هم‌قافیه با باران

۱۲ مطلب با موضوع «شاعران :: ابوعلی(هادی‌حسینی)‌ـسیدحسن‌مبارز» ثبت شده است

تویی نسیمِ خوشِ راهی بهار شده 
منم همیشه ی دور از تو بی قرار شده

منم پریدنِ اقبال یک شکوفه ی تلخ
تویی رسیدنِ یک سیب آبدار شده

تو را چگونه بخوانم تو را خودِ تو بگو
شهیدِ زنده ی تقدیمِ روزگار شده

بس است این همه پنهان شدن بس است ببین
حقیقتِ تو برای من آشکار شده

من و تو آخر این قصه می رسیم به هم
دو چشم خیره به هم یا به هم دچار شده

دو سینه سرخ مسافر دو لحظه یا دو نفر
یکی به خانه رسیده یکی شکار شده

قسم به آب به آن لحظه های رفتن تو
قسم به خاک به این قطعه ی مزار شده

منم حکایت ِاندوه ناتمام خودم 
تویی مراسم جشنی که برگزار شده ! 

سیدحسن مبارز
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۰۱
هم قافیه با باران

به نام عشق ، به نام همیشه ی جاری
به نام حضرت معبود، حضرت باری

به جان دوست که از جان من عزیزتر است
زمانه می گذرد همچنان به دشواری

نه آنکه شکوه کنم باز هم خدا را شکر
جراحت دل ما نیست آنقدر کاری 

مباد خاطرت از روزگار افسرده 
مباد چشم تو در بند گریه و زاری 

به خواب رفتن ِبا قصدِ دیدنت خوب است 
رسیدن ِ به تو در بین خواب و بیداری

نگاه چشم، به دیدار دیگران ، هرگز 
صدای قلب ، به هنگام دیدنت ، آری 

قلمرو دل ما در تصرف عشق است
درود بر من و تو ،  شاعران درباری !

سلام گرم مرا می رساند این نامه
به پیشگاه محمدحسین انصاری

سیدحسن مبارز

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۹
هم قافیه با باران

به عارفان، نفسی از هوای «هو» برسانید
به عاشقان، همه دم باده از سبو برسانید

به راویانِ حقایق به شاعرانِ غزلخوان
توانِ گفتن از آن زلف، مو به مو برسانید

به هر که گمشده دارد نشانه ای بدهید و
به پیشوازی او راهِ جستجو برسانید

از این کویر به دریا، از این قفس به رهایی
مرا به گریه از این بغضِ در گلو برسانید

شبیه عطر گلی شاخه شاخه از غزلم را
به این مسافرِ در راهِ پیش رو برسانید

اگر چه دیر رسیدم، چه می شود که مرا هم
به ابتدای مسیری که رفت او، برسانید

فدای «عشق» شد آری فدای «زینب کبری»
به نام او پس از این دست با وضو برسانید

سید حسن مبارز

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۱
هم قافیه با باران

خرداد.... پر ز حادثه ها... انتظارها
کوچ غزل، سرود دل سربدارها

"اشعار انقلاب" یتیم اند بعد او
آهی ز ماتمش به دل "سبزوارها"


هادی حسینی

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران

دلخسته ایم کیست کمی دلبری کند             
پیغمبری بیاید و پیغمبری کند

با روزگارِ سخت، بگویید دست کم
خود را از اتهام بیاید بری کند

وایا که همزبان تو روزی برابرت
احساس سرفرازی یا برتری کند

آیا هنوز هست کسی تا به اصطلاح
فکری به حال « پارسیان دری » کند؟

از بین عاشقان سحرخیز یک نفر
یک سر به جمع ما بزند سروری کند

سرخورده از شبیم و نشستیم گوشه ای
شاید نسیم صبحدم افشاگری کند

ای درک خفتۀ بشر آیات عشق را
باید کسی بیاید و یادآوری کند

سید حسن مبارز

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

ای عشق ، خدا دوری ما را نرساند
امروز مرا بی تو به فردا نرساند

در سیر کمالات تو ، نادیده ترین است
هرکس که خودش را به تماشا نرساند

این راه صمیمانه عزیز است ،  بگویید
با سر برود عاشق ، اگر پا نرساند

می‌میرد از اندوه اگر حرف دلش را
این ساحل دیوانه به دریا نرساند

حالا که رسیدیم ، بدانید بدانید
می خواست مرا شعر به اینجا نرساند

ای عشق ، به جایی نرسیده است کسی که
خود را به در خانه ی زهرا نرساند

سید حسن مبارز

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۲۲
هم قافیه با باران

من چون بهارانم ولیکن بی گلستانم
سیلی روان از چشمه هایم، ابر غُرّانم

فصلم، به معنای فراق و دوری و هجران
چون یوسفم، شاهی اسیر دست زندانم

چونانِ ظهرِ داغِ مردادِ بیابان ها
در مجمر قلبم مثال یک سِپَندانم

دارم نشانی از خزان زرد است سیمایم
تاک غروب آلوده ای در چنگ ایوانم

مویم سپید از برف دوران است و سردم من
در حسرت گرمیّ عشقم، رو به پایانم

چون کوه صبری که به پای عشق استاده
نه!!.... مثل یک کوبه.... مثال پُتک و سِندانم

نیکوخصالی خوش شمایل قبله ی دل شد
در وصفش عاجز مانده ام، بهتر بِنَتوانم

از در درآمد عشوه کرد و رفت با ناز
برد از کفم صبر و قرارم، دین و ایمانم

وز طعنه ها مشهور گردیدم به شیدایی
وین طعنه ها افزود بر دردش دوچندانم

«هذا فراقٌ بینَنا...» بود آخرین حرفش
با آخرین حرفش یقین محکوم نسیانم

من التماسش کرده ام تا با شکرخندی
این هِجر را در هم شکن... حتی بگریانم

«حیّ علی خَیرالعمل» را پیشه ی خود ساز
باور بفرمایید هجران نیست تاوانم!!

فرسنگ ها فرسنگ بین ما فراق است
فرهنگ او مصری ست، من از اهل کنعانم!

من خط به خط گردیده ام کنوانسیون ها را
تا خطی اثباتش کند من نیز انسانم

تا آخر عمرم به دل امّید خواهم داشت
با وصل او پایان پذیرد کار دیوانم

من غرق یاد او بدم، اصلاً نفهمیدم
حتّی زمانی که از آه افتاد قلیانم


ابوعلی (هادی حسینی)

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

می توانم عشق را در سینه زندانی کنم

بر در دل باشم و عمری نگهبانی کنم


عشق را کتمان کنم یا آشکار ای دوستان 

می توانم با بیان آن سخنرانی کنم


می توانم من به جای میزبان مهربان

عابران خسته را دعوت به مهمانی کنم

 

تا مقام پادشاهی می روم بی شک اگر

یک شبی را در حرم تا صبح دربانی کنم


دوست دارم در بهار روبروی مرقدت 

در زیارتنامه با نامت گل افشانی کنم 


دوست دارم در تماشای رواق و صحن ها

یادی از اشعار بشکوه خراسانی کنم


هر کسی شوق حرم دارد بگوید تا که من

در حرم امشب به جای او غزلخوانی کنم


سید حسن مبارز

۱ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۴۴
هم قافیه با باران

بگذار در این همهمه آرام بمانم

با گوشۀ چشم تو در این دام بمانم


ذرات غباری شده ام تا بتوانم

در ردّ به جا ماندۀ هر گام بمانم

 

هر چند که در رفتن از این خانه مصرّم

تقدیر من این است سرانجام بمانم

 

ای کاش که خورشید نتابد، دو سه روزی

در سایۀ بی حوصلگی خام بمانم


هر چند نهان ماندن اندوه محال است

کاری بکن ای عشق که گمنام بمانم ...


سید حسن مبارز

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۳
هم قافیه با باران

در خیمه ی عزای محرم، علم یکیست

آنکس که دم زدیم از او دم به دم یکیست


در گریه ی جدایی و در خنده ی سلام

عطر نسیم سرزده ی صبحدم یکیست


در شان عشق نیست هیاهوی اختلاف

رنگ سیاه پیرهن و رنگ غم یکیست


اینجا ظهور رحمت و اینجا حسینیه است

هر تازه روضه خوان شده با محتشم یکیست


هرجا که نام اوست هوایش بهاری است

از این جهت حسینیه ها با حرم یکیست


باید برای خون خدا صبح و شب گریست

بی اعتنا شدن _ به خدا _ با ستم یکیست


بسیار بوده اند کسانی که نیستند

آری بدون عشق وجود و عدم یکیست


سید حسن مبارز

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

فصل بهشت و سیب و غزلهای روشن است

فصل دوباره زاده شدن، مرگِ مردن است

گاه خلوص و خلوت و انس است با خدا

یا هرچه غیر حضرت او را ندیدن است

شمع و شب است و شاپرک و شور و هلهله

یعنی کبوتران هِلِه، هنگام رفتن است!

اینجاست فصل زاده شدن در دلِ خدا

اینجا تمامْ خواسته‌هاشان مُبَرهن است

آن میوه‌های نوبری عاشقانه را

فصل تموز نیست ولی گاهِ چیدن است

ابلیس را که می‌شکند سنگ ریزه‌ها

تکرار سرد واژه تکراری« من» است

هر کس خلیلِ بت‌شکنی زاده در دلش

کورا فقط هوای«من»اش سر بریدن است

از حِجر تا حَجَر قدمی کوته است و بس

ترک هواست ورنه چه راه رسیدن است!؟

سعی و صفاست بهره‌ پروانه های عشق

اینجا نه گاه هَروَله وقت دویدن است

اینجا حریم شخصی حق خانه علی است

عیسی برو که بهره تو را لب گزیدن است

این بوی یوسفی که پر است از هوای یاس

یعنی که مسجدی که به حجت مزین است

این چشم زمزم است که می‌گرید از فراق

یا چشم عالمی که پر از شوق دیدن است؟!

غار حرا حقیقت مظلوم عصر کو؟

حالا که وقت ساز حجازی شنیدن است؟!

... 

دل بی حضور دوست در اینجا چه بی صفاست!

وقتی که جمعِ شمع و شب و تیغ و توسن است!


ابوعلی (هادی حسینی)

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران

دیگر به دل غمزده ام سامان نیست

عشقی ست به دل کز همگان پنهان نیست

وصلش به خیال خام من آسان بود

بس تجربه کردیم ولی آسان نیست

از درد غمش چنان پریشانم که

دل را بجز از وصال او درمان نیست

حافظ سخن از موی و میان تا "آن" برد

دلداده او شدیم و او را "آن" نیست؟!

نبود به طریقتش جز عاشق کشتن

آخر چه طریقی که درو بنیان نیست؟!

یعقوب نظر چنان ز هجرش گرید

کو را نظری به یوسف کنعان نیست

در حلقه گیسوان او حیرانم

کس نیست که در حلقه او حیران نیست

از باده جام چشم او سرمستم

وین مستی و سردرد مرا پایان نیست

گفتم چکنم که هجرش از یاد برم

دیدم که مرا چاره بجز قلیان نیست...


ابوعلی (هادی حسینی)

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۰:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران