هم‌قافیه با باران

۲۵۸ مطلب با موضوع «شاعران :: مولوی» ثبت شده است

در عشق تو هر حیله که کردم هیچست
هر خون جگر که بی تو خوردم هیچست

از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچست

مولانا

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم

صد بار جان بدادم وز پای درفتادم
بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم

تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم
ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم

دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم
آن باز بازگونه چون مرغ درربودم

ای شعله‌های گردان در سینه‌های مردان
گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم

آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته
من توبه‌ها شکسته بودم چنانک بودم

عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه
چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم

مولانا

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۹
هم قافیه با باران

امروز مرده بین که چه سان زنده می‌شود
آزاد سرو بین که چه سان بنده می‌شود

پوسیده استخوان و کفن‌های مرده بین
کز روح و علم و عشق چه آکنده می‌شود

آن حلق و آن دهان که دریدست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده می‌شود

آن جان به شیشه‌ای که ز سوزن همی‌گریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده می‌شود

بسیار دیده‌ای که بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین که چه جوشنده می‌شود

امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
کز وی هزار قافله فرخنده می‌شود

امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
امروز شوره بین که چه روینده می‌شود

می‌خند ای زمین که بزادی خلیفه‌ای
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می شود

غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
هر جا که گریه ایست کنون خنده می‌شود

آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
بی داس و تیش خار تو برکنده می‌شود

پاینده گشت خضر که آب حیات دید
پاینده گشت و دید که پاینده می‌شود

پاینده عمر باد روان لطیف ما
جان را بقاست تن چو قبا ژنده می‌شود

خاموش و خوش بخسپ در این خرمن شکر
زیرا شکر به گفت پراکنده می‌شود

من خامشم ولیک ز هیهای طوطیان
هم نیشکر ز لطف خروشنده می‌شود
 
مولانا

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

آه که آن صدر سرا می‌ندهد بار مرا
می‌نکند محرم جان محرم اسرار مرا

نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش
پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا

گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو
رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا

غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم
کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا

هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود
چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا

ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین
هست به معنی چو بود یار وفادار مرا

دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه‌تورا
شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا

نیست کند هست کند بی‌دل و بی‌دست کند
باده دهد مست کند ساقی خمار مرا

ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن
شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا

گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا
بر طمع ساختن یار خریدار مرا

بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی
اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا
 
مولانا

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

باز این دل سرمستم دیوانهٔ آن بندست
دیوانه کسی باشد، کو بی‌دل و پیوندست

سرمست کسی باشد، کو خود خبرش نبود
عارف دل ما باشد، کوبی عدد و چندست

در حلقهٔ آن سلطان، در حلقه نگینم من
ای کوزه بمن بنگر، من وردم و شه قندست

نه از خاکم و نه از بادم، نه از آتش و نه از آبم
آن چیز شدم کلی، کو بر همه سوگندست

من عیسی آن ماهم، کز چرخ گذر کردم
من موسی سرمستم،کالله درین ژنده‌ست

دیوانه و سرمستم، هم جام تن اشکستم
من پند بنپذیرم، چه جای مرا پندست؟

من صوفی چرا باشم؟ چون رند خراباتم
من جام چرا نوشم؟ با جام که خرسندست؟

من قطره چرا باشم؟ چون غرق در آن بحرم
من مرده چرا باشم؟ چون جان ودلم زندست

تن خفت درین گلخن جان رفت دران گلشن
من بودم و بی‌جایی، وین نای که نالندست

از خویش حذر کردم، وز دور قمر جستم
بر عرش سفر کردم، شکلی عجبی بستم

بازآمدم از سلطان با طبل و علم، فرمان
سرمست و غزل‌گویان، اسرار ازل جویان

باز این دل دیوانه زنجیر همی برد
چون برق همی رخشد، مانند اسد غران

چون تیر همی برد از قوس تنم، جانم
چون ماه دلم تابان، از کنگرهٔ میزان

جان یوسف کنعانست، افتاده به چاه تن
دل بلبل بستانست، افتاده درین ویران

می‌افتم و می‌خیزم چون یاسمن از مستی
می‌غلطم در میدان چون گوی از آن چوگان

سلطان سلاطینم، هم آنم و هم اینم
من خازن سلطانم، پر گوهرم و مرجان

پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم
جبریل کجا گنجد آنجا که من و یزدان؟!

تو حلق همی دری از خوردن خون خلق
ور دلق همی پوشی، مانند سگ عریان

در آخر آن گاوان، آخر چه کنی مسکن؟!
مسکین شو و قربان شو، در طوی چنان خاقان

احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست
او دست مرا بوسد، من پا ای ورا پیوست

امروز منم احمد، نی احمد پارینه
امروز منم سیمرغ، نی مرغک هرچینه

شاهی که همه شاهان، خربندهٔ آن شاهند
امروز من آن شاهم، نی شاه پریرینه

از شربت اللهی، وز شرب اناالحقی
هریک به قدح خوردند، من با خم و قنینه

من قبلهٔ جانهاام، من کعبهٔ دلهاام
من مسجد آن عرشم، نی مسجد آدینه

من آینهٔ صافم، نی آینهٔ تیره
من سینهٔ سیناام، نی سینهٔ پرکینه

من مست ابد باشم، نی مست ز باغ و رز
من لقمهٔ جان نوشم، نی لقمهٔ ترخینه

گر باز چنان اوجی، کو بال و پر شاهی؟!
ور خرس نهٔ ، چونی با صورت بوزینه؟!

ای آنکه چو زر گشتی از حسرت سیمین بر
زر عاشق رنگ من تو عاشق زرینه

در خانقه عالم، در مدرسهٔ دنیا
من صوفی دل صافم، نی صوفی پشمینه

خاموش شو و پس در، تو پردهٔ اسراری
زیرا که سزد ما را جباری و ستاری
      
مولوی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من

وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان
شود جان خصم جان من کند این دل سزای من

سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من

چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من

یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای من برای من

چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندرکشیدم من
یکی رطلی که شد بویش در این ره ره نمای من

مولوی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران

چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد

ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش
همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد

ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان
دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد

غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل
به کف شحنه وصلش به سر دار برآمد

ز پس ظلم رسیده همه امید بریده
مثل دولت تابان دل بیدار برآمد

تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد
همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد

چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید
که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد
      
مولوی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران

کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
خود ندانستی به جز تو جان معنی‌دان من

تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول
بودمی بی‌دام و بی‌خاشاک در عمان من

غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده ای پرده‌ی مژگان من

سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق
دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو آن من؟

همچو ابرم، روترم از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من

رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من

تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می‌برم
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من

من که باشم مر تو را؟ من آنک تو نامم نهی
تو که باشی مر مرا؟ سلطان من سلطان من

چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من

ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر
یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من

مولوی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۲
هم قافیه با باران

مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی

بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی

دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی

بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند که این جسم است و او جانی

زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی

زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی

اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید به هر مفلس رسد کانی

اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر
ور از چاهی ببینندش شود آن چاه ایوانی

که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
که او آن است و صد چون آن که صوفی گویدش آنی

مولانا

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۲
هم قافیه با باران

ممکن ز تو چون نیست که بردارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه میدارم دل

مولانا

۲ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۳
هم قافیه با باران

بنشسته‌ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ

غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما

ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا

عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا

ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل
خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی

امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رویت می‌برم دل می‌رود والله ز جا

کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو
کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا

گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی
ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا

ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم
زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا

افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا

آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو
سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا

رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی‌خبر
ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی

جان‌ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا

سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره
الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا

ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده
بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا

گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا

مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی
زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا

نی‌ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر
رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا

بد بی‌تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این
دف گفت می‌زن بر رخم تا روی من یابد بها

این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا

حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین
والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا

یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا

مولوی

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۲
هم قافیه با باران

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم
هم بی‌دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم

صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی
با این همه علت‌ها در شنقصه پیوستم

گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما
چون بوی توام آمد از گور برون جستم

آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی
وان یوسف کنعانی کز وی کف خود خستم

خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد
گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این دستم

چون عربده می کردم درداد می و خوردم
افروخت رخ زردم وز عربده وارستم

پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم
در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم

صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم
صد کاسه بریزیدم صد کوزه دراشکستم

گوساله زرین را آن قوم پرستیده
گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم

بازم شه روحانی می خواند پنهانی
بر می کشدم بالا شاهانه از این پستم

پابست توام جانا سرمست توام جانا
در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم

چست توام ار چستم مست توام ار مستم
پست توام ار پستم هست توام ار هستم

در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی
چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم

مولوی

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران

بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی
صنما بلی ولیکن تو نشان بده کجایی

چو رها کنی بهانه بدهی نشان خانه
به سر و دو دیده آیم که تو کان کیمیایی

و اگر به حیله کوشی دغل و دغا فروشی
ز فلک ستاره دزدی ز خرد کله ربایی

شب من نشان مویت سحرم نشان رویت
قمر از فلک درافتد چو نقاب برگشایی

صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو
به جهان کی دید صیدی که بترسد از رهایی

صنما هوای ما کن طلب رضای ما کن
که ز بحر و کان شنیدم که تو معدن عطایی

همگی وبالم از تو به خدا بنالم از تو
بنشان تکبرش را تو خدا به کبریایی

ره خواب من چو بستی بمبند راه مستی
ز همه جدام کردی مده از خودم جدایی

مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد
که زهی امید زفتی که زند در خدایی

همه مال و دل بداده سر کیسه برگشاده
به امید کیسه تو که خلاصه وفایی

همه را دکان شکسته ره خواب و خور ببسته
به امید آن نشسته که ز گوشه‌ای درآیی

به امید کس چه باشی که تویی امید عالم
تو به گوش می چه باشی که تویی می عطایی

به درون توست یوسف چه روی به مصر هرزه
تو درآ درون پرده بنگر چه خوش لقایی

به درون توست مطرب چه دهی کمر به مطرب
نه کم است تن ز نایی نه کم است جان ز نایی

مولوی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند

دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند

نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند

عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند

ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند

تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده‌ست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند

دل تو مثال بامست و حواس ناودان‌ها
تو ز بام آب می‌خور که چو ناودان نماند

تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند

تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند

مولانا

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم

گه مست کار بودم گه در خمار بودم
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم

در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبه‌های کرده این بار توبه کردم

ز اندیشه‌های چاره دل بود پاره پاره
بیچارگی است چاره ناچار توبه کردم

بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم

گفتم که وقت توبه‌ست شوریده‌ای مرا گفت
من تایب قدیمم من پار توبه کردم

بهر صلاح دین را محروسه یقین را
منکر به عشق گوید ز انکار توبه کردم

مولانا

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۳
هم قافیه با باران

جان من و جان تو بسته‌ست به همدیگر
همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر

ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من
ای شکر تنگ من از تنگ شکر خوشتر

ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم
من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک سر

همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی
تا خانه یکی کردی ای خوش قمر انور

یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه
تا جز تو فنا گردد کالله هو الاکبر

چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم
زیرا همه کس داند که اکسیر نخواهد زر

از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم
چون گشت دلش تابان زان آتش نیکوفر

مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد
تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر

مولوی

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۵
هم قافیه با باران

در آب فکن ساقی بط زاده آبی را
بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را

ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می
پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی را

ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر
پر کن ز می احمر سغراق و شرابی را

بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ
بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را

احسنت زهی یار او شاخ گل بی‌خار او
شاباش زهی دارو دل‌های کبابی را

صد حلقه نگر شیدا زان باده ناپیدا
کاسد کند این صهبا صد خمر لعابی را

مستان چمن پنهان اشکوفه ز شاخ افشان
صد کوه چو که غلطان سیلاب حبابی را

گر آن قدح روشن جانست نهان از تن
پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را

ماییم چو کشت ای جان سرسبز در این میدان
تشنه شده و جویان باران سحابی را

چون رعد نه‌ای خامش چون پرده تست این هش
وز صبر و فنا می‌کش طوطی خطابی را
                  
مولوی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۸
هم قافیه با باران

ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا

هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا

تو جان سلیمانی آرامگه جانی
ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا

ای بیخودی جان‌ها در طلعت خوب تو
ای روشنی دل‌ها اندر دم تو جانا

در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم
از حسن جمالات پرخرم تو جانا

تو کعبه عشاقی شمس الحق تبریزی
زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا
                  
مولوی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۷:۳۸
هم قافیه با باران

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید

واسطه‌ها را برید دید به خود خویش را
آنچ زبانی نگفت بی‌سر و گوشی شنید

پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید

فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید

کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک
فقر زده خیمه‌ای زان سوی پاک و پلید

جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل‌ها مرید

چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید

مولانا

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۰
هم قافیه با باران

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست
وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

مولوی

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران