هم‌قافیه با باران

۳۰ مطلب با موضوع «شاعران :: مهدی اخوان ثالث» ثبت شده است

تشنه‌ام امشب, اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد

روح من در گرو زمزمه‌ای شیرینست
من دگر نیستم, ای خواب برو, حلقه مزن !
این سکوتی که تو را می‌طلبد نیست عمیق
وه که غافل شده‌ای از دل غوغائی من

می‌رسد نغمه‌ای از دور بگوشم, ای خواب:
مکن این نغمه جادو را خاموش , مکن !
«زلف ,چون دوش رها تا بسر دوش مکن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مکن»

در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمه‌ایست
برو ای خواب, برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه‌ایست

چشم ,بر دامن البرز سیه دوخته‌ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب ست
عشق در پنجه غم قلب مرا می‌فشرد
با تو ای خواب, نبرد من و دل زین سبب ست!

مرغ شب آمد و در لانه تاریک خزید
نغمه اش را بدلم هدیه کند بال نسیم
آه. . . بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمه همدرد فتوحی‌ست عظیم !

مهدی اخوان ثالث
۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران

دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد

بگداخت شمع و سوخت سراپای
وان صبح زرنگار نیامد

آراستیم خانه و خوان را
وان ضیف نامدار نیامد

دل را و شوق را و توان را
غم خورد و غم‌گسار نیامد

آن کاخ ها ز پایه فروریخت
و آن کرده ها به کار نیامد

سوزد دلم به رنج و شکیبت
ای باغبان! بهار نیامد

بشکفت بس شکوفه و پژمرد
اما گلی به بار نیامد

خشکید چشم چشمه و دیگر
آبی به جویبار نیامد

ای شیر پیر بسته به زنجیر
کز بندت ایچ عار نیامد

سودت حصار و پیک نجاتی
سوی تو وان حصار نیامد

زی تشنه کشتگاه نجیبت
جز ابر زهربار نیامد

یک از آن قوافل پر با
ران گهر نثار نیامد

ای نادر نوادر ایام
کت فرّ و بخت یار نیامد

دیری گذشت و چون تو دلیری
در صف کارزار نیامد

افسوس کان سفاین حری
زی ساحل قرار نیامد

وان رنج بی حساب تو دردادک
چون هیچ در شمار نیامد

وز سفله یاوران تو در جنگ
کاری به جز فرار نیامد

من دانم و دلت که غمان چند
آمد ور آشکار نیامد

چندان که غم به جان تو بارید
باران به کوهسار نیامد

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران
فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود
و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر

ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می‌گفت:
فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می‌گفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی‌گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود.

شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت:‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از ای نرو به آن رویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.

هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر بار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر بار
عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال.

یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مُرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
بخوان!‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام:
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند.

نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود

مهدی اخوان ثالث
۰ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله زر تار  پودش باد
گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد،
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو  گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ  لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست  خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب  یال افشان  زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها، پاییز

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران
عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را ز در خانه براندیم

هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم

من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم

ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم

از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم

طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

مهدی اخوان ثالث
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۱۰
هم قافیه با باران

امشب الحق آسمان آباد کردی خانه ام را
حال دیگر داد ماهت کلبۀ ویرانه ام را

خاطراتم را چو دفتر باد شهریور ورق زد
آنچه باید،گفت در گوشم،که خواند افسانه ام را

باز پیمان تازه کردم با پریشان زلف جانان
باز امشب وعده ها دادم دل دیوانه ام را

آرزوهای دل شوریده بر بالش نوشتم
نیمه شب پرواز دادم در فضا پروانه ام را

گفتمش پروانه جان! پرواز کن تا دوردستان
من دگر رُفتم ز گرد آرزوها خانه ام را

با غم من بعد از این میخانه هم رنگی ندارد
ساقی از روی طرب پر می کند پیمانه ام را

امشب ای مهتاب شهریور،درین زندان غربت
سردی از یارت نبینی،گرم کردی چانه ام را

باز"امید" آمد و آمد که دیگر برنگردد
ای نسیم امشب خبر کن دلبر دردانه ام را

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۶:۱۴
هم قافیه با باران

تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

چه سودازشرح این دیوانگیها،بی قراریها؟
تو مه، بی مهری و حرف منت باور نمی آید

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

ای تکیه‌گاه و پناهِ
زیباترین لحظه‌های
پرعصمت و پرشکوهِ
تنهایی و خلوت من
ای شطّ شیرین پرشوکت من!
ای با تو من گشته بسیار
در کوچه‌های بزرگ نجابت
ظاهر نه بن‌بست عابرفریبندهٔ استجابت
در کوچه‌های سرور و غم راستینی که‌مان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچه‌های نوازش
در کوچه‌های چه شب‌های بسیار
تا ساحلِ سیم‌گونِ سحرگاه رفتن
در کوچه‌های مه آلود بس گفت‌وگوها
بی‌هیچ از لذّت خواب گفتن
در کوچه‌های نجیب غزل‌ها که چشم تو می‌خواند
گه‌گاه اگر از سخن باز می‌ماند
افسون پاک منش پیش می‌راند
ای شطّ پرشوکت هرچه زیبایی پاک!
ای شطّ زیبای پرشوکت من!
ای رفته تا دوردستان!
آن‌جا بگو تا کدامین ستاره‌ست
روشن‌ترین هم‌نشین شب غربت تو؟
ای هم‌نشین قدیم شب غربت من!
ای تکیه گاه و پناهِ
غمگین‌ترین لحظه‌های کنون بی‌نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچه‌های چه شب‌ها که اکنون همه کور
آن‌جا بگو تا کدامین ستاره‌ست
که شب‌فروز تو خورشید پاره‌ست؟

اخوان ثالث

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۷
هم قافیه با باران

نه شگفت اگر بگویی که مرا نمی شناسی
بلی ای بلا تو شاهی و گدا نمی شناسی

نه همین وفای ما را، که محبت و وفا را
به خدا نمی شناسی ، به خدا نمی شناسی

دل من شکستی آخر به نگاه خشمباری
به خدا تو قدر دل را و مرا نمی شناسی

گهری گرانبها را چو خَزَف فکندی از کف
چه کنم تو را که طفلی و بها نمی شناسی

به نگه شناختم من، که تو بیوفا حبیبی
تو صفای مهربانان ز صدا نمی شناسی

غم عشق و دردمندی ز نگاه بی زبانم
به سزا شناس جانا، به سزا نمی شناسی

نکنم سفر به شهری که در او صفا نباشد
تو ولی سفر پرستی و صفا نمی شناسی

 مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۶
هم قافیه با باران

پژمرده قلبم از غم بی همزبانی
مانند این گل های بی رنگ خزانی
روح من از بی همزبانی در عذاب است
بی همزبانی، آوخ از بی همزبانی!
هرجا که بینم مرغکان را شاد و خندان
آید به یادم اَندُه بی آشیانی
جان و جوانی را به راه عشق دادم
دادم، ولیکن رایگانی، رایگانی
هرجا جوانان را به هم دمساز بینم
با ناله می گویم: دریغا از جوانی
من هم جوانم، دل به دنیا دارم، آخر
تا کی نشینم با غم بی خانمانی؟!
دارم دلی سرگشته و آشفته لیکن
تابد بر او خورشید عشقی آسمانی
دارم دلی دیوانه اما آرزومند
در او فروغ آرزویی جاودانی
ای آرزوی دل به جانم رحمت آور
دیگر ندارم طاقت نامهربانی...
ای دلبر من! هیچ می دانی هرگز
رنگی ندارد بی تو روی زندگانی؟!
جانا چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
زیرا که یک سر مهربانی دردسر بی

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۷
هم قافیه با باران

چون میهمانان به سفره ی پر ناز و نعمتی
خواندی مرا به بستر وصل خود ای پری
هر جا دلم بخواهد من دست می برم
دیگر مگو : ببین به کجا دست می بری
با میهمان مگوی : بنوش این ، منوش آن
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
بگذار مست مست بیفتم کنار تو
بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
هر جا دلم بخواهد ، آری ، چنین خوش است
باید درید هر چه شود بین ما حجاب
باید شکست هر چه شود سد راه وصل
دیوانه بود
باید و مست و خوش و خراب
گه می چرم چو آهوی مستی ، به دست و لب
در دشت گیسوی تو که صاف است و بی شکن
گه می پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
بر گرد آن دو نو گل پنهان به پیرهن
هر جا دلم بخواهد ، آری به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
واندر دلم شکفته شود صد گل از
غرور
چون ببنم آن دو گونه ی گلگون ز شرم تو
تو خنده زن چو کبک ، گریزنده چون غزال
من در پیت چو در پی آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگیرم و دستان من روند
هر جا دلم بخواهد آری چنین خوش است
چشمان شاد گرسنه مستم دود حریص
بر پیکر برهنه ی پر نور و صاف تو
بر مرمر ملایم جاندار و گرم تو
بر روی و ران و گردن و پستان و ناف تو
کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
گلدیس پاک و پردگی نازپرورت
هر جا دلم بخواهد من دست می برم
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
تو شوخ پندگوی ، به خشم و به ناز خوش
من مست پند نشنو ، بی رحم ، بی
قرار
و آنگه دگر تو دانی و من ، وین شب شگفت
وین کنج دنج و بستر خاموش و رازدار

اخوان ثالث

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم!
چه نشستی غافل؟
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی!
 
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری.
 
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
                  
منشین با من! ، با من منشین!
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟؟؟
 
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست؟
 
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
 
پوپکم ! آهوکم!
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم!
 
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
                  
منشین اما با من ، منشین!
تکیه بر من مکن! ، ای پرده ی طناز حریر!
که شراری شده ام
               
پوپکم ! آهوکم!
گرگ هاری شده ام !
 
مهدى_اخوان ثالث

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۲۳
هم قافیه با باران

رحمت حق می‌تراود از خراسان شما   
این من و این جان سرگردان به قربان شما!

پای تا سر آتشم در شعله‌های اشتیاق
چون شقایق‌های سوزان در خیابان شما

دامن‌افشان کوله‌باری از گناه آورده‌ام
دردمندی، تشنه‌ی یک جرعه درمان شما

تا بگیرم مرقد عرش‌آشیانت در بغل
وای! اگر کوته شود دستم ز دامان شما

در کویر نامرادی، ضامن آهو تویی
کز کمند آزاد شد، با دست احسان شما

بی‌قرارم در غریبستان غربت، رحمتی
بر غریبی، همدم شام غریبان شما

زائران در سایه‌سار عشق تو آموختند
راز پرواز از کبوترهای ایوان شما

پرتوِ توحید گیرد زآن فروغ ایزدی
صبح نیشابور از لعل درافشان شما

از فراسوی فلک تا کوی تو صف بسته‌اند
سر به سر خیل ملائک، برخیِ جان شما

سر برآرد هر سحر از معجز پیغمبری
شب‌شکن، خورشید خاور از گریبان شما

یوسف مصر ملاحت، چلچراغ‌افروز کرد
دیده‌ی یعقوب را در بیت احزان شما

دیده‌ی دل تا شود روشن به نور معرفت
مهر و مه شد روز و شب، آیینه‌گردان شما

هر جوانه کو برآرد سر ز خاک پاک توس
خورده آب از جنبش دریای جوشان شما

هفت بند هستی من، نینوای دیگری ا‌ست
نغمه‌ساز شور و مستی، در نیستان شما

در بهارستان حیرت با خزان، دم‌ساز باد!
گر نباشد دیده‌ی انصاف، حیران شما

شیوه‌ی مهمان‌نوازی، واژه‌ی لبخند توست
کآورد صد چشمه‌‌ی نوش از نمکدان شما

مشفق کاشانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

ای خوش آن عشق و محبت که به اظهار رسد
مرغ خوشبخت شود،چونکه به گلزار رسد

چشم بر روی جهان دگری بگشاید
شاخه،درباغ اگر برسر دیوار رسد

ای خوش آن دست که دامان عزیزان گیرد
کار دیدار،به اصرار و به انکار رسد

اشک افشاندن و زانو زدن اندر بر یار
قصه ای باشد و پیوسته به تکرار رسد

لب به لبخند گشاید ملک اندر ملکوت
چونکه پیغام ، ازین یار به آن یار رسد

جشن گیرند به شادی همه مرغان بهشت
بوی گلزار، چو بر مرغ گرفتار رسد

درد عشق ، آه اگر آینه از شرم کند
تاج ها بردل بیچاره ی بیمار رسد

 باد پرخون ، جگر شرم که عمری نگذاشت
که مرا عشق جگر خوار به اقرار رسد

دیگر،این معجزه میخواهد و بسیارکم است
درد پنهان به مداوای پرستار رسد

سهم ما،عشق به دل خون شده ای بود که سهم
چون که بی قاعده باشد کم و بسیار رسد

داد و فریادم ازین تودۀ دوار گذشت
تا به گوش فلک و ثابت و سیار رسد

بشنوید ای در و دیوار، که جانان نه شنید
آنچه امروز به گوش در و دیوار رسد

شاید«امید» نهان باشد از انظار جهان
این ورق سوخته روزی که به انظار رسد.

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

چو گل در دست بیداد تو پرپر شد نگاه من
چنان کاندر سرای سینه ره گم کرد آّه من

پلنگ خشمگینی دید این آهوی صحراگرد
چه زود از نیمه ره برگشت سرگردان نگاه من

دلم می سوزد و کاری ز دستم برنمی آید
چو با آن کولی خوشبخت می آیی به راه من

تو با او رفتی و رفت آنچه با من نور و شادی بود
کنون من در پناه باده ام غم در پناه من

درون سینه عمری آتش عشق تو پروردم
ولی هرگز ندیدم ذره ای مهر از تو ماه من

هنوزت دوست می دارم چو شبنم بوسه ی گل را
نگاه دردناک و آرزومندم گواه من

نمی دانی نمی دانی چه مشتاق و چه محرومم
نمی دانم نمی دانم چه بود آخر گناه من

چه کرد ای مهربان ترسای پیر میفروش امشب
می گرم و سپیدت با دل سرد و سیاه من

که چون آتش به مجمر سوزم و چون می به خم جوشم
پرند از آشیان دل کبوترهای آه من

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود
بر سر من عید چون آوار می آید فرود

می دهم خود را نوید سال ِ بهتر ، سالهاست
گرچه هر سالم بتر از پار می آید فرود

در دل من خانه گیرد ، هر چه عالم را غم است
می رسد وقتی به منزل ، بار می آید فرود

رنگ راحت کو به عمر ، -این تیر پرتاب اجل- ؟
می گریزد سایه ، چون دیوار می آید فرود

شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم
شب چو آید ، پرده خمّار می آید فرود

بهر یک شربت شهادت ، داد یک عمرم عذاب
گاه تیغ مرگ هم دشوار می آید فرود

وارثم من تخت ِ عیسی را ، شهید ثالثم
وقت شد، منصور اگر از دار می آید فرود

بر سر من عید چون آوار می آید ، امید !
بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود

مهدی اخوان ثالث


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

از بس که ملول از دل دلمرده ی خویشم
هم خسته ی بیگانه ، هم آزرده ی خویشم

این گریه ی مستانه ی من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده ی خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده ی خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده ی خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بد آورده ی خویشم

ای قافله! بدرود ، سفر خوش ، به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده ی خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده ی خویشم

گویند که « امید و چه نومید! » ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده ی خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟
پرورده ی این باغ ، نه پرورده ی خویشم

مهدی اخوان ثالث


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران

ساقیا پُر کن به یاد چشم او جامی دگر
تا بسوی عالم مستی زنم گامی دگر ..

چشم مستت را بنازم ، تازه از راه آمدم
بعد ازین جامی که دادی ، باز هم جامی دگر

تا مگر مستانه بر گیرم قلم ، وز راه دور
باز بفرستم بسوی دوست پیغامی دگر

رو که زین پس از کبوتر عاشقی آموختم
گر نشد بام تو ، جویم دانه از بامی دگر

ای " امید " از مستی و از عشق برخوردار شو
خوشتر از ایام مستی نیست ایامی دگر

خنده ی خورشید را هر صبح دانی چیست رمز ؟
گوید از عمرت گذشت ای بی خبر شامی دگر ..

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

اگر رها کند ایام از این قفس ما را

سبوی باده و گلبانگ چنگ بس ما را

شکوفه‏‏ها بشکفتند و باغ پر گُل شد

ولی به برگِ گلی نیست دسترس ما را

«هوا خوش است و چمن دلکش است» و می‏‏خشکد

به دل شکوفة عشق و گلِ هوس ما را

بهار پا به رکاب است و پای ما در بند

رها کنید، خدا را، از این قفس ما را

به حیرتم که در آزار ما چرا کوشند

که کس ندیده در آزار هیچ‌کس ما را

شکوفة هنرم، ظلم بین که گردون کرد

اسیر پنجة یک مشت خار و خس ما را

جز «آسمان» که بود «آشنا»ی اخترِ من

«امید» امید نباشد به هیچ‌کس ما را


اخوان ثالث

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۲۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران