هم‌قافیه با باران

۳۳ مطلب با موضوع «شاعران :: فروغی بسطامی» ثبت شده است

چه عقده‌هاست به کار دلم ز بخت سیاه
که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه

نعوذبالله از این زاهدان جامه سفید
تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه

یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند
یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه

یکی خراب لب لعل او نخورده شراب
یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه

یکی ز غمزهٔ خونخواره‌اش تپیده به خون
یکی ز حسرت نظاره‌اش نشسته به راه

یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل
یکی ز گردش چشمان او به حال تباه

یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک
یکی به رهگذر او کشیده لشکر آه

هوای مغبچگان آن چنان خرابم کرد
که در سرای مغانم نمی‌دهند پناه

دمی به چشم من آن سرو قد نهشت قدم
گهی به حال من آن ماه رو نکرد نگاه

بپا نموده قیامت ز قامت دلجو
پدید ساخته جنت ز عارض دلخواه

ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو
ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه

خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن
نمونه‌ای است ز شمشیر ناصرالدین شاه

ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گیر
که نقش رایت منصور اوست نصرالله

شکسته حملهٔ او پشت صد هزار سوار
دریده صارم او قلب صدهزار سپاه

رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر
سر مبارک او زیب بخش تاج و کلاه

همیشه عاشق دیدار اوست دیدهٔ بخت
مدام شایق بالای اوست جامهٔ جاه

فروغی از کرم شاه دستگیر شود
برآن سرم که عروسی به برکشم دل خواه

فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران

کف بر کف جانانه و لب بر لب جام است
در دور سپهر آن چه دلم خواست به کام است

آنجا که بناگوش تو شامم همه صبح است
و آنجا که سر زلف تو صبحم همه شام است

من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است
من باده خورم با تو اگر ماه صیام است

تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر
تا شیخ نگوید که می ناب حرام است

در دور سیه چشم تو مردم همه مستند
دوری به ازین چشمی اگر دیده کدام است

افسوس که در خلوت خاصت ننشسته
وز هر طرفی بر سر من شورش عام است

سودای لبت سوخت دل خام طمع را
تا خلق نگویند که سودای تو خام است

حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر
خال و خط مشکین تواش دانه و دام است

جان بر لبم آمد پی نظاره فروغی
آن ماه اگر جلوه کند، کار تمام است

فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۲۴
هم قافیه با باران

مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند 
یک سسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند

مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند

فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

جانسپارى به ره غمزه جانان باید
تیرباران قضا را سپر از جان باید

بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داری
دامن کفر رها کن گرت ایمان باید

از پریشانی اگر جمع نگردد غم نیست
هر که را بویی از آن زلف پریشان باید

گریه چون ابر بهاری چه کند گر نکند
هر که را کامی از آن غنچه خندان باید

آن که منع دلم از چاک گریبان تو کرد
خاکش اندر لب و چاکش به گریبان باید

چشم من قامت دل جوی تو را می جوید
زان که بر دامن جو سرو خرامان باید

عاشقان جز دهنت هیچ نخواهند آری
تشنه کامان تو را چشمه حیوان باید

عکس رخسار تو در چشم من افتاد آری
شمع افروخته را رو به شبستان باید

از سر کوی تو حیف است فروغی برود
که گلستان تو را مرغ غزلخوان باید

فروغى بسطامى

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۴
هم قافیه با باران

چون نرقصد جانم از شادی که جانانم تویی؟
محرمِ دل، مطلبِ تن، مقصدِ جانم تویی

آن که می جوید به هر شامی سرِ زلفت، منم
وان که می‌خواهد به هر صبحی پریشانم، تویی

آن که آسان می‌سپارد جان به دیدارت، منم
آن که مشکل می‌پسندد کارِ آسانم، تویی

فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را
که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را

به کوی می‌فروشان با هزاران عیب خوشنودم
که پوشیده‌ست خاکش عیب هر آلوده دامان را

تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن
که اینجا مور بر هم می‌زند تخت سلیمان را

تو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشر
اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را

نخواهد جمع شد هرگز پریشان حال مشتاقان
مگر وقتی که سازد جمع آن زلف پریشان را

دل و جان نظر بازان همه بر یکدیگر دوزد
نهد چون در کمان ابروی جانان تیر مژگان را

کجا خواهد نهادن پای رحمت بر سر خاکم
کسی کز سرکشی برخاک ریزد خون پاکان را

گر آن شاهد که دیدم من ببیند دیدهٔ زاهد
نخست از سرگذارد مایهٔ سودای رضوان را

من ار محبوب خود را می‌پرستم، دم مزن واعظ
که از کفر محبت اولیا جستند ایمان را

دمی ای کاش ساقی، لعل آن زیبا جوان گردد
که خضر از بی‌خودی بر خاک ریزد آب حیوان را

فروغی، زان دلم در تنگنای سینه تنگ آید
که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را

فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۲
هم قافیه با باران

در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را
آن‌جا که می‌رساند پیغامهای ما را

گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان
خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را

در پیش ماه‌رویان سر خط بندگی ده
کاین جا کسی نخوانده‌ست فرمان پادشا را

تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم
تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را

بالای خوش‌خرامی آمد به قصد جانم
یا رب که برمگردان از جانم این بلا را

ساقی سبو کشان را می خرمی نیفزود
برجام می بیفزا لعل طرب فزا را

دست فلک ز کارم وقتی گره گشاید
کز یکدیگر گشایی زلف گره گشا را

در قیمت دهانت نقد روان سپردم
یعنی به هیچ دادم جان گران‌بها را

تا دامن قیامت، از سرو ناله خیزد
گر در چمن چمانی آن قامت رسا را

خورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکین
بر عارضت نظر کن گیسوی مشک‌سا را

جایی نشاندی آخر بیگانه را به مجلس
کز بهر آشنایان خالی نساخت جا را

گر وصف شه نبودی مقصود من، فروغی
ایزد به من ندادی طبع غزل‌سرا را

شاه سریر تمکین شایسته ناصرالدین
کز فر پادشاهی فرمان دهد قضا را

شاها بسوی خصمت تیر دعا فکندم
از کردگار خواهم تاثیر این دعا را

فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینهٔ چشم من ببین
تا با خبر زعالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۳
هم قافیه با باران

وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم
تا بماند حسرت او بر دل حسرت نصیبم

درد بی‌درمان عشقم کشت و کرد آسوده‌خاطر
هم ز تاثیر مداوا هم ز تدبیر طبیبم

شب گدازانم به محفل، صبح دم نالان به گلشن
یعنی از عشقت گهی پروانه، گاهی عندلیبم

گر سر زلف پریشانت سری با من ندارد
پس چرا یک باره از دل برد آرام و شکیبم

گاه گاهی می‌توان کرد از ره رحمت نگاهی
بر من بی دل که در کوی تو مسکین و غریبم

کردمی در پیش مردم ادعای هوشیاری
گر نبودی در کمین آن چشم مست دل فریبم

تا کشید آهنگ مطرب حلقه در گوشم فروغی
فارغ از قول خطیب، آسوده از پند ادیبم

فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۸
هم قافیه با باران

بستهٔ زلف تو شوریده سرانند هنوز
تشنهٔ لعل تو خونین جگرانند هنوز

ساقیا در قدح باده چه پیمودی دوش
که حریفان همه در خواب گرانند هنوز

حال عشاق تو گلهای گلستان دانند
که به سودای رخت جامه درانند هنوز

از غم سینهٔ سیمین تو ای سیمین ساق
سنگ بر سینه زنان سیم برانند هنوز

نه همین مات جمال تو منم کز هر سو
واله حسن تو صاحب نظرانند هنوز

کاش برگردی از این راه که ارباب امید
در گذرگاه تو حسرت نگرانند هنوز

هیچ کس را نرسد دعوی آزادی کرد
که همه بندهٔ زرین کمرانند هنوز

همت ما ز سر هر دو جهان تند گذشت
دیگران قید جهان گذرانند هنوز

کامی از ماهوشان هیچ فروغی مطلب
کز سر مهر به کام دگرانند هنوز

فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

هم به حرم هم به دیر بدر دجا دیدمت
تا نظرم باز شد در همه جا دیدمت

سینه برافروختم، خانه فروسوختم
دیده به خود دوختم، عین خدا دیدمت

دل چو نهادم به مرگ، عمر ابد دادی‌ام
خو چو گرفتم به درد، محض دوا دیدمت

ز آتش لب تشنگی رفت چو خاکم به باد
خضر مسیحا نفس، آب بقا دیدمت

از خط عنبرفروش مردفکن خواندمت
وز لب پیمانه‌نوش هوش ربا دیدمت

بندهٔ عاصی منم خواجه مشفق تویی
زان که به مزد خطا، گرم عطا دیدمت

چشم فروغی ندید چون تو غزالی که من
هم به دیار ختن هم به ختا دیدمت

فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۷:۴۴
هم قافیه با باران

ساقیا کمتر می امشب از کرم دادی مرا
تا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مرا

دوش گفتی ماجرای وصل و هجرانت به من
هم امید لطف و هم بیم ستم دادی مرا

در محبت یک نفس آسایشم حاصل نشد
کز پس هر عافیت چندین الم دادی مرا

منکه در عهدت سر مویی نورزیدم خلاف
مو به مو، ناحق به گیسویت قسم دادی مرا

تا نهادم گام در کویت روا شد کام من
منتهای کام در اول قدم دادی مرا

تا فکندی حلقه های زلف را در پیچ و خم
بر سر هر حلقه ای صد پیچ و خم دادی مرا

گاهیم در کعبه آوردی و گاهی در کنشت
گه مسلمان و گهی کافر قلم دادی مرا

چون میسر نیست دیدار تو دیدن جز به خواب
پس چرا بیداری از خواب عدم دادی مرا

تا لبان من شدی در مدح سلطان عجم
شهرتی هم در عرب هم در عجم دادی مرا

فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران
المنةالله که به عهد رخ و زلفت
بر گردن من منت شام و سحری نیست

پیداست ز نالیدن مرغان گلستان
کاسوده ز سودای غمش هیچ سری نیست

فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه
اندر سفر عشق مرا هم سفری نیست

تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت
الحق که درین پرده چنین پرده‌دری نیست

گفتی که چه داری به خریداری لعلش
جز اشک گران مایه به دستم گهری نیست

تا خود نشوی شانه، به زلفش نزنی چنگ
انگشت کسی کارگشای دگری نیست

جز دردسر از درد کشی هیچ ندیدم
افسوس که در بی خبری هم خبری نیست

فروغی بسطامی
۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

کفر زلفش رهزن دین است گویی نیست هست
کافری سرمایه‌اش این است گویی نیست هست

تا چه کرد آن سنبل نورسته در گل‌زار حسن
کش قدم بر فرق نسرین است گویی نیست هست

تا هوای عنبرین مویش مرا بر سر فتاد
مو به مویم عنبرآگین است گویی نیست هست

شانه تا زد چین زلفش را به همراه صبا
کاروان نافهٔ چین است گویی نیست هست

با صف مژگان به قتل مردم صاحب نظر
چشم مستش مصلحت بین است گویی نیست هست

با نظربازی که هرگز ترک مهر او نکرد
ترک چشمش بر سر کین است گویی نیست هست

تا ز دستم سر کشید آن گلبن باغ مراد
دیده‌ام پراشک رنگین است گویی نیست هست

وصل جانان قسمت اهل هوس شد ای دریغ
گل نصیب دست گل‌چین است گویی نیست هست

هر کجا کز عشق او عشاق ذکری سر کنند
الحق آنجا جای تحسین است گویی نیست هست

از دل خونینم ای زلف مسلسل سرمپیچ
زان که اول نافه خونین است گویی نیست هست

گر فروغی گفت من عاشق نی‌ام باور مکن
کوه‌کن را شور شیرین است گویی نیست هست

فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران
همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود
آه از این راه که باریک تر از موی تو بود

رهرو عشق از این مرحله آگاهی داشت    
که ره قافله‌ی دیر و حرم سوی تو بود

گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید    
که سر همت ما بر سر زانوی تو بود

پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد    
بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود

پنجه‌ی چرخ ز سر پنجه‌ی من عاجز شد    
که توانایی‌ام از قوت بازوی تو بود

زان شکستم به هم آیینه‌ی خودبینی را    
که نگاهم همه در آینه‌ی روی تو بود

پیر پیمانه‌کشان شاهد من بود مدام    
که همه مستیم از نرگس جادوی تو بود

تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم    
که قیامت مثل از قامت دل‌جوی تو بود

ماه نو کاسته از گوشه‌ی گردون سر زد    
که خجالت‌زده‌ی گوشه‌ی ابروی تو بود

نفس خرم جبریل و دم باد مسیح    
همه از معجزه‌ی لعل سخنگوی تو بود

مهربانی کسی از دور فلک هیچ ندید    
زان که هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود

هیچ کس آب ز سرچشمه‌ی مقصود نخورد    
مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود

دوش با ماه فروزنده فروغی می‌گفت    
کافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود

فروغی بسطامی
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۳
هم قافیه با باران
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی

مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی

چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی

مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی

بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی

چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی

به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی

اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی

رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی

تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت
گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی

فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی

فروغی بسطامی
۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی

مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی

چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی

مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی

بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی

چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی

به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی

اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی

رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی

تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت
گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی

فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی

فروغی بسطامی
۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۰:۴۵
هم قافیه با باران

گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند
حاشا که مشتری سر مویی زیان کند

چون از کرشمه دست به تیر و کمان کند   
کاش استخوان سینه ما را نشان کند

در دست هر کسی نفتد آستین بخت
الا سری که سجده‌ی آن آستان کند

گر عقل خواند از قد او خط ایمنی
اول علاج فتنه‌ی آخر زمان کند

گر عشقم آشکار شد، انکار من مکن
کاتش به پنبه کس نتواند نهان کند

من پیر سالخورده‌ام او طفل سالخورد
چندان مجال کو که مرا امتحان کند

گاهی ز می خرابم و گاهی ز نی کباب
کو حالتی که فارغم از این و آن کند

تنگ شکر شود همه کام و دهان من
چون دل خیال آن بت شیرین دهان کند

سیمرغ کوه قاف حقیقت کنون منم
کو عارفی که قول مرا ترجمان کند

باید رضا به حکم قضا بود و دم نزد
مرد خدا چسان گله از آسمان کند

طوطی ز شرم نطق فروغی شود خموش   
هر گه بیان از آن لب شکرفشان کند

فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۱
هم قافیه با باران

تا اختیار کردم سر منزل رضا را
مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را

تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را

چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را

دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت
من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را

یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر
خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را

دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی
کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را

بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش
بندی به پا توان زد صبر گریز پا را

یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت
بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را

آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن
ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را

گر سوزن جفایت خون مرا بریزد
نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را

تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد
کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را


فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را

نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن
کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را

گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس
ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را

بی‌بها جنس وفا ماند هزاران افسوس
که ندانست کسی قیمت این کالا را

حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش
که نخورده‌ست کس امروز غم فردا را

کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر
کز چه رو سوخته پروانهٔ بی‌پروا را

عشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کرد
که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را

سیلی از گریهٔ من خاست ولی می‌ترسم
که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را

به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد
قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را


فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران