هم‌قافیه با باران

۱۹۰ مطلب با موضوع «شاعران :: فاضل نظری» ثبت شده است

حتی اگر از عشق سری خواسته بودم
از شوکت سیمرغ، پری خواسته بودم

خورشید درخشان به کفم بود، ولی من
از شمع، دل شعله وری خواسته بودم

با عقل خود از عشق سخن گفتم و خندید
آری ! خبر از بی خبری خواسته بودم

غیر از ضررم مشورت دوست نبخشید
ای کاش ز دشمن نظری خواسته بودم

افسوس!خدا حاجت یک عمر مرا داد
ای کاش لب سرخ تری خواسته بودم

فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست

نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
 به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید ــ
بِرویَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست

حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست

نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
 به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید ــ
بِرویَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست

فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۴۰
هم قافیه با باران

چنان که از قفس هم دو یاکریم به هم
از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم

به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج
چنان دو نیمه ی سیبی که هر دو نیم به هم

من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب
من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم

شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است
شبیه بودن گل های بی شمیم به هم

من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم

بیا شویم چو خاکستری رها در باد
من و تو را برساند مگر نسیم به هم

فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۳۹
هم قافیه با باران

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌خوانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند

فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۵:۳۶
هم قافیه با باران

باید امشب ﻟﺐِ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻟﺐِ ﺗﻮ ﺟﻮﺭ ﺷﻮﺩ
ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﻮﺩ

ﺁﯾﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﯿﺎﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺠﻮّﺯ ﺑﺪﻫﺪ
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﻮﺭﻩ ِ ﺍﻭ ، ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺷﻮﺩ !

ﻧﺎﻡِ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﭘﯿﺎﻡ ﺁﻭﺭِ ﻣﺴﺖ
ﺟﺒﺮﺋﯿﻞِ ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺷﻮﺩ

ﻫﺮ ﮐﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﻦِ ﻣﺮﺍ ﺍﻧﮓ ﺯﻧﺪ
ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﺖِ ﺩﺭﮔﺎﻩِ ﺗﻮ ، ﺍﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﺩ !

ﻣﻦ ﭘﯿﻤﺒﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ، ﺩﯾﻦِ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ
ﮐﺎﺵ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦِ ﺯ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﯼِ ﺗﺎ ﮔﻮﺭ ﺷﻮﺩ !

ﺍُﻃﻠِﺐُ ﺍﻟﻌﺸﻖ ﻣِﻦَ ﺍﻟﻤﻬﺪِ ﺍﻟﯽ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼِ ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺷﻮﺩ

فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۲
هم قافیه با باران

از شوق تماشای شب چشم تو سرشار
آیینه به دست آمده‌ام بر سر بازار
 
هر غنچه به چشم من دلتنگ جز این نیست
یادآوری خاطره‌ی بوسه‌ی دیدار
 
روزی که شکست آینه با گریه چه می‌گفت؟
دیوار به آیینه و آیینه به دیوار!
 
کشتم دل خود را که نبینم دگری را
یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار
 
چون رود که مجبور به پیمودن خویش است
آزاد و گرفتارم – آزاد و گرفتار
 
ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد
برخیز فدای سرت، انگار نه انگار
 
تا لحظه‌ی بوسیدن او فاصله‌ای نیست
ای مرگ به قدر نفسی دست نگه‌دار
 
فاضل نظری

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

همچنان صیاد را صحرا به صحرا می کشند
آهوان مست جور چشم او را می کشند

زیر بار عشق، قامت راست کردن ساده نیست
موج ها باری گران بر دوش دریا می کشند

قصه ی انگشتری بی مثلم اما بی نگین
دوستان از دست من شرمندگی ها می کشند

قامتم هر قدر رعناتر شود، خورشید و ماه
سایه ام را بیشتر بر خاک دنیا می کشند

شرک موری بود بر سنگ سیاهی در شبی!
چشم های ما فقط «رنج» تماشا می کشند

فاضل نظری

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۱۶
هم قافیه با باران

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی است
که آن‌چه در سر من نیست، ترس رسوایی است

چه غم که خلق به حُسن تو عیب می‌گیرند؟
همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی است

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی است

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی است

کنون اگر چه کویرم هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ‌های دریایی است


فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۳
هم قافیه با باران

بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود
بر تو می‌شد زخم‌ها زد، بر من اما ننگ بود

با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صدفرسنگ بود

گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود

چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود

من پشیمان نیستم، اما نمی‌دانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگ‌ها یکرنگ بود

در دلم آیینه‌ای دارم که می‌گوید به آه
در جهان سنگدل‌ها کاش می‌شد سنگ بود

فاضل نظری

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۹
هم قافیه با باران
خواب دیدیم که رؤیاست، ولی رؤیا نیست
عمر، جز «حسرت دیروز» و «غم فردا» نیست

هنر عشق فراموشی عمر است، ولی
خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست

ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ؟
در پری خانه ی ما حوصله ی غوغا نیست

ما پلنگیم! مگو لکه به پیراهن ماست
مشکل از آینه ی توست! خطا از ما نیست

خلق در چشم تو دل سنگ، ولی ما دل تنگ
«لا الهی»  هم اگر آمده بی «الا» نیست

موج شوریده دل، آشفته ی ماه است ولی
ماه را طاقت آشفتگی دریا نیست

بر گل فرش، به جان کندن خود فهمیدیم
مرگ هم چاره ی دل تنگی ماهی ها نیست

فاضل نظری
۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۰:۳۷
هم قافیه با باران

کاری به کار عقل ندارم،به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا ؟!

فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۴۶
هم قافیه با باران

سرنوشت تو هم ای عشق فراموشی بود
حک نمی کرد اگر نام تو را تیشه ما

ما دو سرویم درآغوش هم افتاده به خاک
چشم بگشا که گره خورده به هم ریشه ما

فاضل نظری

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران

کاروان غنچه های سرخ، روزی می رسد

قیمت لب های سرخت روزگاری بشکند !

فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

شباهت من و تو هرچه بود، ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی ست

کنون اگرچه کویرم، هنوز در سرِ من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست…

فاضل نظری

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران
کاری به کار عقل ندارم، به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟!

فاضل نظری
۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

توان گفتن آن راز جاودانی نیست
تصوری هم از آن باغ ِ ارغوانی نیست!

پر از هراس و امیدم ، که هیچ حادثه‌ای
شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست

ز دست عشق به‌جز خیر، برنمی‌آید
وگرنه پاسخ دشنام مهربانی نیست

درختها به من آموختند فاصله‌ای
میان عشق زمینی و آسمانی نیست

به روی آینه پرغبار من بنویس
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست

فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران
زمانِ عاشقی شده، زمانِ انتخاب نیست
غزل بگو برای عشق،غزل که بی جواب نیست
 
تلاطمی ز موج عشق، رسیده پشت پلک تو
ببار ابر بی قرار، که عاشقی سراب نیست
 
به واژه ها قسم که عشق، بدون مرزو انتهاست
شبیه شعرنابِ تو،اگرچه بی حساب نیست
 
تویی شبیهِ شعر و من، فقط شبیه واژه ای
نقاب عاشقی زدم! نه عاشقی نقاب نیست
 
اذان صبح آمده، تلنگری زده به من
که جرعه ای زمن بنوش،غزل فقط شراب نیست
 
نوشته ای به پیله ها،حدیث ‌پروانه گی اَت
که دفتری ز عشق شد،کتابِ تو کتاب نیست

فاضل نظری
۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۳
هم قافیه با باران
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

فهم این :.8'ندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است


فاضل نظری

۱ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۸
هم قافیه با باران
اگرچه شرم من از شاعرانگی باشد
مخواه روزی من بی‌ترانگی باشد

نظربلند عقابی که آسمان بااوست
چگونه در قفس مرغ خانگی باشد

عجیب نیست اگر سر به صخره می‌کوبم
که موج را عطش بی‌کرانگی باشد

مرا که طاقت این چند روز دنیا نیست
چگونه خوصله‌ی جاودانگی باشد

به اصل خویش به صد شوق بازمی‌گردم
اگر قرار تو با من یگانگی باشد
فاضل نظری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران
بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم
بیچاره من! اگر نشناسی مرا تو هم

دیدی بهای عشق به جز خون دل نبود
آخر شدی شهید در این بلا تو هم

آیینه ای مکدرم از دست روزگار
آهی بکش به یاد من,ای بی وفا توهم

چندی ست از تو غافلم ای زندگی ببخش
چنگی نمیزنی به دل این روزها تو هم

ای زخم کهنه ای که دهان باز کرده ای
چون دیگران بخند به غم های ما توهم

تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد
چشم انتظار باش در این ماجرا توهم

فاضل نظری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران