هم‌قافیه با باران

۱۹۰ مطلب با موضوع «شاعران :: فاضل نظری» ثبت شده است

ای رفته کم کم از دل و جان! ناگهان بیا
مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا

قصد من از حیات، تماشای چشم توست
از چشم‌زخم بدنظران در امان بیا

جام شراب نیست که در کف گرفته است
خون می‌خورد ز دست غمت ارغوان بیا

ای لحظه‌ای که در سر هر شاخه فکر توست
ای نوبهار تا به ابد جاودان بیا

این صید را به معجزه‌ی عشق زنده کن
عیسای من به دیدن این نیمه‌جان بیا

یک عمر آمدم به در خانه‌ات، تو نیز
یک‌دم به خانه‌ی من بی‌خانمان بیا

فاضل نظری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران
بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود
بر تو می‌شد زخم‌ها زد، بر من اما ننگ بود

با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صدفرسنگ بود

گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود

چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود

من پشیمان نیستم، اما نمی‌دانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگ‌ها یکرنگ بود

در دلم آیینه‌ای دارم که می‌گوید به آه
در جهان سنگدل‌ها کاش می‌شد سنگ بود


فاضل نظری

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران
گر نمی‌آمیخت با ظاهرپرستی دین ما
سایه‌ی نفرین نمی‌افتاد بر آمین ما

در تقلای عبادت غافل از مقصد شدیم
از سفر واداشت ما را توشه‌ی سنگین ما

عشق را گفتم چرا بر من نبستی راه؟ گفت
راه بر گمراه بستن نیست در آیین ما

بی تو چون بیمار، زیر دست عقل افتاده‌ایم
این طبیب ای کاش برمی‌خاست از بالین ما

ای که گفتی دوستانم رشک بر من می‌برند
دشمنان هم چون تو ناچارند از تحسین ما

فاضل نظری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران
کاش نهانش نگه نداشته بودم
شیشه‌ی می را کجا گذاشته بودم

حاصل رنجم چه بود؟ حسرت و افسوس
کاش گل آرزو نکاشته بودم

از تو برای کسی اگرچه نگفتم
مهر تو را در دلم نگاشته بودم

تا نه به مسجد روی نه میکده بی من
کوچه به کوچه نفر گماشته بودم

چشم به حیرت گشودم و تو نبودی
کاش سر از خواب برنداشته بودم

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران
سایه افکندند بر دنیا سیاهی‌ها اگر
با تو خواهم ماند حتی در تباهی‌ها اگر

تنگ آب اینقدر هم کوچک نمی‌امد به چشم
فکر ازادی نمی‌کردند ماهی‌ها اگر

ما به راه خویش می‌رفتیم، دشمن‌دوستان
خود نمی‌بردند ما را تا دوراهی‌ها اگر

ما سبکباران خاک بی‌نیازی را چه غم
سرگران گشتند با ما پادشاهی‌ها اگر

لذت فرمانروایی غیر ذلت هیچ نیست
در حساب آیند روزی بی‌گناهی‌ها اگر

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران
بردار دل از شیشه‌ی رازی که شکسته‌است
از آینه‌ی چشم‌نوازی که شکسته‌است

جز آن نمی‌آید از این قلب پر از درد
اینقدر مزن چنگ به سازی که شکسته‌است

چون برکه‌ی یخ‌بسته پر از حسرتم ای ماه!
دل بی تو چو شبهای درازی که شکسته‌است

این توبه که در لحظه پشیمانم از آن را
دیگر به شکستن چه نیازی که شکسته‌است

تردید سزاوار دل عاشق من نیست
ای دوست مکن شک به نمازی که شکسته‌است

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران
همین قدر از تو می‌دانم که بر خاکی نمی‌تازی
مگر بر پشته‌ای از کشته‌ها پرچم برافرازی

بر ابرویت قسم وقتی غضب کردی یقن کردم
که می‌واهی مرا با یک نگاه از پا بیندازی

بزن چنگی به گندمزار گیسویت مر قدری
زکات خون دلهای فقیران را بپردازی

به شرط آبرو یا جان قمار عشق کن با ما
که ما جز باختن چیزی نمی‌خواهیم از این بازی

از این شادم که در زندان یادت گرچه محبوسم
تو از من چون صدف در سینه مروارید می‌سازی

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۸
هم قافیه با باران
به دست لفظ به معنا شدن نمی‌گنجم
سکوت آهم و در صد سخن نمی‌گنجم

مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمی‌گنجم

ضمیر مشترکم، آنچنان که «خود» پیداست
که در حصار تو و ما و من نمی‌گنجم

«تن است؛ شیشه» و «جان؛ عطر» و «عمر؛ شیشه‌ی عطر»
چو عمر در قفس جان و تن نمی‌گنجم

ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم
که در کنار تو در پیرهن نمی‌گنجم

به سر هوای تو می‌پرورم که مثل حباب
اگرچه هیچم، در خویشتن نمی‌گنجم

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۱
هم قافیه با باران

به تعداد نفوسِ خلق اگر سوی خدا راه است
همان قدر انتخابِ راه دشوار است و دلخواه است!

قلندر ها و درویشان و حق گویان و عیاران
من از راهی خبر دارم که ذکرش قل هو الله است!

ندارم آرزویی جز مقامِ عشق ورزیدن
که از دل آخری حُبّی که بیرون می شود، جاه است!

خدایا عشق ما را می‌کشد یا زنده می‌سازد

هوای وصل، هردم چون نفس، جانبخش و جانگاه است


سکوتی سایه افکنده است همچون ابر بر صحرا
شب آرام است و نخلستان پر از تنهاییِ ماه است!

کسی با چاه رازِ رنجِ خود را باز می گوید
چه تسبیحی ست؟ این آه است... این آه است...این آه است

نمی خوانم خدایش، گرچه از اوصاف او پیداست
که هم بر عیب ستار است و هم بر غیب آگاه است

به سویش بس که مردم چون گدا دست طلب دارند
جوانمردانِ بسیاری گمان دارند او شاه است!

به سلطانِ جهان، شاهِ عرب گفتند و عیبی نیست
به هر تقدیر دستِ لفظ از توصیف کوتاه است!

فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۲
هم قافیه با باران
مثل کوهی که سر از آب نیاورد برون
دیربرخواستی ازخواب خوش ای بخت نگون

عقل من گرچه به‌جز چون و چرا هیچ نداشت
بعد انکار تو دیگر نه چرا داشت، نه چون

چون اناری سر راه تو به خاک افتادیم
تا بغلتیم در آغوش تو ای رود! به خود

دل بی‌حوصله صدبار فروریخته بود
زیر این سقف نمی‌زد اگر آن آه ستون

پاسخی درخور پیچیدگی موی تو نیست
می‌کشد کار من از فکر تو اخر به جنون

فاضل نظری
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس

با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس

آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس

پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس

دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس

مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۵
هم قافیه با باران
در چرخش تاریخ، چه سرخورده چه سرخوش
دنیا نه به جمشید وفا کرد، نه کوروش

آسوده‌ام از آتش نیرنگ حسودان
از تهمت سودابه بری باد، سیاوش

ما اهلی عشقیم چه بهتر که بمیریم
جایی که در آن شرط حیات است توحش

ای دل! من اگر راز نگهدار تو بودم
این چشمه‌ی خشکیده نمی‌کرد تراوش

من بی تو سرافکنده و دم‌سردم و دلخون
ای عشق! سرت سبز و دمت گرم و دلت خوش

فاضل نظری
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۱
هم قافیه با باران

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد

فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

با اینکه خلق بر سر دل می‌نهند پا
شرمندگی نمی‌کشد این فرش نخ‌نما

بهلول‌وار فارغ از اندوه روزگار
خندیده‌ایم! ما به جهان یا جهان به ما

کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی‌شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟

فرق میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همه سنگریزه‌ها


فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

عقل اگر می‌خواهد از درهای منطق بگذرد
باید از خیر تماشای حقایق بگذرد

آنچه آن را علم می‌دانند، اهل معرفت
مثل نوری باید از دل‌های عاشق بگذرد

طفل می‌گرید مگر می‌داند این دنیا کجاست؟
عمر چون با های‌های آمد به هق‌هق بگذرد

هر بهاری باغبان راضی به تابستان شود
باید از خون دل صدها شقایق بگذرد

صبر بر دور جدایی نیست ممکن بی‌شراب
همتی کن ساقیا! تا مثل سابق بگذرد

از گناه مست اگر زاهد به کفر آمد چه غم
از خطای اهل دل باشد که خالق بگذرد


فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

پیشکش ما به چشم یار نیامد
خواستمش جان کنم نثار، نیامد

هر چه پریدند پلک‌های تمنا
مژده پایان انتظار نیامد

جام شرابی که طعم بوسه به لب داشت
پیر شدیم و شبی به کار نیامد

هر چه درخشید ماه و جلوه‌گری کرد
هیچ پلنگی به کوهسار نیامد

آه! که هر بار یاد عشق تو کردم
در نظرم مرگ ناگوار نیامد

قافله عمر هست و حوصله‌اش نیست
کیست که با زندگی کنار نیامد؟


فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۹
هم قافیه با باران

قاصدک‌های پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم می‌توان از یاد برد

ای که می‌پرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانه‌ای را برد از بنیاد برد

عشق می‌بازم که غیر از باختن در عشق نیست
در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد برد

شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن‌ها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد

جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر
هر چه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد

در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست
هر که در میخانه از مستی نزد فریاد برد


فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران
با آنکه بی‌دلیل رها می‌کنی مرا
آنقدر عاشقم که نمی‌پرسمت چرا؟

در پیچ و تاب عشق، به معنای هجر نیست
رودی ز رود دیگر اگر می‌شود جدا

خون می‌خوریم در غم و حرفی نمی‌زنیم
ما عاشق توایم همین است ماجرا

خوش باد روح آنکه به ما کنایه گفت
گاهی به‌قدر صبر بلا می‌دهد خدا

حق با تو بود هر چه بکوشد نمی‌رسد
شیر نفس‌بریده به آهوی تیزپا

ای عشق! ای حقیقت باور نکردنی!
افسانه‌ای بساز خود از داستان ما

فاضل نظری
۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۳۰
هم قافیه با باران

گر چه با تقدیر ناچار از مدارا کردنم
عشق اگر حق است، این حق تا ابد برگردنم

تا بپندارم که سهمی دارم از پروانگی
پیله‌ای پیچیده از غم‌های عالم برتنم

بر سر این سرو، آخر برف هم منت گذاشت
دست زیر شانه‌ام مگذار! باید بشکنم

من که عمری دل برای دوستان سوزانده‌ام
حال باید دل بسوزاند برایم دشمنم

گر چه از آغوش تو سهمی ندارم جز خیال
بوی گیسوی تو را می‌جویم از پیراهنم

عاشقی با گریه سر بر شانه یاری گذاشت
از تو می‌پرسم بگو ای عشق! آیا این منم؟


فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۲۸
هم قافیه با باران

اگر چه هم‌قدم گردباد می‌گردم
دمی نرفته ز یادم که کمتر از گردم

چرا ز سینه من دود آه سرنزند
که کوهی از غم و آتشفشانی از دردم

نه پرخروش! که من، آبشار یخ‌زده‌ام
نه پرغرور! که آتشفشان دلسردم

فریب خورده عقلم، شکست خورده عشق
من از که شکوه کنم؟ چون به خود ستم کردم

همیشه جای شکایت ز خلق بسیار است
ولی برای تو از خود شکایت آوردم


فاضل نظری

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران