هم‌قافیه با باران

۵۵ مطلب با موضوع «شاعران :: قاسم صرافان» ثبت شده است

وقت آن شد که دلم را بِگُذارم بروم

با تو او را تک و تنها بگذارم بروم


به کجا می‌شود از معرکه ‌ی عشق گریخت

گیرم امروز از اینجا بگذارم بروم


سرنوشت من مجنون هم از اول این بود

سر دیوانه به صحرا بگذارم بروم


با عبور قلم و لرزش دستم چه کنم

فرض کن روی دلم پا بگذارم بروم


از تمنای لبت با عطشی آمده‌ام

قایقم را لب دریا بگذارم بروم


سالها گوشه‌ی چشم تو بلا تکلیفم

یا بفرما نظری یا بگذارم بروم


من تو را با خود زیبای تو در آینه‌ات

بهتر آنست که تنها بگذارم بروم


همه‌ی سهم من از عشق همین شد که گلی،

گوشه‌ی خاطره‌ات جا بگذارم بروم 


قاسم صرافان 

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران
سرنوشت ما گره خورده به گیسوی علی
از ازل چرخانده دل ها را خدا ، سوی علی

او مع الحق گفت و از آن روز ما را می‌کُشند
دار ما خرما فروشان حلقه ی موی علی

مانده‌ام احمد پیمبر بود یا عطار عشق
بس که سلمان ها ، مسلمان کرد با بوی علی

گر می‌اندیشی نماز و روزه‌ات را می‌خرند
ای برادر ! این تو و این هم ترازوی علی

بیشتر از برق دَم‌ های دو سوی ذوالفقار
دوستان را کشته خَم‌ های دو ابروی علی

هر که دل خوش کرده در عالم به نام دیگری
یا علی نشنیده است از سوی بانوی علی

آری آداب خودش را دارد اینجا عاشقی
ما و خاک کوی قنبر ، قنبر و روی علی

قاسم صرافان
۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۸:۰۱
هم قافیه با باران

هراس و دلهره خواهد رفت همان شبی که تو می‌آیی
همان شب آمنه می‌بیند درون چشم تو دنیایی

همین که آمده‌ای از راه، قریش محو تو شد ای ماه!
یتیم کوچک عبدالله! ببین نیامده، آقایی!

گل قشنگ بنی هاشم، سلام بر تو ابوالقاسم
دلم کنار تو شد مُحرم، ندیده خوشتر از این جایی

چنان کنار ابوطالب، ستوده حُسن تو را یثرب
که وحی شد به دل راهب همان ستوده عیسایی

به هیچ آینه جز حیدر، نه پادشاه و نه پیغمبر
شکوه و حُسن تو را دیگر، خدا نداده به تنهایی

به دختران نهان درگل، ببار ساقی نازک دل
ببار تا بشود نازل به قلب پاک تو زهرایی

به آرزوی نگین تو درآمده‌ست به دین تو
مسیح من! به کمین تو نشسته است یهودایی

قسم به «لیل» و به گیسویت، به ذکر «یاحق» و «یاهو»یت
به آیه‌، آیه‌ی ابرویت به آن دو چشم تماشایی

در این هزاره ظلمانی از آن ستاره که می‌دانی
برای این شب توفانی کمی بخوان دل دریایی!

بخوان که در عرفاتم من، کنار آب حیاتم من
طنین یک صلواتم من به شوق این همه زیبایی


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند

این دل خامــوش را آتش فشانــی می‌کند


عاشقت نصف جهــان هستند، اما آخرش

لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند


چای را بی پولکی خوردن صفـا دارد، اگر

حبه قندی مثل تو شیرین زبانی می‌کند


 گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند

عفو کن او را اگر گاهــی جوانی می‌کند


روی زردی دارم اما کس نمی‌داند درست

آنچه با من عطر شالی ارغوانی می‌کند


عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این

مهربانــــی مــی‌کند ، نامهربانـــــی مـی‌کند


مــاه من! شعرم زمینی بــود اما آخرش

عشق تو یک روز ما را آسمانی می‌کند


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۹
هم قافیه با باران

اول عشق تو «لَن» بود نمی دانستم

آخرش هم «ابَداً» بود نمی دانستم

نام عاشق همه جا بیشتر از معشوق است

همه جا صحبت من بود نمی دانستم

چشم من خیس شد، عاشق شدنم هم لو رفت

گریه بر من قَدِغن بود نمی دانستم

بعد از این نام مرا نیز فراموش کنید

عشق، بد نام شدن بود نمی دانستم

تا دم خیمه رسیدیم و ندیدیم تو را

دل ما اهل «قَرَن» بود نمی دانستم

از لب چشمه مرا تشنه برم گرداندند

تشنگی طالع من بود نمی دانستم

مرغ باغ ملکوتم به خدا حیف شدم

در دلم میل چمن بود نمی دانستم


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

رد نشو از میان قبرستان، مرده‌ها را تو بی‌قرار نکن

چادرت را به روی خاک نکش، روحشان را جریحه دار نکن


از قدمهای نرم تو بر خاک، تنشان توی قبر می‌لرزد

دست بر سنگها نزن بانو! به تب و لرزشان دچار نکن 


عطر تو بوی زندگی دارد خطر جان گرفتگی دارد

مرده‌ها خوابشان زمستانی است، زودتر از خدا، بهار نکن 


دلبری را به بید یاد نده، گوشه‌ی زلف را به باد نده

جان من! جان من به مو بند است قبض روح مرا دوبار نکن


عینک دودیت پر از معناست، چهره‌ات با خسوف هم زیباست

پشت آن تاج گل نشو پنهان، ماه من! با گل استتار نکن


ظرف حلوا به دست می‌آیم، چای و خرما به دست می‌آیم

روح دیدی مگر که جا خوردی؟ روح من! از خودت فرار نکن

 

به خودش هی امید داده کسی روبروی تو ایستاده کسی 

به سلامش بیا جواب بده، مرد را پیش مرده خوار نکن


باز کن لب که وقت خیرات است ذکر، شادی روح اموات است 

زندگان هم نگاهشان به تو است، شکر و قند احتکار نکن 


در نگاهت غرور می‌بینم اینقدر بد نباش شیرینم!

سوی فرهاد هم نگاهی کن خسروان را فقط شکار نکن


دل به چشم تو باختم اما، با غرور تو ساختم اما

آه مظلوم دردسر دارد سر این یک قلم قمار نکن


روز من هم شبی به سر برسد، صبح شاید به تو خبر برسد 

«تا توانی دلی بدست آور» اعتمادی به روزگار نکن


شعرِ بر روی سنگ را دیدی؟ قبر کن با کلنگ را دیدی؟

چشم روشن! دو روز دنیا را پیش چشمم بیا و تار نکن


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

اول روضه می‌رسد از راه

قد بلند است و پرده‌ها کوتاه

آه از آنشب که چشم من افتاد

پشت پرده به تکه ای از ماه

بچه‌ی هیأتم من و حساس 

به دو چشم تو و به رنگ سیاه

مویت از زیر روسری پیداست 

دخترِه ... ، لا اله الا الله!

به «ولا الضالین» دلم خوش بود

با دو نخ موی تو شدم گمراه

چشمهایم زبان نمی‌فهمند

دین ندارد که مرد خاطرخواه

چای دارم می‌آورم آنور

خواهران عزیز! یا الله!

سینی چای داشت می‌لرزید

می‌رسیدم کنار تو ... ناگاه ـ

پا شدی و نسیم چادر تو

برد با خود دل مرا چون کاه

وای وقتی که شد زلیخایم

با یکی از برادران همراه

یوسفی در خیال خود بودم

ناگهان سرنگون شدم در چاه

«زاغکی قالب پنیری دید»

و چه راحت گرفت از او روباه

می گریزد و می رود آهو

می‌کشم من فقط برایش آه

آی دنیا ! همیشه خرمایت

بر نخیل است و دست ما کوتاه


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران

از خواهش لبهای او بی تاب شد آب

 از شرم آن چشمان آبی آب شد آب

 

 وقتی که خم شد نخل‌ها یکباره دیدند

 لبخند زد مَرد و پر از مهتاب شد آب

 

 آنقدر بر بانوی دریا سجده می‌کرد 

 تا در قنوت آخرش محراب شد آب

 

 زیباترین طرح خدا بر پرده‌ها رفت

 وقتی میان دستهایش قاب شد آب

 

 یک لحظه با او بود اما تا همیشه

 از چشمهای تشنه‌اش سیراب شد آب

 

 آن تیرها، شمشیرها بارید و بارید

 توفان گرفت و گرد او گرداب شد آب

 

 تیر آمد و ... از حسرت مشکی که می‌مرد

 مرداب شد، مرداب شد، مرداب شد آب

 

 قاسم صرافان

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد

حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد


حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی

در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد


دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید،

موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد


ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا ...

یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد


سخت است هم شیرین زبان‌ باشی و هم فکرت

پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد


با آن‌همه چشم انتظاری باورش سخت است

سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد


شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه

اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد


اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد

دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد


خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد،

چشمش به دنبال علی اصغری باشد


وای از دل زینب که باید روز و شب انگار

در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد



وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب

«بابا ! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد


بابا ! مرا با خود ببر ، می‌ترسم آن بدمست

در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد


باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم 

در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد


باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه

شاید برای او شب راحت تری باشد؟


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۵
هم قافیه با باران

چون ماهیان برکه‌ام، بی‌تاب ماهم یا رضا !

از عاشقانِ «عاشقی با یک نگاهم» یا رضا !

 

من خوب می‌دانم بدم اما دوباره آمدم

خاکیِ راه مشهدم پس سر به راهم یا رضا !

 

به به! چه می‌آید به هم ترکیب ما، آخر بر آن

صحن سفید مرمرت، خالی سیاهم یا رضا !

 

وقت نظر بر گنبد و گلدسته‌های عرشیت

افتاده با عمامه‌ها از سر کلاهم یا رضا !

 

یادم نمی‌آید یکی از دردهای بی حدم

شکر خدا پهلوی تو من روبراهم یا رضا !

 

از ماه زیباتر تویی، از نوح آقا تر تویی

با اینکه بدنامم ولی دادی پناهم یا رضا !

 

من در بهشتم پس قسم ساقی! به سقاخانه‌ات

: حتما کشیده دست تو خط بر گناهم یا رضا !

 

پیش ضریحت از خدا یک بار جنت خواستم

عمریست من شرمنده‌ی آن اشتباهم یا رضا !

 

یا ضامن آهو! بگو صیاد آزادم کند

تا صحن آزادی شبی باشد پناهم یا رضا !

 

چشمم به سقاخانه‌ات افتاد و اشکم شد روان

 دیدم بساط روضه را کردی فراهم یا رضا!

 

قاسم صرافان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

 نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو

شبیه برف سفیدی که بر دماوند است

دوبـــاره شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر

گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست

چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟

چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است

به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند

نگاه تو پی یک صید آبرومند است

هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت

بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟

نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است

اگر چه مــی‌پرد امــا همیشه پابند است

نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد

و گفت: روزی عشاق با خداوند است

رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــاره دود  گرفت

نترس آه کسی نیست - دود اسفند است


قاسم صرافان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران

قل اعوذ برب عاشق‌ها ... مَلِک الناس، الهِ عاشق‌ها

قل اعوذُ ... از اینکه دنیا را، بزند آتش آهِ عاشق‌ها

 

اشکشان دانه‌های انگور است، گریه نه، پرده‌هایی از شور است

حلقه‌ی کهکشانی از نور است، گوشه‌ی خانقاه عاشق‌ها

 

«ماه من» در خسوف خود پیچید، از میان دریچه وقتی دید

آسمان آسمان تفاوت داشت، «ماه گردون» و ماه عاشق‌ها

 

«عین، شین، قاف ...» واژه‌هاشان را، این حروف سفید می‌سازند

حرف‌های سیاه پیدا نیست، روی تخته سیاه عاشق‌ها

 

لبِ ذهن مرا قلم می‌دوخت، واژه‌ بر روی کاغذم می‌سوخت

آخر اسم مقاله‌ام این بود: «عاشقی از نگاه عاشق‌ها»

 

دل من باز هم صبوری کن، باز از چشم‌هاش دوری کن

تو به من قول داده بودی که، نکنی اشتباه عاشق‌ها

 

ای خدایی که اهل اسراری، که به پروانه‌ها نظر داری

که خودت عاشقی، خبر داری، از دلِ بی‌پناه عاشق‌ها،

 

بعد از این روزهای در زنجیر، درد شلاق‌های بی‌تاثیر

برسان مرد مهربانی که، بگذرد از گناه عاشق‌ها

 

برسان مرد مهربانی که، با احادیث حضرت مجنون

مو پریشان به تخت بنشیند، بشود پادشاه عاشق‌ها...


 قاسم صرافان 

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!

تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!

و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در نظر تو گم 

دل ما پیاله، لب تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری

به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو

به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل

نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!

تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی

تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی

زد اگر کسی در خانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات 

که به جستجوی نشانه‌ات، ز سحر شنیده بشارتی

غزلم اگر تو بسازیم، و نی‌ام اگر بنوازیم

به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن 

ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی


قاسم صرافان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

دست نامحرم از آن چین و شکن کوتاه است

سر این رشته فقط وصل به وجه الله است

 

آن سر رشته گره خورده به جان و دل ما

تا که بستند، گره وا شده از مشکل ما

 

چشم وا کردی و نوری ازلی پیدا شد

مثل این فاطمه، آن فاطمه هم شیدا شد

 

جامه یک بار به احرام تو بستن بس نیست

جام در راه تو یک بار شکستن بس نیست

 

حشر، چون حجر عدی با کفنی چاک خوش است

مست در محشر تو سر زدن از خاک خوش است

 

حجر، یوسف شد و از چاه درآمد انگار

وسط روز ببین ماه در آمد انگار

 

باید اینگونه به عشق تو هوایی باشد

وقتی عاشق نوه‌ی حاتم طایی باشد

 

قبر یک بار به عشق تو چشیدن کم بود

آخر این کشته‌ی عاشق پسر حاتم بود

 

نه به حاتم، به غلامی درت می‌نازد

او کریمی است که بیش از دگران می‌بازد

 

مثل او کاش شهیدان دمشقت باشیم

چند نوبت همگی کشته‌ی عشقت باشیم

 

محو در نقش جهانم، نجف آبادم کن

پاک کن نقش جهان از دلم آزادم کن


قاسم صرافان

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

ﻗﻄﺎﺭِ ﺧﻂّ ﻟﺒﺖ ﺭﺍﻫﯽ ﺳﻤﺮﻗﻨﺪ ﺍﺳﺖ

ﺑﻠﯿﺖ ﯾﮏ ﺳﺮﻩ‌ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﮕﻮ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﻋﺠﺐ ﮔﻠﯽ ﺯﺩﻩ‌ﺍﯼ ﺑﺎﺯ ﮔﻮﺷﻪ‌ﯼ ﻣﻮﯾﺖ

ﺗﻮ ﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﻧﺪﻩ! ﺷﻤﺎﺭﻩ‌ﺍﺕ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﺑﻪ ﺗﻮﭖ ﮔﺮﺩ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﺩ ﻧﺰﻧﯽ

ﻣﮕﺮ «ﻧﻮﺩ» ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ «ﻫَﻨﺪ» ﺍﺳﺖ

 

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺯﻧﯽ‌ﺍَﺵ ﻣﺜﻞ ﺑﯿﺪ ﻣﯽ‌ﻟﺮﺯﻡ

ﮐﻠﯿﺪ ﮐُﻨﺘﺮ ﺑﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺴﺖ ﺗﻮ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺁﺏ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺍﺳﺖ

ﻟﺒﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺗﺠﺎﺭﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﻗﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﺏِ ... ﺏِ ... ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ

ﺯﯼ... ﺯﯼ... ﺯﯼ... ﺯﯾﺮِﺳﺮ ﺑﺮﻕ ﺁﻥ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻧﺮﻣﯽِ ﺷﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ‌ﯼ ﺗﻮ

ﺷﺒﯿﻪ ﺑﺮﻑ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﻣﺎﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺎﻋﺮ «ﺟﻐﺮﺍﻓﯽَ» ﺕ ﺷﺪﻡ، ﺁﺧﺮ

ﮔﻠﯽ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ «ﺗﺎﺭﯾﺦ» ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺳﺖ

 

ﭼﺮﺍ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻧﺸﻮﻧﺪ

ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻪ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ‌ﻫﺎ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ

 

ﺑﻪ ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻓﺮﻫﺎﺩﻫﺎ ﻧﻤﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ

ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﭘﯽ ﯾﮏ ﺻﯿﺪ ﺁﺑﺮﻭﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﻫﺰﺍﺭ «ﻗﯿﺼﺮ» ﻭ «ﻗﺎﺳﻢ» ﻓﺪﺍﯼ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ

ﺑِﮑُﺶ! ﺣﻼ‌ﻝ! ﻣﮕﺮ ﺧﻮﻥ‌ﺑﻬﺎﯼ ﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﻧﮕﺎﻩ ﺧﺴﺘﻪ‌ﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺟَﻠﺪﯼ ﺍﺳﺖ

ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﭘﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﻧﺴﯿﻢ، ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻭﺭﺩ

ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﯼ ﻋﺸﺎﻕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﺭﺳﯿﺪﯼ ﻭ ﻏﺰﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﻭﺩ ﮔﺮﻓﺖ

ﻧﺘﺮﺱ – ﺁﻩ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ - ﺩﻭﺩ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

قاسم صرافان

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران