هم‌قافیه با باران

۸۳ مطلب با موضوع «شاعران :: حبیب فتحی ـ یدالله گودرزی» ثبت شده است

بخوان که پُر شود از تو شبِ بهاریِ من
بخوان برای من ای کودکم، قناریِ من!

به روی شاخه ی دستانم آشیانه بساز
کنارِ چشمِ من این جویبار جاریِ من

میان دفتر نقّاشی ات که خط خطی است
بکش پرنده ی سرخی به یادگاریِ من

میان آن دو نگاه همیشه شیطان هست
نشانی از من و از وقتِ بی قراری من

به خانه آمده ام کوله بار غم بر دوش
برای بردن آن ها بیا به یاریِ من

به چهره ام بنشان خنده ی نگاهت را
ز شانه ام بتکان غربتِ غباریِ من!

یدالله گودرزی
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران
سال مار و موش
سال گوسفند و گاو
سال ارنب و خروس
سال خوک!
سال ببر یا پلنگ
سال گربه و نهنگ 
راستی !
سال « آدمی » کجاست..؟!

یدالله گودرزی
۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران
 تنهاترین بهانه ی دنیای من تویی
در رو بروی آینه زیبای من تویی

وقتی که از تمام جهان خسته می شوم
آغوش دلنشین و پذیرای من تویی

با بوی سیب خنده ی تو زنده می شوم
تو یوسف مؤنث و عیسای من تویی !

وقتی به شام آخر خود فکر می کنم
احساس می کنم که یهودای من تویی!

بر لوح سرنوشت من امضای چشم توست
مُهر نماز و خاتَمِ طُغرای من تویی

وقتی که زیر گوش خدا حرف می زنم
راز و نیاز و ناله و نجوای من تویی

مجنون ترین حماسه ی دنیای تو منم
شیرین ترین تغزل شیوای من تویی !!

یدالله گوودرزی
۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

گفتی بخوان! چگونه بخوانم که یار نیست
وقتی که یار نیست ، تو گویی بهار نیست!

از واژه های روشن باران به من مگو
این حرفها به لهجه ی من سازگار نیست

دیگر کسی نمی نگرد روبروی خویش
سهمی برای آینه ها جز غبار نیست

اینگونه عشق و آینه از دست می رود
جبری که در برابر آن اختیار نیست
*
فرصت گذشت و باز تو رفتی ز دست من
وقتی دگر برای قرار و مدار نیست...

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

لحظه‌ها
لحظه‌های ناگوار و تیره بود
بر سکوت باستانی زمین
ظلمتی عمیق چیره بود
آمدی
ـ مثل ماه ـ
در میان رودی از ترانه و سرود
با تنی کبود
هاتفی
در میان آسمان شب
از طلوع روشن تو گفت
ناگهان
یازده ستاره
در ادامه‌ات شکفت

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۰۶
هم قافیه با باران

ای بهار!
ای بهار بی قرار!
ای شکفته در تمام لحظه های پر غبار!
سر به راه مقدم شکوهمند تو
دستهای پینه دار
چشمهای پر فروغ انتظار
جا مه ها ی وصله دار
ای بهار!
سربزن به آبشار
سر بزن به کوهسار
سربزن به شاخه های خشک بی شمار
در میان این همه نگاه منتظر
یک جهان جوانه ونسیم وگل بیار!

یدالله گودرزی

۱ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

از میدان کاج
تا چهارراه سرو را پوشانده است
برف بر چشم انداز نگاه من می بارد
تا برج میلاد
که از همه ی سروها و کاجها قدبلندتر است
و مثل یک آدم بلاتکلیف
در سرمای این همه برف
یخ زده است!
دربند، شانه هایش را می تکاند
و برف قل می خورد
و از میدان بهمن می گذرد
تا بهشت زهرا
که به سپیدی می زند….

پارویت را بردار
که زیر این همه برف
رویاهای بسیاری مدفون شده است

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران

شبیهِ نرمیِ یک ابر، مهربان  بودی
همیشه خنده به لب بودی و جوان بودی

صداقتِ هنر از جوهرِ تو پیدا بود
و عشق کارِ تو بود و تو کاردان بودی

میانِ چشمه ی مهتاب می درخشیدی
شبیهِ آینه بینِ ستارگان بودی

حریمِ امنیت و عشق ،" در پناهِ تو " بود
میانِ زندگی خویش ، قهرمان بودی

اگر چه قصه ی تو عاشقانه شد آغاز
تو انتهای غم انگیزِ داستان بودی

خبر ، تلاقی ِ سنگینِ پُتک و آینه بود
تو چون شکفتنِ یک بُغضِ ناگهان بودی

حدیثِ رفتنِ تو ساده تر ز رویا بود
به روی ِ هودَجِ بالِ پرندگان بودی.....

 یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

به روی شانه ی غربت فرو ریخت
شبیه برجی از وحشت ، فرو ریخت

دلم مثل « پلاسکو» شعله ور شد
میان بهت یک ملت فرو ریخت !!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۴۹
هم قافیه با باران

خیره در غربت دلی سنگی
مانده ام در غروب دلتنگی

مانده با خاطرات رویایی
روزهای شگفت دانایی

موسم دیده ی غزلخوانت
روزهای طلوع دستانت

از پس رفتن گلوگیرت
ما و اکنون طلوع تصویرت

یادگاری شبیه آیینه
مانده از خاطرات دیرینه

خیره بر این غروب، همچون سنگ
مانده در غربتِ دلی دلتنگ

مانده در غربتی که طولانی ست
فصل آیینه هایِ بارانی ست!

سال هایی بلند آمد و رفت
سال هفتاد و چند آمد و رفت

بی تو در انزوای این همه سال
مانده قلبی ز درد مالامال

مانده بعد از غروب هجرت تو
ردّ پروازِ بی نهایتِ تو.............

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۳ دی ۹۵ ، ۰۹:۴۰
هم قافیه با باران

می آید صدا از خیابان شب
تو می آیی از سمت پنهان شب

تو می آیی و چتر روشن به دست
قدم می زنی زیر باران شب

تو می آیی و رودی از روشنی
روان می شود روی دامان شب

ببین سایه های فروخفته را
رها در سکوت پریشان شب

ببین غربت قهوه ای رنگ من
که شد ته نشین توی فنجان شب

ببین درد یک عابر خسته را
که له می شود زیر دندان شب

دراین ظلمت وحشت افزابکار
گل ماه را توی گلدان شب

بیا بالهای مرا باز کن
رهایم کن ازبند زندان شب

در این بیت آخر رسیدی بگو
به پایان من یا به پایان شب

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۸
هم قافیه با باران

آنک پرنده از قفسش باربست و رفت
از چارچوب تنگ تعلق گسست و رفت

شرقی ترین پرنده عاشق در آن غروب
با یک طلوع سرخ از این بند رست و رفت

او از تبار مردم آن سوی آب بود
بر زورق زلال شهیدان نشست و رفت

آن قاصدک که قاصد سبز بهار بود
«گل داد و مژده داد: زمستان شکست و رفت»

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۶
هم قافیه با باران

پاییز است

میان مهر و آبان پلی می زنم

تا تو

مهربان ِ من باشی !

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۴
هم قافیه با باران

ببند پنجره را ، روحِ شهر آلوده ست
هوای شهر پُر از سُرب و سرفه و دوده ست

ببند پنجره را ...آدمی بدونِ دَم است
نَفَس، پرنده ی مُرده،درخت فرسوده ست

هوا، حواله ی مرگ وترانه تعطیل است
نَفَس به ثانیه افتاده ، عشق نابوده ست !

ببند پنجره را ...آسمان تهیدست است
هجوم ابرِ نَفَس سوز، توده در توده است

ازاین هوای تباهی اسید می بارد
دراین سَمومِ نَفَس گیر، عمر، بیهوده است

خیالِ راحتِ مسئول بی سیاستِ شهر
بدونِ ذره ای از ابتکار، آسوده است...!

 یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۶:۵۶
هم قافیه با باران

نگاهت عاشقی جز من ندارد
دلم را دست باران می سپارد
به یادت می روم در زیر باران
تو را با را ن به یاد من می آرد
**
پر از رویای سبز نوبهاریم
برای دیدن تو بی قراریم
بباران بر وجود تشنه ی ما
ببین! باران تو را چشم انتظاریم
**
وجود تو حضوری بی زوال است
فراموشت کنم ؟!هرگز، محال است
برای دیدن خورشید رویت
دلم ابری تر از صبح شمال است!
**
خداوندا دلم را دل بفرما
مرا کامل تر از کامل بفرما
دلم گل کرد در آیات باران
تمام سوره را نازل بفرما!
**
چو کودک زیر باران می دویدم
چه نجواهایی از باران شنیدم
من از آیات سبز آفرینش
تماشایی تر از باران ندیدم!
**
تو ابر مهربانی، بی کرانی
فراتراز زمین و آسمانی
تو بارانی ترین فصل جهانی
بباران بر دلم تا می توانی!
**
تو آن باران تند بی قراری
که راهی غیر باریدن نداری
نمی ماند نشانی از بدی ها
اگر بر تک تک دلها بباری
**
طنین آشنای برف و باران
ببین اکنون صدای برف و باران
زلالی و سپیدی در هم آمیخت
میان خنده های برف و باران

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

ای چشم تو آغاز بی پایان بودن
شعر نگاهت آخرین شوق سرودن

ای سایه! ای همسایه ی دریا و رؤیا
چون خلوت خاموش و تنهای پَری ها

ای سوره ی احساس و ناز و راز و اعجاز
چشمان تو آیینه ا ی در اوج ایجاز

ای بی نهایت روشنی! ای ماه تابان
سمتِ شب تاریک من چشمی بچرخان

چشمی بچرخان و مرا چون آسمان کن
سرشار از موسیقی رنگین کمان کن

تو مثل اندوه تماشای غروبی
ای تو همه خوبی، همه شورِ جنوبی

می آ ید از سمت نگاه تو نسیمی
چون عطر شورانگیز گل های صمیمی

در این شبِ سردِ عبوس و وحشت ا نگیز
لبخندهایت را کنار من بیاویز!

آه ای صدای روشن ای آوای شفّاف
ای مثل آواز قناری ساده و صاف

آه ای صدای دلفریب عاشقانه
مثل ترنّم های شیرین ترانه!

گیسوی تو روشن تر از نرمای ململ
چشمان تو خاموشتر از خوابِ مخمل!

آرامشِ رنگین دامانت حریری
در چشمهایت کهکشانِ راه شیری

در این شب سرد عبوس و وحشت انگیز
لبخندهایت را کنار من بیاویز...!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۰۲
هم قافیه با باران
ای آنکه پیش آینه سرشاری از سکوت
حرفی بزن،بگو به من اسراری از سکوت…

گفتم سوالهای مرا پاسخی بده
اما جوابهای تو: تکراری از سکوت..!

من آینه ،نگاه نجیب تو آینه
اما گرفته آینه زنگاری از سکوت!

بیهوده است هر چه که می گویم ای غریب
بین من وتو سد شده دیواری از سکوت

ای یار!  ای صدای صداهای پیش از این
برتو چه رفته است که سرشاری ازسکوت؟!

با این همه صدای شکفتن که در تو هست
می دانم ای عزیز که بیزاری از سکوت….!

یداللَّه گودرزى
۰ نظر ۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۶:۰۹
هم قافیه با باران

درین صحرا،غمی انبوه داریم
ولیکن قامتی چون کوه داریم

بیا همراه ما شو تا بگرییم
که ما یک اربعین اندوه داریم

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران
دستهایی پر ز خالی پیشِ روست
سایه های لاابالی پیش روست

گیسوانت را پریشانتر مکن
کاین زمان آشفته حالی پیش روست

زخم خود را باکسی هرگز مگوی
شانه های بی خیالی پیش روست

تا به کی در آینه زل می زنی؟!
یک بغل تصویر خالی پیش روست

خوشه های سبز را انبار کن
یوسفِ من! خشکسالی پیش روست
 
یدالله گودرزی
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۰۹:۱۰
هم قافیه با باران

ای گوهر امانتی پر بهای من
نیلوفرِ برآمده ازشاخه های من
 
اکسیر روزهای ترک خورده ی منی
معیارِ لحظه های من وکیمیای من
 
فانوس خاطرات دل انگیزِ خانه ام
قندیلِ سقف نقره ایِ خوابهای من
 
آنجا که راهها به خزان ختم می شوند
تو امتدادِ فصل بهاری برای من
 
دست مرا بگیر و به دنیای خود ببر
ای در زمان پیری و کوری عصای من
 
حالا که شوق کودکی ات راه رفتن است
با من بیا قدم به قدم، پا به پای من!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۵ ، ۰۷:۳۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران