هم‌قافیه با باران

۶۸ مطلب با موضوع «شاعران :: مهدی فرجی» ثبت شده است

نه سراغی نه سلامی خبری میخواهم
قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم

خواب و بیدار شب و روز به دنبال من است
جز مگر یاد تو یار سفری می خواهم؟

در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافیست
رو به بیرون زدن از خویش، دری می خواهم

بعد عمری که قفس وا شد و آزاد شدم
تازه برگشتم و دیدم که پری می خواهم

سر به راهم تو مرا سر به هوا میخواهی
پس نه راهی نه هوایی نه سری می خواهم

چشم در شوق تو بیدارتری می طلبم
دل در دام تو افتاده تری می خواهم

در زمین ریشه گرفتم که سر افراز شوم
بی تو خشکیدم و لطف تبری می خواهم

مهدى فرجى

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران

ای چشمِ تو دشتی پر آهوی رمیده
انگار که طوفان غزل، در تو وزیده

دریاچهء موسیقی امواج رهایی
با قافیهء دستهء قوهای پریده

اینقدْر که شیرینی و آنقدْر که زیبا
ده قرنْ دری گفتن، انگشت گزیده

هم خواجه کنار آمده با زهد، پس از تو
هم شیخ اجل، دست از معشوق کشیده

صندوقچهء مبهم اسرار عروضی
«المعجم»ازاین دست که داری نشنیده

انگار«خراسانی»و«هندی»و«عراقی»
رودند و تو دریای به وصلش نرسیده

با مثنوی، آرام مگر شعر بگیرد
تا فقر قوافی، نفسش را نبریده...

مفعول و مفاعیل و دل بی سروسامان
مستفعل و مستفعل و این شعر پریشان

بانوی مرا از غزل آکنده که هستی؟
در جان فضا عطرِ پراکنده که هستی؟

از«رابعه»آیا متولد شده ای یا
با چنگ، تورا«رودکی»آورده به دنیا؟

درباری «محمود»ی یا ساکن«یمگان»
در بادهء مستانی یا جامهء عرفان؟

اسطورهء فردوسی در پای تو مقهور
«هفتاد منِ مثنوی»از وصف تو معذور

ای شعرتر از شعرتر از شعرتر از شعر
من، باخبر از عشق شدم بی خبر از شعر

دست تو در این شهر بر این خاک نشاندم
تا قونیه تا بلخ چرا ریشه دواندم؟

آرام غزل، مثنوی شور و جنون شد
این شعر، شرابی ست که آغشته به خون شد

برگرد غزل بلکه گلم بشکفد از گل
لاحول ولا قوة الا بتغزّل
***
بانوی تر و تازه تر از سیب رسیده
بانوی تو را دست من از شاخه نچیده

باید که ببخشید پریشان شده بودم
تقصیر خودم نیست هوای تو وزیده

آشوب غزل هیچ که خورشید هم امروز
در شرق فرو رفته و از غرب دمیده

این قصهء من بود که خواندم که شنیدی
«افسانه ی مجنونِ به لیلی نرسیده»

 مهدی فرجی

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

تو که کوتاه و طلایی بکنی موها را
منِ شاعر به چه تشبیه کنم یلدا را؟

مثل یک کودک مبهوت که مجبور شود
تا به نقاشی اش آبی نکشد دریا را

حرف را می شود از حنجره بلعید و نگفت
وای اگر چشم بخواند غمِ نا پیدا را

عطر تو شعر بلندی است رها در همه سو
کاش یک باد به کشفت برساند ما را

تو همانی که شبی پر هیجان می آیی
تا فراری دهی از پنجره ها سرما را

فال می گیرم و می خوانی و من می خندم
بنشین چای بخور خسته نباشی یارا!

مهدی فرجی

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

باد مى آید و من دست و دلم مى لرزد
زلف اگر ریخت به هم شانه نباید بشود

لحظه اى خنده اى و لحظه ى دیگر اخمى
آدم از دست تو دیوانه نباید بشود!؟

مهدی فرجی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۸:۴۵
هم قافیه با باران

این مست های بی سر و پا را جواب کن
امشب شب من است مرا انتخاب کن

مهمان من تمامیِ این ها و پای من
قلیان و چای مشتریان را حساب کن

تمثالِ شاعرانه درویش را بکن
عکسِ مرا به سینه دیوار قاب کن

هی قهوه چی ! ستاره به قلیان من بریز
جای زغال روشنش از آفتاب کن

انگورهای تازه عشقی که داشتم
در خمره های کهنه بخوابان شراب کن

از خون آهوان بده ظرفی که تشنه ام
ماهیچه فرشته برایم کباب کن

از نشئه خلسه ای بده، از سُکر جرعه ای
افیون و می بیار، بساز و خراب کن

دستم تهی ست هرچه برایم گذاشتی
با خنده های مشتریانت حساب کن

مهدى فرجى

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۶
هم قافیه با باران
برای این منِ آواره مهلتی خوب است
قبول کن شبِ تهرانِ نکبتی خوب است

قرارمان سر "فرصت" که منتظر ماندن
برای آدم آواره فرصتی خوب است

چقدر قهوه ای اش دیدم و ندانستم
که از نگاه تو این شهر لعنتی خوب است

مرا به جرعه ای از چشمهات مهمان کن
که چای سبز برای سلامتی خوب است

تو پلک می زنی و پُتک می خورد به سرم
شکنجه کُش شدن از بمب ساعتی خوب است

تو کوه نیستی اما اگر خروش کنی
عبور سیل به این پر حرارتی خوب است

شب سرودن تو خستگی نمی فهمم
تراش دادن این سنگ قیمتی خوب است

مهدی فرجی
۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۸
هم قافیه با باران

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
 
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
 
من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
 
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟

حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی

مهدی فرجی

۱ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

دنبال من می گردی و حاصل ندارد
موجی که عاشق شد سر ساحل ندارد

باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم، قابل ندارد

من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد

باشد ولم کن با خودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

وقتی که حق دل نداری میهمانی
مهمان که جایی حق آب و گِل ندارد

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می شود ساحل ندارد


مهدی فرجی

۱ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۴
هم قافیه با باران

حیف آنها که بالشان دادم شاخه شاخه پریده اند از من
از رفیقان راه می پرسی؟ پیشترها بریده اند از من

هرچه دادند زود پس دادم هر چه را خواستند رو کردند
عشق را در سخاوتم روزی، به پشیزی خریده اند از من

کرمهایی که در تن خشکم شادمان می خزند و می لولند
سالها پیش در بهاری سبز، ریشه هائی جویده اند از من

خشکی ام را بهانه می گیرند که رهایم کنند و در بروند
خودشان نیز خوب می دانند، رگ به رگ خون مکیده اند از من

هر کجا از نفس می افتادند باز سنگ صبورشان بودم
گریه هایی به من فروخته اند، خنده هائی خریده اند از من

محو کردند رد پایم را که ندانی کجا گرفتارم
بعد تا هر چه دورتر بشوند، سمت دیگر دویده اند از من

چشم ها جور دیگری هستند، حرف ها روی دیگری دارند
وای هرجا که پا گذاشته اند، قصه ای آفریده اند از من

مهدی فرجی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

نه ... روبروی تو بازنده اند حالا هم
قمار بازترین مردهای دنیا هم

زمین زدم ورقی را شروع شد بازی
ولی به قصد - فقط - روبروشدن با هم

اگرچه می دانستی - اگر چه می دیدم
در این مقابله جز باختن نمی خواهم

طنین قهقه ات در تبسمم می ریخت
هجوم زلزله ات در غرور گهگاهم

نمی برید چرا حکم من شروع ترا
نمی گرفت چرا بی بی ترا شاهم

سیاه و سرخ گره خورده بود و پیدا بود
جنون دست تو در تک تک ورقهاهم

در این نبرد، فقط بی بی دل ات کافیست
برای کشتن پنجاه ویک ورق باهم

بدست داشتی آن قدر دل که می لرزید
دل سیاه ترین برگه های بالا هم
...
مرا به باخت کشاندی ولی نیفتادم
به این امید که روز خداست فردا هم

شروع می شود این بازی تمام شده
اگر چه رو بکنی برگ آخرت را هم

مهدی فرجی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۰۹:۵۶
هم قافیه با باران
تو پا گذاشته ای در جهان تازه ی من
خوش آمدی بنشین قهرمان تازه ی من

سپرده ام بروند ابرها و صاف شود
برای پَر زدنت آسمان تازه ی من

تو رودخانه ای و دل به آبی ات زده ام
سفیدِ پیرهنت بادبان تازه ی من

گل طلاییِ خورشید شو، که می چرخد
به مرکزیت تو کهکشان تازه ی من

غرور قله ی خوابیده بودم و آشفت
به افتخار تو آتشفشان تازه ی من

از این به بعد به همراهی تو دلگرمم
که قهرمانی در داستان تازه من

مهدی فرجی
۱ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

مثل تو هرکس آشنایی در سفر دارد
 مانند من، مانند من چشمی به در دارد

 در سربه زیری حاجتی دارد که می‌خواهد
 روی زمین تا تکّه نانی دید بردارد

 اشکی‌ست اشک او که می‌گویند یاقوت است
 آهی‌ست آه او که می‌گویند اثر دارد

 من اشک‌هایی داشتم، تنها خودم دیدم
 شاید فقط آیینه از دردم خبر دارد

 من بغض‌هایی را فرو بردم که ترسیدم
 از رازهای سر‌به‌مُهری پرده بردارد

 یک عمر در خود ریختم تنهاییِ خود را
 انگار کن کوهی که آتش بر جگر دارد

 انگار کن آتشفشانی در سرم دارم
 روزی مرا بیدار کن اما خطر دارد

 دلشوره‌ ای دارم، گمانم ماهیِ سرخی
 در عمق دریایی به قلّابی نظر دارد ...


مهدی فرجی
۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

با این همه میدان و خیابان چه بگویم
با غربت مهمان کُش تهران چه بگویم؟

حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم
با این زن پتیـــاره ی عریان چـــه بگویم؟

از این یقـــه آزادیِ میلاد کراوات
بر اسکلتِ فتحعلیخان چه بگویم؟

از بُغـضِ فراموشــیِ «همت» به «مدرّس»
از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟

با دختــرکِ فال فــروشِ لبِ مترو
یا بیوه زنِ بچه به دندان چه بگویم؟

زن با غـمِ شش عایله با من چه بگوید؟
من با شکمِ گشنه به ایمان چه بگویم؟

با او که گل آورده دم شیشه ی ماشین
با لذت ایـــن شرشر باران چـــه بگویم؟

دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعــر
با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟

تا خرخره شهــری به لجــن رفته و حالا
ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم؟!


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

باز کن در را دوچشم پر شراب آورده ام
از سر کوه بلند تاک آب آورده ام

آنقَدَر داغم که آتش نیست....نورم را ببین!
شعله را پایین بکش من آفتاب آورده ام

میزهایت را به چای تیره نازیبا نکن
خمره ای آبستنِ سرخیٌ ناب آورده ام

پلکها را میپراند، چشمها را می بَرد
داروی بیداری و جادوی خواب آورده ام

سوره هایم جامها وآیه هایم جرعه هاست
وحی نازل از ازل دارم کتاب آورده ام

قهوه چی!دیوانه میگویی به من اما مگر ـ
حال تو خوب است و من حال خراب آورده ام

بد حسابی کرده ام ،دستم ولی امشب پُر است
صبر کن لب تر کنم حرف حساب آورده ام

من سرم داغ است و مستی در دلم قُل میزند
جام آتش روی قلیان شراب آورده ام

باز کن...من خنده های مشتریهای تو را
پشت در با گریه ساعتهاست تاب آورده ام...


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

پابند کفشهای سیاه سفر نشو
یا دست کم بخاط من دیرتر برو

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم
امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو

کاری نکن که بشکنی ...اما شکسته ای
حالا شکستنی ترم از شاخه های مو

موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو !
به به مبارک است :دل خوش ! لباس نو

دارند سور وسات عروسی می آورند
از کوچه های سرد به آغوش گرم تو

هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر
مجبور نیستی که بمانی ... ولی نرو


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۲
هم قافیه با باران

کسی مسافر این آخرین قطار نشد
کسی که راه بیندازمش سوار نشد !

چقدر گل که به گلدان خالی ام نشکفت
چقدر بی تو زمستان شد و بهار نشد

من و تو پای درختان چقدر ننشستیم !
چه قلب ها که نکندیم و یادگار نشد

چه روزها که بدون تو سال ها شد و رفت
چه لحظه که نماندیم و ماندگار نشد

همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هر بار
کنار آمدم و آمدم کنار ... نشد !

قرار شد که بیایی قرارِ من باشی
دوباره زیرِ قرارت زدی ؟! قرار نشد ...


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۹
هم قافیه با باران
دامی ست که باید بکشاند به گناهم
سیبی که تو انداخته باشی سرِ راهم

«ما از تو به‌غیر از تو نداریم تمنا»
من لال شوم از تو به‌غیر از تو بخواهم

با عقل چه خوبی که نکردم سرِ یک عشق
از چاله درآوردم و انداخت به چاهم

یک عمر تو رفتی و من از راه رسیدم
خورشید سفر کرد و نفهمید که ماهم

ای ابر نکن! برکه‌ی دل‌مُرده‌یی آن زیر
دل بسته به پیدا شدن گاه‌به‌گاهم


مهدی فرجی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران

در وا شد و پاشید نسیم هیجانش
تا نبض مرا تند کند با ضربانش

تقویم ورق خورد و کسی از سفر آمد
تا دامنه ها برد مرا نام ونشانش

پیشانی او روشنی آینه و آب
بوی نفس باغچه می داد دهانش

هر صبح، امید همهء چلچله ها بود
گندم گندم سفرهءدستان جوانش

با اینهمه انگار غمی داشت که می ریخت
از زاویهء تند نگاه نگرانش

یک زلزلهء سخت تکانیش نمیداد
یک شعر ولی زلزله میریخت به جانش

انگار دو دل بود همانطور که«سارای»
بین «اَرس» وحشی وجبر«سبلانش»

طوفان شد و من برگ شدم رفتم ورفتیم
افتادم و افتاد غمی تلخ به جانش

میخواست بهاری بشوم باز ، که جاداد
پاییز و زمستان مرا در چمدانش

¤¤¤

در واشد و اورفت همانطور که یکروز
در واشدو پاشید نسیم هیجانش


مهدی فرجی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۷
هم قافیه با باران

دیده بوسی ها که پیغام بهاری می دهند
یک دقیقه حال، ساعت ها خماری می دهند

عید، اینطوری بدون تو محرم می شود
روزها بوی غریب سوگواری می دهند

شهر، منهای تو _ قبرستان بگویم بهتر است_
کوچه هایش حس آدم را فراری می دهند

زنگ پشت زنگ، هفده ساله ها سر می رسند
دور از چشم تو عکس یادگاری می دهند

عید، عید باب طبعم نیست وقتیکه به من
جای سبز چشم های تو هزاری می دهند


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۰۹
هم قافیه با باران

تو رفته‌ای دل دیوانه‌ای گذاشته‌ای

دوباره آمده‌ای دانه‌ای گذاشته‌ای


برای حسرت من بوسه‌ای فرستادی

کنار آینه‌ای شانه‌ای گذاشته‌ای


درست آمده‌ای این دل من است، فقط

قدم به خانه‌ی ویرانه‌ای گذاشته‌ای 


طبیعی‌اند! به این لرزه‌ها نگاه نکن

که سر به شانه‌ی دیوانه‌ای گذاشته‌ای


حرام باد به تو بوسه‌ام اگر روزی

محل به خنده‌ی بیگانه‌ای گذاشته‌ای


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران