هم‌قافیه با باران

۲۵۸ مطلب با موضوع «شاعران :: مولوی» ثبت شده است

رو رو که نه‌ای عاشق ای زلفک و ای خالک
ای نازک و ای خشمک پابسته به خلخالک

با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک
بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک

ای نازک نازک‌دل دل جو که دلت ماند
روزی که جدا مانی از زرک و از مالک

اشکسته چرا باشی دلتنگ چرا گردی
دل همچو دل میمک قد همچو قد دالک

تو رستم دستانی از زال چه می‌ترسی
یا رب برهان او را از ننگ چنین زالک

من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد
بر چرخ همی‌گشتی سرمستک و خوش حالک

می‌گشتی و می‌گفتی ای زهره به من بنگر
سرمستم و آزادم ز ادبارک و اقبالک

درویشی وانگه غم از مست نبیذی کم
رو خدمت آن مه کن مردانه یکی سالک

بر هفت فلک بگذر افسون زحل مشنو
بگذار منجم را در اختر و در فالک

من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم
من خرقه کجا پوشم از صوفک و از شالک

با یار عرب گفتم در چشم ترم بنگر
می‌گفت به زیر لب لا تخدعنی والک

می‌گفتم و می‌پختم در سینه دو صد حیلت
می‌گفت مرا خندان کم تکتم احوالک

خامش کن و شه را بین چون باز سپیدی تو
نی بلبل قوالی درمانده در این قالک

مولوی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران

گر بی‌دل و بی‌دستم, وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم, آهسته که سرمستم

در مجلس حیرانی, جانی است مرا جانی
زان شد که تو می دانی, آهسته که سرمستم

پیش آی دمی جانم, زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم, آهسته که سرمستم

ساقی می جانان, بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان, آهسته که سرمستم

رندی و چو من فاشی, بر ملت قلاشی
در پرده چرا باشی, آهسته که سرمستم

ای می بترم از تو, من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو, آهسته که سرمستم

از باده جوشانم, وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم, آهسته که سرمستم

تا از خود ببریدم من, عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم, آهسته که سرمستم

هر چند به تلبیسم, در صورت قسیسم
نور دل ادریسم, آهسته که سرمستم

در مذهب بی‌کیشان, بیگانگی خویشان
با دست بر ایشان, آهسته که سرمستم

ای صاحب صد دستان, بی‌گاه شد از مستان
احداث و گرو بستان, آهسته که سرمستم

مولوی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

کعبه جان‌ها تویی گرد تو آرم طواف
جغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف

پیشه ندارم جز این کار ندارم جز این
چون فلکم روز و شب پیشه و کارم طواف

بهتر از این یار کیست خوشتر از این کار چیست
پیش بت من سجود گرد نگارم طواف

رخت کشیدم به حج تا کنم آن جا قرار
برد عرب رخت من برد قرارم طواف

تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو
تشنه وصل توام کی بگذارم طواف

چونک برآرم سجود بازرهم از وجود
کعبه شفیعم شود چونک گزارم طواف

حاجی عاقل طواف چند کند هفت هفت
حاجی دیوانه‌ام من نشمارم طواف

گفتم گل را که خار کیست ز پیشش بران
گفت بسی کرد او گرد عذارم طواف

گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست
گفت بهل تا کند گرد شرارم طواف

عشق مرا می‌ستود کو همه شب همچو ماه
بر سر و رو می‌کند گرد غبارم طواف

همچو فلک می‌کند بر سر خاکم سجود
همچو قدح می‌کند گرد خمارم طواف

خواجه عجب نیست اینک من بدوم پیش صید
طرفه که بر گرد من کرد شکارم طواف

چار طبیعت چو چار گردن حمال دان
همچو جنازه مبا بر سر چارم طواف

هست اثرهای یار در دمن این دیار
ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف

عاشق مات ویم تا ببرد رخت من
ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف

سرو بلندم که من سبز و خوشم در خزان
نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف

از سپه رشک ما تیر قضا می‌رسد
تا نکنی بی‌سپر گرد حصارم طواف

خشت وجود مرا خرد کن ای غم چو گرد
تا که کنم همچو گرد گرد سوارم طواف

بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب
تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف

مولانا

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۳
هم قافیه با باران

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی
دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی

ای بهاری که جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شکفتی چو شجر می‌خندی

آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی

مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر می‌خندی

همچو گل ناف تو بر خنده بریدست خدا
لیک امروز مها نوع دگر می‌خندی

باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند
ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی

تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد
چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می‌خندی

بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می‌تازی
آفتابی تو که بر قرص قمر می‌خندی

تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر نقل و خبر می‌خندی

در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می‌خندی

از میان عدم و محو برآوردی سر
بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی

چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده‌ست
تویی آن شیر که بر جوع بقر می‌خندی

آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده‌ست
رحمت است آنک تو بر خون جگر می‌خندی

آهوان را به گه صید به گردون گیری
ای که بر دام و دم شعبده گر می‌خندی

دو سه بیتی که بمانده‌ست بگو مستانه
ای که تو بر دل بی‌زیر و زبر می‌خندی

مولوی

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

بیایید بیایید به گلزار بگردیم
بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم

بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم

در این خاک در این مزرعه ی پاک
به جز مهر به جز عشق دگر بذر نکاریم

در این غم چو زاریم در آن دام شکاریم
دگر کار ندانیم در این کار بگردیم

شما مست نگشتید و زان باده نخوردید
چه دانید،چه دانید که ما در چه شکاریم

خیزید مخسپید که هنگام صبوح است
ستاره ی روز آمد و آثار بدیدیم

مولوی

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن

مجنون شده‌ام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن

سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن

مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله کن

ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن

ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن

ای موسی جان شبان شده‌ای
بر طور برو ترک گله کن

نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دست طوی پا آبله کن

تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن

فرعون هوا چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن

مولوی

۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

دام دگر نهاده‌ام تا که مگر بگیرمش
آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش

آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش

دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر
باز روان شد از بصر تا به نظر بگیرمش

راه برم به سوی او شب به چراغ روی او
چون برسم به کوی او حلقه در بگیرمش

درد دلم بتر شده چهره من چو زر شده
تا ز رخم چو زر برد بر سر زر بگیرمش

گر چه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شد
زیر و زبر شدم چه شد زیر و زبر بگیرمش

تا به سحر بپایمش همچو شکر بخایمش
بند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش

خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسش
کرد سفر به خواب خوش راه سفر بگیرمش

مولانا

۱ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران
‌ ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم
چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم

یک حمله مردانه مستانه بکردیم
تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم

در منزل اول به دو فرسنگی هستی
در قافله امت مرحوم رسیدیم

آن مه که نه بالاست نه پست است بتابید
وان جا که نه محمود و نه مذموم رسیدیم

تا حضرت آن لعل که در کون نگنجد
بر کوری هر سنگ دل شوم رسیدیم

با آیت کرسی به سوی عرش پریدیم
تا حی بدیدیم و به قیوم رسیدیم

امروز از آن باغ چه بابرگ و نواییم
تا ظن نبری خواجه که محروم رسیدیم

ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان
ما بوم نه‌ایم ار چه در این بوم رسیدیم

زنار گسستیم بر قیصر رومی
تبریز ببر قصه که در روم رسیدیم

مولانا

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران

هان ای طبیب عاشقان, دستی فروکش بر برم
تا بخت و رخت و تخت خود, بر عرش و کرسی بر برم

بر گردن و بر دست من, بربند آن زنجیر را
افسون مخوان ز افسون تو, هر روز دیوانه ترم

خواهم که بدهم گنج زر, تا آن گواه دل بود
گر چه گواهی می‌دهد, رخسارهٔ همچون زرم

ور تو گواهان مرا, رد می کنی ای پرجفا
ای قاضی شیرین قضا, باری فروخوان محضرم

بی‌لطف و دلداری تو, یا رب چه می لرزد دلم
در شوق خاک پای تو, یا رب چه می گردد سرم

پیشم نشین پیشم نشان, ای جان جان جان جان
پر کن دلم گر کشتی ام, بیخم ببر گر لنگرم

گه در طواف آتشم, گه در شکاف آتشم
باد آهن دل سرخ رو, از دمگه آهنگرم

هر روز نو جامی دهد, تسکین و آرامی دهد
هر روز پیغامی دهد, این عشق چون پیغامبرم

در سایه‌ات تا آمدم, چون آفتابم بر فلک
تا عشق را بنده شدم, خاقان و سلطان سنجرم

ای عشق آخر چند من, وصف تو گویم بی‌دهن
گه بلبلم گه گلبنم, گه خضرم و گه اخضرم

مولانا

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هااش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای
زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود

آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست

#مولانا

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

آمد بهار خرم، آمد نگار ما
چون صد هزار تنگ شکر در کنار ما

آمد مهی که مجلس جان زو منورست
تا بشکند ز باده گلگون خمار ما

شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی
ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما

پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش
در بیشه جهان ز برای شکار ما

دریا به جوش از تو که بی‌مثل گوهری
کهسار در خروش که ای یار غار ما

در روز بزم ساقی دریاعطای ما
در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما

چونی در این غریبی و چونی در این سفر
برخیز تا رویم به سوی دیار ما

ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست
ما را کشان کنید سوی جویبار ما

سوی پری رخی که بر آن چشم‌ها نشست
آرام عقل مست و دل بی‌قرار ما

شد ماه در گدازش سوداش همچو ما
شد آفتاب از رخ او یادگار ما

ای رونق صباح و صبوح ظریف ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما

هر چند سخت مستی سستی مکن بگیر
کارزد به هر چه گویی خمر و خمار ما

جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
درکش به روی چون قمر شهریار ما

این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد
کار او کند که هست خداوندگار ما

مولانا

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم

از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم

ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم

روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم

من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را
گر ذره‌ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم

هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم

گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم

چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم

گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم

چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم

خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ای
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم

نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم

ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم

از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند
من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم

مولوی

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۹
هم قافیه با باران
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من

زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر
برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من

خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من

عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من

ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
این است تر و خشک من پیدا بود امکان من

دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من

با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو
چون بوریا بر می شکن ای یار خوش پیمان من

نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند
تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من

بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم
زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من

در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من

گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان من

بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من

گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من
من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من

پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من

هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی‌خطر
تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من

گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن
نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من

الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من

بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می غرد بتر
بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من

مولانا
۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۹
هم قافیه با باران

که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست

که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دل‌ها خنک گردد که دل‌ها سخت بریانست

نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست

که این سو عاشقان باری چو عود کهنه می‌سوزد
وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزانست

خداوندا به احسانت به حق نور تابانت
مگیر آشفته می‌گویم که دل بی‌تو پریشانست

تو مستان را نمی‌گیری پریشان را نمی‌گیری
خنک آن را که می‌گیری که جانم مست ایشانست

اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری
که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانست

بخندد چشم مریخش مرا گوید نمی‌ترسی
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست

دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم
هزاران جان همی‌بخشد چه شد گر خصم یک جانست

منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست

که جان ذره‌ست و او کیوان که جان میوه‌ست و او بستان
که جان قطره‌ست و او عمان که جان حبه‌ست و او کانست

سخن در پوست می‌گویم که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکانست

خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست

مولوی

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۳۹
هم قافیه با باران
سیب من چرخیدی و با اتفاق دیگری
عاقبت افتادی اما توی باغ دیگری

قسمت تو رفتن از باغ است اما سهم من
قصه‌ای که می‌رسد دست کلاغ دیگری

بعد تو با هر کسی طرح رفاقت ریختم
تا فراموشم شود با داغ، داغ دیگری

عشق کورم کرد و بر دستم  چراغی هدیه داد
تا بیندازد مرا در باتلاق دیگری

آن‌چه بعد از رفتن تو سر به زیرم کرده است
مانده‌ام عشق است یا ترس از فراق دیگری

طبق قانون وفاداری به پایت سوختم
طبق بند آخرش رفتی سراغ دیگری

علی صفری
۱ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

تو دیدی هیچ عاشق را, که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را, که او شد سیر از این دریا

تو دیدی هیچ نقشی را, که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را, که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر, چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی, فراغت دارد از اسما

تویی دریا منم ماهی, چنان دارم که می‌خواهی
بکن رحمت بکن شاهی, که از تو مانده‌ام تنها

ایا شاهنشه قاهر, چه قحط رحمتست آخر
دمی که تو نه‌ای حاضر, گرفت آتش چنین بالا

اگر آتش تو را بیند, چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند, دهد آتش گل رعنا

عذابست این جهان بی‌تو, مبادا یک زمان بی‌تو
به جان تو که جان بی‌تو, شکنجه‌ست و بلا بر ما

خیالت همچو سلطانی, شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی, درون مسجد اقصی

هزاران مشعله برشد, همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد, پر از رضوان پر از حورا

تعالی الله تعالی الله, درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه, نهان از دیده اعمی

زهی دلشاد مرغی کو, مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد, مقام و جای جز عنقا

زهی عنقای ربانی, شهنشه شمس تبریزی
که او شمسیست نی شرقی, و نی غربی و نی در جا


مولوی

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای
نی غلطم، در دل ما بوده‌ای

دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام
ای که تو سلطان وفا بوده‌ای

آه که من دوش چه سان بوده‌ام!
آه که تو دوش کرا بوده‌ای!

رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بوده‌ای

زهره ندارم که بگویم ترا
« بی من بیچاره چرا بوده‌ای؟! »

یار سبک روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بوده‌ای

بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بنده بلا بوده‌ای

رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده‌ای

رنگ تو داری، که زرنگ جهان
پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای

آینهٔ رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای


مولوی

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

باز فرود آمدیم, بر در سلطان خویش
بازگشادیم خوش, بال و پر جان خویش

باز سعادت رسید, دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم, خیمه و ایوان خویش

دیده دیو و پری, دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت, سوی سلیمان خویش

ساقی مستان ما, شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد, جعد پریشان خویش

دوش مرا گفت یار, چونی از این روزگار
چون بود آن کس که دید, دولت خندان خویش

آن شکری را که هیچ, مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم, در بن دندان خویش

بی‌زر و سر سروریم, بی‌حشمی مهتریم
قند و شکر می‌خوریم, در شکرستان خویش

تو زر بس نادری, نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری, رو به سوی کان خویش

دور قمر عمرها, ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد, یار به دوران خویش

دل سوی تبریز رفت, در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو, زر به حرمدان خویش

مولوی

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۹
هم قافیه با باران

پای تویی ، دست تویی ، هستیِ هر هست ، تویی
بلبلِ سرمست تویی ، جانبِ گلزار بیا

گوش تویی ، دیده تویی ، وَز همه بُگزیده تویی
یوسفِ دزدیده تویی ، بَر سَرِ بازار بیا

از نظر گشته نهان ، ای همه را جان و جهان
بارِ دِگَر رقص کُنان ، بی‌دل و دَستار بیا

روشنیِ روز تویی ، شادیِ غم سوز تویی
ماهِ شب اَفروز تویی ، اَبرِ شِکربار بیا

ای دلِ آغشته به خون ، چند بُوَد شور و جُنون
پخته شد انگور کُنون ، غوره مَیَفشار بیا

ای شبِ آشفته بُرو ، وی غمِ ناگفته بُرو
ای خِرَدِ خُفته بُرو ، دولتِ بیدار بیا

ای  دلِ آواره بیا ،  وی جگرِ پاره بیا
وَر ره در بسته بُوَد ، از رَهِ دیوار بیا

ای نَفَسِ نوح بیا ، وی هَوَسِ روح بیا
مَرهَمِ  مجروح بیا ، صِحَّتِ بیمار  بیا...

مولانا

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۲
هم قافیه با باران

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نه ترسا و یهودیم نه گبرم نه مسلمانم

نه شرقیم نه غربیم نه بریم نه بحریم
نه ارکان طبیعیم نه از افلاک گردانم

نه از خاکم نه از بادم نه از ابم نه از اتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم

نه از دنیی نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ
نه از ادم نه از حوا نه از فردوس رضوانم

مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم

دویی از خود بیرون کردم یکی دیدم دو عالم را
یکی جویم یکی گویم یکی دانم یکی خوانم

ز جام عشق سرمستم دو عالم رفت از دستم
بجز رندی و قلاشی نباشد هیچ سامانم

اگر در عمر خود روزی دمی بی او بر اوردم
از ان وقت و از ان ساعت ز عمر خود پشیمانم

الا ای شمس تبریزی چنان مستم در ین عالم
که جز مستی و قلاشی نباشد هیچ درمانم

مولانا

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران