هم‌قافیه با باران

۶۹ مطلب با موضوع «شاعران :: کاظم بهمنی» ثبت شده است

ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید
می توان از تــو فقط دور شد و آه کشید

پرچــم صلــح برافراشته ام بر سر خویش
نه یکی ؛ بلکه به اندازه ی موهای سفید

سال ها مثل درختی که دم نجاری ست
وقت ِ  روشن  شدن  ارّه  وجــودم  لرزید

ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من
به تقاضــای خود اصـــرار نباید ورزید

شب کوتاه وصالت به «گمان» شد سپری
دست در زلف تــو نابرده دو تا صبـــح دمید

من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی
زنده  برگشتم  و  انگیــزه ی  پـرواز  پرید

تلخـــی وصل ندارد کـــم از اندوه فراق
شادی بلبل از آنست که بو کرد و نچید

مقصد آنگونه که گفتند به ما ، روشن نیست
دوستان  نیمـه ی  راهید  اگـر ، برگردید

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۱۴
هم قافیه با باران
چه شب‌هایی که می‌آمد صدا از آن درِ ِمخفی
به سوی خویـش می‌خواندی مرا، از آن درِ مخفی

تو بالای سرم راهی به سمتِ خلـسه وا کردی
که گویی زل به من می‌زد خدا از آن درِ مخفی!

چه شب‌هایی که با خواهش گرفتی دستِ سردم را
نفهمیدم مرا بردی کجا از آن درِ مخفی

به صرفِ پرسه‌ای شیرین میان باغِ نوری که
هزاران در، در آن وا شد؛ جدا از آن در مخفی

یقینا بسته می‌شد در، اگر تعریف می‌کردم
چگـونه می‌رود بالا دعا از آن درِ مخفی

همیشه آن طرف بودم، نمیدانستم این را تا
شبی انداختی بیرون مرا از آن درِ مخفی

کنون دیوانه‌ای مسـتم، نمی‌دانم کجا هستم
کلیدی مانده در دستم به جا! از آن درِ مخفی..!

کاظم بهمنی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۲۰
هم قافیه با باران

باز می‌پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل توفان که باشی بادبان بی‌فایده است

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی‌فایده است

تا تو بوی زلف‌ها را می‌فرستی با نسیم
سعی من در سر به زیری بی‌گمان بی‌فایده است

تیر از جایی که فکرش را نمی‌کردم رسید
دوری از آن دلبر ابروکمان بی‌فایده است

در منِ عاشق توانِ ذره‌ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ ، امتحان بی‌فایده است

از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته‌اند
حرف موسی را نمی‌فهمد شبان ، بی‌فایده است

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می‌گردم اما همچنان بی‌فایده است

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران

شبِ اندوه کنارِ تو به سر می آید
آفتابی و به امر تو سحر می آید
 
آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده است
خار هم پیشِ شما گل به نظر می آید
 
و نبوت به دو تا معجزه آوردن نیست
از کنیزان تو هم معجزه بر می آید
 
به کسی دَم نزد اما پدرت میدانست
وحی از گوشه‌ی چشمانِ تو در می آید
 
پایِ یک خط ِتعالیم تو بانو بخدا
عمرِ صد مرجع تقلید به سر می آید
 
مانده ام روزی اگر باز بیایی به زمین
چه بلایی به سر اهل نظر می آید
 
مانده ام لحظه ی پیچیدنِ عطر تو به شهر
ملک الموت پیِ چند نفر می آید

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد
نازِ معشوق ِدل‌آزار خریدن دارد

فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتیست! دویدن دارد

شاخه ای از سردیوار به بیرون جسته
بوسه ات میوه ی سرخیست که چیدن دارد

عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد

وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد

عمق تو دره ی ژرفیست؛ مرا می خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد

اول قصه ی هر عشق کمی تکراریست
آخرِ قصه ی فرهاد شنیدن دارد

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

صورت ِفکر ِمن از روی تو نورانی تر است
نیتِ خیر من از کفر تو پنهانی تر است

مثل یک دیوانه ی لال ِ بریده از همه
همکلامی های من با خویش طولانی تر است

خواهشی کردم به من گفتی کمی نفسانی است
خواهش ِامروزم از دیروز نفسانی تر است

آرزویی را که حبسش کرده ام در سینه ام
از همه زندانیان شهر زندانی تر است

با چه شوقی پر زدم از پیله ام یک هفته پیش
زندگی از آنچه می پنداشتم فانی تر است

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۴
هم قافیه با باران

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

حال اگرچه هیچ نذری عهده دارِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم

ساده از "من بی تو می میرم" گذشتی خوبِ من
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

‎ رفتن ِما اتفاق ِناگوار کوچکی ست
باز می گردیم روزی، روزگار کوچکی ست
 
‎می گذاری گاه دور از تو جهان را حس کنم
‎لطف یا قهر است این؟! دورم حصار کوچکی ست
 
‎با مرور دوستی هایم به من اثبات شد
‎هرکه جز تو دوستم شد،دوستدار کوچکی ست
 
‎در تو من دنبال چیزی ماورای شهرتم
‎شاعرت بودن برایم افتخار کوچکی ست
 
‎چون عطارد گرد تو بیش از همه چرخیده ام
‎سوختم،شکر خدا عشقت مدار کوچکی ست
 
‎بارها از پیش رویت رد شدم صیاد پیر
‎می پسندیدی نمی گفتی شکار کوچکی ست
 
‎بعد ساعت ها نگاه و ذوق وترس و شرم و شک
‎انتظار یک تبسم ،انتظار کوچکی ست
 
‎با دعا شاید بدست آوردمت،چون با دعا
‎دست کاری کردن تقدیر کار کوچکی ست

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

مرده ام این نفس تازه ی من فلسفه دارد
روی پا بودنِ این برج کهن فلسفه دارد

عقربی را که خودش را زده زود است ملامت
تیشه بر سر زدن سنگ شکن فلسفه دارد

دوستی با تو میسر که نشد نقشه کشیدم
با رفیقان ِشما دوست شدن فلسفه دارد

گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی، حیف
و همین «حیف» خودش مطمئنا فلسفه دارد

آمدی بر سر قبرم، نشد از قبر درآیم
تازه فهمیده ام این بندِ کفن فلسفه دارد

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد
آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد

خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد

معصیت نیست نمازی که قضا کرد از من
معصیت زمزمه هایی ست که در گوشم کرد

نیمه شبها پس از این سجده کنان یاد من است
آن سحرخیز که آن صبح فراموشم کرد

چه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودم
یک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرد

در عزاداری او رسم ِ چهل روز کم است
یاد چشمش همه ی عمر، سیه پوشم کرد

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران
مرا به خلسه می برد حضور ناگهانی ات
سلام و حال پرسی و شروع ِخوش زبانی ات

فقط نه کوچه باغ ما، فقط نه این که این محل
احاطه کرده شهر را، شعاع مهربانی ات

دوباره عهد می کنی که نشکنی دل مرا
چه وعده ها که می دهی به رغم ناتوانی ات

جواب کن به جز مرا، صدا بزن شبی مرا
و جای تازه باز کن میان زندگانیت

 بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده ای
سپس سر مرا ببَر به جای مژدگانی ات

کاظم بهمنی
۰ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

قدر‌نشناس ِ عزیزم ، نیمه ی من نیستی
قلبمی اما سزاوار ِتپیدن نیستی !

مادر ِ این بوسه های چون مسیحایی ولی
مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی

من غبارآلود ِ هجرانم تو اما مدتی ست
عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست
بعد ِمن اندازه ی یک عشق روشن نیستی

لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل
از گزند ِ بادهای هرزه ایمن نیستی

چون قیاسش می کنی با من ، پس از من هرکسی
هرچه گوید عاشقم ، می‌گویی : " اصلا نیستی "

دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم
اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی !

 کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

زمین شناس ِ حقیری تو را رصد می کرد
به تو ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می کرد

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو ِتو می شد، مرا لگد می کرد

تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد؟

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می کرد

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران
عاری از صبرم و طاقت نفسم بند آمد
زیر اندوه فراقت نفسم بند آمد

ایستادی لبه ی زندگیم، از این روست
هر کسی رفت سراغت نفسم بند آمد

مو زدی شانه و ناخواسته عطری برخاست
مثل گل های اتاقت نفسم بند آمد

ساعت تازه ی خود را که نشان می دادی
چشم افتاد به ساقت نفسم بند آمد

موقع گفتن ِ این شعر کمی ترسیدم
خوش نیاید به مذاقت ؛ نفسم...

کاظم بهمنی
۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

رفیقِ حادثه هایی به رنگ تقدیری
اسیر ثانیه هایی شبیه زنجیری

در این رسانه ی دنیا، میان برفک ها
نه مانده از تو صدایی، نه مانده تصویری

رسیده سنّ حضورت به سنّ نوح، اما ...
شمار مردم کشتی نکرده تغییری

هزار هفته ی بی تو گذشته از عمرم
هزار سال ِ پیاپی دچار تاخیری

شبیه کودکِ زاری شدم که در بازار ...
تو دست گمشده ها را مگر نمی گیری؟؟

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۳
هم قافیه با باران

کم به دست آوردمت، افزون ولی انگاشتم
بیش از اینها از دعای خود توقع داشتم

بید مجنون کاشتم -فکر تو بودم- خشک شد
زرد می شد مطمئنا؛ کاج اگر می کاشتم

آنکه زد با تیغ ِ مکرش گردنم را، خود شمرد
چند گامی سوی تو بی سر قدم برداشتم

ای شکاف ِسقف ِبر روی سرم ویران شده!
کاش از آن اول تو را کوچک نمی پنداشتم

آه ِمن دیشب به تنگ آمد؛ دوید از سینه ام
داشت می آمد بسوزاند تو را، نگذاشتم...

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۲۳
هم قافیه با باران

مپرس از تو چرا دل بریدم از اول
به دست های تو کم بود امیدم از اول

تو تاب گریه نداری؛ زمین نمی خوردم
به این نتیجه اگر می رسیدم از اول

دهان به خواهش بیهوده وا نمی کردم
اگر جواب تو را می شنیدم از اول

اگر از آخر قصه کسی خبر می داد
بخاطر تو عقب می کشیدم از اول

به چیدن پر و بالم چه احتیاجی بود
من از قفس به قفس می پریدم از اول

از آن دو قفل شکسته حلالیت بطلب
نمی گشود دری را کلیدم از اول

به چشم های خودت هم بگو:"فراق بخیر"
اگر چه خیری از آنها ندیدم از اول...

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران

در مجلس ِترحیمم اگر تار و دف آورد
یا جای گلایل سر قبرم علف آورد

منعش نکنید این جگر‌آزرده ی طناز
یک عمر به این شیوه دلم را به کف آورد

با رفتنش از ذوق مرا دائما انداخت
با آمدنش یکسره شور و شعف آورد

پیغامبری ساخته بود از من و یک روز
ایمان به غزلهای من ِ بیشرف آورد

من کشتی ِ آمال ِخودم بودم و رفتم
او نیز برایم پسری ناخلف آورد

نفرین به مشامی که مرا یاد ندارد
نفرین به نسیمی که مرا بی هدف آورد

نفرین به همین رود که بُرد آن طرف او را
نفرین به عصایی که مرا این طرف آورد

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیرِ ناودان می ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است
چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد

در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد

یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد

در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر ، بالای سرش در آسمان می ایستاد

موقع رفتن که می شد من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد

موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد

از حسابِ عمر کم کردیم خود را ، بعدِ ما
ساعت آن کافه یک شب در میان می ایستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان ، می ایستاد

ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
نه چرا آهسته، باید ساربان می ایستاد

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد ....

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۱
هم قافیه با باران

خسته‌ام از زندگی، از مثل ِ زندان بودنش
این نمایش درد دارد کارگردان بودنش

دست ِتقدیری که می کوبید بر طبل ِامید
حاکی است اخبار تازه از پشیمان بودنش

مجری سیمای عشقم؛ فارغ از اوضاع ِ بد
مصلحت هم نیست شرح ِ نابسامان بودنش

لشکری دارم خیانتکار، اما روز جنگ
حق ندارم شک کنم بر تحتِ فرمان بودنش

کاش بذر عشق را می ریختی یکجا به رود
غرق محصولیم و محزون از فراوان بودنش

از مسیر دیگری باید بیایم، خسته ام
از خیابان «وصال» و راه بندان بودنش

تا که همراهت نباشم ترک مجبورم کنم
راهِ خود را با تمام ِ رو به پایان بودنش

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۳۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران