هم‌قافیه با باران

۱۶۵ مطلب با موضوع «شاعران :: حسین منزوی» ثبت شده است

خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی

وقتی شکایت از تو ندارد نهایتی

 من از کدام بند حکایت کنم چو نی؟

وقتی تو بند بند کتاب شکایتی

 گم تر شود قدم به قدم، راه مقصدم

ای کوکب امید! خدا را، هدایتی

 می سوزد از تموز زمان عشق، بر سرش

نگشایی ار تو سایه ی چتر حمایتی

 ای چشمت از طلوع سحر، استعاره ای

و ابرویت از کمان افق ها، کنایتی

 از حسن تو، بهار طرب زا، نشانه ای

وز عشق من، خزان غم انگیز، آیتی

 «یک قصه بیش نیست غم عشق و» هر کسی

زین قصه می کند به زبانی، روایتی

 ور خواهی از روایت من با خبر شوی:

برق ستاره یی و شب بی نهایتی


حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

شب می رسد از راه و شفق سرخ ترین است

وان ابر چنان لکه ی خونش به جبین است

 

تا خون که نوشد، چه کسی را بفروشد،

این بار «یهودا»؟ که شب بازپسین است

 

پا در ره صبح اند شهیدان و در این راه

دژخیم به کین است و کمانش به کمین است

 

جان بازی و عشق اند و حریفان قدیم اند

«تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است»

 

ای عاشق خورشید! که در عشق بزرگت

پیراهن خونین تو برهان مبین است،

 

هرچند هنوز آن سوی این ظلمت ظالم

خورشید درخشنده ی تو پرده نشین است

 

اما دمد آن صبح به زودی که ببینم

عالم همه خورشید تو را، زیر نگین است.


حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران

بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو

 من همه تو، تو همه تو، او همه تو، ما همه تو

هر که و هرکس همه تو، این همه تو، آن همه تو

 من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من

تخته تو و ورطه تو و ساحل و توفان همه تو

 ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم

رمز میستان همه تو راز نیستان همه تو

 شور تو، آواز تویی، بلخ تو، شیراز تویی

جاذبه ی شعر تو و جوهر عرفان همه تو

 همّتی ای دوست! که این دانه ز خود سر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک تو، باران همه تو

 تا به کجایم بری ای جذبه ی خون! ذوق جنون!

سلسله بر جان همه من، سلسله جنبان همه تو

 

حسین منزوی

 
   دریافت فایل صوتی با صدای علیرضا قربانی
 
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

صبح سحر که پر نگشوده است، آفتاب
 می آیی و سمند تو را، عشق در رکاب

 روشن به توست چشمم و در پیشواز تو
 کوچک ترین ستاره ی چشمانم آفتاب

 بشکُف که چتر باز کنی بر سر جهان
 ای باغ نرگس! ای همه چون غنچه در نقاب

 ای چشمه ی زلال که با آرزوی تو
 از صد سراب رد شده ام در هوای آب

 ساقی! خمار می کشدم گر نیاوری
 از آن می هزار و دوصد ساله ام شراب

 با کاهلی به پرده ی پندار مانده اند
 ناباوران وصل تو ، جمعی ز شیخ و شاب

 بیدار اگر به مژده ی وصلت نمی شوند
 با بیم تیغ تیز برانگیزشان ز خواب

 آری وجود حاضر و غایب شنیده ام
 ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب

 با شوق وصل دست ز عالم فشانده ایم
 جز تو به شوق ما، چه کسی می دهد جواب؟


حسین منزوی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۷
هم قافیه با باران

یک بوسه که از باغ تو چینند به چند است؟
پروانه ی تاراج گُلت بند به چند است؟

خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم
آخر مگر این دانه ی اسفند به چند است؟

یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخر
کاغذ به سمرقند تو ای قند! به چند است؟

نرخ لب پُر آب تو و شعرِ ترِ من
در کشور زیبایی تو چند به چند است؟

با دار و ندار آمده ام پیش تو، پرکن!
غم نیست که پیمانه ی سوگند به چند است؟

وقتی که به عُمری بدهی لب گزه ای را
در تعرفه ی عشق تو لبخند به چند است؟

یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشاق
تا حوصله ی ذوق تو خُرسند به چند است؟

دل مجمر افروخته ام برد و نگفتند
کاین آتشِ با نور همانند به چند است؟

چند ارزدم آغوش تو در هرم کویری ؟
چندین بغل از برف دماوند به چند است؟


حسین منزوی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۹
هم قافیه با باران

تمام حادثه یک توده هیمه بود و شرر
و آنچه ماند زمن خاک بود و خاکستر

بدل به دود شد آنهم که بود در ذهنم
از آن تناور پر میوه سبز بار آور

وز آن پرنده ی آبی که آشیانش را
گرفته بود دو دستم -دوساقه ام- در بر

از آن حروف درخشان که بر زمرّد من
شعاع سوزنی صبح می نگاشت به زر

بدل به دود شد آری هرآنچه بود به جا
از آن درخت که من بودم- آن منِ دیگر

و آنچه خاطره ی آخرین ِ من بوده ست :
همه کشاکش ارّه همه نهیب تبر

نه هیچ می نگرم دیگر و نه می شنوم
نه بر گلم نظری هست و نز پرنده خبر

مرا به گردش تقویم و راز فصل چه کار؟
که نز خزان خطرم هست و نز بهار ثمر

درخت های جوانتر! مرا به یاد آرید
در آن بهار که گل می کنید رنگین تر

نسیم های جوانتر حرامتان جز دوست
به جای خالی من دیگری نشیند اگر

به باد می روم و می روم ز یاد شما
وزان شود چو به خاکسترم نسیم سحر

 

حسین منزوی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

چرا صبح مرا، زندانیِ پیراهنت داری
تو که خورشید را، چون خونِ جاری در تنت داری

دو سار، از چشم های تو به یک دیگر نشان دادند
دو مرغ سینه سرخی را که در پیراهنت داری

لبت را غنچه کن، پر دِه به سویم با نفس هایت
همه گلبرگ هایی را که روی ناخنت داری

نسیم من، کمند انداز می آیم به سویت باز
اگر صد بار صد دیوار، گرد گلشنت داری

خمار و سردم آری در رگم همواره جاری کن
شراب و آفتابی را که در بوسیدنت داری

اگر یک می دهی، صد می ستانی از من، این گونه است
اگر گلشن شنیدن، پاسخ گل گفتنت داری

برایم با مژه، پیراهن بختی بدوز، اکنون
تو که تار نخ از گیسوی خود، در سوزنت داری

شبی صحرایی و سوزان، تمامم را برافروزان
از آن تب ها که خود در طبع چون آویشنت داری

نه از من، تا به خاکستر، تو نیز از عشق می سوزی
اگر از آذرخشم، آتشی در خرمنت داری

همه دنیای من، عشق است و دنیای عزیزم را
اگر ویران کنی، خون مرا، بر گردنت داری


حسین منزوی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۳
هم قافیه با باران

خوش باد اگر که من تو شوم تا تو من شوی
عریان شوم ز خود که تو ام پیرهن شوی

گل باش تا که چینمت و لای دفتری
خوابت کنم که تا ابد از آن من شوی

پنهان شوم در آینه تا بشکنی مرا
وقتی که خیره در نظر خویشتن شوی

خونم به دل بَدل به عقیق یمان کنی
یک برق اگر به جلوه سهیل یمن شوی

وصل این چنین خوش است که با دوست چون شدی
مصداقی از کنایت یک جان دو تن شوی

تو آتشی به نام و نشان ، هر دو ، و مباد
تا بیمناک صاعقه و سوختن شوی

حسین منزوی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۱
هم قافیه با باران

مرا به باغ و بهاران چه کار، دور از تو ؟
مرا چه کار به باغ و بهار، دور از تو ؟

بهار آمده اما نه سوی من که نسیم
زند به خرمن عمرم شرار، دور از تو

به سرو و گل نگراید دل شکسته‌ی من
که سر به سینه زند سوگوار، دور از تو

هم از بهار مگر عشق، عذر من خواهد
اگر ز گل شده‌ام شرمسار، دور از تو

به غنچه ماند و لاله، بهار خاطر من
شکفته تنگ‌دل و داغدار، دور از تو

نسیمی از نفست سوی من فرست که باز
گرفته آینه‌ام را غبار، دور از تو

گلم خزان‌زده آید به دیدگان که بهار
خزانی آمده در این دیار، دور از تو

دلم گرفت، اگر نیستی برم باری
کجاست جام می خوش‌گوار، دور از تو؟

چه جای صحبت سال و مه و بهار و خزان؟
که دل گرفته‌ام از روزگار، دور از تو
 

حسین منزوی  

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران

یاد تو می وزد ولی،بی خبرم ز جای تو
کز همه سوی می رسد،نکهت آشنای تو
 
غنچه طرف فزون کند،جامه ز تن برون کند
سربکشد نسیم اگر،جرعه ای از هوای تو

«عمر منی» به مختصر،چون که ز من نبود اثر
زنده نمی شدم اگر،از دم جانفزای تو

 گرچه تو دوری از برم،همره خویش می برم
شب همه شب به بسترم،یاد تو را به جای تو

با تو به اوج می رسد،معنی دوست داشتن
سوی کمال می رود،عشق به اقتفای تو

عشق اگر نمی درد،پرده ی حایل از خرد
عقل چگونه می برد،پی به لطیفه های تو؟

خواجه که وام می دهد،لطف تمام می دهد
حسن ختام می دهد،شعر مرا برای تو:

 "خاک درت بهشت من
بهر رُخت سرشت من
عقل تو سرنوشت من
راحت من،رضای تو"

حسین منزوی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران

پر گشودیم و به دیوار قفس ها خوردیم
وه که در حسرت یک بال پریدن مردیم

فدیه واری است به زیر قدم گل، باری
نیمه جانی که ز چنگال خزان در بردیم

مشت حسرت به نوازش نرسیده خشکید
ناتمامیم که در غنچه ی خود پژمردیم

سهم خاکیم لبی از نم مان تر نشده
خود گرفتم می صافیم و گرفتم دُردیم

تا چه آریم به کف وقت درو؟ ما که به خاک
جز تنی خسته و قلبی نگران نسپردیم

خم نکردیم سر سرو به فرمان ستم
گر چه با تیشه ی توفان ز کمر تا خوردیم

زهرخندی که نچید از لب مان دوزخ نیز
آه از این میوه ی تلخی که به بار آوردیم


حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۰۷
هم قافیه با باران

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان 

با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان


در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو 

وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان


چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من 

ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان


گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر 

عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان


کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون 

قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان


ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم 

روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان


تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو 

دیوانه خو، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان


ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من 

دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان


هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد 

گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان


یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر 

در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان


حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۳۶
هم قافیه با باران

چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم 

 لختی حریف لحظه های غربتت باشم 

 ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر 

 بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم 

 تاب آوری تا آسمان روی دوشت را 

 من هم ستونی در کنار قامتت باشم 

 از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر

تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم 

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت 

 با شعله واری در خمود خلوتت باشم 

 زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است 

 وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم 

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود 

 بگذار همچون آینه در خدمتت باشم 

 در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد 

 معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم


حسین منزوی 

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو

گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟

با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو

به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو

گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو

با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو

بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
نه همین نقش گل و مرغ نیارم بی تو

دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

حسین منزوی
۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۴۲
هم قافیه با باران
با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست
یاراییِ در گیر توفان ها شدن نیست

در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست

تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شان شمع محفل طاها شدن نیست

تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقه ی کُبرا شدن نیست

جز تو زنی را شوکت در باغ هستی
سرو چمان عالم بالا شدن نیست

جز با تو شان گم شدن از چشم مردم
وان گاه در چشم خدا پیدا شدن نیست

نخلی که تو در سایه اش آسودی او را
در سایه ی تو، حسرت طوبا شدن نیست

ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جمله ای که درخور معنا شدن نیست

سنگ صبور مردی از آن گونه بودن
با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست

حسین منزوی
۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۲۵
هم قافیه با باران

بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست

صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست


گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل

هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست


من رود نیاسودنــم و بودن و تا وصــل

آسودگی ام نیست که معنای من اینست


هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست

صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست


گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست

قد قامتـی افراز کـه طوبای من اینست


همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن

همواره عطشناکی رؤیای من اینست


من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت

نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست


دیوانه بـــه سودای پـــری از تو کبوتر

از قاف فرود آمده عنقای من اینست


خــرداد تــــو و آذر من بگـــذر و بگـذار

امروز بجوشند که سودای من اینست


دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم

کولاکم و برفم همه فردای من اینست


حسین منزوی

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

به همان سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستین سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می گوید

دل،

دیگر

در جای خود نیست

به همین سادگی!


حسین منزوی

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من 

 که جز ملال نصیبی نمیبرید از من 


زمین سوخته ام نا امید و بی برکت 

 که جز مراتع نفرت نمی چرید از من 


عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز 

 در انتظار نفس های دیگرید از من 


خزان به قیمت جان جار می زنید اما 

 بهار را به پشیزی نمی خرید از من 


شما هر آینه، آیینه اید و من همه آه 

 عجیب نیست گر اینسان مکدرید از من 


نه در تبری من نیز بیم رسوایی است؟

 به لب مباد که نامی بیاورید از من 


اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

 چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من 


چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست؟

 شما که قاصد صد شانه بر سریداز من


برایتان چه بگویم زیاده بانوی من 

 شما که با غم من آشناترید از من


مرحوم حسین منزوی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

منگر چنین به چشمم،ای چشم آهوانه

ترسم قرار و صبرم ،برخیزد از میانه

 

ترسم به نام بوسه،قارت کنم لبت را

با عذر بیقراری_این بهترین بهانه_

 

ترسم بسوزد آخر ،همراه من ترا نیز

این آتشی که از شوق در من کشد زبانه

 

چون شب شود از ایندست،اندیشه ای مدام است

در برکشیدنت مست،ای خواهش شبانه!

 

ای رجعت جوانی ،در نیمه راه عمرم

بر شاخه ی خزانم ،ناگه زده جوانه

 

ای بخت ناخوش من _شبرنگ سر کش من_

رام نوازش تو،بی تیغ و تازیانه

 

ای مرده در وجودم ،با تو هراس طوفان!

ای معنی رهایی!ای ساحل!ای کرانه!

 

جانم پر از سرودی است ،کز چنگ تو تراود

ای شور!ای ترنم!ای شعر!ای ترانه!

 


حسین منزوی

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۷
هم قافیه با باران

برابر منی اما مجال دم زدنت نیست

خموشی ات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست

 

چه کرده ای؟چه ستم کرده ای به خویش که دیگر

چنان گذشته شیرین لبی شکر شکنت نیست

 

هوا چرا همه بوی فراق می دهد امروز

تو تا همیشه گر از من سر جدا شدنت نیست؟

 

 

همیشه راه دل از تن جداست در سفر جان

دلت مراست-تو خود گفته ای-اگر بدنت نیست

 

چه غم!نداشته باشم تو را که در نظر من

سعادتی به جهان،مثل دوست داشتنت نیست

 

من و تو هر دو جدا از همیم و هر دو بر انیم

که یار غیر تو ام نه،که یار غیر منت نیست

 

 

همیشه های مشامم شمیم زلف تو دارد

تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست

 

 

حسین منزوی

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران