﺎﻓﻊ ﺧﻠﻖ
ﻧﺰﺩ ﺧﺎﻟﻖ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺯﭘﺴﻴﻦ
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﺎﮔﺰﻳﺮ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ
ﺩﺭ ﮐﻔﻢ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻱ ﺳﻴﺎﻩ ﺗﺮﻳﻦ
ﺭﻭﺯ ﺁﺗﺶ، ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﻏﻤﺖ
ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺳﺎﻳﻪ ﻧﺸﻴﻦ
ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﺗﻮ؟ !
ﺭﻭﻱ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻋﻠﻲ ﻣﺰﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ

 ﻧﺎﺻﺮ ﻓﯿﺾ
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۸
هم قافیه با باران
شکست اینجا ظفر گل میکند هنگام احسانش
ز پا افتادن اینجا نشئه جهد است تاوانش
امید اینجا به شکل یاس آید یاس چون امید
گریزان از خود و پیوند با تمکین امکانش
کدامین غافل از این آستان حاجت نمی خواهد
که با تیغ عداوت لب نهم بر روی شریانش
به کوهی بار خود انداختم کز شدت احسان
ملائک آب می ریزند بر دستان مهمانش
به بحری آشنا گشتم که موجش موج تمجید است
به ناوی پا نهادم کز کرامت هست سکانش
به درگاهی رساندم ناله واغربتایم را
که میبخشند با یک ناله شهری بر غریبانش
قطار فیض او را خواجه لولاک در پیش است
زهی آن زن که ختمی مرتبت باشد شتربانش
زهی بانوی عقل کل زهی بانوی آب و گل
که باریده ست یاسی همچو زهرا در گلستاتش
اجاق کور را یارای صحبت نیست با خورشید
حمیرا را بگو آتش بگیرد بر دل و جانش
ز قربانگه ذی الحجه بسی مستغنی ام حاجی
که در ماه مبارک می روم هرساله قربانش
به روز واقعه با وصله ناجور کارش نیست
نمی آید به محشر هر کسی کرده ست عصیانش
زهی آن زن که مریم دست بوس خادمش بوده است
زهی آن زن که عیسی کرده خدمت بر غلامانش
تحیرخانه تحقیق هم خط است هم نقطه
که هم تصویر دارد هم ندارد بدو و پایانش
نمیدانم کدامین عصمت دولت فزای است او
که چندین ماه زهرا بوده است از شیر مهمانش
سخن از هیچ ممکن نیست جایز در حضور او
که امکان نیز پنهان میشود در نور امکانش
ز کفو عقل کل جز عقل کل چیزی نمی جوشد
کدامین جهل سنجیده ست با تشویش نسوانش
به جنت نیز از اقبال همدوش محمد اوست
چه میفهمند مردان و زنان از رتبه شانش

محمد سهرابی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

به کجا برم سر خام خود که به شعله‌ای بخرد مرا
به کجا کشم لب خام خود که به عالمی ببرد مرا

به خدا که او نرود ز دل به فسون مردم منفعل
نرود برون همه ز آب و گل، چه کُشد مرا چه کِشد مرا

به علی است دخل خدا دخیل، به علی است عصمت جبرئیل
ز دم مسیح وجود او چه رسد مرا چه رسد مرا؟

سر خاک من چو گذر کند، به قتیل خویش سفر کند
به سبوی خویش تر کند، ز مسیح ِ جان بدمد مرا

به تجمّلات جلالی‌اش، به صعود قوس کمالی‌اش
به جلال جلّ جمالی‌اش، شده رهنمون به احد مرا

همه اوست تاج محل شده، همه اوست زهر و عسل شده
همه اوست رب ملل شده، زده نفخه‌ای به جسد مرا

تو کجا و بار بدن کجا، تو کجا و قالب تن کجا؟
تو کجا و معنی من کجا؟ ز تو کی مدیحه بود مرا؟

محمد سهرابی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران

زده ام قفلِ دلم را به ضریحِ بی‌نشانی
که نشانِ بی‌نشانش شده تاجِ هرنشانی

به صبا سپرده بودم خبری ز کُویت آرد
خبری که داد این بود:«ورایِ کهکشانی»

بجز از تو کَس نیارَد پسری ابوالعجایب
که دَمَد به کُلِّ هستی، نفحاتِ آسمانی

زده‌ام تفألی من به غزل که از تو گوید
و نَهیبِ سرد آمد که:«ندانم و ندانی»!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۹
هم قافیه با باران
درد مرا طبیب علی و دوا علی ست
دارالشفاست شهر نجف چون شفا علی ست

بیش از هزار راه به الله می رسد
در هر هزار راه ولی رهنما علی ست..

تردید کرده عقربه در لرزشی مدام
شاید دلیل لرزش قبله نما علی ست

کافر که نیستم که بگویم علی خداست
گر چه بعید نیست بگویم خدا علی ست..

گر در مسیر عشق نبی می زنی قدم
از ابتدای راه بدان انتها علی ست..

ما از خودش جواز زیارت گرفته ایم
رمز عبور رد شدن از مرزها علی ست

از هر زبان که می شنوم نامکرر است
راز بزرگ هردو جهان ذکر " یا علی " ست..

سیده تکتم حسینی
۲ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۴:۲۰
هم قافیه با باران

امشب دلم بیاد محرم گرفته است

مضمون شعرهای مراغم گرفته است

یکبار هم نشد که بیایم حرم ولی

هرشب دلم بیاد شما دم گرفته است

هرروز میروند رفیقان یکی یکی

دستم به دامنت دل من هم گرفته است

ازفرش تابه عرش جهان درعزای توست

حتی خدابرای تو ماتم گرفته است

همراه قدتو کمرنخلهاشکست

از بی کسی تو دل عالم گرفته است

باید مسیرقافیه هاراعوض کنم

شعرم کنون رویه ی دیگر گرفته است

دستی شکست وخاطره هایت مرورشد

حالا دلت به خاطر مادر گرفته است


مهدی چراغ زاده
۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

دلم از وحی نگاه تو مسلمان شده است
خم ابروی شما آیه ی قرآن شده است

من غزل از تو نگویم که کمیتم لنگ است
از کرامات تو دعبل شدن آسان شده است

تار گیسوی تو مانند ضریحی تا اوج
که شفا خانه ی دلهای پریشان شده است

اسم اعظم که بر انگشتری ات هست نگین
هر که آموخته یکباره سلیمان شده است

پس کرامات تو تا هست چه غم وقتی که
کافری از سر لطف تو مسلمان شده است

من که یک عمر مسلمان تو هستم دیگر
عجبی نیست بگویید که سلمان شده است

یک نفر آمده اینجا به امید کرمت
یک نفر آمده و دست به دامان شده است

پدرت گفت بیاییم در خانه ی تان
سائل این بار سفارش شده مهمان شده است

ما همه ریزه خور ایل وتبارت هستیم
لاجرم روزی ما سفره ی خوبان شده است

این فقط گوشه ای ازمهر دوچشمان شماست
سید ری هم اگر راهی ایران شده است

مهدی چراغ زاده

۱ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

وقتی کنار علقمه سقا دلش شکست
دیگر بهانه داشت که دریا دلش شکست

درخیمه دیده بود عطش موج می زند
حس کرد تاکمی خنکا را دلش شکست

آمد نشست برلب دریا وشکوه کرد
طفلان که تشنه اند وتواما...دلش شکست

دریابرای بوسه زلبهاش تشنه بود
یک لحظه،یک امید، نه، دریا دلش شکست

مشکش پر اب کرد وروان شد به خیمه ها
اما چه شد چه دید خدایا دلش شکست

ازبس که کرده بود تمنا زمشک ،تا...
تیری رسید،مشک هم آنجا دلش شکست

ناگه عمود امد وبر فرق اونشست
سقا سرش شکسته وزهرا دلش شکست

چشم حسین برره واین صحنه راکه دید
آیا قدش شکست خدا یا دلش شکست

یک لحظه خوب زینب خود رانگاه کرد
یا یاد روزهای مبادا دلش شکست


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۸
هم قافیه با باران

بازیک صبح غم انگیز و دو چشمم  باران
باز هم جمعه  نبارید  به  عالم  باران

مادرم باز نشسته است وچشمش در راه
حال چشمش چوهمیشه است که نم نم باران

ما که مردیم مسیحا نفس اما نرسید
بازهم بر سر سجاده ی مریم باران

در زمین دل خشکیده من هستی نیست
بده هستی تو به من باز به یک دم باران

ندبه مانده است به جا ارثیه از کرببلا
صبح هر جمعه چوشب های محرم باران

باز هم قافیه خشکید در این شعر ترم
تاکه از کرببلا گفتم وبا آن باران

کربلا آه کسی داغ برادر دیده است
سیل جاری شده بس دیده ی طفلان باران

تا که در علقمه چشمان علمدار زدند
شاید آنجا شده از مادر باران باران

نام عباس که آمد دل من روشن شد
حتماَ امروز نظر کرده به یاران باران


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۸
هم قافیه با باران
عیدِ صیام... آمده یاران صفا کنید
با چشمِ  دل  جمالِ  خدا را نگاه کنید

من خاکِ پایتان شوم ای اهلِ معرفت
گر در قنوتِ خود ، دلِ ما را دعا کنید


سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

زود تر از شمع ها پروانه پرپر می شود
آینه در باد ها وقتی مکدّر می شود

جام آتش روی دست باد مستی می کند
حالیا از مستی اش احساس پرپر می شود

دود و آتش، بوی میخک ، یاس، ریحان، کوچه ها...
بیشتر از پیش تر دارد معطّر می شود

یک گلستان آتش و باد و در و دیوار ها
یک پرستو این میان، دیگر چه محشر می شود

میخ کرده بال های این پرستو را به در
هجمه ای از باد تا راهی این در می شود

بیشتر مادر که افتاده است پشت درب، یا،
بیشتر پرپر،پدر از داغ مادر می شود

تازه اینجا اوّل قصه است با پروانه ها
آتش این قوم از این پس مکرر می شود...


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران