هم‌قافیه با باران

۳۴ مطلب با موضوع «شاعران :: غلامرضا طریقی ـ فریبا عباسی» ثبت شده است

من آتش عشقم که جهان در اثرش سوخت
خورشید، شبی پیش من آمد، جگرش سوخت

آدم به تب دیدنم افتاد و پس از آن
هرکس که به دیدار من آمد پدرش سوخت

آتش‌کده‌ی اهل بهشتم من و جز این
هرکس که نظر داشت به پای نظرش سوخت

شیطان عددی نیست که آتش بزند... هان!
سودای مرا داشت به سر هرکه سرش سوخت

ققنوس هم از جنس همین شب‌پرگان بود
دیوانه‌ی خورشید که شد بال و پرش سوخت

تنها نه فقط خانه‌ی زهرا و علی... نه!
هر خانه که با عشق درآمیخت درش سوخت

شاعر خبر تازه‌ای از عشق شنید و
تا خواست کلامی بنویسد خبرش سوخت ‌

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

من کیستم بهی که جهان بهترش نکرد
 پیغمبری که قوم خودش باورش نکرد

کاری که خلق با من دیندار می کنند
هم دین نوح با پسر کافرش نکرد

غیر از من و علی احدی آرزوی مرگ
از شرم بی لیاقتی لشکرش نکرد

من کیستم ؟ پلی که به سیلاب تن نداد
یا صخره ای که سیلی دریا کرش نکرد

چون من که نطفه ی غضبم هیچ نو تنی
احساس مرگ در شکم مادرش نکرد

دردم نهفته به ز طبیبی که بارها
درد مرا شناخت ولی کمترش نکرد

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

‌بعد از تو در اجاق دلم هیمه تل شده !
اردیبهشت من به جهنم بدل شده !

دور از ردیف پلک تو و گوشه‌ی لبت
آهنگ زندگانی من مبتذل شده !

«بودن و یا نبودن من »! در نبود تو
این مسئله چقدر غم‌انگیز حل شده !

مانند یک غزال چنان تیز رفته‌ای
در شهر ما گریز تو ضرب المثل شده !

بی کیمیای بوسه مس‌ات زر شده گلم
شهد لبت بدون مکیدن عسل شده !

نظم بلندقامت تو قطعه‌ای‌ست که
با مطلع دو چشم سیاهت غزل شده !

بعد از تو قیل و قال و بلا بس که دیده‌ام
هر روز زندگانی تلخم ازل شده

خورشید من بتاب که در انتظار تو
بانگ خروس‌های محل بی‌محل شده

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

قابل لمسم ؛ خیالـــی نیستم !
مثل باران ، احتمالی نیستم

رهـــسپارم پا به پای قافله
پایـــبند این حوالی نیستم

عشــق میـــورزم به تصویر خودم
دشمن آشفته حالی نیستم

قصــد دارم سنگـــها را بشکنم
کوزه ام ... اما سفالی نیستم

زود رنــــجم دوستان ، من لایق ِ
دیدن گلدان خالی نیستم

خانه ای از عشق دارم ... امن ِ امن
آنـــچنان هم لا ابالـــی نیستم !

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

دستهایت دو جوجه گنجشکند بازوانت دو شاخه ی بی جان
ساق تو ساقـــه ی سفیـدی کــــه  سر زده از سیاهــــی گلدان

میوه های  رسیده ای  داری پشت  پیراهن  پر  از  رنگت
مثل لیموی تازه ی شیراز روی یک تخته قالی  کرمان

فارغ از اختلاف «چپ» با «راست» من به چشمان تو می اندیشم
ای  نگـــاه  همیشه  شکاکت ائتلاف فرشتـــه  با شیــــطان

فال می گیرم و نمی گیرم پاسخـــی در خور سوال اما
چشم تو باز هم عنانم را می سپارد به دست یک فنجان

با همین دستهای یخ بسته ، می کشم ابروی کمانت را
تا بسوی دلـــم بیندازی  ، تیــــری از تیــرهای تابستان

در  تمام  خطوط  روی  تو چشم  را  می دوانم و هر بار
خال تو خط سیر چشمم را می رساند به نقطه ی پایان

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۶:۱۴
هم قافیه با باران

چشم زیتون سبز در کاسه، سینه ها سیب سرخ در سینی
لب میان سفیدی صورت، چون تمشکی نهاده بر چینی

سرخ یا سبز؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلخ یا شیرین؟
تو خودت جای من اگر باشی ابتدا از کدام می چینی؟

با نگاهی، تبسمی، حرفی، در بیاور مرا از این تردید
ای نگاهت محصل شیطان، اخم هایت معلم دینی

هر لبت یک کبوتر سرخ است، روی سیمی سفید، با این وصف
خنده یعنی صعود بالایی، همزمان با سقوط پایینی

می شوی یک پری دریایی از دل آب اگر که برخیزی
می شوی یک صدف پر از گوهر روی شن ها اگر که بنشینی

هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بی هویتی هستم
مثل ماهی بدون زیبایی،مثل سنگی بدون سنگینی

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

شده عشقت به کسی بیشتر از حد باشد
هرچه خوبی بکنی با دل تو بد باشد

تو به ایمان برسی اینکه کسی جز او نیست
او بر عکس تو به هرچیز مردد باشد

تو به هر در بزنی تا که به دست آوریش
و جوابش به تو یک عمر فقط رد باشد

همه دلداده ترین فرد تو را بشناسند
او به دلسنگ ترین فرد زبانزد باشد

شده از نم نم باران دلت خیس شوی؟
دائما مشق تو آن مرد نیامد باشد؟

تو ندیدی که چه سخت است بیبینی عشقت
پیش چشمان تو با او که نباید، باشد

چه کنم با دل دیوانه که با این همه باز
سعی دارد که به این عشق مقید باشد

بهتر این است که من هم بپذیرم آری
بپذیرم که محال است و باید باشد

فریبا عباسی

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران

نیست تو را داشتن، جز سند بندگی!
تف به تو ای زندگی! تف به تو ای زندگی!

مرجع تقلید تو، حضرت فواره است
ای همه ی عمر تو، اوج سرافکندگی!!

آخر هر رحمتت اول یک نکبت است
باری جز سیل نیست، حاصل بارندگی!

اینجا پرپر شدن، عین شکوفایی است
بال و پری داشتن، باعث شرمندگی

معنی دارندگی، عین برازندگی است
عین برازندگی است، معنی دارندگی!

لازمه ی شاعران، سابقه ی بندگی است
لازمه ی صالحان، سبقه ی رزمندگی!

تا همه ی مادران، نوحه گری قابلند
باعث شرمنگی است، شغل نوازندگی!

هر کس از این سرزمین، عزم سفر کرده است
مرگ به پاهای او، داده پناهندگی!

بیشتر از جان بیا، «دل» بکنیم از همه!
تنها دل کندن است، چاره ی چسبندگی!

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۵ ، ۰۴:۰۵
هم قافیه با باران
دیگر زمان زلف پریشان گذشته است
تاریخ مصرف دل انسان گذشته است

در عصر ما فجیع تر از طرح تیر و قلب
عکس گلوله ایست که از نان گذشته است!

در چشم من که «حال» ندارم بدون فال
«آینده» نیز-از تو چه پنهان- «گذشته» است

باور نمی کنم که جهان جای جام جم
از معبر تفاله ی فنجان گذشته است

دنیا جهنمی است که در روز سرنوشت
تصویرش از مخیله ی شیطان گذشته است

انگار مدتی است که پروردگار هم
از خیر رستگاری انسان گذشته است

غلامرضا طریقی
۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

با سیل و رگبار و طوفان می سازم
معجونی از کوه و انسان می سازم

من دنیا را با زیبایی می سنجم
با میزان و با نامیزان می سازم!

هم با درد صاحبخانه می سوزم
هم با شادی های مهمان می سازم

کم کم دارم با چروک های پیشانی
دیوار چین را در ایران می سازم!

من انسانم، انسان با غم همزاد است
حتی با شلتاق شیطان می سازم

من انسانم، وقتی در زندان هستم
با نام آزادی، میدان می سازم


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

ای دل بزن اگرچه گرفتار نیستی!
چیزی به این زمانه بدهکار نیستی

وقتی هنوز ماه، پس ابر مانده است
خود را چنان بپوش که انگار نیستی!

وقتی که یار، قافیه ی بار می شود
غمگین مشو که با احدی یار نیستی

غمگین مشو که سقف و ستونی نداشتی
خوش باش از اینکه مالک دیوار نیستی!

دوری کن از کسی که تو را غرق درد دید
اما به خنده گفت که بیمار نیستی!

«می» را حرام کرد ولی داد دست تو
چون با همین خوش است که هشیار نیستی!

ای روزگار، ای که در این قحط مشتری
دل را به یک پشیز، خریدار نیستی!

با اینکه زیر بار حقیقت نمی روی
باری قبول کن، گل بی خار نیستی!

می خواستم به باد تمسخر بگیرمت
اما هنوز لایق این کار، نیستی!

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران

هزار بار، پس از چند مرحبا، لعنت
به روزگار بداندیش بارها، لعنت!

-به چرخ با همه بر دنده ی چپ افتاده-!
به دنده دنده ی این چرخ دنده ها، لعنت!

صد آفرین به نفس های پاک سرب شده!
سپس به دامن آلوده ی هوا، لعنت!

صف نفس، صف مردن، صف ... به این صفها
از ابتدا لعنت تا به انتها لعنت!

دلم پر است، چنانچه اگر دعا بکنم
شروع می شود آن جمله نیز با «لعنت»

هوا و دنده و چرخ و صف و اجاره ی جان ...
سزای این همه یا «لعنت» است یا «لعنت»!

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۲
هم قافیه با باران

هنگام هوس، وضع من و یار یکی نیست
حال همه در لحظه ی افطار یکی نیست

از تک تک اجزای قفس شاکی ام اما
نوع گله ام از در و دیوار یکی نیست

با حاجی و با شیخ عرق خوردم و دیدم
عکس العمل این دو ریاکار یکی نیست

کوتاه بیا شیخ! خدایی که تو خواندی
آنقدر بزرگ است که انگار یکی نیست

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

ای دل بزن ! اگر چه گرفتار نیستی
چیزی به این زمانه بدهکار نیستی
 
وقتی هنوز ماه پس ابر مانده است
خود را چنان بپوش که انگار نیستی

وقتی که یار قافیه ی بار می شود
غمگین مشو که با احدی یار نیستی

غمگین مشو که سقف و ستونی نداشتی
خوش باش از اینکه مالک دیوار نیستی

دوری کن از کسی که تو را غرق درد دید
اما به خنده گفت که بیمار نیستی

می را حرام کرد ولی داد دست تو
چون با همین خو ش است که هشیار نیستی

ای روزگار ای که در این قحط مشتری
دل را به یک پشیز خریدار نیستی

با اینکه زیر بار حقیقت نمی روی
باری قبول کن گل بی خار نیستی

می خواستم به باد تمسخر بگیرمت
اما هنوز لایق اینکار نیستی


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

من که به تشخیص شما ، از هر نظر دیوانه ام
طبق خبرها آخرین دیوانه در دیوانه ام

دیگر خبرهای شما یک جو نمی ارزد که من
هم در خبر دیوانه ام ، هم بی خبر دیوانه ام

دیوانه در دیوانه ام خواندیدو خوشحالم که من
بالاترین حد جنون در ذهن هر دیوانه ام

در اولین روز جنون محبوب خود را یافتم
او گفت نامم را مبر گفتم مگر دیوانه ام

در را به رویم بست و من در پشت این در سالهاست
انگشت بر در ، دربدر ، خونین جگر ، دیوانه ام

از هر نظر دیوانه ام دیوانه در دیوانه ام
چون اینقدر دیوانه ام الگوی هر دیوانه ام

امروز خوشحالم که من مانند مردم نیستم
با آنچه هستم دلخوشم حتی اگر دیوانه ام

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

اصلا قرار نیست کـــه سر خَم بیاورم
حالا که سهم من نشدی کم بیاورم

دیشب تمام شهر تو را پرسه میزدم
تا روی زخمهـــای تـــو مرهم بیـاورم

میخواستم که چشم تو را شاعری کنم
امّا نشد کــــه شعــــر مجسم بیــــاورم

دستم نمی رسد به خودت کاش لااقل
می شد تــــو را دوباره به شعرم بیاورم

یادت که هست پای قراری که هیچ وقت.....
میخواستم برای تــــو مریـــــم بیاورم؟

حتی قرار بود که من ابر باشم و
باران عاشقانـــه ی نم نم بیاورم

کلّــی قرار با تــــو ولی بی قرار من
اصلا بعید نیست که کم هم بیاورم
......
اما همیشه ترسم از این است٬ مردنم
باعث شود بـــه زندگیت غـــــم بیــاورم

حوّای من تو باشی اگر٬ قول میدهم
عمراً دوباره رو به جهنّـــــم بیاورم

خود را عوض کنم و برایت به هر طریق
از زیــــر سنگ هم شده٬ آدم بیــــاورم

بگذار تا خلاصه کنم٬ دوست دارمت
یا باز هـــم بهــــانه ی محکم بیاورم؟

فریبا عباسی‬

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران
آن کس که می بایست با من همسفر باشد
باید کمی هم از خودم دیوانه تر باشد!
 
یاری چنان چون «ویس» می خواهم که با عشق
انگیزه اش در کار سودا سر به سر باشد!
 
«شیری»که با آمیختن با «آهو»یی مغموم
مصداق رویا گونه ی شیر و شکر باشد
 
«ماه»ی که در عین ظرافت هر چه «عشق»اش گفت
فرمان برد حتی اگر «شق القمر» باشد
 
یاری که همچون شعرهای حضرت حافظ
نامش مرا ذکر شب و ورد سحر باشد
 
از خویش می پرسم ؟ کجا دنبال او هستی ؟
ـ هر جا که حتی ذره ای از او اثر باشد
 
می گویم و می دانم این را کاین چنین یاری
در دفتر افسانه پردازان مگر باشد!

غلامرضا طریقی
۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

حتی اگر نباشی ، دنیا ادامه دارد!
دردا که درد امروز فردا ادامه دارد
 
بعد از تو خاطراتت ماندند تا بدانم
گیرم به شکل کابوس رویا ادامه دارد
 
افسانه چون خود عشق پایان نمی پذیرد
حتی در این تغزل نیما ادامه دارد
 
صدها جمال هر روز چین میخورند اما
تا جذبه ی جنون هست لیلا ادامه دارد
 
سر در هوایی موج او را به صخره کوبید
اما بدون او هم دریا ادامه دارد
 
عشق است و راه دورش راهی که در دل ما
جایی اگر نباشد بی جا ادامه دارد


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۵۴
هم قافیه با باران
همیشه برده، خواه تو، همیشه مات، خواه من
بچین، دوباره می‌زنیم، سفید تو، سیاه، من

ستاره‌های مهره و مربّعات روز و شب
نشسته‌ام دوباره روبه‌روی قرص ماه، من

پیاده را دو خانه تو وَ من یکی، نه بیش‌تر
همیشه کلّ راه تو، همیشه نصف راه، من

تمسخر و تکان اسب و اندکی درنگ، تو
نگاه و دست بر پیاده باز هم نگاه، من

یکی تو و یکی من و یکی تو و یکی نه من
دوباره روسفید تو، دوباره روسیاه، من

دوباره شاد لذّت نبرد تن به تن تو و   
دوباره شرمسار ارتکاب این گناه، من

تو برده‌ای و من خوشم که در نبرد زندگی
تو هستی و نمانده‌ام دمی بدون شاه، من

غلامرضا طریقی
۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران

بس است هر چه زمین از من و تو بار کشید
چگونه می شود از زندگی کنار کشید ؟

چقدر می شود آیا به روی این دیوار
به جای پنجره نقاشی بهار کشید ؟

برای دور زدن در مدار بی پایان
چقدر باید از این پای خسته کار کشید ؟

گلایه از تو ندارم چرا که آن نقاش
مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید

حکایـت من و تو داستان تکه یخی ست
که در برابر خورشید انتظار کشید

چگونه می شود از مردم خمار نگفت
ولی هزار رقم دیده خمار کشید ؟

اگر بهشت برای من و تو است چرا
پس از هبوط ، خدا دور آن حصار کشید ؟

چرا هر آنچه هوس را اسیر کرد اما
برای تک تکشان نقشه فرار کشید ؟

خدا نخست سری زد به جبه منصور
سپس به دست خودش جبه را به دار کشید

خودش به فطرت ابلیس سرکشی آموخت
و بعد نقطه ضعفی گرفت و جار کشید

غزل ، قصیده اگر شد مقصر آن دستی است
که طرح قصه ما را ادامه دار کشید !

غلامرضا طریقی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران