هم‌قافیه با باران

۷۶ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدحسین شهریار» ثبت شده است

با رنگ و بویت ای گل، گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آبِ حیوان آبی به جـو ندارد

از عشـقِ من به هر سـو در شهر گفتگویی است
من عاشقِ تو هستم، این گفتگو ندارد!

دارد متاعِ عفت، از چار سو خریدار
بازارِ خودفروشی این چـارسو ندارد

جز وصفِ پیشِ رویت در پشتِ سر نگویم!
رو کن به هر که خواهی! گل پشت و رو ندارد

خورشیدِ رویِ من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشیـد رو ندارد

«او صبر خواهد از من، بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد!»

با شهریارِ بی‌دل ساقی به سرگـرانی است
چشمش مگر حریفان مِی در سبو ندارد...

شهریار

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۴۴
هم قافیه با باران

یاران چرا به خانه ما سر نمی زنند    
 آخر چه شد که حلقه بدین در نمیزنند

دایم پرنده اند به هر بام و بر دلی
دیگر به بام خانه ما سر نمی زنند

پنداشتند  همچو  درختی  تکیده ام
 سنگی از آن به شاخه بی بر نمی زنند

چرخد نظام کار به دوران به سیم و زر
 دستی به کار مضطر بی زر نمی زنند

یا رب چه شد گروه طبیبان شهر ما
سر بر من فتاده به بستر نمی زنند

یاران چرا که لاله غداران روزگار
تیر  نگه  به  قلب مکدر نمی زنند

دستی برم به زلف سمن ساکه عاشقان
چنگی چو من به زلف معنبر نمی زنند

بر مدعی بگو که ستیزد ز روبرو
 مردان زپشت حربه و خنجر نمی زنند

با من مجنگ جان برادر که عاقلان
اندوده   پیش مهر منور نمی زنند

من رندم و قلندر و مفلس در این دیار
 دزدان راه  ره به   قلندر  نمی زنند

جور و ستم گرفته سراسر جهان ما
یا رب چه شد که حد به ستمگر نمی زنند

مردم دریغ مرده پرستند شهریار
کاندر حیات سر به هنرور نمی زنند

شهریار

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد

من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد

یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد

ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد

از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد

من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد

خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد

شهریار

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۵۱
هم قافیه با باران

باز کن نغمـه‌ی جانسوزی از آن سـاز امشب
تا کنی عقـده‌ی اشک از دل من بـاز امشب

سـاز در دست تو ، ســـوز دل من می گوید
من‌هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
 
شهریار

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی
بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل
میان گریه می گفتم که کو ای ملک، سلطانت

چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو
به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین
نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت

شهریار

۱ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۷
هم قافیه با باران

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم

شهریار

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۸
هم قافیه با باران

تا کی در انتظار گذاری به زاریم
باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاریم

دیشب به یاد زلف تو در پرده های ساز
جان سوز بود شرح سیه روزگاریم

بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود
دیشب که ساز داشت سرسازگاریم

شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد
چشمی نماند شاهد شب زنده داریم

طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست
ماند به شیر شیوه وحشی شکاریم

شرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز
تا زنده ام بس است همین شرمساریم

شهریار

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۰
هم قافیه با باران

خلوتم چراغان کن ای چراغ روحانی
ای ز چشمه نوشت چشم و دل چراغانی

سرفرازی جاوید در کلاه درویشی است
تا فرو نیارد کس سر به تاج سلطانی

تا به کوی میخانه ایستاده ام دربان
همتم نمیگیرد شاه را به دربانی

تا کران این بازار نقد جان به کف رفتم
شادیش گران دیدم اندهش به ارزانی

هر خرابه خود قصریست یادگار صد خاقان
چون مدائنش بشنو خطبه‌های خاقانی

عقده سرشک ای گل بازکن چو بارانم
چند گو بگیرد دل در هوای بارانی

از غبار امکانت چشمه بقا زاید
گر به اشک شوق ای دل این غبار بنشانی

برشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز
تا به خنده در آفاق گل به دامن افشانی

شمع اشکبارم داد در شب جدائی یاد
با زبان خاموشی شیوه خدا خوانی

از حصار گردونم شب دریچه ای بگشا
گو رسد به حرگاهت ناله های زندانی

گله اش به پیرامن زهره ام چراند چشم
چند گو در این مرتع نی زنی و چوپانی

ساحل نجاتی هست ای غریق دریا دل
تا خراج بستانی زین خلیج طوفانی

وقت خواجه ماخوش کز نوای جاویدش
نغمه ساز توحید است ارغنون عرفانی

روی مسند حافظ شهریار بی مایه
تا کجا بیانجامد انحطاط ایرانی
 
شهریار

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۷:۳۳
هم قافیه با باران

پرسه در کوی غزل بی تو عجب دلگیر است
دلم از رهگذرانش ، ز غروبش سیر است

امشب این کوچه ز تنهائی ی من می گوید
دل بیچاره که در وسوسه ات تسخیر است

بین اوزان و قوافی شده ام زندانی
فکرم هر ثانیه با قافیه ها درگیر است

من شبگرد غزل سوخته از خود نالم
که دلم در قفس خاطره ها زنجیر است

من و این کوچه ی بن بست ، تورا کم داریم
ترسم آن لحظه بیائی که جوانت ، پیر است

منم و عکس تو در قاب و نگاهی خسته
چشم من سوی لب بسته ی یک تصویر است

تو ثریای منی آمدنت شیرین است
من نگویم که چرا آمده ای و دیر است

شهریارم که بسی خون جگرها خوردم
چه بگویم که قلم ناطق بی تزویر است

شهریار

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

گر مرا ترک کنی  من  زغمت می سوزم
آسمان را به زمین  جان خودت می دوزم

گرمراترک کنی  ترک نفس  خواهم  کرد
بی وجود تو بدان خانه قفس خواهم کرد

بی تو یک لحظه رمق دردل ودرجانم نیست
بیقرارم نکنی طاقت  هجرانم  نیست

بی تو با قافله ی غصه و غمها چه کنم
تار و پودم تو بگو  با دل  تنها  چه  کنم

شده ام  مرثیه  خوان  دل سودا زده ام
از بد  حادثه  دلبسته  و  شیدا   شده ام

این دل پر ز ترک اینهمه غم  لایق  نیست
دل چون سنگ تو را جز دل من عاشق نیست...

شـهریار

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

یا علی نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی               
بابی انت و امّی

گوییا هیچ نه همّی به دلم بوده، نه غمّی                   
بابی انت و امّی

تو که از مرگ و حیات، این همه فخری و مباهات           
علی ای قبله حاجات

گویی آن دزد شقی تیغ نیالوده به سمّی                    
بابی انت و امّی

گویی آن فاجعه ی دشت بلا هیچ نبوده است               
درِ این غم نگشوده است

سینه ی هیچ شهیدی نخراشیده به سمّی                 
بابی انت و امّی

حق اگر جلوه ی با وجه أتَمّ کرده در انسان                   
کان نه سهل است و نه آسان

به خود حق که تو آن جلوه ی با وجه أتَمّی                   
بابی انت و امّی

منکِر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل                          
کر و کور است و عزازیل

با کر و کور چه عیدی و چه غدیریّ و چه خُمّی                 
بابی انت و امّی

در تولا هم اگر سهو ولایت!چه سفاهت                         
اُف بر این شَمّ فقاهت

بی ولای علی و آل، چه فقهی و چه شمّی!                    
بابی انت و امّی

تو کم و کیف جهانیّ و به کمبود تو دنیا                           
از ثَری تا به ثریّا

شَر و شور است و دگر هیچ نه کیفیّ و نه کمّی                 
بابی انت و امّی

آدمی جامع جمعیت و موجود أتَمّ است                         
گر به معنای أعَمّ است

تو بِهین مظهر انسان و به معنای أعمّی                         
بابی انت و امّی

چون بود آدم کامل غرض از خلقت آدم                            
 پس به ذریه عالم

جز شما مهدِ نبوت نبُوَد چیز مهمی                                 
بابی انت و امّی

عاشق توست که مستوجب مدح است و معظّم               
منکرت مستحق ذَم

وز تو بیگانه نیرزد نه به مدحی و نه ذمّی                           
بابی انت و امّی

بی تو ای شیر خدا سبحه و دستار مسلمان                   
شده بازیچه ی شیطان

این چه بوزینه که سرها همه را بسته به ذمّی                 
بابی انت و امّی

لشکر کفر اگر موج زند در همه دنیا                              
همه طوفان همه دریا

چه کند با تو که چون صخره ی صمّا و                            
بابی انت و امّی

یا علی خواهمت آن شعشعه ی تیغ زرافشان                
هم بدو کفر سرافشان

بایدم این لَمَعان دیده، ندانم به چه لِمّی                         
بابی انت و امّی

شهریار

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۴
هم قافیه با باران

مستمندم بسته زنجیر و زندان یا علی
دست گیر ای دستگیر مستمندان یا علی

بندی زندان روباهانم ای شیر خدا
می جوم زنجیر زندان را به دندان یا علی

آهن تفتیده ام کز کوره آرندم برون
تا بسانیدم میان پتک و سندان یا علی

دوستان گریان به گورستان و پیش چشمشان
دشمنان چون استخوان کله خندان یا علی

من نه ایوبم ولی صبرم به محنت بیش از اوست
من نه یوسف لیک زندانم دو چندان یا علی

دردمندی روسیاهم با شفاعت مستحق
ای درت دارالشفای دردمندان یا علی

شهریار

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۱
هم قافیه با باران

علی آن شیر خدا شاه عرب
الفتی داشته با این دل شب

شب ز اسرار علی آگاه است
دل شب محرم سر الله است

شب شنفته ست مناجات علی
جوشش چشمه‌ی عشق ازلی

قلعه بانی که به قصر افلاک
 سر دهد ناله‌ی زندانیِ خاک

اشکباری که چو شمع بیدار
 می‌فشاند زر و می گرید زار

دردمندی که چو لب بگشاید
 در و دیوار به زنهار آید

کلماتی چو دُر آویزه‌ی گوش
مسجد کوفه هنوزش مدهوش

 فجر تا سینه‌ی آفاق شکافت
چشم بیدار علی خفته نیافت

ناشناسی که به تاریکی شب
 می‌برد شام یتیمان عرب

پادشاهی که به شب برقع پوش
می‌کشد بار گدایان بر دوش

تا نشد پردگی آن سر جلی
نشد افشا که علی بود علی

شاهبازی که به بال و پر راز
می‌کند در ابدیت پرواز

عشقبازی که هم آغوش خطر
 خُفت در خوابگه پیغمبر

آن دم صبح قیامت تاثیر
حلقه‌ی در شد از او دامنگیر

دست در دامن مولا زد در
 که علی بگذر و از ما مگذر

شال شه وا شد و دامن به گرو
زینب‌اش دست به دامان که مرو

شال می‌بست و ندایی مبهم
که کمربند شهادت محکم

پیشوایی که ز شوق دیدار
می‌کند قاتل خود را بیدار

ماه محراب عبودیت حق
سر به محراب عبادت منشق

می‌زند پس لب او کاسه‌ی شیر
می‌کند چشم اشارت به اسیر

چه اسیری که همان قاتل اوست
تو خدایی مگر ای دشمن دوست

شبروان مست ولای تو علی
جان عالم به فدای تو علی

در جهانی همه شور و همه شر
ها عَلِیٌ بَشَرٌ کَیفَ بَشَر


شهریار

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۰
هم قافیه با باران
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه‌ی بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه‌ی علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

شهریار
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۹
هم قافیه با باران

اى جلوه جلال و جمال خُدا، على‏       
وز هر چه جُز خُدا به جلالت جُدا، على‏

در تو جمالى از ابدیّت نموده‏‌اند       
اى آبگینه ابدیّت نما، على‏

با انبیا به سرّ و عَلَن نُصرتت قضاست‏       
یا مظهر العجایب یا مُرتضا على‏

فیّاض در فضیلت تو گُفته «هَل اتى‏»       
لولاک در فُتوّت تو «لا فتى‏»، على‏

باز آن یهود، بسته درِ قلعه‏‌هاى قُدس‏       
بگشا به دست و پنجه خیبرگُشا، على‏

مرحب کشیده تیغ به لُبنان و ارضِ قُدس‏       
گو برق ذوالفقار زند مرحبا، على‏

آن قتل عام زد به فلسطین که شُد بُلند       
فریاد وا مُحمد و غوغاى وا على‏
          
ظُلمات شُد میانِ تو و تشنگان حجاب‏       
اى جام خضر و چشمه آب بقا، على‏

صوفى هم از صفاى تو برخورد قرن‏ها       
گاهى صفى على شد و گاهى صفا على‏

اینک به مهدِ حضرت معصومه، شهر قم‏       
برداشته مُنادى ایمان ندا، على‏

با نایِب امام زد آن فجر نُقره‏فام‏       
خورشید گو به نُقره فشاند طلا، على‏

صف بسته مُسلمین پى جنگ و جهادِ کُفر       
بفرست ذوالفقار شرر بار، یا على‏

با این صف جهاد و به مفتاح دستِ غیب‏       
خود باز کن درِ نجف و کربلا على‏

بفرست نور دیده که گَرد سپاه اوست‏      
 در چشم مُبتلاى رمد، توتیا على‏

گُل‏هاى قرن دُوّم اسلام بشکفد       
با خون شاهدان و شهیدان ما، على‏

ما پیشوازِ مهدى موعودت آمدیم‏      
 با وعده ظهور ولى کن وفا، على‏

چشمم به سوى سر درِ دار الشّفاى توست‏       
شهد شفاعتى! که بیابم شفا على‏

از «شهریار» پیرِ زمین‏گیر دست گیر       
اى دستگیر مردمِ بى‏دست و پا، على‏


شهریار

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۵
هم قافیه با باران

ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت
وی جام بلورین که خورد باده نابت

خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر
از خواب برآرم که نبینند به خوابت

ای شمع که با شعله دل غرقه به اشگی
یارب توچه آتش که بشویند به آبت

ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی
یارب نفتد ولوله وای غرابت

در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را
ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت

عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق
تا چند بخوانیم به اوراق کتابت

ای پیر خرابات چه افتاده که دیریست
در کنج خرابات نبینند خرابت

دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر
بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت

آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم
ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت

ای مطرب عشاق که در کون و مکان نیست
شوری به جز از غلغله چنگ و ربابت

در دیر و حرم زخمه سنتور عبادت
حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت

ای آه پر افشان به سوی عرش الهی
خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت

شهریست بهم یار و من یک تنه تنها
ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت

شهریار

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۷
هم قافیه با باران

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از آن جهانی دگرم...

شهریار

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه‌ی تست
همه آفاق پر از نعره‌ی مستانه‌ی تست

در دکّان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه‌ی تست

دست مشّاطه‌ی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانه‌ی تست

دور پیوند تسلسل به تو دادند، آری
دست غیبی است که با گردش پیمانه‌ی تست

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشه‌ی من همه در گوشه‌ی انبانه‌ی تست

همّت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانه‌ی تست

ای کلید در گنجینه‌ی اسرار ازل
عقل دیوانه‌ی گنجی که به ویرانه‌ی تست

شمع من دور تو گردم که به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانه‌ی تست

در خرابات تو سر نیست که ماند دستار
وای از آن سِرکه شرابی که به خمخانه‌ی تست

همه غواص ادب بودم و هر جا صدفی است
همه بازش دهن از حیرت دُردانه‌ی تست

تخت جم دیدم و سرمایه‌ی شاهان عجم
که نه با سرمدی شوکت شاهانه‌ی تست

در یکی آینه عکس همه آفاق ای جان
این چه جادوست که در جلوه‌‌ی جانانه‌ی تست

زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانه‌ی تست

ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانه‌ی تست

شهریار

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران
گفتی تو هم به مجلس اغیار می‌روی
اغیار خود منم تو پی یار می‌روی

بی خار نیست گرچه گلی در جهان ولی
حیف از تو گل که خود عقب خار می‌روی

ای نو عروس پرده‌نشین خم شراب
گفتم که خود به‌خانه‌ی خمّار می‌روی

احرام بسته‌ای و حرامت نمی‌کنم
دل داری و به کعبه‌ی دلدار می‌روی

باری خیال خود به پرستاریم گذار
ای ناطبیب کز سر بیمار می‌روی

یعقوب بینوا نه چو جانت عزیز داشت؟
آخر چه یوسفی که به بازار می‌روی

این بار غم کمرشکن است، ای دل از خدا
یاری طلب که زیر چنین بار می‌روی

گیرم مسیح آیت و منصور رایتی
ای دل نگفتمت که سر دار می‌روی

این آخرین عزل به خداحافظی بخوان
ای بلبل خزان که ز گلزار می‌روی

دیگر میا که وعده‌ی دیدار ما به حشر
آن هم اگر به وعده‌ی دیدار می‌روی

دنبال توست آه دل زار شهریار
آهسته رو که سخت دل آزار می‌روی

شهریار
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب

دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب

همه چیزم زیادی می‌کند، حیف!
که یار از این میان کم دارم امشب

چو عصری آمد از در، گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب

ندانستم که بوم شام رنگین
به بام روز خرم دارم امشب

به‌رفت و کوره‌ام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب

به‌دل جشن عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب

در آمد یار و گفتم دم گرفتیم
دمم رفت و همه غم دارم امشب

به‌امیدی که گل تا صبحدم هست
به‌مژگان اشک شبنم دارم امشب

مگر آبستن عیسی است طبعم
که بر دل بار مریم دارم امشب

سر دل کندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب

اگر روئین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب

غم دل با که گویم شهریارا
که محرومش ز محرم دارم امشب

شهریار

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران