هم‌قافیه با باران

۵۵ مطلب با موضوع «شاعران :: قاسم صرافان» ثبت شده است

عشق یعنی که به شوق تو به صحرا بزنم
به هوای دل پاک تو به دریا بزنم

عشق یعنی بشوم آهوی آواره‌ی تو
بدهم دل به صدای خوش نقاره‌ی تو

عشق یعنی طپش این دل بارانی من
لطف پیدای تو و گریه‌ی پنهانی من

و خدا خواست که از دست تو درمان برسد
خواست تا عطر علی‌ش به خراسان برسد

یا رضا گفتم و وا شد به نگاهت گره ها
چه خبرها که رسید از دل این پنجره ها

یا رضا گفته و بینا شده چشمان کسی
یا رضا گفته اسیری که به دادش برسی

عشق یعنی به هوایت گذر از دامن و دشت
عشق در شوق سلامی ست، سرِ ساعت هشت

عشق در قلب قطاری است که از قم برسد
در نمازی است که تا رکعت هشتم برسد ...


قاسم صرافان

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

«بدر» یادش مانده آن روزی که می‌لرزاندیش
آن رجزهایی که می‌خواندی و می‌ترساندیش
ذوالفقارت شکل «لا» با دسته‌ای کوتاه بود
«لا اله» آن روز در دستان «الّا الله» بود
«لا اله» آن روز جز سودای «الّا هو» نداشت
رویِ حق بی تیغِ تو بالای چشم، ابرو نداشت
تیغ را بالا که بردی، آسمان رنگش پرید
تا فرود آمد، زمین خود را کمی پایین کشید
«حمزه» یک چشمش به میدان چشم دیگر سوی تو
تیغ را گم کرده است از سرعت بازوی تو
ذوالفقار آن گونه با سرعت به هر کس خورده است
مدتی مبهوت مانده تا بفهمد مرده است
خشمِ تو از رعدِ «یا قهّار» و «یا جبّار» بود
بعد از آن بارانِ «یا ستّار» و «یا غفّار» بود
بعد از آن باران، عجب رنگین کمانی دیده‌ام
دیده‌ام نورِ تو را، از هر طرف چرخیده‌ام
در ازل خندیدی و دامن کشیدی تا ابد
من تو را باور کنم یا «ما لَهُ کفواً احد»؟
خطبه‌های ناتمامت را بیا کامل بگو
بی الف، بی نقطه، اصلا بی حروف از دل بگو
ساقی شیرین زبان! حالا که خامند این لغات
این تو و این: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
در دلم «قد قامتِ» عشقت قیامت می‌کند
قصّه ‌ام را «بشنو از نی چون حکایت می‌کند»
باز هم حس می‌کنم حوض دلم دریا شده‌ است
مثل این که «یا علی»هایم صد و ده تا شده است
«ما رَمَیْتِ» تیر تو زیباست، بر دل می‌زنی
چون که از دل می‌زنی، یک راست بر دل می‌زنی
تیر شعری می‌زنم اما هدف در دست توست
پادشاها! مُهر ایوان نجف در دست توست


قاسم صرّافان

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۹
هم قافیه با باران
عشق یعنی یکی درون دو تن
عشق یک روح رفته در دو بدن
عشق زهراست روبروی علی
نظر آنهم فقط به سوی علی
عشق راهی بدون خاتمه است
آخر، این راه، راهِ فاطمه است
فاطمه قاب روبروی علی است
فاطمه غرق در وضوی علی است
فاطمه در کنار حیدر نه
فاطمه دختر پیمبر نه
خلق احمد به نور فاطمه بود
نور حیدر ظهور فاطمه بود
خلق عالم به خاطر زهراست
مادر ما و مادر باباست
دل شد از این حماسه بی‌پروا
حسبنا الله و حسبنا زهرا
یازده ماه دور گردن اوست
یازده گل به روی دامن اوست
یازده نور و یازده ساغر
یازده جوی جاری از کوثر
یازده عاشق از تبار علی
یازده عکس یادگار علی
یازده قبله یازده قرآن
یازده کهکشان بی پایان
یک دل او دارد و ازآن علی ست
فاطمه زور بازوان علی‌ ست
یا علی بر لبش که جاری شد
برق زد عشق و ذوالفقاری شد
ذوالفقاری که خواهر زهراست
سختیش برق باور زهراست
ذوالفقاری که حق به لب دارد
روح از مشرکان طلب دارد
ذوالفقاری که برق تا می‌زد
لشکری صف نبسته جا می‌زد
شکل لا بود و از فنا می‌گفت
با علی بود و از خدا می‌گفت
تا که در دستهای حیدر بود
صحنه‌ی رزم، روز محشر بود
تیغ در پنجه‌های حیدر گشت
یک نفر آمد و دو تا برگشت
تیغش از بس سبک رها شده بود
تن دوان بود و سر جدا شده بود
تن دوان بود و بی خبر که چه شد؟
در هوا گیج مانده سر که چه شد؟
تا علی عزم سر زدن کرده
ملک الموت هم کم آورده
ضربدر بین ضربه‌ها می‌زد
اینچنین سر دو تا دو تا می‌زد
با هم افتد دو سر، نگو لاف است!
کمترش پیش حیدر اسراف است
شیر مست است و تیغ در دستش
جام در دست و عشق سر مستش
شور مولاست این ولی از توست
فاطمه! مستی علی از توست
با تو تیغ علی دو دم دارد
با تو حیدر بگو چه کم دارد؟
دل شد از این حماسه بی‌پروا
حسبنا الله و حسبنا زهرا
آه! این قصه آخری هم داشت
عاشقی روی دیگری هم داشت...

قاسم صرافان
۱ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

می روی با فرق خونین پیش بازوی کبود
شهر بی زهرا که مولا! قابل ماندن نبود
با وضو آمد به قصد لیله الفرقت، علی!
ابن ملجم در شب احیاء چه قرآنی گشود
مسجد کوفه کجا، پشت در کوچه کجا
ضربت کاری که خوردی، یا علی! آن ضربه بود
دور محرابت نمی‌بیند ملائک را مگر؟
با چه رویی دارد این شمشیر می‌آید فرود
ساقیا در سجده هم جام شهادت می‌زنی
اولین مستی که می‌خوانی تشهد در سجود
کینه‌ای از ذوالفقارت داشت گویی در دلش
تا چنین فرق تو را وا کرد شمشیرِ حسود
رسم شد شق القمر کردن میان کوفیان
از همین شمشیر درس آموخت عاشورا، عمود
در وداعت با حسین اشک تو جاری می‌شود
دیده‌ای گویا از اینجا خیمه‌ها را بین دود
بین فرزندانی اما این حسینت را غریب
می‌کشندش با لبان تشنه در بین دو رود
با یتیمان آمدم پشت سرای زینبت
شیر آوردم پدر جان! دیر آوردم، چه سود؟

قاسم صرافان

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۶
هم قافیه با باران
سرّ توحید احمدی این ست: که علی را فقط خطاب کند
عرصه‌ی جنگ هم که تنگ شود روی حیدر فقط حساب کند

آی مرحب! برو کنار بایست، هدف انگار کندن در نیست
شیر حق این چنین که می‌غرّد آمده قلعه را خراب کند

روح انگار روح تازه گرفت، آمد از فاطمه اجازه گرفت
تا که در عرش، عکسِ حیدر را ـ درِ قلعه به دست ـ قاب کند

با دَم یا علی به هر دو دَمش، با هجوم سریع و پشت همش
ذوالفقار برهنه کاری کرد، ملک الموت اعتصاب کند

می‌پری آن طرف سواره، ولی عمرو! آن سوی خندق است علی
جنگجویی ندیده‌ام چون تو سوی مرگش چنین شتاب کند

دلت از او شنید و نرم نشد؟ پیش خورشید بود و گرم نشد؟
پس لب ذوالفقار او تنها می‌تواند تو را مجاب کند

فرق او را شکافتی، بشکاف! مُحرِم است او و خواست قبل طواف
در وضویش به رسم عاشق‌ها روی خود را به خون خضاب کند

تیغ بر عمرو، پهلوان حیدر آن چنان زد که حضرت داور
ضربه‌ی روز خندقِ او را، بهترین ضربه انتخاب کند

در میان عرب خبر پیچید، در دلش هر مبارزی فهمید
خاک خود را به باد خواهد داد رزم اگر با ابوتراب کند
همه دیدند امیر می‌آید زودتر از غدیر می‌آید
کی شود یک امینیِ دیگر شرح آن ضربه را کتاب کند؟

بیشتر بین عاشقانِ علی، حرف سلمان و مالک است ولی
رقص خرمافروش بر سرِ دار، دل ما را همیشه آب کند

بعد یک عمر ذکر یا حیدر مطمئنیم ساقی کوثر
به دل کوزه‌گر می‌اندازد خاک ما ساغر شراب کند

قلب ما در لحد که می‌بویند، به رقیب و عتید می‌گویند
بنده‌ی حیدرند بگذارید او بیاید خودش حساب کند

شعرم از برق ذوالفقار رسید، روشن و گرم و بی‌قرار رسید
تا به ذره‌ نگاه یار رسید، می‌رود کار آفتاب کند

شعر شمعی برای تو که نشد، قد گلدسته‌های تو که نشد
شادم اما، مگر شنیده کسی شاعرش را علی جواب کند؟

قاسم صرافان
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

دلبر شیرازیم در حافظیه می‌دوید
می‌دوید این سو و آن سو و مرا هم می‌کشید

از نفس افتاده بودم، با نفس‌هایش ولی
داشت جان تازه‌ای در قلب خشکم می‌دمید

شعرها می‌خواند از بر، شورها می‌شد به پا
شورها می‌ریخت در من، شعرها می‌آفرید

بوی نارنج و خم آرنج و زلف پر شکنج
حضرت حافظ هم اینجای غزل، لب می‌گزید

از سمن بویان غزل گفتی، دل ما آب شد
یا لسان الغیب! دیدی نوبت ما هم رسید

با همین خال سیاه ترک شیرازی من
صد سمرقند و بخارا می‌شد از حافظ خرید

حوری باغ ارم شد، لیلی باغ عفیف
دید مجنونم، مرا با گوشه چشمی برگزید

پایبوس حضرت شاه چراغم برد و بعد
شد کنار دستغیب از دیدگانم ناپدید

آن چنان بر پا شد آشوبی که گویی در دلم
یک نفس، لطفِعلی خان داشت قلیان می‌کشید

آمدم بیرون و دیدم شوخِ شیرین کارِ من
شادمان در صحن، دنبال کبوتر می‌دوید

سعدیه، خواندم گلستان و نظر کردم به گل
سکه‌ها انداختم در آب حوضش، با امید

ناگهان با خنده‌ای قلب مرا از جای کند
با همان سرعت که حوا سیب را از شاخه چید

خواستم چیزی بپرسم... تا لبش را غنچه کرد
گفتمش فالوده‌ی شیراز، بانو! می‌خورید؟

بعله را آنقدر شیرین گفت تا در آن سکوت
تاپ، تاپِ قلب من را، روح سعدی هم شنید

حلقه‌ای دیدیم در غوغای بازار وکیل
برق زد چشمان او و برق از چشمم پرید

مثل یوسف رفتم از بازار تا زندان ارگ
داشت عشقش سینه و پیراهنم را می‌درید

دست در دست هم، از دروازه قرآن رد شدیم
من به سر، سودای او و او به سر، تور سفید

راستی مهریه‌ یادم رفت؛ شد یک شاخه گل،
چارده تا سکه و یک جلد قرآن مجید


قاسم صرافان

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۷
هم قافیه با باران
شانه می‌زد تا به گیسوی علی، بنت اسد
می‌شنید از هر سرِ مو: قل هو الله احد .

شانه می‌زد حلقه حلقه، شانه می‌زد مو به مو
مو به مو، توحید حق و حلقه حلقه، سِرّ هو .

مست شد از عطر جاری در هوای خانه‌اش
به چه عطری! خوش به حال شانه و دندانه‌اش .

شانه بر زلفش بزن بنت اسد! اما ببین
بین گیسویش، هزاران دل نریزد بر زمین .

مانده سر در آوریم از کار این گیسو، هنوز
از هزاران نکته‌ی باریک تر از مو، هنوز .

یا علی! دستان تو، کاری خدایی کرده است
عالمی را ﻟﻴﻠﺔ الزلفت، هوایی کرده است .

پیچ و تاب راه عشق، از پیچ و تاب زلف توست
ﻟﻴﻠﺔ القدر، آن هزارش، با حسابِ زلف توست .

آن صراطی را که گفت احمد، زِ مو نازک تر است
در معاد عاشقان، یک تار موی قنبر است .

تیغِ کج، شد عاشقانت را صراطَ المستقیم
یک دعا داریم، آن هم: «یا علی و یا عظیم» .

ساقیِ بزمِ «سَقاهُم رَبُّهُم» هستی، علی‌.
از همان روزی که پیمان، پایِ خُم بستی، علی

من نه آن اللهی‌ام، مولا ! نه این اللهی‌ام
جای من، امن است در ایمان، امین اللهی‌ام .

عاقلان در مکه گرمِ علم و آگاهی شدند
عاشقان وجه رب، سوی نجف راهی شدند .

می‌کشاند باز ما را عاشقی، سوی جنون
در هوایت، می‌شویم «السّابقونَ السّابقون» .

می‌شویم السابقون، در عشقِ تو مولا ! به صف
می‌شویم السابقون، از شوقِ ایوان نجف

قاسم صرافان
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۵۰
هم قافیه با باران
دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

دجله هر شب هزار و یک قصه از نیستان سامرا دارد
مثل ما که هزار و یک سال است زائر غصه‌های سردابیم

بی‌ تو یک روزِ خوش نبود و نرفت آبِ خوش از گلویمان پایین
یا سرابیم بی تو در پوچی یا که در خواب خویش مردابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

آمدی بغض کوچه‌ها وا شد، اشکها قطره قطره دریا شد
با شما هر جزیره خضراء شد، در بهارت چه سبز و شادابیم

قاسم صرافان
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران

سیلی آن روز به رویت چه غریبانه زدند‎ 

‎«آتش آن بود که در خرمن پروانه زدند‎» 

یک کبوتر وسط شعله تقلا می‌کرد‎ 

«جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد‎» 

رسم این است که پروانه در آتش باشد‎ 

‎«عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش باشد‎» 

با گل و غنچه تو دیدی در و دیوار چه کرد؟‎ 

‎«دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد‎» 

کمر سرو در این کوچه کمان خواهد شد‎ 

‎«چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد‎» 

آه! هجده گل از آن باغ نچیدیم و برفت‎ 

«باربر بست و به گردش نرسیدیم و برفت‎» 

تا در این خانه گُلِ خنده‌ی زهرایم بود‎ 

«‎من ملَک بودم و فردوس برین جایم بود‎» 

عمر کوتاه تو گنجایش دنیا را بس‎ 

‎«وین اشارت ز جهان گذران ما را بس‎» 

خانه دوست کجا؟ صحن سپیدار کجاست؟‎ 

‎«ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟‎» 

‎ 


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

مثل باغی سبز در یک روز بارانی قشنگی

مثل دریایی چه آرام وچه طوفانی قشنگی

روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی،

زلف بر صورت بیفشانی،نیفشانی قشنگی

خنده های زیرلب یا آن نگاه زیر چشمی،

شاید اصلا با همین حرکات پنهانی قشنگی

تا که نزدیکت می آیم در همان حال مشوش

-که میان رفتن وماندن پریشانی- قشنگی

این پلنگ بی قرارت را به کرنش می کشانی

ماه مغرورم!خودت هم خوب می دانی قشنگی

می نشینی دامن گلدار را می گسترانی

مثل نقش شمسه روی فرش کرمانی قشنگی

نه!...فرشته نیستی می سوزد آدم ازنگاهت

آری آتش پاره ای بااینکه شیطانی قشنگی

سرنوشت ما نمی دانم چه خواهد شد؟ولی تو

مثل حس ناتمام بیت پایانی قشنگی


قاسم صرافان

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

در سعی صفای دلت را دویده ای

در کوه انعکاس خودت را شنیده ای


افسانه بود قبل تو رویای عاشقان

تو پای عشق را به حقیقت کشیده ای


رویت سپیده ای ست که شبهای مکه را

خالت پرنده ای ست رها در سپیده ای


اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد

با چشمکی ستاره و ماه آفریده ای


باران گیسوان تو بر شانه ات که ریخت

هر حلقه یک غزل شد و هر چین قصیده ای


راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج

افتاد از شگفتی دست بریده ای


مستند آیه ها، عرق عقل اولند

یا از درخت معرفت انگور چیده ای؟


آه ای نگار من که به مکتب نرفته ای

ای جوهر یقین که مرکب ندیده ای


تو کیستی که بی کمک از بال جبرئیل

تا خلوت خدا تک و تنها پریده ای


دستت به دست ساقی و جائی ندیده ام

توحید را چنین که تو در خُم چشیده ای


بر شانۀ تو رفت و کجا می توان کشد

عالم چنین بار امانت کشیده ای


دریای رحمتی و از امواج غصه ها

سهم تمام اهل زمین را خریده ای


حتی کنار این غزلت هم نشسته ای

خط روی واژه های خطایم کشیده ای


گاهی هزار بیت نگفته نهفته است

ای مهربان تر اشک به دفتر چکیده ای


گفتند از جمال تو اما خودت بگو

از آن محمدی که در آیینه دیده ای


قاسم صرافان

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۶
هم قافیه با باران

این همه دست به سوی تو دراز است رضا !

باز مشت من و آغوش تو باز است رضا !


باز «من» دارد از آن دور تهی می‌آید

آن که می‌آید از آن دور جنازه است رضا !


زنده شد پیش نگاهت، تو خدایش شده‌ای

کفرِ «خورشید» پرستان پُرِ راز است رضا !


دست من نامه‌ای از توست، نوشته‌ست در آن:

به حرم آمدن مست مجــــاز اســت رضا!


من و انگور، دلی مست و نگاهی پرِ اشک

قبله در حسرتِ این راز و نیاز است رضا!


هشت رکعت وسط صحن تو افتاد به خاک

رقص عشق است، فقط شکل نماز است رضا !


هر دلی می‌رسد از راه شکسته ‌است...چقدر

جاده‌ی عاشقیت حادثه ساز است! رضا !


آه! آواز خوش گوشه‌ی «نیشابور»ت

در مقامی پر از اندوه «حجاز» است رضا !


پیش پرهای کبوتر، آسمان دل تو

تا خدا، پنجره در پنجره باز است رضا !


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۹
هم قافیه با باران

منتظر مانده زمین تا که زمانش برسد

صبح همراه سحرخیز جوانش برسد


خواندنی تر شود این قصه از این نقطه به بعد

ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد


پرده ی چاردهم وا شود و ماه تمام

از شبستان دو ابروی کمانش برسد


لیله القدر بیاید لب آیینه ی درک

سوره ی فجر به تاویل و بیانش برسد


نامه داده ست ولی عادت یوسف اینست

عطر او زودتر از نامه رسانش برسد


شعر در عصر تو از حاشیه بیرون برود

عشق در عهد تو دستش به دهانش برسد


ظهر آن روز بهاری چه نمازی بشود

که تو هم آمده باشی و اذانش برسد



قاسم صرافان

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

روز اول بی‌هوا قلب مرا دزدید و رفت

روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت

 

روز سوم آخ! خالی هم کنار لب گذاشت 

دانه‌ی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت

 

روز چارم دانه‌اش گل داد و او با زیرکی

آن غزل را از لبم نه از نگاهم چید و رفت

 

با لباس قهوه‌ای آن روز فالم را گرفت

خویش را در چشم‌های بی‌قرارم دید و رفت

 

فیل را هم این بلا از پا می‌اندازد خدا !

هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت

 

او که طرز خنده‌اش خانه خرابم کرده بود

با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت

 

تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی

جای دل، از بخت بد، دلبر خودش چرخید و رفت

 

زیر باران راه رفتن، گفت می‌چسبد چقدر!

با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت

 

استجابت شد چه بارانی گرفت آن‌شب ولی

بی‌ من او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت

 

روز آخر بی‌دعا بی‌ابر هم باران گرفت

دید اشکم را نمی‌دانم چرا خندید و رفت


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

و دانه ریخت بیایی کبوترش باشی

دوباره آینه‌ای در برابرش باشی 

نه اینکه پر بکشی و به شهر او نرسی

میان راه پرستوی پرپرش باشی 

مدینه شهر غریبی برای «فاطمه»‌هاست

نخواست گم شده‌ای مثل مادرش باشی 

خدا تو را به لب خشک ماهیان بخشید

و خواست جلوه‌ای از حوض کوثرش باشی 

به «قم» رسیدی و گم کرد دست و پایش را

چو دید آمده‌ای سایه‌ی سرش باشی 

اجازه خواست که گلدان مرمرت باشد

و تا همیشه تو یاس معطرش باشی 

نگاه تو همه را یاد او می‌اندازد

به تو ، چقدر می‌آید که خواهرش باشی 

خدا نخواست تو هم با جواد او، آنشب

گواه رنج نفس‌های آخرش باشی 

نخواست باز امامی کنار خواهر خود ... 

نخواست زینبِ یک شام دیگرش باشی

.

قاسم صرافان

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

تیزی گوشه‌های ابرویت 

پیچ و تاب قشنگ گیسویت 

آن دوتا چشم ماجراجویت

این صدای خوش النگویت 

 آخرش کار می‌دهد دستم


ناز لبخندهای شیرینت 

طرح آن دامن پر از چینت

«هـ» دو چشم پلاک ماشینت

شیطنت در تلفظ شینت 

 آخرش کار می‌دهد دستم


گیسوانت قشنگی شب توست 

صبح در روشنای غبغب توست

ماه از پیروان مذهب توست

رنگ خالی که گوشه لب توست

 آخرش کار می‌دهد دستم


شرم در لرزش صدای تو

برق انگشتر طلای تو

تقّ و تقِّ صدای پای تو

ناز و شیرینی ادای تو

 آخرش کار می‌دهد دستم


حال پر رمز و مبهمی داری 

اخم و لبخند درهمی داری

پشت آرامشت غمی داری

اینکه با شعر عالمی داری

 آخرش کار می‌دهد دستم


کرده‌اند از اداره‌ام بیرون 

به زمین و زمان شدم مدیون

کوچه گردم دوباره چون مجنون

دیدی آخر!... نگفتمت خاتون! 

 آخرش کار می‌دهی دستم



قاسم صرافان

۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
«ربنا آتنا» نگاهش را، که هوایم دوباره بارانی است
السلام علیکْ یا دریا که دلم بی قرار و توفانی است

«اِنّ فی خلق» تو خدا هم مست، روحْ حیران، فرشته‌ها هم مست
«اِنّ فی خلق» تو زمین مبهوت، زیر یک آسمان پریشانی است

«لا اله»َم ! کجای «الا» یی؟ روح دریا ! کجای دریایی؟
مثل آبی به چشم ماهی‌ها، ای «هوالظاهر»ی که پیدا نیست!

«یا سریع الرضا»ی لبخندت، عاشقان را کشیده در بندت
«یا ولیَّ الذینَ» یک دنیا که در اسم تو غرق حیرانی است

«و اذا الشّمسْ» پیش تو تاریک، «واذا البحرْ» از تو در جوشش
واذا القلبِ من که می‌پرسند: به کدامین گناه قربانی است؟

من که از «اِنّما ولی» مستم، در هوای «هوالعلی…» مستم
از «شراباً طَهورِ» چشمانت، شب میخانه‌ام چراغانی است

«اشهد انَّ» هر چه دارم تو، «وقِنا من عذابِ نار»َم تو
آه، «یا ایها العزیز»َم آه، توشه‌ام این غزل که ‌می‌خوانی است

«لیْتَ شِعری» که شعر من آیا می‌رسد تا به ساحلت؟ دریا !
- ناله‌های کبوتری زخمی که در این بند تیره زندانی است-

قاسم صرافان
۲ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

آیه آیه همه جا عطر جنان می آید

وقتی از حُسن تو صحبت به میان می آید

جبرئیلی که به آیات خدا مانوس است

بشنود مدح تو را با هیجان می آید

می رسی مثل مسیحا و به جسم کعبه

با نفس های الهی تو جان می آید

بسکه در هر نفست جاذبه‌ی توحیدی است

ریگ هم در کف دستت به زبان می آید

هر چه بت بود به صورت روی خاک افتاده‌ ست

قبله‌ی عزت و ایمان به جهان می آید

با قدوم تو برای همه‌ی اهل زمین

از سماوات خدا برگ امان می آید

نور توحیدی تو در همه جا پیچیده ست

از فراسوی جهان عطر اذان می آید

عرش معراج سماوات شده محرابت

ملکوتی ست در این جلوه‌ی عالمتابت

خاک از برکت تو مسجد رحمانی شد

نور توحید به قلب بشر ارزانی شد

خواست حق، جلوه کند روشنی توحیدش

قلب پر مهر تو از روز ازل بانی شد

ذکر لب های تو سرلوحه‌ی تسبیحات است

عرش با نور نگاه تو چراغانی شد

قول و افعال و صفاتت همه نور محض اند

نورت آئینه‌ی آئین مسلمانی شد

به سراپرده‌ی اعجاز و بقا ره یابد

هر که در مذهب دلدادگی ات فانی شد

خواستم در خور حسن تو کلامی گویم

شعر من عاقبتش حسرت و حیرانی شد

ای که مبهوت تو و وصف خطی از حسنت

عقل صد مولوی و حافظ و خاقانی شد

«از ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»

جنتی از همه‌ی عرش فراتر داری

تو که در دامن خود سوره‌ی کوثر داری

دیدن فاطمه ات دیدن وجه الله است

چه نیازی است که تا عرش قدم بر داری

جذبه‌ی چشم تو تسخیر کند عالم را

در قد و قامت خود جلوه‌ی محشر داری

عالم از هیبت تو، شوکت تو سرشار است

اسداللهی چون حضرت حیدر داری

حسنین اند روی دوش تو همچون خورشید

جلوه‌ی نورٌ علی نور ، مکرر داری

اهل بیت تو همه فاتح دل ها هستند

روشنی بخش جهان، قبله‌ی دنیا هستند

ای که در هر دو سرا صبح سعادت با توست

رحمت عالمی و نور هدایت با توست

چشم امید همه خلق و شکوه کرمت

پدر امتی و اذن شفاعت با توست

با تو بودن که فقط صرف مسلمانی نیست

آنکه دارد به دلش نور ولایت، با توست

بی ولای علی این طایفه سرگردانند

دشمنی با وصی ات، عین عداوت با توست

باید از باب ولای علی آید هر کس

در هوای تو و در حسرت جنت با توست

سالیانی ست دلم شوق زیارت دارد

یک نگاه تو مرا بس، که اجابت با توست

کاش می شد سحری طوف مدینه آنگاه

نجف و کرب و بلا و حرم ثارالله


یوسف رحیمی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

تاریک بود شب - شب ظلمت - اما ستاره گفت: محمد

نورش پر از صدای خدا شد وقتی دوباره گفت: محمد

پرسیدم از ستوده‌ی انجیل، راهب رسید و گفت: محمد

بر روی لوح چرمی آهو چشمی کشید و گفت: محمد

بعدش گذاشت گوشه‌ی لب‌ها خالی سیاه و گفت: محمد

بعدش نشست وسیر نظر کرد در قرص ماه و گفت: محمد

آمد صدا، صدای ملَک بود در آسمان سرود: محمد

هستی به وجد آمد و گل کرد بر شاخه‌ی وجود محمد

غار حرا به لرزه درآمد از وسعتی که داشت محمد

حتی میان سنگ ثمر داد آن دانه‌ای که کاشت محمد

در مکه «لا اله» اگر بود انداخت روی خاک محمد

الله را به آیینه آورد با آن دو چشم پاک محمد

زیبایی بهشت و نورش، تعبیر خُلق توست محمد!

اما به نام توست در این شهر صد دین نادرست محمد!


قاسم صرافان


۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

حیاط خانه‌ی ما را معطّر می‌کنی یا نه ؟

اتاق کوچک ما را منوّر می‌کنی یا نه ؟


بگو ای چشم و ابروی تو مضمون دو بیتی‌ها

به قدر یک غزل با شاعرت سر می‌کنی یا نه ؟


شرابی نیست در این خانه اما جرعه شعری هست

دو بیت آتشین دارم، لبی تر می‌کنی یا نه ؟


فقط عاشق غزل را در میان اشک می‌گوید

هنوز این صفحه نمناک است، باور می‌کنی یا نه ؟

 

چنین بی‌دل شدم تا گوشه‌ی ذهن تو بنشینم

هنوز اشعار بیدل را تو از بر می‌کنی یا نه ؟


نسیمی می‌وزد آرام و قایق می‌شود قلبم

مرا در موج گیسویت شناور می‌کنی یا نه ؟


چه دستی می‌کشی روی سر گل‌ها ! ... بگو آیا

گلی را با دلی عاشق ، برابر می‌کنی یا نه ؟


تو با نامهربانی هم قشنگی، پس نمی‌پرسم

کمی با من دلت را مهربان‌تر می‌کنی یا نه ؟


قاسم صرافان

۲ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران