هم‌قافیه با باران

۲۵۸ مطلب با موضوع «شاعران :: مولوی» ثبت شده است

من پای همی کوبم ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی

ای مست مکش محشر، باز آی ز شور و شر
آن دست بران دل نه ای کاش دلی هستی

ترک دل و جان کردم، تا بی دل و جان گردم
یک دل چ محل دارد، صد دلکده بایستی

بنگر ب درخت ای جان در رقص و سراندازی
اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی

آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین
گر نی همه لطف ستی با خاک نپیوستی

از یار مکن افغان بی جور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است، او کی دل ما خستی

صد لطف و عطا دارد، صد مهر و وفا دارد
گر غیرت بگذارند دل بر دل ما بستی

با جمله جفا کاری پشتی کند و یاری
گر پشتی او نبود پشت همه بشکستی

دامی ک در او عنقا بی پر شود و بی پا
بی رحمت او صعوه زین دام کجا خستی

خامش کن و ساکن شو ای باد سخن گرچه
در جنبش باد دل صد مروحه بایستی

شمس الحق تبریزی ماییم و شب وحشت
گر شمس نبودی شب از خویش کجا رستی

مولانا

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

ما مقیم درِ میخانۀ عشقیم هنوز
مست از بادۀ پیمانۀ عشقیم هنوز

عاشقی شیوۀ ما باده کشی پیشه ماست
در جهان شهره و افسانۀ عشقیم هنوز

کس خبردار ز احوالِ دلِ ما نشود
بیخود و واله و دیوانۀ عشقیم هنوز

شمعِ عشقست فروزنده و سوزنده مدام
بال و پر سوخته، پروانۀ عشقیم هنوز

جان به کف، خنده به لب، شعله به دل، شور به سر
جان فدا در رهِ جانانۀ عشقیم هنوز

ما خرابات نشینان به سماوات رویم
گر چه خاکِ در میخانۀ عشقیم هنوز

صابر از مرحمتِ دوست ثناخوان شد و گفت
محرمِ مجلسِ شاهانۀ عشقیم هنوز

مولانا

۱ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من

عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود
فاش کند چو بی‌دلان بر همگان هوای من

ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من

من سر خود گرفته‌ام من ز وجود رفته‌ام
ذره به ذره می زند دبدبه فنای من

آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد
دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من

یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای من

تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من

باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل
نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من

ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو
تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من

بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را
بر کف پیر من بنه از جهت رضای من

گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش
بال و پری گشادمش از صفت صفای من

پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
نیست در آن صفت که او گوید نکته‌های من

ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم
راح بود عطای او روح بود سخای من

باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم
مست میان کو منم ساقی من سقای من

از کف خویش جسته‌ام در تک خم نشسته‌ام
تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من

شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد
غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من

مولانا

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس
چشم من اندرنگر از می و ساغر مپرس

جوشش خون را ببین از جگر مومنان
وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس

سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم
نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر مپرس

عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت
حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس

هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او
جز سخن عاشقی نکته دیگر مپرس

خاصیت مرغ چیست آنک ز روزن پرد
گر تو چو مرغی بیا برپر و از در مپرس

چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس

هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب
چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس

مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس

گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده اید
پای دگر کژ منه خواجه از این سر مپرس

دیده و گوش بشر دان که همه پرگلست
از بصر پر وحل گوهر منظر مپرس

چونک بشستی بصر از مدد خون دل
مجلس شاهی تو راست جز می احمر مپرس

رو تو به تبریز زود از پی این شکر را
با لطف شمس حق از می و شکر مپرس

مولانا

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما
کفر شدست لاجرم ترک هوای نفس ما

چونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم
غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما

نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه‌ای
چون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما

عشق فروخت آتشی کآب حیات از او خجل
پرس که از برای که آن ز برای نفس ما

هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد
جز به جمال تو نبود جوشش و رای نفس ما

دوزخ جای کافران جنت جای مؤمنان
عشق برای عاشقان محو سزای نفس ما

اصل حقیقت وفا سر خلاصه رضا
خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما

در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ
از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما

مولوی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۰:۳۴
هم قافیه با باران

جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
از زعفران روی من رو می‌بگردانی چرا

یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن
یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا

این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم
بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را

هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو
کی ذره‌ها پیدا شود بی‌شعشعه شمس الضحی

بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی
بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا

نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی
تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا

امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد
بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا

در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی
در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا

سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد
زان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتی

ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل
وی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا

هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا
آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا

زان سو که فهمت می‌رسد باید که فهم آن سو رود
آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا

هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند
هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا

هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف
در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا

لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم
ز آب تو چرخی می‌زنم مانند چرخ آسیا

هرگز نداند آسیا مقصود گردش‌های خود
کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا

آبیش گردان می‌کند او نیز چرخی می‌زند
حق آب را بسته کند او هم نمی‌جنبد ز جا

خامش که این گفتار ما می‌پرد از اسرار ما
تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا

مولوی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۹:۳۱
هم قافیه با باران

آمده‌ام که سر نهم ، عشقِ تو را به سر برم
ور تو بگوئیم که نی ، نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان ، از همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان ، مشعلهٔ نظر برم

 آمده‌ام که ره زنم ، بر سرِ گنجِ شه زنم
آمده‌ام که زر برم ، زر نبرم خبر برم

گر شکند دلِ مرا ، جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد ، من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهرِ دل ، من به کجا سفر کنم ؟

آن که ز زخمِ تیرِ او ، کوه شکاف می‌خورد
پیشِ گشاد تیر او ، وای اگر سپر برم

در هوسِ خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سرِ رشکِ نام او ، نام رخ قمر برم

این غزلم جوابِ آن باده که داشت پیش من
گفت‌‌ : بخور، نمی‌خوری ، پیش کَسِ دگر برم

مولانا

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۲:۳۳
هم قافیه با باران

ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بُستان ما

ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها
انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما

ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما

شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما

ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما

گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را
سلطان کنی بی‌بهره را شاباش ای سلطان ما

کو دیده‌ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما

چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما

مولانا

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۴
هم قافیه با باران

عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی
عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی

عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو
دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می‌خوانی؟

عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو
عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی

ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل به ره بینی
ز بی‌خشمی و بی‌کینی، به غفران خدا مانی

زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه
زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی

زهی پربخش این لنگان! زهی شادی دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان ، غلامند و توسلطانی

به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی

یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان
ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی

مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را، براین ارواح زندانی

مولانا

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۴
هم قافیه با باران

صنما بیار باده بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت همگی قرار مستان

می کهنه را کشان کن به صبوح گلستان کن
که به جوش اندرآمد فلک از عقار مستان

بده آن قرار جان را گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن دهن و کنار مستان

قدحی به دست برنه به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت به کرم غبار مستان

صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت ببر اختیار مستان

چو شراب لاله رنگت به دماغ‌ها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان

چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان

صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان

بکشان تو گوش شیران چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی به کفت مهار مستان

ز عقیق جام داری نمکی تمام داری
چه غریب دام داری جهت شکار مستان

سخنی بماند جانی که تو بی بیان بدانی
که تو رشک ساقیانی سر و افتخار مستان

مولانا

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۶
هم قافیه با باران

الا ای جان جان جان چو می‌بینی چه می‌پرسی
الا ای کان کان کان چو با مایی چه می‌ترسی

ز لا و لم مسلم شو به هر سو کت کشم می‌رو
به قدوست کشم آخر که خانه زاده قدسی

چه در بحث اصولی تو چه دربند فصولی تو
چه جنس و نوع می‌جویی کز این نوعی و زین جنسی

اگر دامان جان گیری به ترک این و آن گیری
که از جمله مبرایی نه از جنی نه از انسی

مولوی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت‌ها
مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت‌ها

مگر تقویم یزدانی که طالع‌ها در او باشد
مگر دریای غفرانی کز او شویند زلت‌ها

مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند
و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعت‌ها

عجب تو بیت معموری که طوافانش املاکند
عجب تو رق منشوری کز او نوشند شربت‌ها

و یا آن روح بی‌چونی کز این‌ها جمله بیرونی
که در وی سرنگون آمد تأمل‌ها و فکرت‌ها

ولی برتافت بر چون‌ها مشارق‌های بی‌چونی
بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفت‌ها

عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه
از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت‌ها

چو زلف خود رسن سازد ز چه‌هاشان براندازد
کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرت‌ها

چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد
خمش که بس شکسته شد عبارت‌ها و عبرت‌ها

مولوی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۹
هم قافیه با باران

امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد
وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد

ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد

من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق
کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد

در خدمت شه باشد شب همره مه باشد
تا از ملاء اعلا چون مه سپهی یابد

بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد

آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو
می‌گردد در خرمن تا مشت کهی یابد

بالش چو نمی‌یابد از اطلس روی تو
باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد

زان نعل تو در آتش کردند در این سودا
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد

امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا هر دل اللهی ز الله ولهی یابد

اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد


مولوی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۷
هم قافیه با باران

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی
چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی

به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی
در خیبر است برکن که علی مرتضایی

بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی

چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی

بسکل ز بی‌اصولان مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی

تو به روح بی‌زوالی ز درونه باجمالی
تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی

تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی

چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی

تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی

تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی

چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی

مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی

به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی

تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی

ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری
ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی

شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی
بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی

مولوی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۹
هم قافیه با باران

زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است

عشق مه من کار عظیمی است ولیک
من بندهٔ آنم که غلامش عشق است

مولانا

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۰
هم قافیه با باران

بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم

من تاج نمی‌خواهم من تخت نمی‌خواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم

آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم

با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم

در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم

ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم

مولوی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

چونست به درد دیگران درمانی
چون نوبت درد ما رسد درمانی

من صبر کنم تا ز همه وامانی
آئی بر ما چو حلقه بر درمانی

مولوی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست

سینه‌های روشنان بس غیب‌ها دانند لیک
سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست

بس زبان حکمت اندر شوق سِرّش گوش شد
زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست

یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست

عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست

شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند
لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست

دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند
وحیشان آمد که دل را دلستانی دیگرست

ای زبان‌ها برگشاده بر دل بربوده‌ای
لب فروبندید کو را همزبانی دیگرست

شمس تبریزی چو جمع و شمع‌ها پروانه‌اش
زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست

مولوی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ می‌ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو

ماییم مست ایزدی زان باده‌های سرمدی
تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو

رفتیم سوی شاه دین با جامه‌های کاغذین
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو

در عشق جانان جان بده بی‌عشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو

شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او
خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو

در دوغ او افتاده‌ای خود تو ز عشقش زاده‌ای
زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو

گر کافری می‌جویدت ورمؤمنی می‌شویدت
این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو

چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو

هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او
گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو

ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می‌بایدش
خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو

گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا
با سیل سوی ب:.7:ر رو مهمان عشق شنگ شو

بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر
گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو

می‌باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو

گه بر لبت لب می‌نهد گه بر کنارت می‌نهد
چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو

هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش
مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو

سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو

آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی
باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو

خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی
کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو

مولوی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم

هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر
برخوانم افسونش حراقه بجنبانم

زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم
هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم

فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم
فریاد کز این حالت فریاد نمی‌دانم

زان رنگ چه بی‌رنگم زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه یا رب چه پریشانم

گفتم که مها جانی امروز دگر سانی
گفتا که بر او منگر از دیده انسانم

ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی
کز آتش حرص تو پردود شود جانم

یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود تا پرده نگردانم

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم
هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم

مولوی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران