هم‌قافیه با باران

۳۳ مطلب با موضوع «شاعران :: حسین مرادی ـ اهلی شیرازی» ثبت شده است

شب آمد درلباس غم
لباس تیره روزیها
زتن کندست انگاری لباس خسته از ویرانه سازی را
لباس شعله افروزی
لباس خانمان سوزی
لباس شوم حلق اویز کردن های چشم دختری که انتظار نان و بابا را
بابا را
ولی بابا نیامد نان نیامد
ابر آمد
نم نم باران نیامد
آمد اما بغض سنگین تمام آسمان در شبنم گلگونه کودک
خبر آمد
درخت شادمانی را تبر آمد
هماندم که کسی در پشت در آمد
و ناگه ناله وفریاد مادر در تن باد و
 زن همسایه آمد بهر استمداد و
من آنجا شنیدم گفت با مادر
خدا صبرت دهد خانم


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

عطر دلدادگی از بوی تنت میچینم
مرهم زخم لبم از دهنت میچینم

با اجازه لبنیات هوس کردم پس
دوسه تا دگمه ازاین پیرهنت میچینم

وای بی پیرهنی از سر این باغچه رز
به گل افشانی دشت بدنت میچینم

دامنت آبی و پر موج و کمی طوفانی
فرض بر غرقه دریا شدنت میچینم

فال حافظ همه از صبر وتحمل اما
سیب ها را سحری دروطنت می چینم


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

لطف پنهان تو یارا چو به من بسیار است
در سکوت تو بخوانم که سخن بسیار است

باهمه کوتهی فرصت خود پر طمعم
حسرت دیدنت ای گل به چمن بسیار است

دل من در هوس عشق تو باشد ورنه
در چمن سرو به رخسار سمن بسیار است

 کاسه و سر شکند ظاهر بی میلی تو
لذت حیله ات ای عهد شکن بسیار است

گرچه آتش به سری زود کند عمر تمام
چشم بر راه توام طاقت من بسیار است

 حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران


باحیله ی عشق آمدو در هجر مهمان کرد ورفت
آن بوسه های مرهمش را قطع درمان کرد ورفت

با ساز تار زلف او رقصان شدم در کوچه ها
پلکی زد وچشم مرا مخمور وحیران کرد و رفت

نایاب هر سنگی شود مهر جواهر میخورد
در گران دیده را جاری و ارزان کرد و رفت

عمریست در این شهر من شهره به تقوا بوده ام
ترسا نمود این جامه را چون شیخ صنعان کرد ورفت

میگشت دورم تا شدم چرخان بدورش بی وفا
در این قمر چون عقربی در کل کیهان کرد ورفت

باحیله ی احیاگری میخواند از اسطوره ها
ویرانه ای جامانده از تاریخ یونان کرد ورفت

 در وهم اسطوره شدن حالا شدم عبرت کده
اری چنین با حیله اش در هجر مهمان کرد ورفت

حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

دل من در قفس یاد کسی زندانی است
مقتل دل شده این بزم و نگو مهمانی است

چه فضاییست پلنگی شده مقتول غزال
عاشقی در ید معشوقه خود قربانی است

نتوانم دگر از خنده سرایم شعری
چه بگویم که هوای غزلم بارانی است

دیده ودل شده بیمار طبیبی ناشی
که رها کرد و گمانش تب بی درمانی است

سحر آمدنش ثانیه ای بود گذشت
شب یلدای فراقش شب بی پایانی است

رفتنش سرعت بادیست که بنیان کن و سرخ
تاابد حال وهوای غزلم طوفانی است

تیشه محکم تر و مجنون ترم و باز فراق
 چه کنم حاصل این عشق و غزل ویرانی است

حسین مرادی

۲ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

روز سختی تا ز ره آمد هوادارم گریخت
لشگری ازغم رسید و بی وفا یارم گریخت
در لباس مشتری آمد پسندید ای دریغ
تا که رونق دید آنسوتر خریدارم گریخت
تا زدست و پای افتادم شدم نقش زمین
قلب را هم خود شکست آن شب مددکارم گریخت
همچو فوجی که پس از عرض عیادت میروند
رسم مهمانی به سر برد و پرستارم گریخت
روز اول آنچنان سرسخت و محکم بسته بود
گرچه با خون عهد و پیمانش وفادارم گریخت
صحبت از جانبازی و پیراهن و آتش نمود
کوه غم را دیدو دهقان فداکارم گربخت
محتضر رو سوی قبله من ندارم شکوه گر
در پی امری مهم یار گرفتارم گریخت


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران

همه تن گوش شدم تاتو سخن سازکنی
مرده را زنده کنی بازهم اعجاز کنی

دستت افسار سخن هرطرفی امرکنی
به مطول بروی یا سخن ایجاز کنی

یا سکوتت به رخ مابکشی یا به فغان
سخنت تند کنی یابه سخن نازکنی

صحبت از شعر کنی یا که بهار وباران
یا کنی محرم اسرار مرا رازکنی

چه بگویی زچه ها ؟ من همه تن گوش توام
منتظر چشم به لب تاسخن آغازکنی


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

تا آرزوی وصل تو از دسترس افتاد
این شاعر آشفته تو ازنفس افتاد

چون پیر پلنگی که توان نیست به صیدش
این پیشترین عاشق شوریده پس افتاد

چشمان من ازهجر توسرچشمه نیل است
از چشم تماشاچی مردم ارس افتاد

دیوار به دورم شده پنجاه شبی که
از دل هوس هرچه بجز این قفس افتاد

حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۵
هم قافیه با باران

آتش گرفتم در خیابان زیر باران
(گویی که مجنون دربیابان زیر باران)
هرچند می آمد بسازد سیب و گندم
از هم گسستم مثل یک نان زیر باران
باریدازمن دست شستن راببیند
شعله کشید عشقم دوچندان زیر باران
زیباست وقتی رزق وروزی میشود بیش
بایاد باران ابر گریان زیر باران
وقتی نباشی زیر و رو فرقی ندارد
من در خزانه یا شمیران زیر باران


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۹
هم قافیه با باران

شانه هایم هست اما لایق آن نیستی
جنگل انبوه زلفم را تو مهمان نیستی
 آمدی باسادگی باشعرخود خامم کنی
داغدار عشق را بیچاره درمان نیستی
حرف نوح و سیل ابریشم مزن ای حیله گر
هردوچشمت مینویسد مرد طوفان نیستی
آه یا ها این ادا اطوارهای کهنه را
جمع کن ای سیل ویرانگر که سامان نیستی
تیغ ابرو در پی یک مرد میگردد برو
صورت مردانه داری جزو مردان نیستی


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران

دل من در قفس یاد کسی زندانی است
مقتل دل شده این بزم و نگو مهمانی است

چه فضاییست پلنگی شده مقتول غزال
عاشقی در ید معشوقه خود قربانی است

نتوانم دگر از خنده سرایم شعری
چه بگویم که هوای غزلم بارانی است

دیده ودل شده بیمار طبیبی ناشی
که رها کرد و گمانش تب بی درمانی است

سحر آمدنش ثانیه ای بود گذشت
شب یلدای فراقش شب بی پایانی است

رفتنش سرعت بادیست که بنیان کن و سرخ
تاابد حال وهوای غزلم طوفانی است

تیشه محکم تر و مجنون ترم و باز فراق
 چه کنم حاصل این عشق و غزل ویرانی است

حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۴
هم قافیه با باران

پای دل زنجیر آن مشکین سلاسل بست ورفت
عقده ای با پیچ وتاب زلف بر دل بست و رفت
کی تواند توبه از می دایم الخمری کند
عشق مارا همچو پای سرو در گل بست ورفت
چون ضرر در کسب وکار آید شریکت پر کشد
کوله بارش از وجودم نیم عاقل بست و رفت
بال پرواز است سهم عاشقان تا آسمان
دست وپایم تا شدم یک لحظه غافل بست و رفت
در تمام عمر یک دم این تن آسایی نکرد
لحظه دیدار طوفانم به ساحل بست ورفت
سالها این پای من بر جای پا جامانده است
تن رها و جان ودل بر کنج محمل بست ورفت
پاکدامن بود نی سارق امانت برد اگر
بر دل شیدایی شیرین خود دل بست و رفت
با تمام این بلایا وصل یارم نیست دور
زین دخیل کور کان شیرین شمایل بست ورفت


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران
غزل تا زبانش به آیات وا می شود
تلاوتگر سوره ی مرتضی می شود

دل کافری دور افتاده از اصل خویش
به وصف علی با خدا آشنا میشود

دلم را به دام کمند علی بسته ام
که اینگونه ازدام ذلت رها میشود

علی عین قران و قران ناطق بود
که منزل گه کعبه مولد سرا میشود

 نگو داستانی زمجنون که مجنون ترم
به ذکرش گل از غنچه عشق وا میشود

بنازم به این بزم شاهی گدا که منم
چو خاری به دامان یک گل سزا میشود

 گدا را چه حاجت به غیر علی روزدن
شهی که مسیح و یهودش گدا میشود

 به نام علی شد توسل به میدان اگر
به دستان موسی عصا اژدها میشود

ز شاگردی مکتبش خضر آمد برون
اگر در شب ظلمت او رهنما میشود

ازین سفره نان ونمک خورده فرزند گر
ابالفضل قدقامت کربلا میشود

 به میزان حب است و بغض از علی
اگر محشری در قیامت به پا میشود

حسین مرادی
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۰۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران