هم‌قافیه با باران

۷۶ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدحسین شهریار» ثبت شده است

گاهی گر از ملال محبّت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

تو گوهر سرشکی و دردانه‌ی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت

سرو بلند من که به دادم نمی‌رسی
دستم اگر رسد به خدا می‌رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وا رهانمت

ماتمسرای عشق به آتش چه می‌کشی
فردا به خاک سوختگان می‌کشانمت

ماتم‌سرای عشق به آتش چه می‌کشی
فردا به خاک سوختگان می‌کشانمت

دست نوازشی به سر و گوش من بکش
سازی شدم که شور و نوایی بخوانمت

تو ترک آب‌خورد محبّت نمی‌کنی
این‌قدر بی‌حقوق هم ای دل ندانمت

ای غنچه‌ی گلی که لب از خنده بسته‌ای
بازآ که چون صبا به‌دمی بشکفانمت

یک‌شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه می‌چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت

شهریار

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

ای دل به ساز عرش اگر گوش می‌کنی
از ساکنان فرش فراموش می‌کنی

گر نای زهره بشنوی ای دل به گوش هوش
آفاق را به زمزمه مدهوش می‌کنی

شب کز نهیب شیر فلک خفته‌ی خراب
خواب سحر حواله به خرگوش می‌کنی

چون زلف سایه پنجه درافکن به ماهتاب
گر خواب خود مشّوش و مغشوش می‌کنی

بر ابر پاره گوشه‌ی ابروی ماه بین
گر خود هوای زلف و بناگوش می‌کنی

عشق مجاز غنچه‌ی عشق حقیقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش می‌کنی

از من خدای را غزل عاشقی مخواه
کز پیریم چو طفل، قلمدوش می‌کنی

زین اخگر نهفته دمیدن، خدای را
بس اخگر شکفته که خاموش می‌کنی

ناقوس دیر را جرس کاروان مگیر
سیمرغ را مقایسه با قوش می‌کنی

با شیر از گوزن حکایت کنند و میش
خود کیست گربه تا سخن از موش می‌کنی

من شاه کشور ادب و شرم و عفّتم
با من کدام دست در آغوش می‌کنی

پیرانه سر مشاهده‌ی خطّ شاهدان
نیش ندامتی است که خود نوش می‌کنی

من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا
گر توبه با خدای خطاپوش می‌کنی

گو جام باده جوش محبّت زند، چرا
ترکانه یاد خون سیاووش می‌کنی

دنیا خود از دریچه‌ی عبرت عزیز ماست
زین خاک و شیشه آینه‌ی هوش می‌کنی

با شعر سایه چند چو خمیازه‌های صبح
ما را خمار خمر شب دوش می‌کنی

تهران بی صبا ثمرش چیست شهریار
نیما نرفته گر سفر یوش می‌کنی

 شهریار

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن

ما در این عالم که خود کُنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن

سایه‌ی دولت همه ارزانی نو دولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن

بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن

دست گیر آن را که نبود با کسش روی سئوال
تا نگیری دست بر روی سئوال خویشتن

دوست گو نام گناه ما مبر کز فعل خویش
بس بود ما را عذاب انفعال خویشتن

کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان می‌کند نان حلال خویشتن

شمع بزم افروز را از خویشتن‌سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن

خاطرم از ماجرای عمر بی‌حاصل گرفت
پیش‌بینی کو کز او پرسم مآل خویشتن

آسمان گو از هلال، ابرو چه می‌تابی که ما
رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن

اعتدال قامت رعنا قدان از حد گذشت
تا نگهداری تو حدّ اعتدال خویشتن

همچو عمرم بی‌وفا بگذشت ماهم، سالهاست
عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن

شاعران مدحت‌سرای شهریارانند، لیک
شهریار ما غزل‌خوان غزال خویشتن

شهریار

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران

گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام

گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام

گر چو زنبور به نیشم بنوازند رواست
کز لب لعل تو نوشین عسلی ساخته ام

شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام

ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام

می کنم چشم طمع می شکنم دست سوال
من که با جامعه ی کور و شلی ساخته ام

چو خروسی تو که وقتی نشناسی ور نه
من به هر عربده ای بی محلی ساخته ام

در نمی یابی ذوق نه من در هر بیت
طرفه مضمونی و ضرب المثلی ساخته ام

می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام

من در این کلبه ی تاریک به اشراق ادب
آفتابم که به برج محلی ساخته ام

شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام

 شهریار

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۴:۳۵
هم قافیه با باران
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی

امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی

شهریار
۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۵
هم قافیه با باران

بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد
ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد

چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا
چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد

نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین
به سراغ غزل و زمرمه یار آمده باشد

از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری
باز با این دل آزرده کنار آمده باشد

یار کو رفته به قهر از سر ماهم ز سر مهر
شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد

لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی
به تماشای من آن لاله عذار آمده باشد

شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند
روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد

شهریار

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

برو ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم

به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم

زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم

در و دیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا نالهٔ ناکامی خود سر کردم

در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم
اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم

اشک از آویزهٔ گوش تو حکایت می کرد
پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم

بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم

جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی
گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم

شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال
آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم

#شهریار

 

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۸
هم قافیه با باران

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی

شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی

آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی

آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی

چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی

دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی

تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی

تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی


شهریار

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

شب به هم درشکند زلف چلیپائی را
صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را

گر از آن طور تجلی به چراغی برسی
موسی دل طلب و سینه سینائی را

گر به آئینه سیماب سحر رشک بری
اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را

رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل
تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را

از نسیم سحر آموختم و شعله شمع
رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را

جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق
قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را

طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن
که به دل آب کند شکر گویائی را

دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبائی را

شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل
شمع بزم چمنند انجمن آرائی را

صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشائی را

جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی
شهریارا قرق عزلت و تنهائی را

شهریار

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

عاشقی درد است و درمان نیز هم
مشکل است این عشق و آسان نیزهم

جان  فدا باید به این دلدادگی
دل که دادی میرود جان نیز هم

 دامن از خار تعلق باز چین       
باز گردد گل به دامان نیزهم

در نمازم قبله،گاهی پشت و روست 
کافر عشقم،مسلمان نیزهم

 عشق گفت از کفر و دین خواهی کدام
گفتمش این خواهم و آن نیز هم

بی سروسامان شوی در پای عشق
تا سرت بخشند و سامان نیز هم

 ساقی ما چون می اندر خمره پخت
میدهد جامی به خامان نیز هم

شهریارا،شبچراغی یافتی
چشم و دلها کُن چراغان نیز هم...

شهریار

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۲
هم قافیه با باران

زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری
من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری

روزگاری دست در زلف پریشان توام بود
حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری

چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد
ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری

خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام
آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری

گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را
بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری

خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی
طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری

شهریاری غزل شایسته من باشد و بس
غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری

شهریار

۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۱
هم قافیه با باران

ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری

به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری

بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش
به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری

من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری

تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری

دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری

به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز
چه قیامتست حالی که تو گاه گاه داری


شهریار

۱ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگرگوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل می خورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود میگذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

شهریار

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۰۸:۴۰
هم قافیه با باران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری باز رسم
محرم ما نبود دیده ی کوته نظران

دل چون آینه ی اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بی خبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سرحلقه ی شوریده سران

گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیدادگران بخت من آموخت تو را
ورنه دانم تو کجا و ره بیدادگران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

شهریار

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

همه بگریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست

به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست

نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس
به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست

ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس
که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست

شهریار

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود
از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود

مژگان کشید رشته به سوزن ولی چه سود
دیگر به چاک سینه مجال رفو نبود

دیگر شکسته بود دل و در میان ما
صحبت بجز حکایت سنگ و سبو نبود

او بود در مقابل چشم ترم ولی
آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود

حیف از نثار گوهر اشک ای عروس بخت
با روی زشت زیور گوهر نکو نبود

اشکش نمی‌مکیدم و بیمار عشق را
جز بغض شربت دگری در گلو نبود

آلوده بود دامن پاک و به رغم عشق
با اشک نیز دست و دل شستشو نبود

از گفتگو و یاد جفا کردنم چه سود
او بود بی‌وفا و در این گفتگو نبود

ماهی که مهربان نشد از یاد رفتنی است
عطری نماند از گل رنگین که بو نبود

آزادگان به عشق خیانت نمی کنند
او را خصال مردم آزاده خو نبود

چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار
جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود


شهریار

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۹:۴۱
هم قافیه با باران

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چها می بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توام آینه بخت غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی

شهریارا گر آئین محبت باشد

جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی


شهریار

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران

مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد

تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها

که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی

که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من

که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن

که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد

دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین

چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را

غم یار بی خیال غم روزگار دارد

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست

چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن

نه همه تنور سوز دل شهریار دارد

شهریار

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۳
هم قافیه با باران

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست

همه آفاق پر از نعره مستانه تست

در دکان همه باده فروشان تخته است

آن که باز است همیشه در میخانه تست

دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز

زیور زلف عروسان سخن شانه تست

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز

توشه من همه در گوشه انبانه تست

همت ای پیر که کشکول گدائی در کف

رندم و حاجتم آن همت رندانه تست

ای کلید در گنجینه اسرار ازل

عقل دیوانه گنجی که به ویرانه تست

شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل

هر که توفیق پری یافته پروانه تست

همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست

همه بازش دهن از حیرت دردانه تست

زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد

چشمک نرگس مخمور به افسانه تست

ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان

شهریار آمده دربان در خانه تست

 

شهریار

۱ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۷
هم قافیه با باران

آمدی درخواب من دیشب چه کاری داشتی
ای عجب از این طرفها هم گذاری داشتی


راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز
یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی


مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان
بعد عمری یادت افتاده که یاری داشتی


سر به زیرانداختی و گفتی آهسته سلام
لب فروبستی نگاه شرمساری داشتی


خواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکست
نه نگفتم سالها چشم انتظاری داشتی


با نوازش می کشیدی آه و می گفتی ببخش
سربه دوشم هق هق بی اختیاری داشتی


وقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من
شاید از دیوانه ی خود انتظاری داشتی


صبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بود
کاش می شد باز در خوابم گذاری داشتی


عشق یعنی بی گلایه لب فرو بستن، سکوت
دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی.....

 شهریار

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران