هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

اشک از دیده‌ی خونبار بیفتد سخت است

هر کجا بستر بیمار بیفتد سخت است 


به خدا فرق ندارد که کجا ، یک مادر 

کوچه یا در خم بازار بیفتد سخت است 


به زمین خوردن مادر به کناری امّا ... 

پیش چشم پسر انگار بیفتد سخت است


سینه اش شد سپر شیر خدا ، امّا حیف

کار این سینه به مسمار بیفتد سخت است 


صورت حور که از برگ گلی نازک تر

گذرش چون که به دیوار بیفتد سخت است


آنکه مادر شده این واقعه را می فهمد

بعدِ شش ماه اگر بار بیفتد سخت است 


خواست تا شانه کند موی سر زینب را ... 

شانه از دست گرفتار بیفتد سخت است ! 


 دیدنِ نیمه در سوخته سخت است ولی

دیدنِ صحنه به تکرار بیفتد سخت است ... 


کوچه ها اوّل غم واقعهء کرببلاست ... 

علم از دست علمدار بیفتد سخت است...


وحید محمدی

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۰
هم قافیه با باران
بر قامت صبرش، چه فرود آمده سرها
از حیدریِ هیبتِ او، بوده ظفرها

تنها نه ملائک به طوافِ گلِ رویش
بل سجده‌کنان در حرمش، شمس‌و‌قمرها

آن را که خیال زر و سیم است به دامن
گو سویِ دمشق‌ است همه دُرّ و گهرها

سخت است ازآن واقعه‌ی هجر‌ سرودن
زیبا چو به دیده، همگی زیر و زبرها

بانو همه‌ی عشق به گودال سپرد و
با رأس برادر، چه سفرها... چه خطرها...

لرزید تن عرش، ازین داغِ جدایی
وز غصه‌ی او خم شده بسیار، کمرها
 ***
ما بهرِ دفاع از حرمش، کوهِ نبردیم
حاشا که خورد باردگر خونِ‌جگرها

مسعود انصاری
۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۴
هم قافیه با باران

زیر باران، دوشنبه بعد از ظهر

اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم

زن همسایه بر زمین افتاد


سیب ها روی خاک غلطیدند

چادرش در میان گرد وغبار

قبلا این صحنه را...نمی دانم

در من انگار می شود تکرار


آه سردی کشید،حس کردم

کوچه آتش گرفت از این آه

و سراسیمه گریه در گریه

پسر کوچکش رسید از راه


گفت:آرام باش! چیزی نیست

به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر،گریه نکن

مرد گریه نمی کند پسرم


چادرش را تکاند، با سختی

یا علی گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما

ناله هایش فقط تماشا شد


صبح فردا به مادرم گفتم

گوش کن! این صدای روضهء کیست

طرف کوچه رفتم و دیدم

در ودیوار خانه ای مشکی است


با خودم فکر می کنم حالا

کوچهء ما چقدر تاریک است

گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه

راستی! فاطمیه نزدیک است...


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

در سعی صفای دلت را دویده ای

در کوه انعکاس خودت را شنیده ای


افسانه بود قبل تو رویای عاشقان

تو پای عشق را به حقیقت کشیده ای


رویت سپیده ای ست که شبهای مکه را

خالت پرنده ای ست رها در سپیده ای


اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد

با چشمکی ستاره و ماه آفریده ای


باران گیسوان تو بر شانه ات که ریخت

هر حلقه یک غزل شد و هر چین قصیده ای


راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج

افتاد از شگفتی دست بریده ای


مستند آیه ها، عرق عقل اولند

یا از درخت معرفت انگور چیده ای؟


آه ای نگار من که به مکتب نرفته ای

ای جوهر یقین که مرکب ندیده ای


تو کیستی که بی کمک از بال جبرئیل

تا خلوت خدا تک و تنها پریده ای


دستت به دست ساقی و جائی ندیده ام

توحید را چنین که تو در خُم چشیده ای


بر شانۀ تو رفت و کجا می توان کشد

عالم چنین بار امانت کشیده ای


دریای رحمتی و از امواج غصه ها

سهم تمام اهل زمین را خریده ای


حتی کنار این غزلت هم نشسته ای

خط روی واژه های خطایم کشیده ای


گاهی هزار بیت نگفته نهفته است

ای مهربان تر اشک به دفتر چکیده ای


گفتند از جمال تو اما خودت بگو

از آن محمدی که در آیینه دیده ای


قاسم صرافان

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۶
هم قافیه با باران

آدم بدون مهر تو انسان نمی شود

سلمان بدون عشق مسلمان نمی شود


آن گردنی که تیغ تو را بوسه می زند

سوگند می خوریم ، پشیمان نمی شود


وقتی کبوتران حریمت ، گرسنه اند

گندم برای سفره ما ، نان نمی شود


باید هزار قرن ، حکومت کنی مرا

سلطان چند روزه ، که سلطان نمی شود


تو خوب جایی آمده ای سروری کنی

هر رعیتی که رعیت ایران نمی شود


تو هشتمین پیمبر قرآنی منی

حق خدا و حق مسلمانی منی


على اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

پلکی بزن مولا! که ایمان جان بگیرد

تا در زمین، بارانی از قرآن بگیرد


ای مهر عالمتاب خوبی! جلوه گر شو

تا عشق در روی زمین سامان بگیرد


پلکی بزن تا دشت‌ها گندم برقصند

بوی طراوت بشکفد، باران بگیرد


پلکی بزن تا غنچه‌ها شبنم بخندند

باغ از بهار خنده‌ی گل، جان بگیرد


پلکی بزن تا ریشه‌های شب بخشکد

تا صبح صادق، عمر جاویدان بگیرد


ایمان به فصل سرد؟ هرگز، تا تو هستی

هرگز مبادا فصل یخبندان بگیرد


از دیو و دد، مولا! ملولم، جلوه گر شو

تا زندگی بوی خوش انسان بگیرد


مولا! بهار خنده‌ات را منتشر کن

تا فصل سرما در زمین پایان بگیرد


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۳
هم قافیه با باران

ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس

خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس

آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان

جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس

آنجا که خادمینش از روی زائرینش

گرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس

خورشید آسمان ها در پیش گنبد او

رنگی ندارد آری چیزی شبیه فانوس

رویای ناتمامم ساعات در حرم بود

باقی عمر اما افسوس بود و کابوس

وقتی رسیدی آنجا در آن حریم زیبا

زانو بزن به پای بیدار خفته در طوس


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

برگشته‌ام امشب به خود از راه نشابور

شیرین دلکم یک دو دهن شوربخوان، شور


ای سورۀ اعراف من، ای قبلۀ هشـتم

در ظلمت من پنجـره‌ای بـاز کن از نـور


ای طوس تو میقات همه چلّه نشینان

آبی تری از نور، درخشان تری از طور


از شهر سنـابـاد برایــم کفن آریــد

امّید که با نام تو سر بر کنم از گور


در حادثه موسای به هوش آمده ماییم

سبحانک یا نورتر از نورتر از نور!


علیرضا قزوه

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

شرمنده‌ام که همت آهو نداشتم

شصت و سه سال راه به این سو نداشتم


اقرار می‌کنم که من – این های و هوی گنگ-

ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم


جسمی معطر از نفسی گاه داشتم

روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم


فانوس بخت گم‌شدگان همیشه‌ام

حتی برای دیدن خود سو نداشتم


وایا به من که با همه‌ی هم زبانی‌ام

در خانواده نیز دعاگو نداشتم


شعرم صراحتی‌ست دل‌آزار، راستش

راهی به این زمانه‌ی نه تو نداشتم


نیشم همیشه بیشتر از نوش بوده است

باور نمی‌کنید که کندو نداشتم؟!


می‌شد که بندگی کنم و زندگی کنم

اما من اعتقاد به تابو نداشتم


آقا شما که از همه‌کس باخبرترید

من جز سری نهاده به زانو نداشتم


خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم؟

دیگر سوال دیگری از او نداشتم


محمدعلى بهمنى


۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران

آن را که به جز قُربِ خدا هیچ ندارد

هنگام ِ بلا، غیر ِ دعا هیچ ندارد


از لُکنَتَم ایراد نگیرید . . . بلالَم

دل مایه یِ قُرب است صدا هیچ ندارد


باید به مقامات نظر داشت ، نه اسباب

موسی همه کاره ست ، عصا هیچ ندارد


پروانه پرش سوخت و من یاد گرفتم

عاشق شدنم غیر بلا هیچ ندارد


از جانبِ گیسوی نگار است که خوشبوست

از ناحیه یِ خویش ، صبا هیچ ندارد


اموالِ کریمان همه اش مالِ فقیر است

اصلاً چه کسی گفته گدا هیچ ندارد؟!


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران
روی قبرم بنویسید که خواهر بودم
سال ها منتظر روی برادر بودم

روی قبرم بنویسید جدایی سخت است
این همه راه بیایم ، تو نیایی سخت است

یوسفم رفته و از آمدنش بی خبرم
سال ها میشود و از پیرهنش بی خبرم

روی قبرم بنویسید ندیده رفتم
با تن خسته و با قد خمیده رفتم

بنویسید همه دور و برم ریخته اند
چقدر دسته ی گل روی سرم ریخته اند

چقدر مردم این شهر ولایی خوبند
که سرم را نشکستند خدایی خوبند

بنویسید در این شهر سرم سنگ نخورد
به خداوند قسم بال و پرم سنگ نخورد

چادرم دور و برم بود و به پایی نگرفت
معجرم روی سرم بود و به جایی نگرفت

من کجا شام کجا زینب بی یار کجا ؟
من کجا بام کجا کوچه و بازار کجا ؟

بنویسید که عشّاق همه مال هم اند
هر کجا نیز که باشند به دنبال هم اند

گر زمانی به سوی شاه خراسان رفتید
من نبودم به سوی مرقد جانان رفتید

روی قبرش بنویسید برادر بوده
سال ها منتظر دیدن خواهر بوده

روی قبرش بنویسید که عطشان نشده
بدنش پیش نگاه همه عریان نشده

بنویسید کفن بود ، خدایا شکرت
هر چه هم بود بدن بود خدایا شکرت

یار هم آن قدری داشت که غارت نشود
در کنارش پسری داشت که غارت نشود

او کجا نیزه کجا گودی گودال کجا ؟
او کجا نعل کجا پیکر پامال کجا ؟

بنویسید سری بر سر نی جا می کرد
خواهری از جلوی خیمه تماشا می کرد

علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

آنقدر آمدند و گرفتارتان شدند

خاک شما شدند و هوادارتان شدند

زیباترین اهالی دنیای عشق هم

یوسف شدند و گرمی بازارتان شدند


لطف شماست اینکه تمامی انبیا

بالاتفاق سائل دربارتان شدند

آنها که پای منت چشم کریمتان

بی سر شدند تازه بدهکارتان شدند


این بالهایی که زیر بت عشق سوختند

خاک تبرک در و دیوارتان شدند

نفرین به آنکه مهر تو را سرسری گرفت

یا آنکه حاجت از حرم دیگری گرفت


ای جلوه خدایی بی انتها حسن

خورشید روشن سحر سامرا حسن

بی تو عبودیت به خدا بت پرستی است

نور خدا مکمل توحید ما حسن


امشب عروج زخمی بال مرا ببر

تا سامرا ، مدینه ، نجف ، کربلا ؛ حسن

در بین خانواده زهرای مرضیه

باید شوند تمام علی زاده ها ؛ حسن


زنجیره ی محبت زهراست دین من

با یک حسین و چار علی و دوتا حسن

سوگند میخوریم خدا لشگری نداشت

روی زمین اگر حسن عسگری نداشت


آنکه مرا فقیر حرم میکند تویی

یک التماس پشت درم میکند تویی

آنکه در این زمانه ی بی اعتبارها

با یک سلام معتبرم میکند تویی


آنکه برای پر زدن سامرایی ام

هرشب دعا برای پرم میکند تویی

آنکه مرا برای خودش خانه خودش

با یک نگاه ، در به درم میکند تویی


آنکه تو را همیشه صدا میکند منم

آنکه مرا همیشه کرم میکند تویی

شکرخدا گدای امام حسن شدم

خاکی ترین کبوتر باغ حسن شدم


تو کیستی که سائل تو جبرئیل شد

دسته فرشته پای ضریحت دخیل شد

تو کیستی که جدّ نجیب پیمبرت

مهر تو را به سینه گرفت و خلیل شد


تو کسیتی که حضرت موسی عصا به دست

ذکر تو را گرفت اگر مرد نیل شد

اصلی که پا گرفت بدون تو فرع فرع

فرعی که پا گرفت کنارت اصیل شد



تنها خدا به خانه ی تو آفتاب داد

بعدا تمام زندگی ات نذر ایل شد

امشب دعا کنید ظهوری کند مرا

تا اینکه میهمان حضوری کند مرا


امشب دعا کنید بیاید نگار ما

آیات روشنایی شبهای تار ما

امشب دعا کنید بیاید در این خزان

فصل گلاب فاطمه فصل بهار ما


امشب دعا کنید بیاید گل خدا

تا اینکه این بهار بیاید به کار ما

امشب دعا کنید بیاید ز راه دور

مرکب سوار آل علی تک سوار ما


آنکه اگر نبود دلم فاطمی نبود

حتی نبود سجده ی سجاده یار ما

زهرا هنوز دست به پهلو کند دعا

زهرا کند دعا که بیایی کنار ما


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

بى خانه زیر سایه ی دیوار خوش ترست

دیوانه بین کوچه و بازار خوش ترست

از هر چه بگذرم سخن یار خوش ترست

یعنى کلام حیدر کرار خوش ترست:

من عاشق محمدم و جار می زنم


در باطن سکوت ، عذاب است... شک نکن

حرف حساب حرف حساب است... شک نکن

دنیاى بى رسول خراب است.... شک نکن

این"حرف" نیست ، چند"کتاب" است... شک نکن

من عاشق محمدم و جار می زنم


عبد محمدیم اگر ، نوش جانمان

پیوند خورده ایم به دریاى بى کران

فریاد می زند جگرم موقع اذان

اى اهل عرش ، اهل زمین ، اهل آسمان:

من عاشق محمدم و جار می زنم


باید به جاى آه کشیدن دوا نوشت

یا ایها الرسول ، به جاى دعا نوشت

باید همیشه بعد نبى آل را نوشت

معراج هم که رفت در آنجا خدا نوشت:

من عاشق محمدم و جار می زنم


جبریل را فرشته نگو نوکرش بگو

یا نه غلام حلقه بگوش درش بگو

بالاتر از همه ست ، نه بالاترش بگو

جان نفس نفس زدن دخترش ، بگو:

من عاشق محمدم و جار می زنم


دو نیم می کند تن هتاک را على

ما هم سپرده ایم به شیرخدا ، على

فریاد می زنم صد و ده بار یا على

یا مظهر العجائب و یا مرتضى على:

من عاشق محمدم و جار می زنم


بالاتر است از همه ی مردم زمین

هر آن کسى که با صلوات است همنشین

لحظه به لحظه با نفس امّ مومنین

فریاد می زند جگر من فقط همین:

من عاشق محمدم و جار می زنم


یزدان نوشت ، حیدر کرار هم نوشت

دست شکسته... دست گرفتار هم نوشت

زهرا میان آن در و دیوار هم نوشت

با خون خویش بر نوک مسمار هم نوشت:

من عاشقم محمدم و جار می زنم


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران
تو مثل برگ گلی مثل قطره‌ی آبی
تو صاف و ساده و پاکی، لطیف و شادابی
 
ستاره‌ی سحری، آفتاب صبحدمی
تو روشنائی شب‌های پاک مهتابی
 
تو سرخی گل سرخی، تو سبزی چمنی
سپیدی گل یاسی، تو آبی آبی
 
تو مثل خوشه‌ی انگور شوخ و شیرینی
تو مثل رشته‌ی گوهر عزیز و کمیابی
 
تو مژده‌ای، تو امیدی، تو خنده‌ای، تو نویدی
تو موج جاری دریا در آب مردابی
 
تو دلنواز منی، قبلهٔ نماز منی
تو چلچراغ شبستان، تو شمع محرابی
 
هزار شکر که در زندگی تو بخت منی
هزار شکر که حتی دمی نمی‌خوابی


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

محمّدا به که مانی، محمّدا به چه مانی
«جهان و هر چه درو هست صورتند و تو جانی»

حکایتی که تو داری به هیچ چامه نگنجد
فزون ز طاقتِ اندیشه و زبان و بیانی

ندانمت چه بنامم، ندانمت چه بخوانم
که هرچه گویم و خوانم، چو بنگرم، به از آنی

تو در خیال نیایی، تو در قیاس نگنجی
که خود حقیقت برتر ز فهم و وهم و گمانی

تویی که رشتۀ پیوند آسمان و زمینی
تویی که پنجرۀ روشنِ زمین و زمانی

تویی که صاحب خُلق عظیم و طبع کریمی
تویی که صاحب صبر جمیل و قدر گرانی

تویی که در شبِ تاریکِ دهر نور امیدی
تویی که در تن دنیای خسته روح و روانی

پیام‌آورِ توحید و عدل و حکمت و عقلی
رسول رحمت پروردگار عالمیانی

تو آن درخت برومند بوستان بهشتی
که میوۀ گل اخلاق بر زمین بفشانی

به راه حقّ و عدالت دمی ز پا ننشینی
مگر نهال عدالت به دست خود بنشانی

روا به کیش تو هر چیز پاک و طیب و طاهر
حرامْ هر چه پلیدی بر او نشانده نشانی

تو بندِ بردگی از پای خَلقِ خسته گشایی
نجات‌بخش خلایق ز رنجِ بارِ گرانی

ز ابر تیره ببارد به آبروی تو باران
نگاهدارِ یتیمان، پناهِ بیوه‌زنانی

به باغ عشق و محبّت، گل همیشه بهاری
نه آفتی به بهار تو می‌رسد نه خزانی

نشسته نزد فقیران، به مهربانی و نرمی
ستاده بر سرِ راهِ ستمگران جهانی

لطیف و نرم، چو باران، به خاک خشک بیابان
به دشت تشنۀ ایمان، تو جویبار روانی

تویی که محرم رازی، تویی که اهل نمازی
خوشا شبِ تو که هر شب نماز عشق بخوانی

نماز خواندی و از دیده سیل اشک گشودی
فدای قطرۀ اشکی که در نماز فشانی

محمّدا تو کریمی، محمّدا تو رحیمی
محمّدا تو امینی، محمّدا تو امانی

سعیدْ آن که تو او را به‌سوی خویش بخوانی
شقی‌است آن که تواَش از حریم خویش برانی

تو عزّت و شرف و مجد و فخر و فرّ و شکوهی
تو پشتوانه و پشت‌وپناه و توش‌وتوانی

ستونِ خانۀ ایمانِ بندگان خدایی
عمودِ خیمۀ اسلامِ مسلمین جهانی

هزار چشمۀ حکمت، هزار زمزم رحمت
ز قلب پاک تو جوشیده آشکار و نهانی

غبار هیچ پلیدی به دامنت ننشیند
تو پاک‌دامن و پاکیزه‌طبع و پاک‌زبانی

خدای خواسته تا قدر و منزلت به تو بخشد
خدای خواسته قرآن بماند و تو بمانی

به پنج نوبت، گلدسته‌ها ز مشرق و مغرب
زنند بانگ «محمّد» بدان زبان که تو دانی

ستوده آمد نامت، شنوده باد پیامت
بلند باد مقامت، که سرو باغ جنانی

تویی که ریشه و اصلی، تویی که حلقۀ وصلی
نشسته در دلِ خُرد و کلان و پیر و جوانی

جهان پُر است ز خشم و خروش و خیزش امّت
رسیده موج رهایی ز هر کران به کرانی

بِهِل که خصمِ سیه‌دل زبان به‌هرزه گشاید
کجا رسد به تو ای مه ز بانگ هرزه زیانی

بریده باد دو دستی که در جفای تو کوشد
شکسته باد اگر وا شود به‌یاوه دهانی

چگونه لاف سخن در ستایش تو توان زد
تویی که لایقِ مدح تو نیست هیچ زبانی

سزد که عذر ز تقصیر خویش خواهم و زین پس
سپر بیفکنم و زه نیفکنم به کمانی

فرود آیم و بار دگر بلند بگویم:
محمّدا به که مانی، محمّدا به چه مانی


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران

مشتاق تو ام با همه ی آسی و پاسی
با کوه گناهان و خطاها و معاصی

این بار چرا هول شدم، قافیه بد شد
دربست حرم... زیرگذر... بست طبرسی

آقا! حرم تو هتلی هشت ستاره ست
خوش حال و هوا، با برکت، شیک و اساسی

خیلی حرمت شکل بهشت است ولی نه
شرمنده! چه تشبیه سخیفی، چه قیاسی

عقل آمده زانو زده تا اذن بگیرد
پشت در این مدرسه ی هشت کلاسی

هر کس که نگاهش بکنی آمده اینجا
حتی من کم، این من بد، این من عاصی

تنها نه خراسان شمالی و جنوبی
ایران همه جایش شده از بوی تو یاسی

من آمده ام توی حرم جامعه خوانی
تا دوره کنم بحث خوش عشق شناسی

بر قامت این شاعر دلخسته بپوشان
از خلعت آقایی خود تکه لباسی

یک عمر امیدم به شما بوده و این در
آقا نکند روز قیامت نشناسی

در بازی ما برد از آن دل و عشقست
نه تیم ابومسلم و نه فجر سپاسی

با پای خودش آمده این آهوی وحشی
حالا بزن ای عشق تو هم تیر خلاصی
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ع....


روح الله قناعتیان

۱ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران
عزیز فاطمه ای مهربان بی همتا
دوباره سائلی آمد، درِ حرم بگشا 
نشان خانه ی تان را ز هر که پرسیدم
- نشان سیدی از خانواده ی زهرا - 
به گریه مردم عابر جواب می دادند
برو به کوچه ی رحمت، محله ی طاها 
کسی به داد دل من نمی رسد جز تو
بگیر دست مرا خورده ام زمین آقا 
اگر اجازه دهی داخل حرم بشوم
کنار سفره ی فضلت نشینم ای مولا 
بزرگ زاده چه مهمان نواز و خون گرمی
گذاشتی دهنم زود لقمه ی خود را 
مگر سرای تو دارالنعیم عشّاق است؟
هزار لیلی و مجنون نشسته اند این جا 
امام عسگری ای تکیه گاه امروزم
رها نمی کنمت تا قیامت فردا 
دعا کنید که همسایه ی شما باشم
جوار چشمه ی تسنیم جنت الاعلی 
اگر بهشت بیایم، بدان که بنشینم
به زیر سایه ی مهرت، نه سایه ی طوبی 
هوای سامره دارد دل هوایی من
بده برات سفر - جان مادرت زهرا - 
برای کرب و بلا خرجی سفر بدهید
به حق چادر خاکی زینب کبری 
مدینه گر بروم تا سحر دعا خوانم
برای مهدی تان زیر گنبد خضرا 
یگانه غایت خلقت وجود مادر توست
کجاست مرقد او؟ خاک بر سر دنیا 
شنیده ام که غروب مدینه دلگیرست
شبیه حال و هوای غروب عاشورا 
شنیده ام که نباید ز مشک حرفی زد
به خاطر دل پر درد مادر سقا 

وحید قاسمی
۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران
یارب، از بالا به ما هم اعتنا کن لااقل!
بخت ما را هم از آن بالا صدا کن لااقل!

نصف کشورهای دنیای تو از ما بهترند؛
وضع ما را نصف آنها باصفا کن لااقل!

دیش عرش کبریایی گیر کرده سمت غرب؛
چند روزی روی دیشت را به ما کن لااقل!

در اتوبان جهان پت پت کنیم عین پراید؛
بنز نه، ما را شبیه پرشیا کن لااقل!

به اروپا این همه حال اساسی می دهی؛
یک کم از آن حال هم بر ما عطا کن لااقل!

هرچه نعمت بود دادی به "یو اس آ"ی خبیث؛
پنج شش درصد از آن را سهم ما کن لااقل!

وضع ما را که تمام هفته مثل گامبیاست،
هفته ای یک روز چون آنتالیا کن لااقل!

کشور ما را که در "تاریخ" سوتی داده است،
جابه جا در نقشه ی "جغرافیا" کن لااقل!

مرز ایران را جدا کن از عراق و روسیه،
مدتی همسایه ایتالیا کن لااقل!

رتبه ی ما را -که در دنیا از آخر سومیم-
از همان آخر، ششم در آسیا کن لااقل!

وقتی اینجا بین ما قانون جنگل حاکم است،
وضع ما را سوژه ی راز بقا کن لااقل!

هرکه آمد یک گره وا کرد؛ ده تا بست روش؛
آن گره های درشتش را تو وا کن لااقل!

این عصایی که تو دادی نیل را نشکافت خوب؛
محض خنده گاه آن را اژدها کن لااقل!

شروین سلیمانی
۲ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۸
هم قافیه با باران
چون بید پریشان شده در باد بهارم
مانند سر زلف تو آشفته یارم

سرگشته در این شهر به لیلا نرسیدم
مجنون شده در کوچه لبخند نگارم

مژگان تو! چون تیر رها گشته به سمتی...
در پلک تو! صد بار گره خورده به کارم

سرمستِ شرابِ قدح ِجام ِالستم
من معتکف مسجد چشمان خمارم

می نوشم از آن باده که در جام قنوت است
سر می کشد از آتش این خانه شرارم

عطر سحر از سیب نگاه تو بر آید
بوی نفس توست در این لیل ونهارم

در محضر خورشید پر از حس سکوتم
مهتاب دمیده است دمی در شب تارم

یک جرعه عطش در نفس باد بریزید
تا بر سر افطار تو! دریا بگذارم

یک پلک تهجد بچکانید به روحم
من آیینه در آیینه در آیینه دارم

حامد حجتی
۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۴
هم قافیه با باران

چشمت تمام قاعده ها را به هم که ریخت
خون پیش پای آمدنت هر قدم که ریخت

اقراء به اسم ِ ربّ ِ نگاهت ... شروع شد
گفتی نفحتُ ...  روح ِ غزل در تنم که ریخت

من را اضافه های گِلت بی اراده کرد
وقتی خدا وجود مرا در عدم که ریخت

"عاشق شدم که یار به حالم نظر کند "
چون چلّه می گرفت، کمی دست ِ کم که ریخت.

یا ایها الرسول ِ تو را جبرئیل گفت
وقتی هم آب و تاب ِ و قرار ِ قلم که ریخت ...


مصطفی عمانیان

۲ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران