هم‌قافیه با باران

۲۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: سعدی شیرازی» ثبت شده است

کسی که روی تو دیدست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند

هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند

اگر به دست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشم‌هات بنشاند

چه روزها به شب آورد جان منتظرم
به بوی آن که شبی با تو روز گرداند

به چند حیله شبی در فراق روز کنم
و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند

جفا و سلطنتت می‌رسد ولی مپسند
که گر سوار براند پیاده درماند

به دست رحمتم از خاک آستان بردار
که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند

چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را
حدیث دوست بگویش که جان برافشاند

پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد
نه هر که گوش کند معنی سخن داند

سعدی

۱ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده‌ای مرحبا

قافله شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا

بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی می‌رود اندر رضا

از در صلح آمده‌ای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا

بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا

گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی‌جان بقا

آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمی می‌زنم
روز دگر می‌شنوم برملا

قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا

گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا

سعدی
۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۳
هم قافیه با باران

دوست می‌دارم جفا کز دست جانان می‌برم
طاقت نمی‌دارم ولی افتان و خیزان می‌برم

از دست او جان می‌برم تا افکنم در پای او
تا تو نپنداری که من از دست او جان می‌برم

تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگ دل
هر لحظه از بیداد او سر در گریبان می‌برم

خواهی به لطفم گو بخوان خواهی به قهرم گو بران
طوعا و کرها بنده‌ام ناچار فرمان می‌برم

درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانه‌ام
نه درد ساکن می‌شود نه ره به درمان می‌برم

ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان می‌بری من بار هجران می‌برم

ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم
دستی که در آغوش بود اکنون به دندان می‌برم

گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی
حالا به عشق روی او روزی به پایان می‌برم

سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا
از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن می‌برم

من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او
گل آورند از بوستان من گل به بستان می‌برم

سعدی

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

سعدی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران
چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی
گواهی میدهد صورت بر اخلاقش به زیبایی

نگارینا به هر تندی که میخواهی جوابم ده
اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی

دگر چون ناشکیبایی ببینم صادقش خوانم
که من در نفس خویش از تو نمیبینم شکیبایی

از این پس عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان
که دانشمند از این صورت برآرد سر به شیدایی

چنانم در دلی حاضر که جان در جسم و خون در رگ
فراموشم نه ای وقتی که دیگرْ وقتْ یاد آیی

شبی خوش هر که میخواهد که با جانان به روز آرد
بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی

بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب
که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد یکتایی

سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبایی

سعدی
۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۶
هم قافیه با باران

ﻣﻦ ﺭﻩ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﻡ ﻣﮕﺮ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﮐﻮﯼ ﺩﻭﺳﺖ
ﻣﻦ ﺳﺮ ﻧﻤﯽ ﻧﻬﻢ ﻣﮕﺮ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﺎﯼ ﻳﺎﺭ

گفتی ﻫﻮﺍﯼ ﺑﺎﻍ ﺩﺭ ﺍﻳﺎﻡ ﮔﻞ ﺧﻮﺷﺴﺖ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻫﻮﺍﯼ ﻳﺎﺭ

سعدی

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۸
هم قافیه با باران

طرفه می‌دارند یاران صبر من بر داغ و درد
داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد

دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد

حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بنده‌ایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد

عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد

عافیت می‌بایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق می‌ورزی بساط نیک نامی درنورد

زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش
ور به میدان می‌روی از تیرباران برمگرد

حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد

هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت
شمع می‌بینم که اشکش می‌رود بر روی زرد

با شکایت‌ها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد

هر که را دردی چو سعدی می‌گدازد گو منال
چون دلارامش طبیبی می‌کند داروست درد

سعدی

۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۳۵
هم قافیه با باران

آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من، که دل خلق جهانی دارد

به تماشای درخت چمن‌ش حاجت نیست
هر که در خانه چون او سرو روانی دارد

کافران از بت بی‌جان چه تمتع دارند؟
باری آن بت بپرستند که جانی دارد

ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر
کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد

علت آن است که «وقتی سخنی می‌گوید»
ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد

حجت آن است که «وقتی کمری می‌بندد»
ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد

ای که گفتی مرو اندر پی خون‌خواره‌ی خویش
با کسی گوی که در دست عنانی دارد

عشق داغی‌ست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد

سعدیا! کشتی از این موج به در نتوان برد
که نه بحری‌ست محبت که کرانی دارد

سعدی

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۷
هم قافیه با باران

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته  در خیل تو بسیاری هست

سعدی

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

سعدی

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد

مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد

ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد

پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم
پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد

نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت
که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد

گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد

به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم
گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی
میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد

به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم
و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد

چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می‌رود سعدی
ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد
 
سعدی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
 
سعدی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۶
هم قافیه با باران

باری بگذر که در فراقت
خون شد دل ریش از اشتیاقت

بگشای دهن که پاسخ تلخ
گویی شکرست در مذاقت

در کشتهٔ خویشتن نگه کن
روزی اگر افتد اتفاقت

تو خنده زنان چو شمع و خلقی
پروانه صفت در احتراقت

ما خود ز کدام خیل باشیم
تا خیمه زنیم در وثاقت؟

ما اخترت صبابتی ولکن
عینی نظرت و ما اطاقت

بس دیده که شد در انتظارت
دریا و نمی‌رسد به ساقت

تو مست شراب و خواب و ما را
بیخوابی کشت در تیاقت

نه قدرت با تو بودنم هست
نه طاقت آنکه در فراقت ...

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

سعدی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد
که با من می‌کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
 
سعدی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۱
هم قافیه با باران

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبسته ا‌ست گویایی

تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

گنه کن هر چه می خواهی و از دوزخ مکن پروا
که با این چهره در دوزخ در فردوس بگشایی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست زان لب هر چه فرمایی

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی

قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی

سعدی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دل‌بندی و یاری

زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت
کشتن اولی‌تر از آن که‌م به جراحت بگذاری

تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد؟
من گرفتار کمندم٬ تو چه دانی که سواری؟

کس چنین روی ندارد٬ تو مگر حور بهشتی؟
وز کس این بوی نیاید٬ مگر آهوی تتاری؟

عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند؟
هم‌چو بر خرمن گل قطره‌ی باران بهاری

طوطیان دیدم و خوش‌تر ز حدیثت نشنیدم
شکر است آن، نه دهان و لب و دندان که تو داری

ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری؟!

آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری

هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید
که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری

سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری

سعدی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

کیست آن لعبت خندان که پری‌وار برفت؟
که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت

باد٬ بوی گل رویش به گلستان آورد
آب گل‌زار بشد، رونق عطار برفت

صورت یوسف نادیده‌صفت می‌کردیم٬
چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت!

بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را
که مرا در حق این طایفه انکار برفت

در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال
به سرت! کز سر من آن همه پندار برفت

آخر این مور میان‌بسته‌ی افتان خیزان
چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت؟!

به خرابات چه حاجت که یکی مست شود؟
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت

به نماز آمده محراب دو ابروی تو دید
دلش از دست ببردند و به زنار برفت

پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند
نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت

تو٬ نه مرد گل بستان امیدی٬ سعدی!
که به پهلو نتوانی به سر خار برفت

سعدی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران

زاندازه بیرون تشنه‌ام، ساقی! بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وآن‌گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را ک‌آن صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار هم‌نفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
آن‌گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
ک‌آن کافر اعدا می‌کشد واین سنگدل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

 سعدی! چو جورش می‌بری٬ نزدیک او دیگر مرو!
 ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را!

سعدی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

تو بت چرا به معلم روی که بت‌گر چین
به چین زلف تو آید که بت‌گری آموخت

هزار بلبل دستان‌سرای عاشق را
بباید از تو سخن‌گفتن دری آموخت

برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

همه قبیله‌ی من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

مرا به شاعری آموخت روزگار آن‌گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت

بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

به خون خلق فروبرده پنجه ک‌این حناست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت

چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آب دیده‌ی سعدی شناوری آموخت

سعدی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۸
هم قافیه با باران

ای یار جفاکرده‌ی پیوندبریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن‌آلوده‌ی یوسف‌ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه‌ی مجنون به‌لیلی‌نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل‌اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی‌فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب‌نظران صید نکردی
الا به کمان‌مهره‌ی ابروی خمیده

میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزه‌ت به نگه‌کردن آهوی رمیده

گر پای به در می‌نهم از نقطه‌ی شیراز
ره نیست، تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاگفته و دشنام‌شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده‌ی سعدی
گر دیده به کس بازکند روی تو دیده

سعدی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران