هم‌قافیه با باران

۶۹ مطلب با موضوع «شاعران :: کاظم بهمنی» ثبت شده است

درد سر ، بین گذر ، چند نفر، یک مادر
شده هر قافیه ام یک غزل درد آور

ای که از کوچه ی شهر پدرت می گذری
امنیت نیست از این کوچه سریع تر بگذر

دیشب از داغ شما فال گرفتم ، آمد :
دوش می آمد و رخساره ...نگویم بهتر!

من به هر کوچه ی خاکی که قدم بگذارم،
نا خود آگاه به یاد تو می افتم مادر

چه شده ،قافیه ها باز به جوش آمده اند:
دم در، فضه خبر، مادر و در، محسن پر !

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۲۵
هم قافیه با باران

ابرِ مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد
 
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد؛ گریه کرد
 
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت هم زد گریه کرد
 
با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد
 
از سر ایمان به داغت گاه می گویم به خویش
شاید آن شب «زجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد
 
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش درآمد، گریه کرد

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۷
هم قافیه با باران

تکه یخی که عاشق ابر  عذاب می شود
سر قرار عاشقی همیشه آب می شود

به چشم فرش زیر پا سقف که مبتلا شود
روز وصالشان کسی خانه خراب می شود

کنار قله های غم نخوان برای سنگ ها
کوه که بغض می کند سنگ،مذاب می شود

باغ پر از گُلی که شب نظر به آسمان کند
صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود

چه کرده ای تو با دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۵۱
هم قافیه با باران

تیر برقی چوبی ام در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا
 
ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا
 
آمدم خوش خط شود تکلیف شبها،آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا
 
یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا
 
حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا
 
کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر 
راهی ام می کرد قبرستان به جای روستا
 
قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا
 
من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۷
هم قافیه با باران

کسی که در حضور تو غـزل ارائه می کند
حـرف نمی زند تو را ،عمل ارائه می کند

فقـط برای کام خود لـب تو را نمی گزم
کسی که شهد می خورد عسل ارائه میکند

نشسته بین دفترم نگاه ِ لــــرزه افـکنت
و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه میکند

به کُشته مرده های تو قسم که چشم محشرت
به خاطر ِ معـــاد تـو اجـــل ارائه می کند

« رفــاه ِ » دست های تو شنیده ام به تازگی
برای جــذب مشتری « بغـــل » ارائه میکند

بگو به کعبه از سحر درون صـــف بایستد
ظهــر ، قریش ِ طبع من هُبَل ارائه میکند

ظهــر ، کیس ِ دینی و مـن و تـو و معـلمی
که هی برای بـــودنت عـلل ارائه می کند!

و غیبتی که می زند برای آن کسی ست که
نشسته در حضــــور تو غزل ارائه می کند!

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۳
هم قافیه با باران
داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛
چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد !

در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد …

یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد

در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد!

موقع رفتن که می شد، من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد

موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد
•••
از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه، یک شب در میان می ایستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد …

»ساربان آهسته ران کارام جانم می رود»
نه چرا آهسته؟ باید ساربان می ایستاد!

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد …

کاظم بهمنی‬
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۴
هم قافیه با باران

گفت دیده ست مرا؛ این که کجا یادش نیست
همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست

این ستاره به همه راه نشان می داده ست
حال نوبت که رسیده ست به ما یادش نیست

قصه ام را همه خواندند؛ چگونه ست که او
خاطرات من ِ انگشت نما یادش نیست؟!

بعد ِ من چند نفر کشته، خدا می داند
آن قدر هست که دیگر همه را یادش نیست

او که در آینه در حیرت ِ نیم خودش است
نیمه ی دیگر خود را چه بسا یادش نیست

صحبت از کوچکی حادثه شد، در واقع...
داشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست!

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

شرمی‌ست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه
کم‌صحبتم میان شما، کم حواس نه!

چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت
درخواست می‌کنم نروی، التماس نه!

از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است
من عابری«فلک»زده‌ام، آس و پاس نه

من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ِ ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه

پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه!

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۰۷
هم قافیه با باران

شب تاریک کنار تو به سر می آید
نام زهرا به تو بانو چقدر می آید

آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده
خار هم پیش شما گل به نظر می آید

و نبوت به دو تا معجزه آوردن نیست
از کنیزان تو هم معجزه بر می آید

به کسی دم نزد اما پدرت می دانست
وحی از گوشه چشمان تو در می آید

پای یک خط تعالیم تو بانو والله
عمر صد مرجع تقلید به سر می آید

مانده ام تو اگر از عرش بیایی پایین
چه بلایی به سر اهل هنر می آید

مانده ام لحظه پیچیدن عطر تو به شهر
ملک الموت پی چند نفر می آید

 کاظم بهمنی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر
راهیم می کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

کاظم بهمنی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۵
هم قافیه با باران

شرمی ست در نگاه من، اما هراس نه 
کم صحبتم میان شما، کم حواس نه

چیزی شنیده ام که مهم نیست رفتن ات!
درخواست می کنم نروی، التماس نه

از بی ستارگی ست دلم آسمانی است
من عابری فلک زده ام، آس و پاس نه

من می روم، تو باز می آیی، مسیر ما 
با هم موازی است، ولیکن مماس... نه !!

پیچیده روزگار تو، از دور واضح است
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه

 

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است
خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است

هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و
سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است

ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش
این سکوت بی رضایت نه؛ به من برخورده است

غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند
تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است

تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد
آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است

آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند
تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است

کاظم بهمنی

۲ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

حد اعلایی و با حداقل ها همنشین
آه مرواریدِ اصلِ با بدل ها همنشین
 
از معمّا ماندن ات چندی ست لذت می بری
ای سؤال مشکلِ با راه حل ها هم نشین
 
من به لطفِ دوستانت رفتم امّا سعی کن
بعدِ من کمتر شوی با این دغل ها همنشین
 
دل به مفهوم سیاهی کم کم عادت می کند
چشم وقتی می شود با مبتذل ها همنشین
 
گردن آویزی چنین را پاره کن، آزاد شو
آه مرواریدِ اصلِ با بدل ها همنشین
 
کاظم بهمنی

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۰
هم قافیه با باران

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است
برگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده است

باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است

تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم
سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است

تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید
دوری از آن دلبر ابروکمان بی فایده است

در من ِ عاشق توان ِ ذره ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده است

از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند
حرف موسی را نمی فهمد شبان، بی فایده است

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می گردم اما همچنان بی فایده است

 کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۸
هم قافیه با باران

سازگاری با رفیقان ظاهرا کار تو نیست
از وفا و مهربانی دم مزن، کار تو نیست

تو شریک دزد بودی و رفیق قافله
غارتم کردی ولی گفتی به من: کار تو نیست

پیش از آنی که بخواهی از کنارت می روم
تا بدانی عذر ِ ما را خواستن، کار تو نیست

ناز کم کن، عشوه بس کن، اشتباهی آمدی
دلبری از ما جوانان پیرزن! کار تو نیست

لایق ِ تو خسرو بود و مایه دارانی چو او
شرط بندی با کسی چون کوهکن کار تونیست

شیر کی دیدی که با کفتارها دمخور شود؟
دور شو از من، نبرد تن به تن کار تو نیست

لب مطلب: «کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن» کار تو نیست

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران

شرمی‌ست در نگاه من، اما هراس نه
کم صحبتم میان شما، کم حواس نه

چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت
درخواست می‌کنم نروی، التماس نه

از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است
من عابری فلک زده‌ام، آس و پاس نه

من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ما
با هم موازی است و لیکن مماس نه

پیچیده روزگار تو، از دور واضح است
از عشق خسته می‌شوی اما خلاص نه

کاظم بهمنی

۲ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

از تو یک عمر شنیدیم و ندیدیم تو را
به وصالت نرسیدیم و ندیدیم تو را

روزی ما فقرا شربت وصل تو نبود
زهر هجر تو چشیدیم و ندیدیم تو را

شاید ایام کهن سالی ما جلوه کنی
در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را

چه قدَر چلّه نشستیم و عزادار شدیم
چه قدَر شمع خریدیم و ندیدیم تو را

گاهی اندازه ی یک پرده فقط فاصله بود
پرده را نیز کشیدیم و ندیدیم تو را

سعی کردیم که شبی خواب ببینیم تو را
سحر از خواب پریدیم و ندیدیم تو را

مدتی در پی تو رند و نظر باز شدیم
همه را غیر تو دیدیم و ندیدیم تو را

فکر کردیم که مشکل سر دلبستگی است
از همه جز تو بریدیم و ندیدیم تو را

لاقل کاش دم خیمه ی تو جان بدهیم
تا بگوییم: رسیدیم و ندیدیم تو را...


کاظم بهمنی

۱ نظر ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

شب ِ اندوه، کنار تو به سر می آید
آفتابی و به امر تو سحر می آید

آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده است
خار هم پیش شما گل به نظر می آید

و نبوت به دو تا معجزه آوردن نیست
از کنیزان تو هم معجزه بر می آید

به کسی دم نزد اما پدرت می دانست
وحی از گوشه ی چشمان تو در می آید

پای یک خــــط ِ تعالیم تو بانو به خدا
عمر صد مرجع تقلید به سر می آید

مانده ام روزی اگر باز بیایی به زمین
چه بلایی به سر اهل نظر می آید؟

مانده ام لحظه ی پیچیدنِ عطر تو به شهر
ملک الموت پی ِ چند نفر می آید؟


 کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۵۲
هم قافیه با باران

یا که ناقص پس مده یا این‌که کامل پس بگیر

من دل آسان می‌دهم، باشد تو مشکل پس بگیر



بیش از این با موج از اعماق خود دورم مکن
این صدف را از کف شن‌های ساحل پس بگیر



ای خدایی که برایم نقشه دائم می‌کشی
برق جادو را از این چشم مقابل پس بگیر



من خودم گفتم فلانی را برایم جور کن
پس گرفتم حرف خود را از ته دل، پس بگیر!



مِهر او بر گِرد من می‌پیچد و می‌پیچدم
مُهر مارت را از این حوری‌شمایل پس بگیر



در مسیر خانه‌اش دیشب حریفان ریختند
نعش ما را لااقل از این اراذل پس بگیر


کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۱۹
هم قافیه با باران

رازداری کن و از من گله در جمع مکن

باز بازیچه مشو، بارِ سفر جمع مکن 


با حضور تو قرار است مرا زجر دهند 

خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن 


به گناهی که نکردم، به کسی باج مده 

آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن 


ترسم آسیب ببیند بدنت، دورِ خودت... 

این همه هرزه ی آلوده نظر جمع مکن! 


آخرین شاخه ی تو، سهم عقابی چو من است... 

روی آن چلچله و شانه بسر جمع مکن " 


تا برآمد نفسم، جمعِ هوادارت سوخت 

روبروی منِ دیوانه، نفر جمع مکن


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران