قاصدک از سفرت تا خبر آورد مرا غمِ بی توشدن از پای در آورد مرا آتش افروخت جدایی به هوا خواهی آه داغی از جنس شرر بر جگر آورد مرا داد و بیداد از این کینه ی تقدیر سمج غربت و تلخی و چشمان ِتر آورد مرا چاه را نیست تحمل که بگویم ،غمِ دل در فراقت چه بلایی به سر آورد مرا منم آن شاخه ی سبزی که شبی سرد و حزین باغبان تا که بسوزم تبر آورد مرا قاف عشق تو مرا خواند که سیمرغ شوم مست پرواز چه تیری به پر آورد مرا عاشقی شیوه ی رندان بلاکش شدو عشق مست و رندانه بلا و خطر آورد مرا تو تهمتن شدی و من پسرِغرق به خون خنجر و زخمِ به پهلو پدر آورد مرا حُکم عاشق کُشی قاضی حُسنت به ستم چوبه دار به وقت سحر آورد مرا مرتضی برخورداری